تمام روز را میخوابم. خوابیدن چه چیز خوبی است! چشمهایت را میبندی و تمام، چند وقتی هم هست که دیگر حوصلهی تماشای باغ بهشت را ندارم؛ برای همین خواب آنجا را هم نمیبینم؛ یعنی آدم اینقدر توی زندگی زمینیاش خسته و کوفته میشود و اینقدر کار برای انجام دادن هست که باغ بهشت انگشتکوچکهاش هم نمیشود؛ مثلاً همین خود من قرار است تا دوماه دیگر چهار دندان دیگر هم دربیاورم، حرف زدنم را بهتر کنم، حرفهای بقیّه را بیشتر گوش بدهم و حواسم را جمع کنم که این همه با سر به زمین نخورم.
برای همین است که تقریباً همیشه خستهام، زود خوابم میبرد؛ امّا مگر میگذارند یا صدای دزدگیر ماشین همسایه میآید یا بچّههای همسایهی بغلی با هم دعوا میکنند و بعضی وقتها هم ماشینهای بزرگ چنان بوق میزنند که نه تنها من بلکه همهی کلاغهای روی درخت همسایه هم از جا میپرند.
بعد مامان میآید و هی لالایی میگوید، میگذاردم روی پایش هی تکان میدهد و گاه خودش هم خوابش میبرد. امروز هم بعد از اینکه از صدای بلند اخبار تلویزیون همسایه از خواب پریدم، مامان برایم قصّه گفت؛ قصّهی درختی که بخشنده بود و نمیگذاشت هیچ کس غُصّه بخورد، من چشمهایم را بستم و سعی کردم خیال کنم که یکی از درختهای باغ بهشت روی زمین روییده است؛ امّا هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای زنگ در بلند شد، بابا بود که ایستاده بود دم در و با صدای بلند میگفت: «آماده شین بریم بیرون، میخوام یه سر ببرمتون امامزاده موسی مُبَرقع.»
مامان همانطور که لباس شسته را روی بند پهن میکرد، سرش را آورد تو و گفت: «کجا؟ امامزاده؟ کلّی کار روی سرم ریخته، خونهتکونی اتاق پشتی مونده، من فقط رسیدم اتاق بچّه رو مرتّب کنم، انباری مونده، آشپزخونه رنگ و تمیزکاری میخواد. الان فرصت نمیکنم بیام.»
بابا این پا وآن پا شد و بلند گفت: «تقصیر منه که میخوام ببرمتون زیارت دلتون باز شه، اگه دیگه گفتی پوسیدم توی خونه، از من توقع نداشته باش.»
آمدم جیغ و داد راه بیندازم که حواسشان پرت شود و بحثشان بالا نگیرد، امّا مامان شیشهی شیرم را داد دستم و همه چیز فراموشم شد.
بابا از عصبانیّت سرخ شده بود و مامان همان طور که با پیراهنش دستهایش را خشک میکرد، گفت: «من گفتم یه نگاه به این خونه و زندگی بنداز، نزدیک عید شده و هیچ چیز سر جایش نیست، من با این سرو روی به هم ریخته تا سر خیابون هم نمیرم چه برسه به حرم امامزاده که یک جای مقدّسه و باید برای زیارت مرتّب و تمیز باشم.»
بابا با صدای بلند نفس کشید و گفت: «خودم تنها میرم.» بعد هم چشمهایش را گرد کرد و با عصبانیّت در را کوبید به هم.
مامان نشست همان جا، نمیدانم شاید یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر و من دلم میخواست حرف زدنم کمی بهتر بود، آن وقت میگفتم: «بیا بریم امامزاده تا حالمون بهتر بشه. بریم دعا کنیم که آقای رییس بابا اینها همهی حقوقهای عقبموندهی کارمندهاش رو بده، اون وقت بابا هم برای عید من لباسهای جدید بخره، اصلاً دعا کنیم که همهی باباها بتونن برای عید بچّههاشون لباسهای جدید بخرن، این طوری نه بابا دیگه شبیه لبو میشه و نه مامان گلولهگلوله اشک میریزه.
پینوشت:
* امامزاده موسی مبرقع علیهالسلام از فرزندان حضرت امام محمّد تقى علیهالسلام و جدّ سادات رضوى است. آستان مقدّس این بزرگوار در شهر قم واقع شده و کنار مرقد مطهّرشان یکى از فرزندانش به نام شاهزاده احمد، فرزند محمدبن موسى، که مردى عابد، باسخاوت و کریم بود، مدفون گردیده است.
منبع: مجله باران
برای همین است که تقریباً همیشه خستهام، زود خوابم میبرد؛ امّا مگر میگذارند یا صدای دزدگیر ماشین همسایه میآید یا بچّههای همسایهی بغلی با هم دعوا میکنند و بعضی وقتها هم ماشینهای بزرگ چنان بوق میزنند که نه تنها من بلکه همهی کلاغهای روی درخت همسایه هم از جا میپرند.
بعد مامان میآید و هی لالایی میگوید، میگذاردم روی پایش هی تکان میدهد و گاه خودش هم خوابش میبرد. امروز هم بعد از اینکه از صدای بلند اخبار تلویزیون همسایه از خواب پریدم، مامان برایم قصّه گفت؛ قصّهی درختی که بخشنده بود و نمیگذاشت هیچ کس غُصّه بخورد، من چشمهایم را بستم و سعی کردم خیال کنم که یکی از درختهای باغ بهشت روی زمین روییده است؛ امّا هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای زنگ در بلند شد، بابا بود که ایستاده بود دم در و با صدای بلند میگفت: «آماده شین بریم بیرون، میخوام یه سر ببرمتون امامزاده موسی مُبَرقع.»
مامان همانطور که لباس شسته را روی بند پهن میکرد، سرش را آورد تو و گفت: «کجا؟ امامزاده؟ کلّی کار روی سرم ریخته، خونهتکونی اتاق پشتی مونده، من فقط رسیدم اتاق بچّه رو مرتّب کنم، انباری مونده، آشپزخونه رنگ و تمیزکاری میخواد. الان فرصت نمیکنم بیام.»
بابا این پا وآن پا شد و بلند گفت: «تقصیر منه که میخوام ببرمتون زیارت دلتون باز شه، اگه دیگه گفتی پوسیدم توی خونه، از من توقع نداشته باش.»
آمدم جیغ و داد راه بیندازم که حواسشان پرت شود و بحثشان بالا نگیرد، امّا مامان شیشهی شیرم را داد دستم و همه چیز فراموشم شد.
بابا از عصبانیّت سرخ شده بود و مامان همان طور که با پیراهنش دستهایش را خشک میکرد، گفت: «من گفتم یه نگاه به این خونه و زندگی بنداز، نزدیک عید شده و هیچ چیز سر جایش نیست، من با این سرو روی به هم ریخته تا سر خیابون هم نمیرم چه برسه به حرم امامزاده که یک جای مقدّسه و باید برای زیارت مرتّب و تمیز باشم.»
بابا با صدای بلند نفس کشید و گفت: «خودم تنها میرم.» بعد هم چشمهایش را گرد کرد و با عصبانیّت در را کوبید به هم.
مامان نشست همان جا، نمیدانم شاید یک ساعت، دو ساعت یا بیشتر و من دلم میخواست حرف زدنم کمی بهتر بود، آن وقت میگفتم: «بیا بریم امامزاده تا حالمون بهتر بشه. بریم دعا کنیم که آقای رییس بابا اینها همهی حقوقهای عقبموندهی کارمندهاش رو بده، اون وقت بابا هم برای عید من لباسهای جدید بخره، اصلاً دعا کنیم که همهی باباها بتونن برای عید بچّههاشون لباسهای جدید بخرن، این طوری نه بابا دیگه شبیه لبو میشه و نه مامان گلولهگلوله اشک میریزه.
پینوشت:
* امامزاده موسی مبرقع علیهالسلام از فرزندان حضرت امام محمّد تقى علیهالسلام و جدّ سادات رضوى است. آستان مقدّس این بزرگوار در شهر قم واقع شده و کنار مرقد مطهّرشان یکى از فرزندانش به نام شاهزاده احمد، فرزند محمدبن موسى، که مردى عابد، باسخاوت و کریم بود، مدفون گردیده است.
منبع: مجله باران