... وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِیمٌ.[1]
خداوند بخشنده و بردبار است.
إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ.[2]
ابراهیم بردبار، دلسوز، و بازگشت کننده به سوی خدا بود.
از امام حسن مجتبی علیه السلام پرسیدند: حلم چیست؟ و آن حضرت در پاسخ فرمودند:
کظْمُ الغَیظِ وَ مِلْک النَّفْسِ.[3]
حلم، فرو بردن خشم و مالک خویشتن بودن است.
به چند داستان در این زمینه توجه کنید:
کسی در بازار کوفه، مالک اشتر را نشناخت و لباس ژنده وی موجب بی احترامیش به او شد، مالک نادیده گرفت، مردم به شخص هتّاک گفتند: می دانی کیست؟ مالک اشتر است! شخص از شنیدن نام مالک مضطرب شد و خواست خود را به او برساند و عذرخواهی کند. در پی وی شد و او را در مسجد یافت، و به پاهایش افتاد، تا مبادا بر وی غضب کند. مالک گفت: جهت استغفار برای تو به مسجد آمده ام!
یکی از اساتید برجسته اخلاق می فرمود:
یکی از علماء با شاگردانش از نجف عازم کربلا شدند، یکی از شاگردانش به نام شیخ سعید، بازماند و نتوانست در معیت استاد به کربلا مشرف شود، بعد از رفتن آنان، شیخ سعید از اینکه با آنان نرفت پشیمان گشت و به تنهایی، با بلم راهی شد، عده ای از بادیه نشینان هم که قصد زیارت اباعبداللَّه الحسین علیه السلام را داشتند. وارد بلم شدند. یکی از که آنها جثه ای تنومند داشت و بوی بسیار بدی از وی به واسطه چرک و عرق متصاعد بود، به او تکیه داد و خوابش برد. شیخ چندبار خواست بیدارش کند، و هر بار گفت زائر امام است و خود نگهداری کرد، این جنگ و گریز با نفس چندین بار تکرار شد و در نهایت، عقل او غالب و تا مقصد بادیه نشین، سنگینی بدن و بوی او را تحمل کرد. استاد با شاگردانش در محل سکونتشان سخن از شیخ سعید به میان آورده بود گویا آنچه بر شیخ گذشت در عالم رؤیا دیده بود، و لذا دائماً قدم می زد و می فرمود: بارک الله شیخ سعید.
وقتی شیخ وارد منزل گردید، استاد خودش به استقبالش شتافت و گفت: بارک اللَّه، راه صدساله را یکشبه طی کردی!
نقل است که به خواجه نصیر نامه نوشتند، ای کلب بن کلب. او در پاسخ نوشت: سگ از جمله چهارپایان است، عوعو می کند، پوشیده از پشم می باشد، ناخن دراز دارد، و من راست قامتم، ناخنم پهن و ناطق و ضاحک می باشم. فصول و خواصم غیر فصول و خواص کلب است. نویسنده از نامه ای که نوشته بود سخت شرمنده شد.
تیغ حلم از تیغ آهن برتر است
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر است
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر است
پوریای ولی قهرمانی بود که در بخشی از زندگیش شهرها را می گشت و با ناموران آن شهرها مبارزه می نمود و کشتی می گرفت. در یکی از سفرهایش در شهری پیرزنی، حلوایی نذری را به وی تعارف کرد. پوریا پرسید: نذر برای چیست؟ پیرزن گفت: پسرم و تنها نان آور خانه ام، پهلوان این شهر است، پهلوان نامداری فردا می خواهد با وی مبارزه کند، نذر کرده ام تا برنده شود، و سبب روزی ما قطع نگردد. پوریا حلوا را خورد و برای موفقیتش دعا کرد. روز مبارزه فرا رسید، پوریا آماده کارزار با نفس خود قبل از پهلوان شهر شد. وقتی دست به کمر پهلوان زد فهمید چیزی نیست و توان و قدرتی ندارد. و پس از مقداری نمایش، خود را به زمین زد و این چنین رضای خدا را بر خواست خویش مقدم کرد.
ظرفیت دل مؤمن بایستی قوی باشد، نفس خود را در کنترل داشته و در هر واقعه ای عجولانه عکس العمل نشان ندهد، علم و دانش خویش را به وسیله حلم و بردباری زینت دهد و برای خدا و فقط برای او صبر کند، ناملایمات را نادیده بگیرد و از کنار جهالت دیگران به سادگی و سهولت بگذرد و بر خلایق سختگیر نباشد.
... وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کراماً.[4]
و هنگامی که با چیزی لغو برخورد کنند بزرگوارانه از آن می گذرند.
وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِینَ یمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.[5]
بندگان خدا آنانند که با آرامش و بدور از تکبر بر زمین راه روند و در جواب جاهلان با سلامت می گذرند(عکس العمل نشان نمی دهند).
پی نوشت ها:
[1] سوره مائده، آیه 101.
[2] سوره هود، آیه 75.
[3] بحارالأنوار، ج 78، ص 102.
[4] سوره فرقان، آیه 72.
[5] سوره فرقان، آیه 63.
منبع: حوزه نت