خاطرات یک گوسفند!

محمدرضا شهبازی متن زیر را با موضوع عید قربان و قربانی کردن نوشته است.
دوشنبه، 17 تير 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
خاطرات یک گوسفند!

سه روز قبل از عید

عید قربان نزدیک است. دیروز ما را از وسط صحرا جمع کردند و با کامیون آوردند این جا. آن جا گله ی بزرگی بودیم، اما این جا فوق فوقش پنجاه شصت تا هستیم. هشت ساعت توی راه بودیم تا رسیدیم. برعکس حرف هایی که می‌زنند و جُک‌هایی که می سازند، هیچ کدام از ما اصلاً دوست نداشتیم برویم جلوی وانت بنشینیم! آخر گوسفند عاقل هوای باز و این باد خنکی که می‌‌وزد ول می‌کند برود بنشیند در آن جای تنگ و گرم و از آن موسیقی‌های مزخرف اعصاب خردکن گوش بدهد؟! فکر کنم چون خود آدم‌ها همیشه دوست داشتند پشت وانت و جای ما باشند، این جُک‌ها را درآورده‌اند تا ما گول بخوریم و جای مان را به آن ها بدهیم؛ اما عمراً! آن قدر آن جلو بنشینند تا خسته شوند!
 

دو روز قبل از عید

دیروز را که همه‌اش توی راه بودیم و این راننده ی بی‌انصاف یک کاسه ی آب جلوی ما نگذاشت. شب هم که آن قدر خسته بودیم که همان طور تشنه خوابیدیم. امروز صبح هم هرچقدر منتظر شدیم دیدیم نخیر، خبری از آب نیست که نیست. عوضش از صبح چند تا سنگ نمک آوردند و گذاشتند بین ما. ما هم که‌ بیکار بودیم هی این ها را لیس زدیم و تشنه شدیم. بالاخره سنگ نمک برای ما گوسفندها مثل لواشک و آلوچه آدم هاست! بعد از ظهر بود که بالاخره چند لگن آب آوردند و جلوی ما گذاشتند. حمله کردیم؛ اما همین که یک قلوپ آب خوردم، گوشی دستم آمد که چه خبر است! آمدم کنار و دیگر هرچقدر بچه‌ها اصرار کردند که بیا بخور، از تشنگی می‌میری‌ ها، قبول نکردم. گفتم: من بمیرم هم لب به این آب نمیزنم. گفتند: چرا؟ گفتم: به خاطر این که ناسلامتی قرار است ما را برای عید قربان، قربانی کنند، قرار نیست گرگ بدردمان که! این ها سنگ نمک گذاشته‌اند که تشنه بشویم و هی آب بخوریم و چاق و سنگین بشویم و مردم بیچاره‌ای که می‌آیند برای خرید، ما را گران تر بخرند!

چند تا گوسفند به حرفم گوش دادند و کمتر آب خوردند؛ اما یکی از گوسفندها تا می‌توانست آب خورد و به بقیه هم می‌گفت که بخورند. می‌گفت: یکی دیگر می‌خواهد کلاهبرداری کند به ما چه! خیلی هم شرّ بود و حسابی بقیه را اذیت می‌کرد. از دست جفتک‌پرانی‌هایش آسایش نداشتیم. همین طور که راه می‌رفت بقیه را گاز می‌گرفت.
 

یک روز قبل از عید

از امروز صبح کم‌کم مردم آمدند برای خریدن ما. اعصابم خرد می‌شود بعضی رفتارها را می‌بینم! طرف آمده می‌گوید آن وسطی را بدهید خیلی خوشگل است! یکی نیست بگوید: آخه آدم حسابی! داری گوسفند می‌خری قربانی کنی یا این که بگذاری توی بوفه پذیرایی؟! آخه خوشگلی هم شد دلیل؟ برو یه دست به دنبه‌اش بزن ببین طرف از این ها که می‌روند بدنسازی و هورمون می‌زنند و بادکنکی دنبه می‌آورند نباشد! یکی دیگر آمده می‌گوید: بزرگ ترینش را می‌خواهم؛ چون پارسال باجناقم هفتادکیلویی قربانی کرد، امثال من باید 75 کیلویی قربانی کنم! اگر زبان من را می فهمید همان جا بهش می گفتم که تو برای رضای خدا داری قربانی می کنی یا خواباندن کلِ باجناقت؟ ولی حیف که این آدم ها زبان گوسفندی زاد را نمی دانند دیگر، بیچاره‌ها!

تازه این ها که خوب است. همراه یکی از آن ها یک پسربچه‌ای آمده بود که مسلمان نشنود، کافر نبیند! دیو هفت سر از او خطرش کمتر بود! تا پدرش برگردد و یکی از ما را انتخاب کند، پرید داخل طویله و از همه ی ما سواری گرفت. نامرد فکر می‌کرد موتور گازی سوار شده، گوش های مان را می‌کشید که تک‌چرخ بزنیم! پدرش هم آن طرف ایستاده بود و هرهر می‌خندید و کیف می‌کرد که پسرش چقدر بامزه است! اما همین که پسرش طرف من آمد تا سوار شود، چنان گازی ازش گرفتم که پرید و رفت و دیگر این طرف ها پیدایش نشد. حالا این ها به کنار، دلم آتش گرفت، می دانید چرا؟ چون وقتی داشتند می‌رفتند، نمی‌دانم آن پسر چه کار کرد که پدرش عصبانی شد و بهش گفت: نکن گوسفند! یعنی کارد می زدی خون مون درنمی‌آمد. پسرش پدر ما را درآورده، بعد وقتی می‌خواهد فحشش بدهد می گوید گوسفند. نه! خدایی شما تا حالا گوسفندی را دیده‌اید که سوار یک آدم بشود و گوش هایش را بکشد تا آن آدم تک چرخ بزند؟! عجب گیری افتادیم ها!

جالب این جا بود که آخرش هم پدر این پسر، همان گوسفندی را انتخاب کرد که خیلی شرّ بود و بقیه را اذیت می‌کرد و هی نمک و آب می خورد! وقتی آمدند بیچاره را بگیرند و ببرند، هر کار کرد که فرار کند نتوانست. فکر این که این پسربچه تا فردا، که وقت قربانی باشد، چه بلایی سر آن می‌آورد باعث می شد دلم به حالش بسوزد؛ اما بقیه ی گوسفندها می‌گفتند: حقش است، خدا در و تخته را با هم جور می‌کند!

خلاصه امروز خیلی اتفاقات افتاد. یکی با دوچرخه آمده بود گوسفند بخرد و می‌خواست گوسفند بدبخت را توی سبد جلوی فرمان جا بدهد! یعنی یک چیزهایی در این یک روز دیدیم که تا حالا ندیده بودیم.

 

 روز عید قربان

من را یک نفر خرید که خیلی آدم خوبی است. از قیافه‌اش معلوم است که خیلی باخداست. حسابی هم هوایم را دارد. همان موقع هم که من را خرید، نگذاشت دست و پایم را محکم ببندند، گفت: گناه دارد. موقع انتخاب هم دائم صلوات می‌فرستاد و دعا می‌خواند. می‌گفت: خدایا! من برای رضای تو می‌خواهم قربانی کنم. حواسش هم به آب و غذایم هست. اگر بچه‌ها هم بخواهند اذیتم کنند، تذکر می‌دهد و نمی‌گذارد. وقتی از میان آن همه گوسفند من را انتخاب کرد، گوسفندهای دیگر با حسرت به من نگاه می‌کردند و می‌گفتند: خوش به حالت! گفتم: همین دیگه، وقتی حواست رو جمع کنی و مراقب باشی و هی نمک و آب نخوری که باد کنی و بدونی برای چی داری قربونی می شی، خدا هم این آدم رو می فرسته که بخردت! حالا هم دیگر باید بروم. خیلی خوشحالم که قرار است برای عید قربان، قربانی شوم. بیچاره آن گوسفندهایی که توی بیابان توسط گرگ خورده شدند و خون شان هدر شد. گوسفند هم می‌خواهد بمیرد باید برای یک چیز مهم بمیرد چه برسد به آدم!

نویسنده: محمدرضا شهبازی


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط