دوران بلوغ و نوجواني از نظر زيست شناسي

عملاً تمام تئوريهايي که ما متعهد شده ايم تا آنها را توضيح داده و ارزيابي کنيم، نوجواني را به عنوان يک مرحله ي بي نظير دررشد انسان مي پذيرند و در اين امر موافقند که تغييرات بدني و زيستي مرکزيت رشد در دوران بلوغ را تشکيل مي دهند.همين امر آن را به عنوان شروع اين دوره،مشخص و متمايز مي کند؛اگرچه اين تئوريها به طور آشکار (از حيث توجه به اهميت و تأثير اين تغييرات زيست شناختي برروي جريانهاي روان شناختي)با هم تفاوت دارند.به علاوه غالباً موارد کاربردي
شنبه، 18 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوران بلوغ و نوجواني از نظر زيست شناسي
دوران بلوغ و نوجواني از نظر زيست شناسي
دوران بلوغ و نوجواني از نظر زيست شناسي

نويسنده:محمدرضا شرفي

نظريه هاي زيست شناختي نوجواني

عملاً تمام تئوريهايي که ما متعهد شده ايم تا آنها را توضيح داده و ارزيابي کنيم، نوجواني را به عنوان يک مرحله ي بي نظير دررشد انسان مي پذيرند و در اين امر موافقند که تغييرات بدني و زيستي مرکزيت رشد در دوران بلوغ را تشکيل مي دهند.همين امر آن را به عنوان شروع اين دوره،مشخص و متمايز مي کند؛اگرچه اين تئوريها به طور آشکار (از حيث توجه به اهميت و تأثير اين تغييرات زيست شناختي برروي جريانهاي روان شناختي)با هم تفاوت دارند.به علاوه غالباً موارد کاربردي مشابه و يا حقايق که مبتني بر تجربه باشند نيز وجود دارد که با اين وجود، به طور آشکار يا گويا تفاوت مدلهاي تئوريکي را ارائه مي دهند.

«هال»(1):بازپيدايي (2)

اين يک تمايل تاريخي است که «جي.استانلي هال»(1916)به عنوان پدر روان شناسي
نوجواني ناميده شده است.او همچنين به عنوان بنيانگذار نظريه ي نوجواني، به عنوان يک مرحله ي متمايز و ممتاز در دوران رشد آدمي، محسوب مي شود.به دنبال نظريه ي «داروين»درمورد فرضيه ي سيرتکامل، هال، نظريه ي بازپيدايي را معرفي نمود که برآن اساس فرض مي کرد تاريخ تجربي نژاد بشر،بخشي ازساختمان ژنتيکي او را تشکيل مي دهند.برطبق اين ديدگاه، هرانساني مراحلي را پشت سر مي گذارد که تاريخ نژاد بشري را تکرار مي کند.مشاهده مي شود که جهت رشد به طورعمومي و در دوره نوجواني به طوراخص توسط نيروهاي دروني به طور ذاتي کنترل مي گردد.
در حيوانات، تکامل نژادي،سير و دوره ي تحول خود را قبل از تولد طي کرده است.درانسانها، کودکي (نخستين دوره ي رشد)نمايش مجددي از مرحله ي قبل تاريخ نژاد انساني را مي نماياند.درطول دوران کودکي، رشد جنبه ي نباتي،احساسي و وظايف حرکتي غالب است.مرحله ي ابتدايي کودکي ميانه (دوم)نمايش مجددي از فرهنگ غارنشيني مربوط به اوايل تاريخ را نشان مي دهد.مرحله ي بعدي، دوره پيش از نوجواني ناميده مي شود که از 8 تا 12 سال به درازا مي کشد و برابري مي کند با مرحله ي اوليه تاريخ که نظم و ترتيب آن، پيشرفت اصلي انسان را تأييد مي کند.دراين مرحله از رشد، کودک به کارهاي مکانيکي تمايل دارد که براين اساس تلاشهايي که مهارتهاي ضروري براي پرورش اعمال و وظايف احساسي، حرکتي، ادراکي و شناختي را در بردارد با يکديگر درگير مي شوند.نوجواني، خودش يک دوران سرکشي و طغيان است که برحسب دوره ي تکامل، به زماني مربوط مي شود که نسل انسان در يک دوره ي انتقالي بود.از نظر تاريخي، «هال»نهضت ادبي رمانتيک آلمان پس ازانقلاب فرانسه را انتخاب مي کند. «طوفان و فشار»به عنوان يک مدل براي حالت سرشتي و قوه ي ذهني که منش دوره ي نوجواني را توصيف مي کند.ازاين گذشته، نوجواني از نظر شخصيتي، غالباً به عنوان دوره ي تمايلات کاملاً متناقض توصيف مي شود که اين مرحله از رشد را به عنوان يک دوره ناپايدار نمايان مي سازد و نيز دوره اي که شخص ممکن است بين امواج فراوان احساسي، اجتماعي و اعتقادي نوسان داشته باشد.بنابراين فقط درانتهاي نوجواني است که موقعيت شخص تثبيت مي شود و به کمال مي رسد.اين مرحله از رشد، آغاز تمدن نوين را درسير دوره ي تکامل، مي نماياند.
از زماني که توجه «هال»به «نوجواني»معطوف شد، همچنان که به همه ي ادوار ديگر رشد توجه نمود، تا وقتي که نظريات زيست شناختي او به طور مصمم مطرح شد،درسيستم فکري او جاي کمي براي عوامل محيطي مؤثردرپديده ي نوجواني وجود داشت.
«هال»استوار و ثابت قدم با اين نقطه نظر ملاحظه نمود که بهترين شيوه اين نيست که درجريان طبيعي رشد دخالت کند.از زماني که او اين گونه معتقد شد،به طوراجتناب ناپذير و مصمم بر نيروهاي دروني تکيه نمود.
«هال»مي بايستي به عنوان نخستين انسان از ميان آن دسته از زيست شناسان اخير که به موضوع رشد انسان نزديک شدند،درنظر گرفته شود که وانمود مي کنند در يک روش عمومي بتواند نوجوان را بهتر بشناسند.

«گزل»:(3)ريخت شناسي تکويني و رشد حلزوني (مارپيچي)

«آرنولد گزل»يکي از معروفترين و شناخته شده ترين افرادي است که کارهاي مطالعاتي و مشاهداتي او در زمينه ي رشد انسان از تولد تا نوجواني چشمگير مي باشد.(1956،ط1940،1946).
توصيف او از گرايشات سني ،مورد قبول بسياري از والدين درايالات متحده قرارگرفته است و به عنوان معيارهايي ازآنچه که آنها از رشد فرزندانشان انتظار دارند،مطرح گرديده است.جهت يابي زيست شناختي گزل با ملاحظه مراحل از پيش تعيين شده ي کمال ،نقطه نظرات نسبتاً روشني از مطالب قبلي ارائه مي دهد.
در حد تئوري ،گزل يک فرمول عمومي پيشنهاد مي دهد که:رشد ذهني يک فرايند پيشرفته است و آن مبتني برتفکيک و تمييز مطالب از يکديگر و کامل کردن آنها مي باشد.مطابق اين نظريه ،ممکن است عوامل محيطي ،رشد را تسهيل نموده و يا مانع آن شود .اما جهت اصلي رشد،توسط نيروهاي بلوغ مشخص مي شود.گزل،به منظور بيان کردن علت تغييراتي که مابين مراحل رشد ذهني وجود دارد ،مدل يک حلزون را استخدام مي کند(1946).رشد ،شامل نوساني درامتداد خط جريان حلزون به طرف پختگي و کمال مي شود.کودک غالباً به شکلهاي اوليه ي رفتار برمي گردد ،قبل از آن که او قادر به پيش افتادن ازايفاي نقشهاي قبلي خود باشد .بنابراين ،پيشرفت و پسرفت جزيي ،تا زماني که پيشرفت مجددي اتفاق افتد،خط سيرتغييرات رشدي را توصيف و مشخص مي کند.
گزل مانند هال،نوجواني را يک دوره ي انتقالي ميان کودکي و بزرگي مي ديد و برخلاف هال،او نوجواني را يک دوره ي طوفاني متناقض و افراطي تصور نمي کرد.اگر چه درتعميم او که از مشاهدات تجربي اش استنتاج مي شود.گزل تفاوتهايي را که دردرون نوجواني از سالي به سال ديگر ظاهر مي شود،به عنوان «فشار»مي شناسد.اين تقريباً با نظريه ي«طوفان و فشار»هال شباهت دارد؛ديدگاهي از رشد که گزل قبلاً درنظريه پردازي خود برآن تأکيد کرده بود،ده سال به عنوان دوره ي با ثبات ،خوب و متعادل براي خانواده خويش و روي هم رفته علاقمند به همراهي توصيف شده است.مثل همين مدت زمان ،او توسط اجتماعات سري فريفته مي شود و فوق العاده نسبت به مراجع قدرت حساس مي شود.با درنظر گرفتن جنس مخالف ،او ترجيح مي دهد که با همجنس خود در اجتماع همراه باشد.در مقابل اين ده سال،در سال يازدهم،بد اخلاق ،ستيزه گر،متمرد و مجادله گر مي باشد.اين آشفتگي در دوازده سالگي پنهان شده است،سني که فرد معقولتر و شکيباتر از زماني که يازده ساله بود،مي باشد.دوازده سالگي با شناخت اجتماعي و توجه بيشتر به جنس مخالف مرتبط مي شود .اين سازش بزرگتر با محيط اجتماعي مجدداً در سيزده سالگي دستخوش تغيير مي شود.در سيزده سالگي به درون مي گرايد.او بيشتر نسبت به خود و خانواده ي خويش حالت انتقادي مي گيرد.همراه با تغييرات بدني و ساختماني و تحولات شيمي بدني سريع خويش ،او عصبي تر،هيجان زده تر و آگاهتر از موقعيت خويش مي شود و کمتر ازسالهاي گذشته احساس ايمني مي کند .درچهارده سالگي ،نوجوان به طرف يک مرحله ي برون گرايي کشيده مي شود و غالباً مشتاق و علاقمند به نظر مي رسد.او به خود اعتماد و اطمينان داشته و با خود راحت تر مي باشد .او براي انتخاب ايده آلهاي شخصي خويش ،قطيعت بيشتري را آغاز کرده است و شناخت آشکار و روشني نسبت به قهرمانان خويش از فرهنگ قومي و اجدادي و نيز ساير منابع پيدا مي کند .خصومت و طغيان او عليه مراجع قدرت افزوده مي شود .او مجدداً به خود آگاهي رسيده است علاوه بر آن کمال گرا نيزهست.تمرد در اين مقطع سني نوجوان را براي بزهکاري ،آسيب پذير و متمايل مي کند،به ويژه اين که او اکنون براي دورشدن از خانه و جدا کردن خود از خانواده و مراجع قدرت ،بزرگتر مي باشد.درمقابل تصويري که از پانزده سالگي ارائه شد،شانزده سالگي به طورآشکار يکپارچگي و تعادل عاطفي درجه بالايي از سازگاري اجتماعي و خود رهبري را ارائه مي دهد.نوجوان 16 ساله صميمي،پيشرو و مستقل در يک مرحله ي اعتماد به نفس قرار دارد.توصيف مختصر سابق الذکر دلالت دارد براين که،نوجواني به عنوان يک مرحله ي متناقض مشعشع درميان سالهاي نزديک به هم تصور مي شود.آنها همچنين به واسطه تناوب مراحل آرامش و طوفان که دراين مقطع مطرح مي شود. تعميم اصولي و با قاعده اي را با توجه به سطوح سني محصورخويش منعکس مي کنند.اينها به آساني برحسب تأثيرات زيست شناختي، روان شناختي و عوامل فرهنگي قابل انديشيدن نيستند به دليل استنتاجهايي که والدين از معناي انحراف فرزندانشان از نُرمهايي که «گزل»ارائه داده است، به دست آورده اند.با وجود اين مسايل و علي رغم انتقادهاي روش شناختي که برعليه کارهاي گزل انجام شده است، او ما را با يک دسته از افکاري آشنا کرده است که زمينه ي مستعد و باروري را براي تحقيق تجربي و کاوش درمفاهيم فراهم نموده است.

«کرچمر»:(4)ريختهاي بدني

اين ديدگاه متفاوت زيست شناختي در مورد رشد نوجواني است که به وسيله ي يپروان «ارنست کرچمر»(1951)ايراد شده است.آنها نظريه ي او را در مورد تيپهاي بدني، براي توضيح جهت تغييررشد استخدام کردند. کرچمر توجه ما را نسبت به سه تيپ اصلي بدني متمرکز مي کند:
تيپ پيک نيک (چاق)، آتلتيک (پهلواني ـ عضلاني)و آستنيک (باريک اندام).
او اظهار کرد که هرتيپ بدني يک تمايل قبلي براي استعدادهاي اصل روان شناختي ارائه مي دهد؛ براي مثال گفته مي شود، تمايلات اسکيزوئيدي که در بيشتر موارد در ميان مردم باريک و بلند مشاهده مي گردد و يا افرادي که از نظر ساختمان بدني عضلاني هستند، تمايلات مانيک دپرسيو درآنها مشاهده مي شود و يا گفته مي شود که تمايلات ادواري غالباً درميان افرادي که ساختمان بدني چهارشانه و قوي دارند،مشاهده مي گردد.نوجواني توسط پيروان «کرچمر»يک مرحله ي رشد همراه با منش «اسکيزوئيدي»توصيف شده است.علاوه براين، درجه ي آشفتگي تجربه شده نوجواني، مرتبط با تيپ بدني او فرض شده است.اين به آن معنا است که يک نوجوان با تيپ بدني لاغر و باريک، بايد از قبل يک شخصيت «اسکيزوئيدي»داشته باشد و بنابراين نوجواني به عنوان يک دوره ي آشفتگي (تلاطم)بايد مطرح شود. يک کودک با ساختمان بدني تنومند که به خصوصيات شخصيتي ادواري متمايل است، در مراحل رشد خود، نوجواني را به مانند يک مرحله خيلي آشفته تجربه نخواهند کرد.تاکنون، شواهد تجربي خيلي کمي درمورد حمايت و تأييد و يا تکذيب اين انديشه هاي ادعا شده، وجود دارد.

«زيلر»:(5)هيأت بدني

ديدگاه «ويلفرد زيلر»يکي از پيروان کرچمر، عملاً موجب محدوديتهايي در نظريه پردازي گزل شده است که به موجب نظريه ي «زيلر»(1915)، ارتباطي منطقي ميان تغييرات ساختمان بدني و تغييرات وظايف روان شناختي، فرض شده است.براي هرمرحله در روانشناختي رشد، يک هيأت بدني ويژه وجود دارد (هيأت بدني به ساختمان کلي و ترکيب بدن اطلاق مي شود.) که با آن وظايف مرتبط مي شود.
اگر چه تغييرات، بيشتر و آشکارتر در يک ناحيه و يا ديگرنواحي بدني، وظايف يا اندامها ظاهر مي شود، «زيلر»تأکيد مي کند که اين تغييرات فقط برتغيير کلي هيأت بدني دلالت مي کند که بايد انعکاسي ازتغييرمشابه در دايره ي فعاليتهاي روان شناختي تلقي شود؛براي مثال، کودکان دندانهاي اوليه خويش را از دست مي دهند و اولين دندانهاي دايمي خود را تا ميان سنين پنج سال و نيم وشش سال و نيم درمي آورند.چنين تغيير ويژه اي دلالت برتغيير وسيعتري در دو زمينه ي فيزيکي و شخصيتي کودک دارد.اين تغيير همچنين با معرفي کودک به مدرسه رسمي همزمان مي باشد.به طورمشابه، ظهور صفات ثانويه ي جنسي دربلوغ تغييرات جامعتري و وسيعتري را در ساختمان بدني فرد و تسلط جنبه ي هورموني ايجاد مي کند.تغييرات وسيع در ساختمان بدني، آغاز ناهماهنگي افزايش يافته درهيأت بدني، در افزايش ناگهاني انگيزشي، عصبي و ديدگاه انتقادي تر، منعکس مي شود.اين موضوع به بدن نوجوان معطوف شده است، به همان خوبي که به دنياي روان شناختي دروني او جهتگيري کرده است.«زيلر»براين است که تغييرات در هيأت بدني را نمي توان به وسيله ي روشها و ابزارهاي کمي، کاملاً اندازه گيري نمود. نمودها و چشم اندازهاي مطمئن درمورد اين تغييرات، کيفي هستند و به همين دليل، مشاهده گربايد بر قضاوتهاي دروني خويش اعتماد کند تا تغييرات کيفي را در هيأت بدني فرد به دست آورد.توجه دادن به اين زمينه جالب است که «شلدون»(6)(1940)درباره ي توجه به قضاوت براساس تيپهاي بدني، اظهار مشابهي را ارائه داده است.
کاربرد تيپ شناسي رشد، يکي از دو نظريه زيست شناختي در مورد نوجواني را در آلمان معاصر ارائه مي دهد.ديدگاه اصلي زيست شناختي به وسيله ي تئوري طبقه بندي شخصيت معرفي شد.اين تئوري اظهار مي دارد که وظايف و اعمال روان شناختي،درلايه هاي مغز جا داده مي شود.تصور مي شود که ريشه ي بيشتراعمال و محرک مقدماتي آنها مخچه مي باشد، در صورتي که بيشتر وظايف و اعمال شناختي وهوشي از ناحيه ي مغز پيشين سرچشمه مي گيرد.تئوري طبقه بندي اين فرض را مطرح مي کند که ارتباط مستقيمي بين سيرتکامل مغز، ساختمان ناحيه، طبقه بندي آن و رشد شخصيت وجود دارد.

«رمپلاين»:(7)لايه هاي شخصيت

«هانس رمپلاين»(1956)به عنوان نماينده ي اين موقعيت تشخيصي برگزيده شده است.زيرا ديدگاه او اساساً نوع زيست شناختي آن است. تئوري رشد رمپلاين به طورمحدود، مفهوم ژنتيکي رشد مغزرا تعقيب مي کند.تمايلات فطري،جهت هاي رشد را تعيين مي کنند.آنها همچنين حدود تأثيري را که نيروهاي محيطي مي تواند بررشد و شخصيت داشته باشند، تعيين مي کنند.پايين ترين لايه ي شخصيت، تمايلاتي را که براي بقاء ضروري هستند، درگير مي کنند.آن دسته از تمايلات ذاتي رشد که بخشي از لايه هاي بالاتر شخصيت هستند، لايه هاي جديدي از مغز را منعکس مي کنند و فشارهاي محيطي را بيشتر آشکار مي سازند.
«رمپلاين»برنياز رشد رواني تأکيد مي کند تا به درک ساختمان لايه هاي شخصيت کمک کند و فرض مي کند که زودرسي،سطوح مورد انتظار رشد را جلوتر مي برد، به گونه اي که ممکن است به نتيجه ي منفي منجرشود همچنان که مانع رشد شده و انرژيهاي رواني را خيلي زود به تحليل مي برد.درنظام «رمپلاين»پايين ترين لايه شخصيت،شامل آن دسته از فرايندهاي رواني مي باشد که به کارکردهاي بدني که زندگي را حفظ و نگهداري مي کنند، ارتباط مي يابد؛ همچنين نيازهاي بدني که به آسايش و راحتي انسان مربوط مي شود و نيز کارکردهاي رواني که به طور محدودي به اندامهاي بدني مربوط مي شوند، شامل دومين لايه ي شخصيت مي گردد.
سومين و بالاترين لايه ي شخصيت، طبقه اي است که کارکردهاي خود (ايگو)(8)را ارائه مي دهد، نظيرجنبه هاي شناختي و ارادي.اين لايه ي شخصيت به عناصر لايه هاي پايين شخصيت سازمان مي دهد و آنها را به شکلهاي ويژه اي از رفتار هدايت مي کند.
شرح مختصرو محدود الگوي زيست شناختي او به اين ترتيب است که «رمپلاين»تغيير رشد را به نسبت فرانهاد لايه هاي جديد بر لايه هاي قبلي مداوم درنظر نمي گيرد.لايه هاي قديمي،بخشي از استقلال فرد را حفظ مي کنند، حتي آن بخش کارکرد آگاه شخص،تحت نفوذ لايه هاي جديد قرار مي گيرد.يک منبع رشدي ناسازگاري،ممکن است از شکست لايه هاي به تازگي رشد يافته که نتوانسته است خود را به طوردقيق با لايه ي قديمي تر هماهنگ کند، ناشي شود.
اين فرايند مرتبه اي يکپارچگي،بخصوص براي ناسازگاري آسيب پذير مي باشد که اين ناسازگاري درطول مرحله ي انتقالي ازابتداي کودکي به کودکي ميانه و نيز ازکودکي ميانه تا نوجواني مشاهده مي شود.اين دوره هاي انتقال، به عنوان «منفي گرايي»توصيف مي شوند.اولين دوره ي «منفي گرايي»بين دو و چهار سال اتفاق مي افتد و يکپارچگي دو لايه شخصيتي پايين تر را درگير مي کند (لايه هاي نيازهاي حياتي).اين يکپارچگي بايد قبل از تبعيت آنها از لايه شخصيتي رشد يافته ي اخير واقع شود.کودک از قدرت خويش براي خودمختاري آگاه مي شود و به واسطه ي «منفي گرايي»، فرايندي را بايد تسهيل کند که به واسطه ي آن لايه ي شخصيتي برروي دو لايه ي فيزيکي پايين تر تسلط پيدا مي کند.
دومين دوره ي منفي گرايي،درطول انتقال از کودکي ميانه (دوم)به نوجواني، واقع مي شود و آن از 10 تا 13سالگي به وقوع مي پيوندد. تغييرات در ترشح غدد درون ريز،آغاز بلوغ را به همراه دارد و به سوي يک تجديد حيات و سائقهاي جديد به پيش مي رود.اين سائقها، حالت حادثه جويي به خود مي گيرد و خارج از انگيزشهاي جنسي و پرخاشگري، عمل مي کند. نوجوان اين تجديد فعاليت،سائقها را به عنوان تمايلي براي خودمختاري و استقلال تجربه مي کند،درصورتي که محيط او (نوجوان)اين پديده ها با به عنوان شکلهايي از منفي گرايي و طغيان درک مي کند.درحقيقت اين مرحله ي منفي،نظيرمرحله ي پيشرو اوليه ي آن ،يک دوره ي انتقالي را ارائه مي دهد که امکان يکپارچگي جديدي را بين لايه هاي شخصيتي ممکن مي سازد (تکانه ي جنسي از پايين ترين لايه و نيروي عشق ازدومين لايه ناشي مي شود).به علاوه کوشش مجددي از سومين لايه شخصيت براي حمايت کردن از رهبري درسطح برترکارکرد روان شناختي نسبت به آنچه که قبلاً امکان انجامش وجود داشت، انجام مي گيرد.
اززماني که اين ادوار منفي گرايي براي بازسازي ارتباط بين لايه هاي شخصيت ضروري تلقي شده است،آن موضوع، اهميت يافته است که درمقابل بي ثباتي عاطفي،عدم تمکين و ابراز وجود افراطي (که جزو خصوصيات شخصيت اين ادوار انتقالي دريک جريان رشد طبيعي است)شکيبا باشيم.

نظريه هاي روان شناختي

ما «اسوالد کراچ»،(9)«ادوارد اشپرانگر»(10)و «کورت لوين»(11)را به عنوان نمايندگان ديدگاههاي روان شناختي در مطالعه ي نوجواني انتخاب کرده ايم.اين نظريه ها، جنبشي را پس از مدلهاي زيست شناختي،معرفي مي کند.علي رغم تفاوتهايي که ميان اين نظريه پردازان وجود دارد،همگي آنها را در يک گرايش مرکزي در زمينه ي تلقي فرايندهاي روان شناختي به عنوان عامل اصلي درتحول نوجواني، مشترکند.بخصوص اين سه نظريه پرداز،جنبه هاي مختلف تجربي نظير هشياري، ارزشهاي ادراکي، تعارض دروني و فشار رواني را تمرکز مي بخشند.آنها همگي نظريات خويش را براساس مطالعاتشان در زمينه ي تجربيات شخصي فرد، بيش از ساختمان مغز او، بنيان مي نهند.

«کراچ»:ساختار مرحله اي

ديدگاه «اسوالد کراچ»(1951)دربرخي موارد به نحوه ي تدوين نظريه پردازان طبقه بندي شخصيت،شباهت مي يابد.درحقيقت، کارها و نوشته هايش، تفکر«رمپلاين»راتحت تأثير قرار داده است.کراچ از موضوع کاربرد ساختمان و تکامل مغزانسان به عنوان يک مدل براي نظريه ي رشد رواني خويش دست کشيد.او درابتدا به جنبه هاي رواني آگاهي در مراحل مختلف رشد علاقمند بود.کراچ مفهوم ساختار مرحله اي را که بر کليت شخصيت تأکيد مي نمود، به موازات نظريه گشتالت به پيش برد.تأثير «کراچ»بر«زيلر»در مفهوم جديدتري که از هيأت بدني پيدا مي کند، قابل مشاهده است؛ مفهومي که قبلاً در اين فصل مورد بحث قرار گرفت.«کراچ»دو روند اصلي رشد را مدوّن نمود:
اولين روند به گسترش مفهومي که کودک از جهان دارد، اشاره مي کند.در اينجا کراچ به مفهومي که «هانس ورنر»(12)(1940)از درک قيافه شناسي دارد، نزديک مي شود.درآغاز، کودک هدفهاي مورد علاقه ي خود را در دنياي خارجي به صورت تفکرات جادويي ابراز مي نمايد.اين موضوع به وسيله ي يک دوره ادراکهاي واقع گرايانه از شروع پيدايش جهان در سالهاي اوليه مدرسه، دنبال مي شود.آغاز نوجواني، ظهور يک ديدگاه نظري دنيا را مشخص مي کند که قادراست نوجوان را به مفهوم عميقتري از زندگي برساند.
دومين روند رشد تا حدودي به صورت بندي «پياژه»(13)شباهت دارد.اين روند رشد از عمل بازتاب به کنترل حرکتي و عمل غايت نگر توسعه وگسترش مي يابد و به پيش بيني و برنامه ريزي مي انجامد و بالاخره به نقطه ي شناخت علّي (علت و معلولي)و خلاقيت مي رسد.
«کراچ»يکي از بنيانگذاران انديشه ي ادوار منفي گرايي بود که سه مرحله ي اصلي رشد را از يکديگر جدا نمود.تدوين او از طبيعت و کارکرد منفي گرايي در طول ادوارانتقالي، توسط «رمپلاين»اقتباس شده است.

«اشپرانگر»:سلسله مراتب ارزشي

«ادوارد اشپرانگر:(1955)نيزخود را از تفکرات زيست شناختي در مورد تدوين نظريه نوجوني اش، جدا نمود.او کاملاً به روان شناسي ادراک وابسته است به گونه اي که تأثيرات قطعي تغييرات غدد را بر زمينه ي پايدار شناختي انکارنمي کند، اما مدعي است که تغييرات رواني، قابل توضيح به وسيله ي موقعيتهاي فيزيولوژيکي نيست.علاوه براين او پيشنهاد مي کند که روشهاي به کار گرفته شده براي مطالعات تغييرات رواني به مانند روشهاي به کارگرفته شده به وسيله ي علوم طبيعي به منظور بررسي تغييرات فيزيولوژيکي نيست.ديدگاه روش شناختي او يکي از زمينه هاي نسبتاً قابل فهم نسبت به تبيين علّي و پيشگويي است.اشپرانگر برتماميّت ساختمان فيزيکي تأکيد مي کند.اين بيشتر به روان شناسي گشتالت و رواشناسي پديدارشناختي مشابهت دارد تا اين که به روان شناسي ساخت گراي «وُنت»(14)و «تيچنر»(15)نزديک باشد.
نوجواني به عنوان يک دوره ي انتقالي تصور مي شود که درطول آن سلسله مراتب ارزشها، به وجود مي آيد.اين سلسله مراتب ارزشها، بخش اصلي نظريه تيپ شخصيتي «اشپرانگر»را تشکيل مي دهد.تفاوتهاي موجود در سلسله مراتب ارزشي، مدلهاي متفاوتي از تغييرات را نتيجه خواهد داد.«اشپرانگر»سه الگوي تحول نوجواني را تشخيص مي دهد:
اولين الگو، تغييرات افراطي و چشمگيري راشامل مي شود که يک جابجايي در ادراک شخص از خويش را همراهي مي کند.
دومين الگو به تغييرات کند و مداومي منسوب مي شود.که شخص به تدريج، ارزشهاي فرهنگي را که به وسيله ي جامعه اش نگهداري مي شود، بدون جانشين اصلي درشخصيتش مي پذيرد.
سومين الگو، به فرايند رشد منسوب مي شود، آنگونه که نوجوان به واسطه ي خويشتن داري و تلاشهاي عملي خويش، به هدفهايش مي رسد.
در تدوين اشپرانگر از تغييرات ساختي درطول نوجواني کشف «ايگو» (من)به عنوان خود، يک مفهوم مرکزي (اساسي)است.«من»اکنون توسط نوجوان از دنياي خارج مجزا مي شود.نتيجه اش اين است که احساس تنهايي و يک نياز بسط يافته براي تجربه با کشف جديد «خود»درجستجوي نوجوان براي نقشه ي زندگي و تعيين هويت به وجود مي آيد.نوجوان روابط و افکار محقق و جزمي سابق خود را مورد وارسي قرار مي دهد.اين (حالت) ممکن است به نوعي طغيان برعليه اعتقادات موروثي و رسمي جامعه منجر شود و نيزممکن است به نياز فزونتري براي بازشناسي اجتماعي و روابط ميان فردي جديد بينجامد.تأثير سلسله مراتب ارزشها، موقعيت نوجوان را توصيف مي کند.
اگر چه لازم بود «اشپرانگر»تأثيرات اجتماعي و شرايط محيطي را بر تحول نوجوان در نظر گيرد، او مقدمتاً به عوامل تعيين کننده ي دروني و تجربيات و ادراک خود توجه نمود.«اشپرانگر»اصولاً يک پديدارنگر است، زيرا اولين وظيفه ي يک روانشناس، مطالعه ي مضمون و ساختار تجربيات دروني فرد مي باشد.دراينجا او با کارهاي قبلي «لوين»سومين نظريه پرداز سهيم است.اصلاً ديدگاه «لوين»نيز روان شناختي و پديدارشناختي است، اگر چه عوامل
تعيين کننده ي محيطي نقش بيشتري را درنظريه پردازي او نسبت به اشپرانگر، ايفا کردند.

«لوين»:نظريه ميداني

«کورت لوين»(1935،1939،1948)به تجزيه و تحليل دنياي ذهني نوجوان بيشتر ازتفاوتهاي فردي ميان نوجوانان علاقمند بود.او مفهوم نظريه ميداني خويش را براي انجام دادن اين وظيفه به کار گرفت.قانون اصلي، روان شناختي نظريه ي ميداني اين است که رفتار (B)يک تابع است (F)از شخص (P)و از محيط او (E)و يا به عبارتي: B=F(PE)
به طور خلاصه، مجموع تعاملهاي محيطي و عوامل شخصي به عنوان فضاي زيست (زندگي)و يا فضاي روان شناختي ناميده مي شود.در درون فضاي زندگي، اهداف مثبت و منفي وجود دارد که فرد احساس مي کند جذب آنها شده و يا آنها را دفع کرده است؛ اين اهداف، جاذبه ها خوانده مي شود.(در روانشناسي گشتالت)فرد به سوي اين هدفها و يا فاصله گرفتن از آنها در فضاي زندگي اش،حرکت مي کند؛ اين پديده به اصطلاح جابجايي حرکتي خوانده مي شود.يک متغير بسيار مهم در اين چهارچوب فکري، وجود موانعي است که در جابجايي حرکتي فرد و رسيدن او به اهدافش دخالت مي کند.
مطابق نظر «لوين»،فضاي زندگي کودک به مرحله ي رشد او بستگي دارد. کودک در حال رشد، به طور فزاينده اي قادر به فرق گذاشتن بين واقعيت و غير آن، اميدها و انتظارات واقعي ، کذب و صدق مي باشد.از اين رو، يک نتيجه ي تمييز مطالب از يکديگر،گسترش سازمان فضاي زندگي است.
شرايط متعددي دررشد يک کودک بر درجه ي ساختار و سازمان فضاي زندگي او تأثير خواهد گذاشت:
اگر والدين در مراحل اوليه رشد کودک، يک ساختارکافي براي او فراهم نکنند، شخصيتش، يکپارچگي خود را از دست خواهد داد.به هرحال، همچنان که کودک پا به سن مي گذارد و همچنان که فضاي زندگي اش متمايز مي شود، او نياز به آزادي دارد تا به فضاهاي جديد دست يابد و تجربيات جديدي را به دست آورد.بنابراين کاهشي درميزان رهنمود به کودک، به همان روشني که محدوديتهاي وضع شده توسط والدين دلالت دارد، مشاهده مي شود.ميزان و سرعت تغيير، دومين شرط است که درجه ي افزايش تفاوت را در رشد کودک، تحت تأثير قرار مي دهد.اگرتغيير تدريجي است آن موجب سهولت کار سازمان (بدني)مي شود و اگر تغييرات سريع و ناگهاني هستند، آنها احتمالاً منجر به دوره هايي از فشار رواني و بحران خواهند شد.نوجواني، به وسيله ي تغييرات نسبتاً سريع در ساختار فضاي زيست توصيف مي شود و بنابراين به فشار رواني و به هم ريختگي در فضاي زيست منجر مي گردد.«لوين» فشار رواني ناشي از تغييرات زيستي درطول دوران بلوغ را به ميزان تغييراتي که به طورعيني اتفاق مي افتد، نسبت نمي دهد، اما بيشتر آن را به وضعيت مرکزي بدن فرد در فضاي زيست منسوب مي نمايد.بنابراين، آن يک مفهوم و معناي ذهني از بدن نوجوان است که تعدادي از نتايج تغييرات مشاهده شده را در بدن، در زمان بلوغ، تعيين مي کند.
سومين عاملي که درتمييز و تفکيک مطالب از يکديگر اثر خواهد گذاشت، حضور نيروهاي تعارضي درمراحل مختلف رشد مي باشد.نيروهاي تعارضي ممکن است از بدن کودک سرچشمه گيرد و يا در محيطي که کودک آن را مشاهده مي کند، وجود داشته باشد.تجزيه و تحليل ازدياد عوامل تعارضي در طول دوران نوجواني، يک جنبه ي اساسي و مهم ديدگاه «لوين»را براي درک دوران نوجواني تشکيل مي دهند؛ به عنوان مثال، اگر کودک وابستگي زيادي به خانواده اش داشته باشد، سپس فرهنگي متقاضي افرادي باخصوصيت اطمنيان به خود در بلوغ باشد، اين مسئله با وابستگي درتعارض قرار مي گيرد و بلوغ به عنوان يک دوره ي تغييرات شديد، ملاحظه مي شود.منبع ديگر تعارض و فشار براي نوجوان در جامعه ي ما از راه و رسم مبهمي منتج مي شود که مورد بحث بزرگترها واقع مي گردد؛ به عنوان مثال، شکلهاي قطعي رفتار کودکانه و اهدافي که هنوز براي او داراي ارزشهاي قوي و مثبتي هستند، ازطرف جامعه ي بزرگسالان، تا آن اندازه قابل قبول نيست.اگر چه، نوجوان مجاز نيست که اين رفتار کودکانه را با اشکالي از رفتار بزرگترها نظيراتومبيل راني و مورد ديگري که هنوز از ارزشهاي مثبت و قوي برخوردارند،جانشين نمايد.
«لوين»موقعيت حاشيه اي نوجوان را درانتقال به موقعيت يک عضو گروه اقليت که او سعي مي کند خود را از سابقه اش جدا کند و به گروه اکثريت وارد شود، مورد مقايسه قرار داده است.نوجوان آرزو دارد خود را از سابقه کودکي اش جدا سازد و به جامعه ي بزرگسالان وارد شود؛ جامعه اي که او آن را به عنوان گروه اکثريت قدرتمند لحاظ مي کند.اگر عضو گروه اقليت فقط تا حدودي موفق باشد که ارتباطهايي را با گروه ممتاز برقرار سازد، او يک فرد حاشيه اي درهردو گروه خواهد شد.اين به طورمساوي شامل تجربيات نوجوان مي شود.هردو به وسيله ي کميت افزايش يافته اي از تنشهاي عاطفي مورد آزار قرار مي گيرند و هردو به طور فوق العاده اي نسبت به کاستيهاي زمينه اي که سعي آنها در جدا شدن از آنهاست، حساس هستند.
«لوين»قاعده سازي قطعي و جالبي را پيشنهاد مي نمايد که نوجوانان را غالباً با منش افراط گرايي و بي ثباتي اعتقادي مشخص مي کند.تجربيات نوجوان در زمينه ي توسعه ي فضاي زيست او با ترديد و فشارهاي تعارضي همراه است و بنابراين نتايجي از قبيل بي ثباتي عقيدتي و هيجاني در بر دارد. به علاوه،نوجوان دراتخاذ يک موقعيت اساسي با توجه به مباني اعتقادي جامعه، کمتر از بالغ در قلمروهايي از فضاي زيست گام برمي دارد.اين به آن دليل است که آگاهي ازصحنه ي سياسي بيشتر از ساير اين موارد مايه ي تمايز نوجوان از بزرگسال مي شود.نوجوان فقط بين راست وچپ را تشخيص مي دهد،درحالي که بالغ، مراحل بيشتري از تفاوت بين بي نهايت راست و بي نهايت چپ را تشخيص مي دهد.سهولتي که به موجب آن نوجوانان موقعيتي را اخذ مي کنند، همچنين به تأثير فقدان قدرت تمايز در خط مشي فضاي زيست افراد بالغ وجود دارد،حضور چنداني ندارد.دراين نقطه نظر«بلاک»(16)، «هان»(17)و «اسميت»(18)در تشريح نظريات خود به آگاهي ازنظريات خواننده نيزعلاقمندند.باز هم دليل ديگر براي اين که نوجوان شکار آساني براي افراط گراييهاي اعتقادي است، از تعادل ميان دو جنبه ي تخيل ـ واقعيت درمراحل رشد ناشي مي شود نوجوان به طور فزاينده اي زيرفشار بيشتر جامعه ي بالغها براي ترک کردن خصوصيت دوري از واقعيت قراردارد تنها تعادل خود را به نفع واقعيت دنياي بالغها حفظ کند.اين غالباً نتيجه ي اهميت تعارض ميان واقعيت و آرمان (ايده آل) است و به تمايل مشتاقانه ي نوجوان به ترکيب و مافوق ترکيب ميدان ارزشها و آرمانهايش منتهي مي شود و آن ممکن است، آمادگي نوجوان را براي پيروي کردن از هرکسي که به او الگوهاي معيني از ارزشها را پيشنهاد نمايد، محسوب شود.البته افراط گرايان، با توجه به ارزشهايي که آنها معتقدند، کمترين ترديد و کمترين خودانتقادي را دارند.
ديدگاه «لوين»را درزمينه ي نوجواني ممکن است بدين شرح خلاصه نمود:
نوجواني در بين مراحل رشد، مرحله اي است که فرد با توسعه ي فضاي زيست، به ويژه در جنبه ي اجتماعي آن و چشم انداز زماني اش، مواجه مي شود.اين تغييرنتيجه اش کاهش محسوس در ساختار شناختي مي باشد.
نوجوان در کنارفشارهاي تعارضي بيشتر،ازراهنمايي کمتري نسبت به کودک و يا بزرگسال براي رفتار خود در جامعه ي ما برخوردار است.نوجوان موقعيت بين مرحله ي کودکي ومرحله ي بزرگسالي را که به مانند عضو حاشيه اي يک گروه اقليت مي باشد،احراز مي کند.بلوغ به عنوان يک تجربه جديد نوجوان در زمينه ي بدني اش، مي تواند به مانند يک تغييرنامطلوب در قلمرو مرکزي فضاي زيست او نمايان شود.اين سه شرط اختصاصي نوجواني، از تجارب عاطفي و رفتار اجتماعي مورد علاقه و قابل پيش بيني، پيروي مي کند.نوجوان درميان دو حالت خجالتي افراطي و پرخاشگري درحال نوسان بوده وبسيار حساس مي باشد.نوجوان بين تعارضهاي اجتماعي و ارزشهاي اخلاقي، بين اعتقادات و بين سبکهاي مختلف زندگي، تجربيات زيادي را به دست مي آورد.بالاخره تجربه ي تعارض، تنشهايي را باعث مي شود که نوجوان را به وضعيتهاي افراطي بينش و عمل سوق مي دهد.

نظريه هاي رواني،اجتماعي و جامعه شناختي

نظريه هاي روان شناختي به ويژه نظريه لوين در بخش قبل مورد بحث قرار گرفت، از اهميت محيط اجتماعي به عنوان يکي از عوامل تعيين کننده ي رشد نوجوان،چشم پوشي نکرد.آنها صرفاً بر تجربيات و جريانهاي روان شناختي درون شخصي تأکيد نمودند.به طورمشابه، روان شناس اجتماعي، اهميت مکانيسمهاي شخصيتي و عوامل درون رواني را مورد چشم پوشي ويا فراموشي قرار نمي دهد.به هرحال تأکيد برتأثير محيط اجتماعي و نقش جريانهاي تعاملي بين نوجوان و جامعه ي او مي باشد.

«ديويس»(19):اجتماعي کردن

ما تصورکلي اجتماعي کردن را از مفهوم کليدي که توسط «آليسون ديويس» (1944)به کار رفت، درک مي کنيم.ديدگاه هاي ديويس در زمينه ي رشد نوجوان مانند يک جريان اجتماعي و پيوسته ي تقويت و تنبيه مي باشد. اجتماع،رفتار قابل قبول را به وسيله ي تقويت يا پاداش برمي گزيند و ساير رفتارها را به عنوان موارد غيرقابل قبول، مورد تنبيه قرار مي دهد.انتظار و يا ترس از تنبيه پس از تجربيات مکرر، تشويش و اضطراب اجتماعي را در بردارد که به واسطه آن در جريان اجتماعي شدن به يک عامل کليدي مبدل مي شود.اضطراب اجتماعي، به عنوان يک ابزار براي شخص در تلاش او به منظور تطبيق خود با خواسته هاي فرهنگش، عمل مي کند.وقتي که کودک اين اضطراب را توسعه مي دهد، رفتاري را به دست خواهد آورد که آن اضطراب را تسکين داده و يا آن را کاهش مي دهد.بايد به اين نکته توجه شود که اضطراب اجتماعي شده از اضطراب نوروتيک (عصبي)متفاوت است، چون اضطراب نوروتيک نامعقول بوده و قابل انطباق نيست.به طورمشابه اگراضطراب اجتماعي شده بسيار قوي و يا بسيار شديد باشد، اثر بازدارنده و مخلّ نظمي در بر دارد.
جامعه تعيين مي کند که کدام هدفها، ارزشها و رفتارهاي قابل قبولند و مي توانند به دست آيند.درجامعه ي ما، اضطراب اجتماعي، با هجوم نوجوان، به ويژه در سنين ميانه ي جواني افزايش مي يابد.دليل اين مطلب عبارت است از اين که او با تقاضاهاي فزاينده اي از سوي جامعه براي پذيرفتن مسئوليتهاي اجتماعي روبرو است، زيرا جامعه از او مي خواهد که خشنودي ناشي از نيازهاي مبرمي همچون جنس مخالف و پرخاشگري را به تأخير بيندازد.با اين فشار فزانيده و با توسعه يافتن اضطراب اجتماعي، نوجوان از ارزشهاي فرهنگ خويش آگاه مي شود و به پذيرش افزايش يافته، حيثيت و آبرو و وضعيت، مرتبط مي شود.
نوجواناني که از نظر سني درحد پايين تري هستند، تجربيات متفاوتي در قلمروهاي مورد علاقه مثل جنس مخالف و پرخاشگري دارند.تفاوت اساسي در نوجوان سطح سني پايين تر اين است که اضطراب اجتماعي،درجاي خود، او را برمي انگيزد تا تجربياتي کسب کند و رضايت آني را به خاطر جستجوي اهداف بلندمدت، به تعويق بيندازد.«آموس»(20)و «ويلفورد» (21)اين نکته را در بخش مربوط به خودشان، «وضعيت نامساعد فرهنگي نوجوان»، مورد ملاحظه قرار داده اند.علاوه براين، نوجوان تازه سال مي آموزد که احتمالاً در موقعيتي نيست که به جهت پاداشهاي سمبليک نظير برخورداري از موقعيت و پذيرش اجتماعي مسايلي چون منع وي از ارتباط با جنس مخالف و رفتار پرخاشگرانه را بپذيرد.

«هويگهرست»(22):وظيفه رشدي

هنگامي که «ديويس»به طورمقدماتي به نقش اضطراب جامعه در رشد نوجوان علاقه مندي نشان مي داد، «روبرت هويگهرست»(1951) مفهوم وظايف رشدي را مورد تحقيق و تدوين قرار داد.اين وظايف، به وسيله ارتباط با آن دسته از هدفها و معيارهايي که جامعه انتظار تکميل و يا برخوردار کردن ازآنها را در مراحل مختلف رشد دارد، تعريف مي شوند. وظايف رشدي مي تواند، تحت عنوان مهارتها، دانشها و ديدگاههايي که کودک بايد در مراحل موفقيت از رشد خويش به دست آورد تعريف شود.ميزان سلطه ي اين وظايف به اندازه اي که به رشد جسمي مربوط مي شود، به همان اندازه نيز به کوشش شخصي بستگي دارد.
اضطراب رشدي يک جريان تقويتي و انگيزشي است که سلطه ي وظايف رشدي و اکتساب آنها را سهولت مي بخشد.سلطه ي وظايف رشدي در هر سطح سني شخص را آماده مي کند تا سلطه ي وظايف جديد را در سنين بعدي آماده نمايد. هويگهرست پيشنهاد مي دهد که شکست در هر وظيفه ي رشدي اعطايي، نتايجي چون ناسازگاري، عدم مقبوليت اجتماعي، اضطراب فزاينده و متوالياً مشکلات بزرگتري را در سلطه ي وظايف آتي به بار مي آورد.هر وظيفه ي رشدي، دوره ي بحراني مخصوص خويش را دارد که براساس آن بايد آموخته شود.اين تأکيدهاي هويگهرست، بايد براي ما به وسيله ي تئوريهاي مکتب آلمان تدوين ويادآوري شود، به ويژه نظريه «کراچ»و تئوريهاي رضايت بخش شخصيت به ذهن ما مي آيد.درهرحال، هويگهرست، تأکيدها بيشتري برعامل اجتماعي کردن و نيزروشهاي تقويتي که جامعه در کوشش خود براي کمک به فرد درسطح سني وي به کار مي برد، مي نمايد.او همچنين برارتباط فرهنگي که ماهيت وظايف رشدي را تعيين مي کند، تأکيد مي نمايد.بيشتر عوامل تعيين کننده ي عناصر فرهنگي وظيفه (برتر از عناصر زيست شناختي)، به احتمال قوي، از فرهنگي به فرهنگي ديگر تفاوت دارند.
هويگهرست وظايف رشدي را براي هر سطح (مرحله)تعيين و تعريف مي نمايد، او، براي نوجواني برخي وظايف از قبيل:پذيرفتن وضعيت بدني و نقش جنسي براي هر زوج اعم از دختر و پسر، استقلال عاطفي از والدين، استقلال نسبي اقتصادي، به دست آوردن فرصتهاي اشتغال، تحصيل، شايستگي فکري و رفتار مسئولانه اجتماعي، آمادگي براي ازدواج و ساختار ارزشهايي را که هماهنگ باشد با تصويري جهاني که نوجوان به آن تعلق دارد، تعيين مي کند.

نظريه ي جامعه شناختي

نظريه هاي جامعه شناختي نوجواني، دقيقاً روي نهادهاي اجتماعي و موقعيت فرد در اجتماع متمرکز مي شوند.اين تئوريها برنقش نوجوان و موقعيت او به عنوان تصميم گيرنده در زمينه ي رشد و تحول خويش، تأکيد مي کنند. حتي اگر نظريه ي جامعه شناختي در نقطه ي پاياني اهميت ديدگاه زيست شناختي ـ اجتماعي قرار دارد، با اين حال توجه نمودن به اين که جامعه شناسان عنايت قابل ملاحظه اي به تأثيرات متقابل عوامل زيست شناختي بدني و اجتماعي دررشد نوجواني دارند، جالب به نظر مي رسد.نمي توان عيناً در مورد نظريه زيست شناختي اين را گفت که چه کسي کمتر با تدوين قاعده دار محيط اجتماعي به عنوان يک عامل تعيين کننده تغيير رشد موافق است.

«کينگزلي ديويس»(23):نظريه ي جامعه شناختي

ما، «کينگزلي ديويس»(1960)را به عنوان نماينده ي حامي نظريه ي جامعه شناختي انتخاب کرده ايم.ديويس اظهار داشت که در يک جامعه پيچيده ي غربي، نوجوان مرحله اي از رشد را به نمايش مي گذارد که در آن، رشد فيزيکي و رشد ذهني به مراتب جلوتر از رشد اجتماعي انجام مي گيرد. برحسب قدرت بدني و ظرفيت ذهني، رشد کامل نوجوان مدت کوتاهي پس از بلوغ حاصل مي شود.
از نقطه نظر اجتماعي، نوجوان قبل از آن که به وضعيت رشدي برسد،راهي طولاني در پيش دارد.دربيشترين جوامع، قدرتها و موقعيتها به وضعيت و تجربه ي اجتماعي بيشتروابسته هستند تا اين که به قدرت فيزيکي يا حتي به ظرفيت ذهني متکي باشند.به هرحال، وضعيت اجتماعي و تجربه بيشتر همراه با مراحل ميانسالي و يا بزرگسالي هستند تا اين که به همراه نوجوان مشاهده شوند.بنابراين، علي رغم وضعيت بدني و يا حتي وضعيت ذهني مساوي با بزرگترها، نوجوان در يک موقعيت پايين (مادون)اجتماعي قرار گرفته است.اين موضوع، يک منبع تعارض بين نسلها را نشان مي دهد و آن احتمالاً اين گونه است که اگر رشد ذهني و جسمي بين 30 تا 35 سال باشد (به جاي اين که بين 15و20 سالگي انجام گيرد)،روند يادگيري از شانس بهتري برخوردار است. همچنان که در جوامع جديد مشاهده مي شود، شخص مي بايد يادگيري خود را حتي پس از اين که ظرفيت يادگيري وي به تدريج رو به نقصان مي رود، همچنان حفظ کند.
نزد افراد، دانش، قضاوت، بصيرت و اعتماد به نفس معمولاً از نقطه اوج خود به دور است، درحالي که ظرفيت ذهني اين افراد به حداکثر توانايي خود نايل آمده است.درمفهوم فيزيکي آن، جامعه مردان بزرگ خويش را مورد استفاده کامل قرارنمي دهد، مگر زماني که آنها بهار جواني خويش را پشت سر گذاشته باشند.به هرحال، در مفهوم اجتماعي آن، جامعه افراد خود را در حداکثر توانايي شان در زمنيه ي اجرايي و يا رشد اجتماعي مورد استفاده قرار مي دهد.بايد گفته شود، هنگامي که آنها اميدوارانه نيروهاي متراکم خود را براي تصميم گيري درمورد نتايج درازمدت به کار مي گيرند، جامعه از نيروي آنها بهره برداري مي کند.
از ديدگاه جامعه شناختي، نوجواني مرحله اي از رشد است که در آن نوعي کُندي رشد اجتماعي بعد از رشد جسمي وجود دارد.ازاين ديدگاه، شخص بايد پيش بيني کند همچنان که جامعه پيچيده تر مي شود، اين کُندي و عقب ماندگي بيشتر مي شود و نوجواني از نظر ساختماني تا مرحله ي بزرگسالي امتداد مي يابد؛ به ويژه، موقعيت نوجواني از نظر جامعه شناختي توسط چهار عامل تعيين مي شود:کاريابي حرفه اي، پذيرش وضعيت، تشکيلات با نفوذ و اکتساب فرهنگي.

1-کاريابي حرفه اي

انتخاب افراد براي کاريابي حرفه اي ممکن است به صورت اجباري و يا انتخابي انجام گيرد.اگرگزينش به وسيله ي انتخاب انجام گيرد، از آن پيروي مي کنند.

2-پذيرش وضعيت

موقعيت نوجوان، بستگي کامل به تصويري که ديگران از وي دارند و تصويري که وي از خويشتن دارد، پيدا مي کند.تصوير ديگران از نوجوان، به ميزان پذيرش او ارتباط مي يابد و بر پذيرش نوجوان نزد خويشتن تأثير دارد.
اين پذيرش، شامل جنبه هاي فيزيکي، عاطفي و رفتاري مي باشد؛ به عنوان مثال نوجوان به شدت علاقمند است که از حيث وضعيت فيزيکي و رشد جسمي، مورد قبول و تأييد ديگران قرار گيرد.

3-تشکيلات با نفوذ

«ديويس»نوجواني با سن گرايش به تشکيلات، دستجات، احزاب و گروهها تلقي مي کند.ورود به اين گونه نهادها، به ويژه با نفوذترين آنها، براي نوجوان از اهميت ويژه اي برخوردار است.
در مواردي، نوجوان، براي ورود به اين تشکيلات حتي از انجام امور متهورانه، سخت و مخاطره آميزروي گردان نخواهد بود.منوط به آن که شرايط جذب شدن به تشکيلات را بدين وسيله بتواند احراز نمايد.

4-اکتساب فرهنگي

نظريه ي جامعه شناختي و به ويژه نماينده ي برجسته آن «کيگزلي ديويس» به عامل فرهنگ درتوسعه ي تجربيات اجتماعي، بسيار پاي بند است و تواناييهايي نظيراحساس کفايت و شايستگي را از موارد قابل اکتساب فرهنگي تلقي مي کند.

نظريه روان تحليلگري

نظريه ي روان تحليلگري مي بايست به طور اختصاصي ارائه مي شد.زيرا در ذيل هيچ يک از عناوين مطرح شده قبلي بدون تحريف نمي تواند قرار گيرد. مفاهيم و فرايندهاي زيست شناختي، روان شناختي و اجتماعي، هر يک به طور مساوي وضعيت مرکزي را اشغال مي کنند.در مراحل اوليه، نظريه ي روان تحليلگري سنگيني و کشش خاصي را به سوي عوامل زيست شناختي و تفکرات تکاملي از خود نشان داد.(به هرحال خيلي پيشترها اين نظريه در زمينه ي رشد، در اثر برخورد ميان ساختار زيست شناختي، بر ضد جهت يابي محيط اجتماعي، توسط دو نظريه پرداز روان تحليلگر به وجود آمد)که آنها را از يکديگر جدا ساخت و منجر به تکامل نظريه خودشان شد.البته من به «کارل يونگ»(24)و «آلفرد آدلر» (25)اشاره مي کنم.اولي (يونگ)به سوي يک تأکيد افراطي روي ريخت شناسي ساختماني و سيرتکاملي تجربيات انسان جهت گيري نمود، با در نظر گرفتن اين که دومي (آدلر)موقعيت خانواده و ساير عوامل اجتماعي را تا سر حد اهميت اساسي ترقي داد.به همان اندازه روانکاو رشدي «فرويد» (26)(1936)، مسيرخودش را با تأکيد بيشتر بر واقعيت خارجي تغيير داد.بعداً «آنافرويد»(1943)درارتباط با فرايند تعليم و تربيتي و بخصوص با مکانيسم دفاعي «نهاد»، تحول روانشناسي «نهاد»را جلو انداخت.بالاخره مطالعات انجام شده در زمينه ي انسان شناسي فرهنگي به وسيله ي روان تحليلگراني چون «آبراهام کاردينر»(27)(1939) و «اريک اريکسون»(1959-1950)عواملي چون فرهنگ و محيط را به جايگاه اساسي شان در نظريه روان تحليلگري ارتقاء دادند.

نظريه هاي انسان شناختي

انسان شناسي، بيش از هرنظام ديگري، درمورد اعتبار نظريه هاي زيست شناختي رشد شخصيت، ترديد دارد.«روث بنديکت»(28) (1950)مطرح نمود که تعداد بسيار کمي از خصايص انسانها جنبه ي عمومي دارد.علاوه بر اين، وجود ويژگيهاي معين انسان،آنچنان که ويژگيهاي وراثتي معين،علمي به نظر مي رسند، نيستند.همينطور، انسان شناسان، بيشتر مسايل را در جريان رشد نوجوان، ذاتي نمي دانند.مطالعات فرهنگي نشان داده است که مسايل زيادي که قبلاً دراين بخش مورد بحث و بررسي قرار گرفت، مي تواند درخيلي از جوامع وجود نداشته باشد و مي تواند درجوامع ديگر درسطوح ديگر سني حل شود.حتي رشد وظايف الاعضايي، نظير وهله ي بلوغ، در فرهنگهاي متفاوت، معاني مختلفي به دست مي آورد، از اين رو نتايج آنها،به صورت عکس العملهاي متفاوت و تغييرات رفتاري در طول دوران بلوغ مي باشد؛به عنوان مثال همچنان که «مارگارت ميد» (29)(1952)نشان داده است، درقبايل اوليه، قاعدگي مي تواند براي يک قبيله خطرناک تفسير شود، زيرا قاعده شدن دختران مي تواند (در صورت پاک شدن)براي قبيله ي ديگري خوب و مناسب تلقي شود. آنها معتقدند که قاعدگي دختربه بهترشدن محصول و در نتيجه، افزايش مواد غذايي مي انجامد.شواهدي ملاحظه شده است که در آن موارد هيچ نوع حرکت و يا تشريفاتي در مورد قاعدگي وجود نداشته است.دربرخي موارد، دختران حتي از اين که غذا تهيه کنند و يا درآغاز قاعدگي، با ساير اعضاي قبيله معاشرت داشته باشند، منع نمي شده اند.
انسان شناسي فرهنگي،با تعميم مراحل ويژه اي در رشد انسان که بخش اصلي بيشترين نظريه هايي است که دراين قسمت مورد بحث قرار گرفت، رقابت مي کند.اکثريت انسان شناسان برآنند که الگوهاي مخصوص شرايط فرهنگي تعيين مي نمايد که آيا رشد امري تشکيل شده ازمرحله هاي مشخص و يا متوالي است؟
تغييرات ناگهاني و تدريجي قبل و بعد ازرشد نوجوان به طور گسترده اي از فرهنگي به فرهنگ ديگر دگرگوني مي يابد و نمي توان نرخ تغييرات مطلق و عمومي را براي رشد افراد در نظر گرفت.معيارهاي فرهنگي براي سن و يا مرحله ي رشدي که در جامعه ي غربي درجه بندي شده است، ممکن است با هم تناقض داشته باشند،اما آنها وجود دارند و مراحل رشد را به شدت تقويت مي کنند.مشاهده گران مسائل نوجوانان در جامعه ي جديد، احتمالاً به وسيله منابع بي همتاي تغييرات رشدي، بيشتر تحت تأثير قرار مي گيرند تا کساني که فرهنگهاي اوليه را مورد بررسي قرار مي دهند.قوانين،مصوبات و رفتارهاي ممنوع درفرهنگهاي اوليه بيشتر و مستقيماً به الگوها و تغييرات رفتاري در جريان نوجواني وابسته اند تا مواردي که به جامعه ي جديد و پيچيده مربوط باشد بنابراين نقش محيط اجتماعي در رشد نوجوان در جوامع اوليه، آشکارتر از نقشي است که درجامعه جديد ايفا مي شود.اين تأثيرات روشن تر و مستقيم تر بر شرايط فرهنگي در نوجواني، ممکن است به استمرار تفاهم بزرگتري ميان والدين و رشد کودک در جامعه اوليه بينجامد.به طور معکوس، ارتباط مستقيم تر و پيچيده تر بين شرايط فرهنگي و رشد نوجوان، به همان خوبي حضور معيارهاي مبهم و متعارض در جامعه جديد، ممکن است به ايجاد رخنه وسيعتري ميان والدين و کودک کمک نمايد.درمقايسه ي با جوامع اوليه، واضح است که نوجوان در جامعه ي جديد به طور فزاينده اي خود را با معيارهاي گروهي و احساس مسئوليت در قبال انتظارات والدين تطبيق مي دهد.علل ديگر براي ايجاد رخنه ي وسيع ميان نسلها پيشتر از اين مورد بحث واقع شده است، به ويژه دربخش مربوط به نظريه جامعه شناختي آمده است.
بيشترين انسان شناسان که فرهنگ اوليه را مورد مطالعه قرار داده اند، از اثرات سودمند تغييرتدريجي و استمرار رشد متأثر شده اند، بخصوص براي مرحله ي نوجواني تحت تأثير قرار گرفته اند.انسان شناسي «لِتاهولينگورث»(30)(1928)، تا آنجا پيش رفته است که موقعيت توصيف شده ي نوجواني را به عنوان مرحله اي از طوفان حتمي الوقوع و فشار مي داند که از شخصيتهاي جديد و متفاوت پديدار مي شود و به عنوان بقاي تجديد حيات تشريفات و رسوم اجدادي که مشتمل برآغاز جواني اوليه براي مراحل مرد کامل و يا زن کامل بودن است، مي باشد.او (لتاهولينگورث)همچنين آن تلاشهايي را که براي تشريح تغيير روان شناختي در طول دوران بلوغ انجام مي شود، به عنوان نتيجه ي تغيير زيست شناختي و بدني، به منزله ي بقاي تغييرناگهاني در موقعيت اجتماعي که اتفاق مي افتد و به عنوان آداب اوليه بلوغ درميان مردم ابتدايي، مي داند.به عقيده ي او، زيست شناسان، در مورد تعيين ميزان تأثير عوامل زيست شناختي بر جنبه هاي رواني دوران نوجواني، افراط نموده اند.درمقابل اين ديدگاه، پيشنهاد «هولينگورث»با شواهد بسيار کم قانع کننده،حتي بيشتر فريبنده به نظر مي آيد.اگرچه، بايد يادآوري نمود که بيشتر نظريه هاي زيست شناختي اخير، جاي وسيعي را براي تفاوتهاي فردي در استعدادهاي زيست شناختي باقي گذاشته اند.اين موضوع براي اثرات متفاوت تغيير بدني در رشد نوجوان قابل پذيرفتن است؛ يک مثال براي اين مورد مي تواند دربحث مربوط به پيروان کرچمر ملاحظه شود که آنها بيان کرده اند تفاوتهاي تيپ بدني، اثرات متفاوتي در ميزان طوفان و فشاري که نوجوان تجربه مي کند برجاي خواهد گذاشت. (31)

بررسي نظريه هاي رشد نوجواني (32)

علي رغم نظريه هاي پراکنده و بعضاً متعارضي که در زمينه ي نوجواني مطرح گرديده است، وجود مفاهيم متشابهي نيز ميان برخي از آنها به چشم مي خورد که پيوند زدن تعدادي از نظريه ها را با يکديگر ممکن مي سازد، ولي اين کاري نيست که به آساني مقدور باشد.
همه ي نظريه هايي که مورد بحث قرار گرفتند، درنقش تعيين کننده ي نوجواني وحدت نظر داشتند،ليکن پاره اي از آنها درتعيين و تبيين عامل اساسي در تحولات نوجواني، به افراط يا تفريط گراييده اند.
«هال»برنيروهاي دروني نوجوان به عنوان عامل کنترل رشد، تا آن اندازه تأکيد مي نمايد، که نقش نيروهاي بيروني کم رنگ مي شود.از اين رو نفوذ آثار محيط فرهنگي و اجتماعي بر شخصيت نوجوان در نظريه ي «هال» کاهش مي يابد و او به نوعي ايده آليسم درخويشتن پديدار شونده و خودخواهي نوجوان اصرار مي ورزد.درحالي که اين واقعيت به وضوح قابل مشاهده است که تعليم و تربيت، استانداردها و ميزانهاي خانوادگي و اجتماعي و محيط فرهنگي، تأثيرات گسترده اي بر شخصيت آدمي اعمال مي کنند و به نوعي مي توانند،نوجوان را در ضبط و کنترل درآورند.
«گزل»، با تأکيد بر«خودآگاهي»و «کمال گرايي»نوجوان همزمان با ترسيم ويژگيهاي ادواري اين دوره که شامل سازش يافتگي و ناسازگاريهاي متناوب است، واقع بينانه تر از«هال»به مسايل نوجواني مي نگرد.
«کرچمر»با طرح وابستگي خصوصيات رواني به تيپهاي بدني، تقريباً راه را براي نفوذ پذيري شخصيت نوجوان،مسدود مي نمايد.زيرا ما با تيپهاي خاص بدني به دنيا مي آييم و اين جنبه ي سرشتي را نمي توان دگرگون ساخت.
نظريه ي «کرچمر»ما را به نوعي «دترمينيسم»مي کشاند که ظاهراً از آن گريزي نيست.
«زيلر»با طرح استفاده از روشهاي کيفي به جاي ابزارهاي کمي در اندازه گيري تغييرات هيأت بدني نوجوان، قضاوتهاي دروني را براي مشاهده گر، معتبرمي شمارد،ليکن ابهامهاي موجود دراين امر را مرتفع نمي کند و پاسخ نمي دهد که چگونه بايد بر قضاوتهاي دروني متکي بود و معياري قابل قبول براي همگان از آن به وجود آورد.
از نقاط مثبت ديدگاه «رمپلاين»توجه متعادل او به گرايشهاي فطري و تأثيرات محيطي برشخصيت و تأثير متقابل آنها در يکديگر مي باشد.
«کراچ»با طرح انديشه ي ادوار منفي گرايي، بر«رمپلاين»اثر مي گذارد و ليکن تصوير روشني از ادوار مذکور و نحوه ي تأثير آن در شخصيت نوجوان به ما ارائه نمي دهد.
«اشپرانگر»،سلسله مراتبي ارزشي را به گونه ي تحسين برانگيزي عنوان نمود و به بيان تأثيرات آنها درتکوين شخصيت نوجوان پرداخت ولي آنگونه که شايسته است براي عوامل تعيين کننده ي محيطي،شأن مناسب و بهاي لازم قائل نشد.
«لوين»،فضاي زندگي را حاصل تعاملهاي محيطي و عوامل شخصي، تلقي مي نمايد و به تجربه ي تعارض نوجوان و تنش ناشي از آن به خوبي واقف است ولي به وضوح بيان نمي کند که درموقعيتهاي متعارض، چگونه بايد با نوجوان مواجه شد و نقش اطرافيان،به ويژه پروشکاران در کاهش تعارض نوجوان، چگونه قابل تبيين مي باشد.
«آليسون ديويس»،به عنوان يکي از صاحبنظران حوزه ي جامعه شناسي، با تأکيد براصالت جامعه درتبيين و تفسير خير و شر،ارزشها و ضدارزشها و رفتارهاي قابل انطباق با فرم جامعه و رفتارهاي هنجارشکن و تفکيک آنها از يکديگر،رابطه يک جانبه اي ميان جامعه و فرد را به تصوير مي کشد و فرد به مثابه ي عنصري منفعل در نظر گرفته مي شود.واقعيت امر اين است که فرد و جامعه از رابطه اي تعاملي برخوردار مي باشند:همان گونه که فرد، متأثرمي شود، مؤثر نيز واقع مي گردد و تأثير و تأثر متقابل، ماهيت اين ارتباط را تشکيل مي دهد.
«هويگهرست»،وظايف رشدي را مشتمل بردستيابي به مهارتها، دانشها و ديدگاههايي مي داند که هر فرد بايد در خلال مراحل رشد، آنها را در شخصيت خويش، فراهم نمايد وي از جمله به ضرورت آگاهي نوجوان از معنا و مفهوم زندگي،چندان اشاره اي ننموده است.
«کينگزلي ديويس»،نظريه ي خود را که داراي پيچيدگي خاصي است و نشأت گرفته ازديدگاه جامعه شناختي مي باشد،برپايه ي چهار نيروي تعيين کننده ي هويت و موقعيت نوجوان ارائه مي دهد.نيروهاي مذکور، عبارتند از:

کاريابي حرفه اي، پذيرش وضعيت، تشکيلات با نفوذ و اکتساب فرهنگي.

از نقاط قوت نظريه او، توجه متوازن به درک موقعيت و وضعيت نوجوانان توسط بزرگسالان و فراهم نمودن زمينه براي دستيابي نوجوان به حس کفايت است.ولي،زندگي در کليت آن، چندان مورد توجه واقع نشده است، به ويژه اين که نوجوان از چه دريچه اي به زندگي مي نگرد و اين که نوجوان چگونه بايد خود را براي ورود به چنين زندگي، مهيا نمايد.
نظريه ي روان تحليلگري، با هدف مطالعات عميق تر در حوزه ي روان آدمي وارد صحنه شد و تمايل خاصي را براي آگاهي از ژرفاي روح انسان، از خود نشان داد.
«يونگ»گرچه با طرح تيپهاي شخصيتي درون گرا و برون گرا و تقسيم هر يک ازآنها براساس کنشهاي اساسي رواني (شامل انديشيدن، احساس کردن، حس کردن و مکاشفه)، (33)گامي درجهت تبيين رفتارآدمي براساس تيپهاي هشتگانه برداشت، ليکن نقطه ي قوت او را دراظهارنظري که در زمينه ي تحول شخصيت ارائه نموده است، بايد يافت.
او برخلاف بسياري از روان تحليلگران (نظير فرويد)که امکان تحول شخصيت آدمي را حداکثر تا سالهاي پنج و يا هفت سالگي مي دانند، عقيده داشت که تحول و دگرگوني در ساختار روان، تا پايان عمرامکان پذير است. (34)اين اظهارنظر، روح خوش بيني و اميد به آينده را در انسان، تسرّي مي بخشد.
نقطه قوت ديگر ديدگاه «يونگ»(روان تحليلگري)،برخلاف ديدگاه برخي از جامعه شناسان که باورهاي ديني را پرتوي از تحولات اجتماعي مي دانند، اين است که او با نگاهي عميق به دين، باورهاي مذهبي را ريشه دار مي داند و آنها را زمينه هاي طبيعي و مشترک بين انسانها مي داند.(35)
انسان شناسان، ضمن تأکيد بر شرايط محيطي به ويژه آداب و رسوم و سنن خاص هر قوم، پاي بندي نوجوانان جوامع اوليه را به اين گونه الگوها بيش از پاي بند نوجوانان جامعه ي جديد مي دانند.
بايد اعتقاد بيشترانسان شناسان را به اين امر که الگوهاي مخصوص شرايط فرهنگي، تعيين کننده ي توالي و يا تمايز مراحل رشد است، با ترديد تلقي نمود.
رشد درجهات فيزيکي، عاطفي، ذهني (عقلي)و اخلاقي بيش از آنچه تابع ساختار اجتماع باشد، تابع ساختارهاي دروني و فردي است، ولي در مورد رشد اجتماعي، بي ترديد تأثيرالگوهاي مخصوص فرهنگي و قواعد حاکم برجامعه، امري انکارناپذيراست.
در خاتمه بايد گفت که هيچ نظريه اي به تنهايي قابليت پاسخگويي تام و تمام به نيازهاي متنوع و پيچيده آدمي را دارا نيست، بلکه هريک به فراخور توجه به بُعدي ازابعاد انسان، به بيان واقعيتهاي خاصي مي پردازند.از اين رو، استفاده ي بهينه از نظريات رشد نوجواني، درگرو همه سونگري به انسان و ظرفيتهاي بالقوه ي او مي باشد.

پي نوشت :

1-Hall
2-Recapitulation
3-Gesell
4-Kretschmer
5-Zeller
6-Scheldon
7-Remplein
8-«ايگو»Ego يکي از طبقات سه گانه شخصيت است که فرويد براي اولين بار آن را مطرح کرد.
9-Oswald Kroch
10-Spranger
11-Kurt Lewin
12-Heinz Werner
13-piaget
14-Wundt
15-Titchener
16-Block
17-Haan
18-Smith
19-Allison Davis
20-Amos
21-Wellford
22-Hovighurst
23-Kingsley Davis
24-Carl G.Jung
25-Alfred Adler
26-Ferud
27-Abraham Kardiner
28-Ruth Benedict
29-Margaret Mead
30-Hollingworth
31-Understandig Adolescence: James Adams, 1973, P.P 102-133
32-اين بخش توسط مؤلف اضافه گرديده است.
33-پيشگامان روان پزشکي:کليفورد آلن، ترجمه اسماعيل سعادت، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1366، ص 265.
34-روان شناسي و دين؛ کارل گوستاويونگ، ترجمه ي فؤاد روحاني، چاپ سوم، 1370، بخش مقدمه.
35-همان منبع.

منبع:دنياي نوجواني




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط