اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (3)

* كاخ سفيد به من مظنون بود اما در همين جا به تاريخ‌نگاران اطمينان مي‌دهم كه من نبودم . مظنونين ديگر كارمندان دفتر حقوق بشر بودند كه شديداً تمايل داشتند ما سياست‌مان را در قبال ايران عوض كنيم، ولي آنها نيز درز دادن اخبار را كتمان كردند. چه كسي مي‌داند؟ زماني كه پيامي به وزارت امور خارجه مي‌رسيد، به قدري از آن كپي‌برداري مي‌شود كه واقعاًَ نمي‌توان گفت چه كسي ممكن است آن را درز دهد.
پنجشنبه، 30 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (3)
اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (3)
اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (3)






آيا مي‌دانيد چه كسي پيام‌ها را درز مي‌داد؟
* كاخ سفيد به من مظنون بود اما در همين جا به تاريخ‌نگاران اطمينان مي‌دهم كه من نبودم . مظنونين ديگر كارمندان دفتر حقوق بشر بودند كه شديداً تمايل داشتند ما سياست‌مان را در قبال ايران عوض كنيم، ولي آنها نيز درز دادن اخبار را كتمان كردند. چه كسي مي‌داند؟ زماني كه پيامي به وزارت امور خارجه مي‌رسيد، به قدري از آن كپي‌برداري مي‌شود كه واقعاًَ نمي‌توان گفت چه كسي ممكن است آن را درز دهد.
پس از آن كه شاه ايران را ترك كرد و شاهپور بختيار نخست‌وزير شد، «ماروين كالب» برنامه خبري شبانگاهي در مورد وضعيت ايران تهيه كرد و در آن گفت: «سياست رسمي ايالات متحده حمايت از دولت بختيار است. اما، اگر از مقامات وزارت امور خارجه بپرسيد، آنها مي‌گويند كه بختيار هيچ شانسي براي بقا ندارد. بنابراين، سياست فوق واقعاً تو خالي است و كساني كه ايران را مي‌شناسند از آن حمايت نمي‌كنند.» روز بعد، هل ساندرز به من گفت: «بايد با من به كاخ سفيد بيايي».
به اين ترتيب بود كه همراه هل ساندرز به كاخ سفيد رفتم و در آن جا وارد اتاقي شدم كه يك ميز گرد بسيار بزرگ وسط آن بود. همه آنهايي كه پشت ميز نشسته بودند، بالا دستي‌هاي من بودند و تمامي مشاوران و معاونان وزير [وَنس] نيز آن‌ جا بودند. سپس برژينسكي، هاميلتون جوردن و جودي پاول و كارتر نيز وارد اتاق شدند. كارتر بسيار خشمگين بود. او گفت: «يك نفر دارد «كالب» را تغذيه مي‌كند و برنامه ديشب براي سياست ما يك فاجعه بود. يك نفر دارد به او اطلاعات مي‌دهد و ما نمي‌توانيم سياست‌هايمان را اجرا كنيم. همين جا مي‌گويم اگر دوباره چنين چيزي اتفاق بيفتد، فرد خاطي را اخراج مي‌كنم، و نه تنها فرد خاطي را اخراج مي‌كنم، بلكه مافوق او را هم اخراج مي‌كنم. بايد همين الان جلوي اين كار را بگيريم. نمي‌توانم اين خيانت را تحمل كنم». پس از آن، او و تمامي مقامات كاخ سفيد از اتاق خارج شدند.
آقاي ونس، كه چهره‌اي پدرانه داشت، گفت: « ما با كاخ سفيد مشكل داريم. نمي‌توانيم اينطوري ادامه دهيم. بايد اين مشكل را حل كنيم.» به اطراف نگاه كردم و ديدم كه همه دارند به من نگاه مي‌كنند. افرادي نظير لِس گلب و توني ليك گفتند: «به نظر ما رييس‌جمهور منصفانه عمل نكرد. او نمي‌داند چه كسي دارد خبرها را درز مي‌دهد و اينگونه ما را تهديد مي‌‌كند».
البته من با رييس جمهور موافق بودم. به اعتقاد من با درز كردن اطلاعات به هيچ وجه نمي‌شد سياستي را به اجرا درآورد. البته قبول داشتم كه احتمالاً بعضي‌ها نظر من را به «ماروين كلب» اطلاع داده‌اند. خودم قبلاً با او صحبت كرده بودم، ولي هيچ چيز حساسي به او نگفته بودم. با وجود اين، شايد بعضي‌ها گفته باشند كه مسوول امور ايران از سياست امريكا در قبال ايران حمايت نمي‌كند. اما من نبودم كه اطلاعات را درز مي‌دادم. دو يا سه هفته بعد،‌ مقالة كوتاهي در آتلانتيك مانثلي يا هارپر چاپ شد كه جلسه كاخ سفيد براي جلوگيري از درز اطلاعات دقيقاً در آن توصيف شده بود.
خُب، بياييد به اواخر دسامبر برگرديم. اوضاع هر روز وخيم‌تر مي‌شود. سوليوان، فكر مي‌كنم سوليوان بود، كه گفت علاوه بر تبادل غيرمستقيم پيام با يزدي، بايد يك مقام امريكايي نيز با [امام] خميني (ره) ملاقات كند. واشنگتن با اين پيشنهاد موافقت كرد. ما تد اليوت را براي اين كار انتخاب كرديم. او يكي از مقامات بازنشسته سرويس خارجي بود كه در اواخر دهة 60 ميلادي مسؤوليت امور ايران را بر عهده داشت، زماني سفير امريكا در افغانستان بود، و در آن زمان رييس دانشكده فلچر بود. محور بحث را براي اوتعيين كردم. سوليوان به ديدن شاه رفت و به او گفت كه قصد انجام چنين كاري را داريم. شاه گفت كاملاً قابل فهم است كه امريكايي‌ها بخواهند در اين بحران از منافع خود حفاظت كنند و گفت شايد بتوانيد اين مرد ديوانه را سر عقل بياوريد. همه چيز مهيا بود.
سپس اجلاس اقتصادي مارتينيك پيش آمد، كارتر و برژينسكي نيز در اين اجلاس شركت كردند. فكر مي‌كردم برژينسكي سفر تد اليوت را ايدة خوبي نمي‌داند. وقتي كارتر برگشت اين نقشه را لغو كرد. ما پيامي براي سوليوان فرستاديم. سوليوان داشت ديوانه مي‌شد. او پشت تلفن از من پرسيد: «چه احمقي اين تصميم را گرفته است؟ شايد اين مهمترين حركتي بود كه مي‌توانستيم در اين بحران انجام دهيم، ولي حالا همه چيز به هم خورده است».
مجبور شدم با خط محرمانه تلفن با سوليوان تماس بگيريم و به او بگويم: «گوش كن، اين تصميم رييس جمهور بود». او تقريباً همان كارش را از دست داده بود، اما درست نبود كه در آن زمان سفير امريكا از ايران خارج شود. به هر حال، سوليوان به ديدن شاه رفت و به او گفت كه سفر لغو شده است. شاه نيز به سوليوان گفت كه به اعتقاد او نيز تصميم خوبي گرفته نشده است.
در عين حال، برژينسكي هنوز بر ايده مشت ‌آهنين و سركوب مردم تأكيد داشت ولي نمي‌توانست كارتر را به موافقت با چنين كاري متقاعد سازد. كارتر براي آرام كردن برژينسكي به او گفت: «ببين، ما يكي از مقامات نظامي امريكا را مي‌فرستيم تا با رهبري نظامي ايران تماس بگيرد و ببيند اگر اوضاع به هم ريخت، آنهاتا چه اندازه آمادگي كنترل اوضاع را دارند.» ژنرال هايزر كه قبلاً نيز چندين بار به ايران سفر كرده بود، براي سفر به تهران انتخاب شد. البته او اطلاعات خاصي در مورد ايران و يا ژنرال‌هاي ارشدي كه قرار بود با آنها ملاقات كند، نداشت. سوليوان از اين ايده خيلي خوشش نمي‌آمد، زيرا در آن زمان سوليوان يك رقيب ديگر در سفارت نمي‌خواست. پس از ورود هايزر به تهران، او و سوليوان به توافقي رسيدند كه بسيار سازنده بود. هايزر با ژنرال‌ها صحبت مي‌كرد، و سوليوان نيز كنترل كل ماجرا را بر عهده داشت. با وجود اين، هيچ يك از ما واقعاً نمي‌دانستيم هايزر دارد چكار مي‌كند. اگر مي‌خواست طبق نقشه برژينسكي عمل كند، احتمالاً بايد به ژنرال ها مي‌گفت كه بايد خود را در صورت لزوم براي انجام يك كودتا آماده كنند. هايزر تا زماني كه احساس كرد جانش در خطر است در ايران ايستاد. ديگر واضح بود كه بازي تمام شده است.
يكي ديگر از مقامات وزارت دفاع نيز به ايران رفت. در زماني كه در تهران بودم، اريك فن ماربُد نماينده ارشد دفاعي ما در ايران بود. نظام پرداخت‌هاي ايران به دليل اعتصاب در بانك مركزي و وزارت دارايي مختل شده بود. آنها نمي‌توانستند صورتحساب‌هايشان را بپردازند و همچنين مايل نبودند برخي ازتجهيزات نظامي خريداري شده را تحويل بگيرند. بنابراين، فُن ماربُد را به ايران فرستادند تا قدري به اوضاع سر و سامان دهد. او يادداشت تفاهم بلند بالايي با ايراني‌هاامضا كرد كه براساس آن برخي فروش‌ها لغو مي‌شد، برخي به تعويق افتاد، و منابع مالي آنها به معاملات ديگر اختصاص مي‌يافت. او بدون اين كه اطلاعاتي از كسي بگيرد، شخصاً اين كارها را انجام داد. آن چه او انجام داد هنوز جزو دعاوي مطروحه در دادگاه لاهه است، اين كه اين فروش‌‌هاي بلاتكليف چگونه بايد فرجام يابد و آيا ايران پولي را پس خواهد گرفت.
در اوايل ژانويه 1979، نمي‌دانم سوليوان بود يا يك نفر ديگر كه به شاه پيشنهاد كرد از كشور خارج شود و يا اين كه خود شاه چنين تصميمي گرفت. اما شاه گفت كه مي‌خواهد به ايالات متحده برود. از من پرسيدند آيا با اين ايده موافقم يا خير. گفتم كه به اعتقاد من مردم ايران خوشحال مي‌شوند، بنابراين جايي در عمارت والتر آننبرگ در كاليفرنيا براي او پيدا كرديم. آننبرگ گفت كه مي‌توانيم يك ماه از املاك او استفاده كنيم، ولي چون مي‌خواهد در آن عروسي بگيرد، بعد از يك ماه بايد آن را پس دهيم، ما هم قبول كرديم. به شاه گفتيم كه جايي برايش پيدا كرده‌ايم و او نيز چمدان‌‌هايش را بست ولي در حدود پانزدهم ژانويه به مصر پرواز كرد. وقتي شاه از ايران خارج شد، يك نفر، شايد زاهدي، شايد هم برژينسكي به او پيشنهاد كرد كه از خاورميانه خارج نشود. به او گفتند كه در همان منطقه بماند زيرا يك بار ديگر نيز كه در سال 1953 از ايران به رُم رفته بود، امريكايي‌ها او رانجات داده بودند، و اين بار هم مي‌توانستند اين كار را تكرار كنند. فكر مي‌كنم شاه معتقد بود كه احتمالاً ما برنامه‌اي براي نجات تاج و تختش داريم. بنابراين بهتر بود در همان منطقه بماند تا زماني كه امريكايي‌ها توانستند معجزه كنند، پيروزمندانه به كشور بازگردد.
رييس جمهور انورسادات يكي از بهترين دوستان شاه بود، و شاه چند روزي را در مصر ماند. اما از آنجا كه سادات هم با اسلامگرايان كشورش مشكل پيدا كرده بود، شاه به مراكش رفت و در همانجا بود كه انقلاب در روز يازدهم فوريه نظام شاه را در هم شكست.
در عين حال، بختيار داشت به عنوان نخست‌وزير ابراز وجود مي‌كرد. بختيار يكي از اعضاي ثابت قدم جبهه ملي، و به اعتقاد من، يك فرصت طلب واقعي بود. زماني كه بختيار نخست‌وزير شد، به گونه‌اي عمل كرد كه گويي ديگر شاهي وجود ندارد. با وجود اين، هيچ كس او را جدي نمي‌گرفت. بختيار اجازه داد كه [امام] خميني‌(ره) در روز يكم فوريه به ايران برگردد. زماني كه [امام] خميني(ره) همراه با جمع بزرگي از خبرنگاران و همراهان خود با پرواز ايرفرانس به ايران آمد، مردم تهران استقبال پرشوري از او كردند. اين استقبال حتي ازجشن‌هايي كه مردم به خاطر خروج شاه گرفته بودند نيز باشكوه‌تر بود.
[امام] خميني ‍)ره) خيلي زود خود را در تهران مستقر ساخت. در زماني كه بختيار هنوز در پُست نخست‌وزيري‌اش تقلا مي‌كرد، آدم‌هاي [امام] خميني (ره) به تهران سرازير شدند. تقريباً دو دولت در ايران وجود داشت.در پايگاه هوايي دوشان‌تپه در جنوب شرقي تهران درگيري شده بود. گروهي از تكنيسين‌ها، يعني آدم‌هايي كه جذب شده و آموزش ديده بودند، و از نيروهاي عادي خيلي باهوش‌تر بودند، داشتند در روز نهم و دهم فوريه براي ابراز وفاداري به [امام] خميني (ره) تظاهرت مي‌كردند. بين ‌آنها و فرماندهي پايگاه درگيري شده بود. اين آدم‌ها تحليلي را كه من هميشه داشتم، تأييد كردند. شاه نيروهاي ارتش خود را براساس وفاداري استخدام كرده و با ارتقاي درجه سرگردها، سرهنگ‌ها و همه افسران ديگر موافقت كرده بود. اما زماني كه شروع به خريدن تجهيزات پيچيدة آمريكايي كرده مجبور شد اين اصل را نقض كندو به سراغ آدم‌هايي برود كه مهارت‌هاي فني داشتند. آدم‌هايي كه مهارت فني دارند مستقل فكر مي‌كنند و اين دقيقاً همان كاري بود كه تكنيسين‌ها داشتند مي‌كردند. در پايگاه هوايي درگيري شد و ارتش شكست خورد. آنهاتمامي اسلحه‌ خانه‌هاي خود را به روي مردم گشودند و ظرف چند روز يا چند ساعت اسلحه‌خانه‌ها خالي شد. بختيار از كشور فرار كرد و گروه [امام] خميني (ره) كنترل كامل كشور را به دست گرفت. نيروهاي ارتش يا پنهان شدند، يا از كشور گريختند و يا دستگير شدند و به زندان افتادند. انقلاب در روز يازدهم فوريه پيروز شد.
از آن‌جايي كه هنوز واحدهاي ارتش با يكديگر بودند، تلفني با سوليوان صحبت كردم. او گفت همين الان با برژينسكي صحبت مي‌كرده و او به من گفته بود به ژنرال گاست، رييس MAAG و مأمور ارشد نظاميان در ايران، بگويد كه به رهبري ايران اطلاع دهد زمان كودتا فرا رسيده است. آنهابايد بختيار را سرنگون كنند، كنترل كشور را در دست بگيرند و هر كاري را كه لازم است براي اعادة نظم انجام دهند. سوليوان نيز به برژينسكي گفته بود: «نمي‌فهمم، حتماً داري لهستاني صحبت مي‌كي. ژنرال گاس در زيرزمين مقر فرماندهي عالي گيرافتاده و حتي نمي‌تواند خودش را نجات دهد، چه رسد به اين كه بخواهد اين كشور رانجات دهد.» اين آخرين نفس بود، زيرا رژيم ايران در همان زمان فرو ريخت.
برژينسكي در كتاب خود من را يك آدم ضد شاه معرفي كرده است. اين حرف درست نيست. از سوي ديگر، پسرم كه در آن زمان در سالهاي آخر دبيرستان درس مي‌خواندو ايدئولوژي ليبرال، حقوق بشر و غيره برايش خيلي جالب بود، دوست داشت مثل همان چيزي باشم كه برژينسكي توصيف كرده است، اما نااميدش كردم. هر چند نمي‌گويم كه به خاطر عدم پيروزي شاه از اصول دموكراتيك وحقوق بشر او را تحسين مي‌كردم، اما واقعاً‌ضد شاه نبودم. دغدغه من در اين دوران، حفظ منافع امريكا در ايران بود. كاش مي‌توانستم با تبديل شدن به يك فعال حقوق بشر، پسرم را خشنود كنم، اما اينطور نبود. من جايي بين پسرم و دكتر برژينسكي بودم.
در طول اين دوران آيا احساس مي‌كرديد كه شوراي امنيت ملي شما را ضد شاه مي‌داند، و آيا اين مسأله براي شما مشكلي ايجاد كرده بود؟
* بله، همينطور بود. اين دومين چيزي بود كه مي‌خواستم به آن اشاره كنم. گري سيك و من راهمان را جدا كرده بوديم. عدم همكاري دو فرد مسوول در سطح اجرايي براي سياست امريكا يك فاجعه بود. البته در آن زمان هنوز نمي‌دانستم كه بين وَنس و برژينسكي هم اصطكاك وجود دارد. برژينسكي در طول دوران انقلاب بدون هماهنگي با ونس مستقيماً با زاهدي يا شخص شاه در تماس بود، و نظرات شخصي خودش را در مورد نحوة رفتار رژيم در انقلاب به آنها ديكته مي‌كرد. البته ظاهراً در پاييز سال 1978 به وَنس قول داده بود كه ديگر اين كار را نكند. من از اين ماجرا اطلاع نداشتم. يك روز به هل ساندرز گفتم كه از سوليوان شنيده‌ام شاه به او گفته است كه تلفني با برژينسكي صحبت مي‌كرده. ساندرز گفت: «همراه من بيا». ما بلافاصله به دفتر ونس رفتيم. اوبا كارمندانش جلسه داشت. ساندرز به من گفت: «حالا هر چيزي كه به من گفتي به وزير هم بگو». و من هم حرفهايم را تكرار كردم. هيچ كدام از آنهايي كه در جلسه بودند به من نگاه نكردند. همه ‌آنها داشتند زمين را نگاه مي‌كردند. آنها نگران بودند و نمي‌خواستند يك نفر غريبه نگراني‌‌شان را بفهمد. اين تنش وجود داشت.
علاوه بر اين، در وزارت امور خارجه نيز تفرقه وجود داشت. بخش حقوق بشر يك ساز مي‌زد، بخش‌هاي ديگر نيز يك ساز مي‌زدند، و وزارت دفاع و سازمان سيا نيز ساز خود را مي‌زدند، هر كس داشت براي خودش كار مي‌كرد، و براي رسيدن به اهدافش اطلاعات را درز مي‌داد. واقعاً نمونه خوبي براي بررسي اين مطلب بود كه چگونه ديپلماسي‌مان را اجرا نكنيم.
چند سال بعد، زماني كه رژيم فرديناند ماركوس در فيليپين سرنگون شد، از يكي از مقاماتي كه مسووليت مديريت بحران فيليپين را در كاخ سفيد بر عهده داشتند، پرسيدم كه چگونه گذار آرام و بي‌دردسر از ماركوس به جانشين وي را با سياست خارجي امريكا وفق دادند. او گفت: ‌«هنري، از گذشتة تو درس عبرت گرفتيم. ما از اشتباهاتي كه بر سر ايران كرديم، چيزهاي زيادي آموختيم. ما ديگر با خودمان نجنگيديم و اخبار و اطلاعات را درز نداديم؛ بلكه اختلاف نظرهايمان را حل كرديم؛ و دولت متحد و منسجم بود. بنابراين، گذار سياسي در فيليپين را به خوبي از سرگذرانديم».البته فكر مي‌كنم يك حقيقت ديگر نيز به نحوة برخورد ما با بحران فيليپين كمك كرد و اين حقيقت كه ماركوس مبتلا به يك بيماري كشنده است و مدت زمان زيادي بر اريكه قدرت باقي نخواهد ماند. ولي چنين حقيقتي رادر مورد شاه نمي‌دانستيم. آنهايي كه معتقد بودند شاه يك مهره ضروري است، هرگز فكر نمي‌كردند شايد تاريخ مصرف او هم تمام شده است.
به هر حال، به يازدهم فوريه بر مي‌گرديم. كمي پس از سرنگون شدن رژيم شاه، جلسه‌اي در كاخ سفيد برگزار شد كه من به آن دعوت نشده بودم، ولي هل ساندرز در اين جلسه حضور داشت. وقتي ساندرز از جلسه برگشت به من گفت كه دولت تصميم گرفته با ايران روابطي عادي داشته باشد. ايران به قدري برايمان مهم بود كه نمي‌توانستيم از آن چشم بپوشيم. بايد به نحوي با آنها رابطه برقرار مي‌كرديم. ساندرز گفت: «حتماً از اين تصميم خوشحالي؟»
بله، خوشحال بودم، كار بزرگي بود، اما صادقانه بگويم، فكر نمي‌كردم تصميم واقع‌بينانه‌اي باشد. اپوزيسيون، يعني نيروهاي [امام] خميني (ره)، ما را طرفدار شاه و مخالف خودشان تصور مي‌كردند.
خُب، مگر نبوديم؟
* چرا، بوديم. هر چند شاه فكر مي‌كرد پشت او را خالي كرده‌ايم، اما سعي داشتيم به نحوي ناشيانه و ضد و نقيض از او حمايت كنيم. شروع كردن از صفر كار بي‌اندازه دشواري بود، ولي طبق دستور بايد اين كار را مي‌كرديم.
فكر مي‌كنم اولين واقعة مهمي كه پس از اين جلسه اتفاق افتاد، روز 14 فوريه بود. من در خانه خوابيده بودم. نزديك ساعت پنج صبح بود. درآن زمان، در وزارت امور خارجه يك شيفت شب نيز مشغول به كار بود، منظورم اين است كه در مركز عمليات يك تلفن خانه بود كه كارمندان شيفت شب بايد از طريق آنها پيام را دريافت مي‌كردند. مدام از داخل وخارج كشور با ما تماس مي‌گرفتند. يكي از كارمندان با من تماس گرفت و گفت: «هنري، در تهران مشكلي پيش آمده». پرسيدم: «چه مشكلي؟» گفت: «آنها دارند به ساختمان سفارت شليك مي‌كنند». گفتم: «چند هفته است كه به ساختمان سفارت شليك مي‌شود. الان ساعت پنج صبح است. چه كاري مي‌توانم بكنم؟». گفت: «الان در دفتر سفير روي زمين دراز كشيده‌ام، به ما شليك مي‌شود و از همه طرف محاصره شده‌ايم». مي توانستم صداي گلوله‌ها را بشنوم. سپس همان كارمند مركز عمليات دوباره روي خط آمده و گفت: «فكر نمي‌كنيد بهتر باشد به وزارت‌خانه بيايد؟» گفتم: «آمدن من چه فايده‌اي دارد، تا ساعت شروع كار وقت زيادي نمانده است. من هم بايد قدري بخوابم». او گفت: «آقاي ونس دارد به وزارتخانه مي‌آيد». با شنيدن اين حرف گفتم: «تا نيم ساعت ديگر آن جا هستم».
شب وحشتناكي بود،‌ سفير [امريكا] در افغانستان نيز مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. بنابراين، در مركز عمليات، در يك اتاق كار گروه ويژه امور افغانستان به مسووليت جين كون [دستيار معاون وزير]، و در يك اتاق ديگر من و كار گروه ايران جمع شده بوديم.
سفارت ما در ايران اشغال شده بود، و تمامي كانال‌هاي ارتباطي ما با كارمندان سفارت قطع شد، ولي توانستيم با يكي از دستياران وابسته نيروي دريائي‌‌مان كه در خارج از ساختمان بود و در آن زمان در مكاني قرار داشت كه مي‌توانست از بالا ساختمان را زير نظر داشته باشد، تماس برقرار كنيم. بعدها فهميديم كه مردم تمامي كارمندان سفارت را به اسارت گرفته‌اند، ولي يزدي، كه خيلي زود وزير امور خارجه كشور شد ‌آنها را از دست مردم درآورد.مردمي كه سفارت را اشغال كرده بودند، فكر مي‌كردند آدم‌هاي رژيم شاه در زيرزمين يا جاهاي ديگر سفارت پنهان شده‌اند، و مي‌خواستند آنها را دستگير كنند. آنها مي‌ترسيدند. كه ما مي‌خواهيم با استفاده از اين افراد، كودتا كنيم. قرار بود ونس ساعت 8 يا 9به مكزيك برود. او قصد داشت سفرش را لغو كند، زيرا رفتن به مكزيك را در چنين شرايطي مسوولانه نمي‌دانست.
بنابراين، از طريق همين وابسته نظامي پيامي ارسال كرديم مبني بر اين كه اوضاع روبراه است. البته اصلاً مطمئن نبودم كه واقعاً اوضاع روبراه باشد، ولي ظاهراً اوضاع داشت روبراه مي‌شد. ونس نيز سفر خودش را لغو نكرد.
چندي بعد، آخرين نگهبان سفارت كه در جريان حمله مجروح شده و به بيمارستان انتقال داده شده بود، به سفارت بازگردانده شد، و اوضاع «عادي» شد.
بيل سوليوان، سفير امريكا، و چارلي نس تصميم گرفتند كه تعداد كارمندان را عملاً به صفر كاهش دهند. تعداد كارمندان سفارت از چند هزار نفر به دهها نفر كاهش يافت،‌و بلافاصله پس از آن تمامي امريكايي‌ها از ايران خارج شدند. البته اين روند قبلاً هم وجود داشت، ولي حالا تشديد شده بود. در اين زمان شاه كشور را ترك كرده بود و به مصر و مراكش رفته بود. اقامت طولاني شاه در مراكش، ملك حسن را قدري نگران كرده بود. او نيز يك جريان اسلامي در كشورش داشت كه از اقامت شاه ناراضي بود. بنابراين، ملك حسن از شاه خواست كه به كشور ديگري برود. شاه فكر كرد بهتر است دعوت ماه ژانويه ما را بپذيرد و به ايالات متحده بيايد. بنابراين، بعد از يكي از همين جلسات بود كه نيوسن به من گفت بمانم. سپس گفت: «ظاهراً شاه مي‌خواهد به امريكا بيايد، بايد در اين مورد تصميمي گرفت». گفتم: «نبايد اجازه بدهيم شاه به امريكا بيايد. الان كه ژانويه نيست. اگر شاه به امريكا بيايد، ايراني‌ها عصباني مي‌شوند. اگر چنين اتفاقي بيفتد ديگر نمي‌‌توان با ايراني‌ها رابطه برقرار كرد». تقريباً رنگش پريد. سپس به دفترم رفتم و به سوليوان تلفن زدم و گفتم كه ‌آنها مي‌خواهند بگذارند شاه به امريكا بيايد سوليوان گفت: «اگر شاه را به امريكا راه دهند، ختم ما خوانده است».
او همين حرف را به گوش نيوسن يا ونس هم رساند،‌كه به نحوي به گوش كارتر هم رسيد. كارتر شاه را نپذيرفت، و بنابراين شاه اول به باهاما و سپس به مكزيك رفت. شاه دست به دامن دوستانش در امريكا شد،‌كه نفوذ زيادي هم داشتند ـ كساني مثل ديويد راكفلر، هنري كيسينجر، برژينسكي در كاخ سفيد و يك عدة ديگر فشار زيادي براي پذيرش شاه وارد مي‌شد. من مخالف بودم ولي كارتر به حرفم گوش نمي‌داد. او گفت: «وقتي سفارت را مي‌گيرند، چه كاري مي‌تواني بكني؟» او تصميمش را گرفته بود.
اين يكي از مشكلاتمان بود، ولي ما در ارتباط با يك رژيم جديد انقلابي هر مشكلي كه بگوييد، داشتيم. با وجود اين، به نظر من وضعيت در واشنگتن خيلي بهبود يافت. ديگر تنش‌هايي را كه بين من و كاخ سفيد بود، احساس نمي‌كردم. تا آن جا كه يادم مي‌آيد، آنها كناره كشيده بودند و امور ايران را به وزارت امور خارجه سپرده بودند. ديگر برژينسكي و گري‌سيك حرفي نمي‌زدند. تقريباً هر كاري كه مي‌خواستم، مي‌كردم، هر چند واقعاً كار ساده‌اي هم نبود، زيرا ايراني‌ها شديداً نسبت به ما مظنون بودند. البته مطبوعات امريكا هم مشكل ساز بودند.
در تمامي اين دوران، سفارت سعي داشت روابطي عادي با ايراني‌ها برقرار كند. سفارت مجبور بود روابط قديمي را صيقل دهد، بدين معنا كه مجبور بوديم تمام خودروها و اسباب و اثاثيه منزل را كه باقي مانده بود، به خارج از ايران ببريم. قراردادهاي متعدد نظامي و غير نظامي هم بود. ايراني‌ها ديگر پولي پرداخت نمي‌كردند، و خيلي شركت‌ها كارمندان خود را از ايران بيرون كشيدند، علاوه بر اين، بايد به نحوي اختلاف نظرها را نيز حل مي‌كرديم. بين ما و رژيم جديد ايران هميشه تنش و بي‌اعتمادي وجود داشت. مثلاً وقتي ايراني‌ها چندنفر ازكردها را به گلوله بستند و مطبوعات امريكا از آنها انتقاد كردند، آنها فكر مي‌كردند دولت امريكا مطبوعات را تحريك كرده است؛ يعني دقيقاً همانگونه كه شاه هميشه فكر مي‌كرد. هر وقت در مطبوعات آمريكا ازاو بد گفته مي‌شد، بلافاصله از اورشليم مي‌خواست تا مطبوعات امريكا را كنترل كند، زيرا فكر مي‌كرد كه يهودي‌ها و اسرائيلي‌ها آن‌ را كنترل مي‌كنند. انقلابيون ايران هم همين طور فكر مي‌كردند، و به عقيده آنها، يهودي‌هاي نيويورك مطبوعات را كنترل مي‌كنند.
اما در مورد اسرائيل، سفارت اسرائيل، يا آن چه سفارت اسرائيل خوانده مي‌شد، تا پايان سرجايش ماند، اما، وقتي كه انقلاب پيروز شد، هيچ كس نمي‌دانست چه بلايي بر سر كارمندان اين سفارت خواهد آمد. از سفارت اسرائيل به چارلي نس خبر داده بودند كه به كمك احتياج دارند. اين خبر به من هم رسيد و از چارلي خواستم به آنها كمك كند تا از ايران خارج شوند. چارلي نيز با كمك وزارت امور خارجه آنها را از ايران خارج كرد. رژيم جديد ايران دوست نداشت با يهودي‌ها در بيفتد، زيرا به معناي درافتادن با امريكا و اروپا بود.
چيزهاي زيادي بود كه بايد يك طوري حل مي‌شد. مثلاً پست‌هاي شنود سازمان سيا در كشور كه به دست انقلابيون افتاده بود. ايراني‌ها به ما اجازه ندادند بدون سر و صدا آنها را ببنديم و كارمندانمان را خارج كنيم. آنها سر و صداي زيادي از اين بابت به پا نكردند. در واقع نخست‌وزير جديد، ‌مهدي بازرگان و همكاران سكولارش، خواهان روابط آبرومندي با ايالات متحده بودند. آنها مي‌خواستند به نحوي اين روابط از سر بگيرند كه بتوانند استقلال خود را نيز داشته باشند. آنها همچنين مي‌خواستند تمامي روابط تجاري گذشته ما از سر گرفته شود. البته قصد نداشتند تجهيزات نظامي زيادي از ما بخرند و يا پول زيادي صرف پروژه‌ها كنند، ولي قصد هم نداشتند با ما دربيفتند زيرا مي‌دانستند كه به اندازه كافي در كشور مشكل دارند.
در ماه مه، چارلي نَس گفت كه بد نيست او هم ملاقاتي رسمي با [امام] خميني(ره) داشته باشد و مشكل سفير جديد در ايران را حل كند. ظاهراً تمامي ديپلمات‌هاي خارجي حاضر در تهران،‌با [امام] خميني (ره) ملاقات كرده بودند. اگر تا به حال اين كار را نكرده بوديم، به اين دليل بود كه كارتر / برژينسكي مخالف آن بودند. پيش از آن كه سفير جديدي در ايران منصوب كنيم، چارلي از طريق يزدي قرار ملاقاتي با [امام] خميني (ره) گذاشت. دولت والت كاتلر را در نظر داشت، كه قبلاً سفير امريكا در كنگو بود و مدتي هم در تبريز گذرانده بود. به اعتقاد من او بهترين فرد براي اين پُست بود. او كارمنداني را نيز براي خدمت در ايران انتخاب كرد. سپس ايراني‌ها يك يهودي ثروتمند را كه روابط نزديكي با شاه داشت، اعدام كردند، و سناي امريكا به رياست سناتور جاكوب جاويتس، با تصويب قطعنامه‌اي سياست‌هاي ايران را محكوم ساخت. ايراني‌ها بسيار عصباني شدند. هرگونه اميد براي برقراري روابط عادي نقش بر آب شد. البته ما هنوز اميدوار بوديم اما بحران گروگانگيري تمام اميدها را خشكاند.
منبع: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.