| که دارد رفتني را پاي دردمند |
|
ز اهل عقل نپسندد خردمند |
| که چون شد پار نتوان کرد پيوند |
|
لباس زندگي برخود مکن تنگ |
| ني خامه نکوتر از ني قند |
|
بصورت خوش مشو از روي معني |
| مگر در گوش دانا و خردمند |
|
نصيحت گوهري دان کان نزيبد |
| که مالت ديده بس است و صبر فرزند |
|
مخور غم بهر فرزندي و مالي |
| که ايشان همچو تو بودند يک چند |
|
به رعنايي منه بر خاکيان پاي |
| مشو کو گويد و خود نشنود پند |
|
شنو ايدوست پند اما چو خسرو |
| نه در گوشم نصيحت رفت و نه پند |
|
مرا با تو افتادست پيوند |
| به ديدارت چنانم آرزومند |
|
دل من ميجهد هر لحظه از جاي |
| بگير اينک بيا دستم به سوگند |
|
ندارم صبر اگر باور نداري |
| چو مادر در فراق کشته فرزند |
|
دلم خونست از شوق وصالت |
| که سنگينتر غمي دارم ز الوند |
|
هزاران چشمه از چشمم روان است |