مهدويت و شيخيه
انديشه پربار "غيبت و مهدويت" در طول تاريخ از دستبرد فكرى و عقيدتى و آسيب بدانديشان در امان نبوده و هر از چند گاهى كسانى با دستاويز قرار دادن اين انديشه به فريب مردم عوام پرداختهاند.
سابقه اين عمل حتى به پيش از دوران تولد امام مهدى، عليهالسلام، مىرسد. جريان فطحيه و واقفيه و بسيارى از فرقههاى ديگر كه در طول تاريخ بتدريج از جريان شيعه اماميه (اثنىعشرى) جدا گشته، دستاويزى جز رواياتى كه از طريق نبى اكرم، صلّىاللّهعليهوآله، درباره غيبت آخرين امام نقل شده بود، نداشتند.
در سدههاى اخير نيز فرقههايى انديشه ناب مهدويت را وسيلهاى براى رسيدن به اهداف و آمال دنيوى خويش قرار دادند و چند صباحى خلق روزگار را به اباطيل خود مشغول ساختند.
بدون شك آسيبشناسى انديشه مهدويت و پالايش اين انديشه از افكار انحرافى بر غناى هر چه بيشتر آن خواهد افزود و نسل جوان را نيز از درافتادن به برخى از اين انحرافهإ؛ حفظ خواهد كرد.
در مقاله حاضر تلاش شده كه به گونهاى علمى و مستند برخى از انديشههاي فرقه شيخيه، مورد نقد و بررسى قرار گيرد. باشد كه مورد توجه اهل نظر قرار گيرد.
شيخيّه
ادبيات عرب و مقدمات علوم دينى متداول را در احساء فرا گرفت. او از رؤيايى در ايام تحصيل خود ياد مىكند كه در آن شخصى تفسير عميقى از دو آيه قرآن به وى ارائه كرده بود. وى مىگويد: "اين رؤيا مرا از دنيا و آن درسى كه مىخواندم رويگردان ساخت."
اين حالت سرآغاز تحولى معنوى در زندگى شيخ احمد بود كه رؤياهاى الهامبخش ديگرى را در پى آورد. او مىگويد: "پس از آنكه به دلالت يكى از رؤياها به عبادت و تفكر بسيار پرداخته است، پاسخ مسايل خود را در خواب از ائمه اطهار، عليهمالسلام، دريافت داشته و در بيدارى بدرستى و مطابقت آن پاسخها با احاديث پى برده است."
احسايى در سال 1186 ق. مقارن با آشوبهاى ناشى از حملات عبدالعزيز حاكم وهابى سعودى به احساء، به كربلا و نجف عزيمت كرد و از حوزه درس بزرگان تشيع همچون آقا محمدباقر وحيد بهبهانى، سيد على طباطبايى صاحب رياض، ميرزا مهدى شهرستانى و سيد مهدى بحرالعلوم و شيخ جعفر كاشفالغطاء، بهرهمند شد و اجازههاى متعدد روايى از مشاهير عالمان دريافت كرد. احسايى علاوه بر فقه و اصول و حديث، در طب و نجوم و رياضى قديم و علم حروف و اعداد و طلسمات و فلسفه مطالعاتى كرد و در سال 1209 ق. به سبب بروز طاعون از عتبات به احساء بازگشت و در سال 1212 ق. به عتبات مراجعت نمود. سپس بصره را مسكن دائمى خويش قرار داد. در اين هنگام بود كه براى نخستين بار شروع به بيان بعضى از عبارات معماگونه و مرموز نمود كه خشم علماى متشرعه بصره را برانگيخت.
در سال 1221 ق. به قصد زيارت عتبات به كربلا و نجف سفر كرد و سپس به قصد زيارت حضرت رضا، عليهالسلام، عازم خراسان گشت. در بين راه در يزد توقفى كرد. اهل يزد از او استقبال گرمى به عمل آوردند و از وى خواستند كه نزد آنان بماند واو اجابت كرد و پس از بازگشت از مشهد، يزد را مسكن خويش قرار داد و شهرت بسيارى كسب كرد.
چندى بعد فتحعلى شاه وى را به تهران دعوت نمود و در حق او نهايت احترام را به جا آورد و از شيخ درخواست كرد تا در تهران مقيم شود، اما او اين درخواست را رد كرد و به يزد مراجعت كرد. در سال 1229 ق. در راه زيارت عتبات به كرمانشاه وارد شد و با استقبال مردم و شاهزاده محمدعلى ميرزاى دولتشاه حاكم كرمانشاهان روبرو گشت و به اصرار حاكم در كرمانشاه اقامت كرد. در مدت اقامتش در آنجا سفرهايى به قصد حج و زيارت عتبات انجام داد.
پس از مرگ دولتشاه، در سال 1237 ق. عازم مشهد شد و در ميانه راه چندى در قزوين توقف كرد. در همين زمان بود كه با مخالفت برخى عالمان روبرو شد كه پارهاى از ديدگاههايش را غلوآميز و انحرافى تلقّى مىكردند.
نخستين مخالفت آشكار با احسايى از جانب ملامحمدتقى بَرَغانى، معروف به شهيد ثالث، از عالمان بانفوذ قزوين صورت گرفت. نقل شده است كه برغانى در آغاز مانند ديگر بزرگان قزوين، حرمت شيخ را نگاه مىداشت، اما در مجلسى كه احسايى به بازديد او رفته بود، از روى آگاهى، عقيده خاص وى را در باب معاد جسمانى جويا شد و پس از شنيدن پاسخ، به وى اعتراض كرد و آن مجلس با جدال اطرافيان به پايان آمد. اين رويارويى به ميان مردم نيز كشيد و جمعى از علما از احسايى كناره جستند. ركنالدوله، علينقى ميرزا حاكم قزوين، محفلى براى آشتى علما با حضور آن دو ترتيب داد اما اين بار گفتگو به تكفير احسايى از جانب برغانى انجاميد و انتشار اين تكفير توقف بيشتر احسايى را در شهر دشوار ساخت.
احسايى از قزوين به مشهد و سپس به يزد و از آنجا به اصفهان و كرمانشاه رفت و در تمام شهرها با سردى از او استقبال شد، گر چه هنوز هم كمابيش از پايگاه مردمى برخوردار بود. اما تلاش برغانى در تأكيد بر تكفير او و نامههايى كه در اين باره مىنوشت، از عواملى بود كه عرصه را بر احسايى در واپسين سفرش به كربلا تنگ كرد و او را از نيّت ماندگار شدن در آنجا منصرف ساخت. آنچه از فتواى برخى علما بر ضد احسايى نوشتهاند، مربوط به همين اوان و پس از آن است.
در مقابل، گروهى دشمنى با او را روا نمىشمردند، از آن جمله فقيه نامدار حاج محمدابراهيم كلباسى بود كه آسان فهم نبودن پارهاى از آراء و تعبيرات احسايى را باعث سوء تفاهمات و تكفيرها مىدانست و آراى احسايى را در چارچوب عقايد اماميه تلقى كرده او را از علماى اماميه معرفى مىكرد. به هر حال احسايى از كربلا به مكه رفت و سپس از راه مكه عازم موطن خود گرديد، اما در نزديكى مدينه در سال 1241 ق. درگذشت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.
آثار فراوانى در زمينههاى گوناگون از احسايى باقى مانده است. از مهمترين آثار او "جوامعالكلم" است كه در دو جلد چاپ شده است و حاوى پاسخهاى او به سؤالها و نيز قصائدى در رثاى امام حسين، عليهالسلام، است. »شرح الزيارة الجامعة الكبيرة« بزرگترين و معروفترين اثر احسايى است كه در چهار مجلد منتشر شده است. كتاب ديگر او »حياةالنفس فى حظيرة القدس« است كه كتابى مختصر در اصول عقايد مىباشد. از ديگر آثار منتشر شده احسايى مىتوان از "شرح العرشيه"، "شرح المشاعر"، "العصمة و الرجعة"، "الفوائد"، "مجموعة الرسائل"، و "مختصر الرسالة الحيدرية فى فقه الصلوات اليومية" نام برد.1
عقايد و آراء
او اين مطلب را در شرح فقرات متعددى از زيارت جامعه بيان كرده است. وى در شرح فقرهاى از اين دعا مىنويسد: "اگر معتقديم عقل مىتواند به معارف دينى دست يابد بدان جهت است كه هدايت و نور عقل از هدايت و نور معصومان است لذا مخالفان امامان با وجود به كارگيرى عقلشان تنها به عقايد باطل مىرسند".
او در اين باره عقيده محيىالدين ابن عربى درباره وحدت وجود را ذكر مىكند و از او با تعبير مميتالدين ياد مىكند و از ملاصدرا به جهت پيروى از ابن عربى در برخى عقايد، انتقاد مىكند.
احسايى نتيجه مىگيرد كه عقل به صورت مستقل قادر به درك حقايق نيست بلكه تنها با استمداد از انوار اهلبيت و مدد رساندن آنان به حقايق و علوم، حتى در مسايلى چون صنايع و زراعت دست مىيابد2. توجه به تهذيب نفس و كشف و شهود از سوى احسايى در همين راستا قابل تفسير است. او در زهد، رياضت و سير و سلوك عرفانى شهره عام و خاص بود. حال به برخى آراى احسايى اشاره مىكنيم:
معاد :
جسد اول مركب از عناصر زمانى است. اين جسد مانند لباس است كه گاهى همراه انسان است و گاهى همراه او نيست و اين جسد لذت و درد و طاعت و معصيت ندارد، همانطور كه فرد معصيتكار وقتى به مرض سختى دچار مىشود و اكثر جسد او از بين مىرود، باز ما او را همان معصيتكار مىدانيم.
بنابراين جسد اول، جسد اصلى انسان نيست. اين جسد پس از مرگ از بين مىرود و در حيات اخروى همراه انسان نمىباشد. جسد دوم عبارت است از طينت انسان كه از عالم »هورقليا«ست. عالم »هورقليا« همان عالم برزخى است كه حد وسط ميان عالم ملك (عالم مادى) و عالم ملكوت (عالم مجرد) مىباشد و بدان، عالم مثال نيز مىگويند. جسد دوم، جسد اصلى انسان است و در قبر باقى مىماند و پس از نفخ اسرافيل در صور (نفخه دوم يا نفخه بعث)، روح وارد همين جسد مىشود و براى محاكمه و جزا فرا خوانده مىشود. بدين ترتيب در هنگام مرگ روح از هر دو جسم جدا مىشود، اما در معاد با جسد دوم همراه مىگردد.
اما جسم اول، جسمى است كه روح پس از مرگ و مفارقت از دو جسد، همراه آن است و انسان با آن جسم پس از مرگ وارد بهشت يا جهنم دنيوى مىشود و مشغول لذت بردن يا عذاب كشيدن مىگردد. پس از نفخه نخست (نفخه صعق) روح و جسم اول نابود مىشود و پس از نفخه دوم (نفخه بعث) روح به وجود مىآيد و وارد جسم دوم و نيز جسد دوم مىشود. احسايى تأكيد مىكند كه بدن اخروى انسان كه عبارت از مجموع جسم دوم و جسد دوم مىباشد، همان بدن دنيوى انسان است، با اين تفاوت كه بدن دنيوى كثيف و متراكم است، اما بدن اخروى از تصفيههاى متعدد عبور كرده و لطيف و خالص شده است. از همين جا نتيجه مىگيرد كه به معاد جسمانى معتقد است ولى عقيده ضرورى اماميه بر اين است كه همين بدن عنصرى در روز قيامت برانگيخته مىشود، حتى به نصّ قرآن خطوط ريز انگشتان نيز همانند دنيا خواهد بود.
امامت :
فرقههاى شيخيّه
يكى از شاگردان سيد كاظم، ميرزا على محمد ملقب به باب بود كه پس از فوت سيد، مدعى جانشينى او شد و پس از آن ادعاى بابيت امام غايب و سپس ادعاى نبوت خويش را مطرح ساخت، شرح عقايد او در بحث از فرقه بابيه ذكر خواهد شد.
ديگر شاگرد سيد كاظم، حاج محمدكريم خان قاجار (1225 - 1288 ق.) فرزند حاج ابراهيم خان ظهيرالدولة پسرعمو و داماد فتحعلى شاه بود كه مدعى جانشينى سيد گرديد و فرقه شيخيّه كرمانيه را تأسيس كرد. اين فرقه به نام كريمخانيه نيز ناميده مىشود. پس از حاج محمدكريم خان، اكثر شيخيّه كرمان، فرزندش محمدخان (1263 - 1324 ق.) را به عنوان رئيس شيخيّه پذيرفتند؛ هر چند رحيمخان يكى ديگر از فرزندان حاج محمدكريم خان، نيز مدعى نيابت پدر بود و طرفدارانى هم پيدا كرد. از ديگر مدعيان رهبرى شيخيّه، محمدباقر خندقآبادى، نماينده حاج محمدكريمخان در همدان بود كه پيروانش فرقه شيخيّه باقريه را در همدان ايجاد كردند.
كثريت شيخيّه كرمانيه پس از محمدخان، برادرش زينالعابدين خان (1260 - 1276 ق.) را به رهبرى برگزيدند. پس از ابوالقاسم خان ابراهيمى و سپس عبدالرضا خان به رياست شيخيّه كرمانيه برگزيده شدند. عبدالرضاخان در سال 1358 ش. ترور شد.5
در آذربايجان نيز علماى بزرگى به تبليغ و ترويج آراى شيخ احمد احسايى پرداختند. از علماى شيخيّه آذربايجان، سه طايفه مهم قابل ذكر است. نخستين طايفه شيخيّه آذربايجان، خانواده حجةالاسلام است. بزرگ اين خاندان ميرزا محمد مامقانى معروف به حجةالاسلام (م. 1269 ق.) است كه نخستين عالم و مجتهد شيخى آذربايجان است. او مدتى شاگرد شيخ احمد احسايى بوده و از او اجازه روايت و اجتهاد دريافت كرد و نماينده وى در تبريز بود. او همان شخص است كه حكم تكفير و اعدام على محمد باب را در تبريز صادر كرد.
حجةالاسلام سه فرزند دانشمند داشت كه هر سه از مجتهدان شيخى تبريز به شمار مىرفتند و به لقب حجةالاسلام معروف بودند. فرزند ارشد او ميرزا محمدحسين حجةالاسلام (م. 1313 ق.) نام داشت و در نزد سيدكاظم رشتى تلمذ كرده بود. فرزند دوم او ميرزا محمدتقى حجةالاسلام (م. 1312 ق.) نام داشت و از طبع شعر برخوردار بود. تخلّص او »نيّر« مىباشد6. فرزند سوم او، ميرزا اسماعيل حجةالاسلام (م. 1317 ق.) نام داشت و از شاگردان ميرزا محمدباقر اسكويى بود. فرزند ميرزا محمدحسين حجةالاسلام، ميرزا ابوالقاسم حجةالاسلام (م. 1362 ق.) آخرين فرد روحانى خانواده حجةالاسلام بود.
دومين طايفه شيخيّه آذربايجان، خانواده ثقةالاسلام است. ميرزا شفيع تبريزى معروف به ثقةالاسلام بزرگ اين خاندان است. وى از شاگردان شيخ احمد احسايى بوده است. فرزند او ميرزا موسى ثقةالاسلام نيز از علماى شيخيّه تبريز بود. ميرزا على معروف به ثقةالاسلام دوم يا شهيد نيز از همين خانواده است. او در سال 1330 ق. به جرم مشروطهخواهى و مبارزه با روسها، به دست روسهاى اشغالگر تزارى در تبريز به دار آويخته شد. برادر او ميرزا محمد نيز از علماى شيخيّه تبريز به شمار مىرفت.
سومين طايفه شيخيّه آذربايجان، خاندان احقاقى است بزرگ اين خانواده ميرزا محمدباقر اسكويى (1230 - 1301 ق.) مىباشد كه از مراجع فقه و داراى رساله عمليه بود. او شاگرد ميرزا حسن مشهور به گوهر (م. 1266 ق.) از شاگردان شيخ احمد احسايى و سيدكاظم رشتى، بوده است. فرزند ميرزا محمدباقر، ميرزا موسى احقاقى (1279 - 1364 ق.) نيز از علما و مراجع بزرگ شيخيّه است. او كتابى تحت عنوان »احقاقالحق« نگاشت و در آن عقايد شيخيّه را بتفصيل بيان نمود. پس از اين تاريخ، او و خاندانش به احقاقى مشهور شدند. در اين كتاب برخى آراى شيخيّه كرمان و محمدكريم خان مورد انتقاد و ابطال قرار گرفته است7. از جمله فرزندان ميرزا موسى احقاقى، ميرزا على، ميرزا حسن و ميرزا محمدباقر هستند كه از علماى بزرگ شيخيّه بودند.
هماينك مركز اين گروه كشور كويت است و رياست آنان را ميرزا حسن احقاقى بر عهده دارد كه مرجع فقهى شيخيّه اسكو و ديگر مناطق آذربايجان مىباشد.8
شيخيّه كرمان و آذربايجان در اعتقادات خود را پيرو آراى شيخ احمد احسايى و سيدكاظم رشتى مىدانند اما در فروع دين و اعمال با يكديگر اختلاف نظر دارند. كرمانىها از شيوه اخبارىگرى پيروى مىكنند و به تقليد از مراجع اعتقاد ندارند. اما شيخيّه آذربايجان به اجتهاد و تقليد معقتدند و از مراجع تقليد خودشان پيروى مىكنند. البته در عقايد نيز شيخيّه آذربايجان برخلاف شيخيّه كرمان، خود نيز به اجتهاد مىپردازند و آراى شيخ احمد و سيدكاظم را بر اساس تلقى خويش از احاديث تفسير مىكنند.
مسأله ركن رابع
همين اعتقاد است كه ميان شيخيخ (كرمان) و بابيه ارتباط ايجاد مىكند. چنانكه در بحث از بابيه خواهيم ديد پس از درگذشت سيدكاظم رشتى، سيد علىمحمد باب مدعى شد كه شيعه كامل و ركن رابع كه واسطه ميان شيعيان و امام غايب است اوست. در نتيجه مقام بابيت امام عصر را از آن خود دانست و خود را دروازه اتصال با مهدى موعود معرفى كرد.
گر چه او در ادامه كارش مدعى مقام بابيت علم خداوند نيز گرديد، اما شيخيّه آذربايجان بشدت منكر اعتقاد به ركن رابع هستند10. و اصول دين را پنج اصل توحيد، نبوت، معاد، عدل و امامت مىدانند. آنان چنين استدلال مىكنند كه شيخ احمد احسايى در ابتداى رساله »حيوةالنفس« و سيدكاظم رشتى در رساله »اصول عقايد«، اصول دين را پنج اصل مذكور مىدانند و در هيچ يك از كتب و رسايل اين دو نفر نامى از ركن رابع برده نشده است.11
پی نوشت ها :
1. دائرةالمعارف بزرگ اسلامى، ج6، ص662 - 664؛ دائرةالمعارف تشيع، ج1، ص500 - 501.
2. شرح الزيارة الجامعة الكبيرة، ج3، ص218 - 219
3. شرحالزيارة، ج4، ص26 - 30؛ مجموعة الرسائل (مشتمل بر 23 رساله)، ص308.
4. شرحالزيارة، ج3، ص297؛ ج4، ص48 - 79؛ مجموعة الرسائل، ص323.
5. السيد محسن الامين، اعيانالشيعه، ج2، ص590.
6. ر.ك: محمدجواد مشكور، فرهنگ فرق اسلامى، ص266 - 268.
7. ديوان اشعار او با مقدمه و حواشى ميرزا عبدالرسول احقاقى در سال 1388 در چاپخانه شفق تبريز به طبع رسيد. درباره تاريخ خاندان حجةالاسلام از مقدمه اين كتاب نيز استفاده شد.
8. ر.ك: احقاقالحق، ص167 - 223.
9. ر.ك: ميرزا عبدالرسول الحائرى الاحقاقى، قرنان من الاجتهاد و المرجعية فى أسرة الاحقاقى.
10. آنان معاد و عدل را از اصول عقايد نمىشمارند، چرا كه اعتقاد به توحيد و نبوت، خود، مستلزم اعتقاد به قرآن است و چون در قرآن عدالت خدا و معاد ذكر شده است، لزومى ندارد كه اين دو اصل را در كنار توحيد و نبوت قرار دهيم.
11ر.ك: احقاقالحق، ص167 - 223.
12. ر.ك: غلامحسين معتمدالاسلام، كلمهاى از هزار، ص64 - 66
برگرفته از كتاب آشنايى با فرق و مذاهب اسلامى، تأليف رضا برنجكار.