مسيحيت اگزيستانسياليستي کيئرکگور (1)
نويسنده:حميد بخشنده
اشاره
كليدواژهها : کيئركگور ، خداشناسى وجودى ، تفرد ، هراس ، نااميدى، جهش ايمان.
مقدمه
اگزيستانسياليسم را مىتوان به سه دسته تقسيم كرد: 1. اگزيستانسياليسم مذهبى كه کيئركگور، مارسل و برديايف از نمايندگان برجستة آن بودند. 2. اگزيستانسياليسم ضدمذهبى كه سارتر و كامو مبلّغ و شارح آن بودند. 3. اگزيستانسياليسم خنثى كه هايدگر و ياسپرس معرّف آن هستند (نوالى، 1374: 57؛ نصرى، 1382: 53). دليل ذكر جداگانة دو شخصيت اخير آن است كه هايدگر خود را اگزيستانسياليست ملحد نمىداند و از اينكه فيلسوفى ملحد شناخته شود ، ناخرسند است. ياسپرس نيز به چيزى اعتقاد دارد كه آن را «ايمان فلسفى» مىنامد (ياسپرس ، 1379: 161). مفهوم امر متعالى ياسپرس نه خداباورانه است نه وحدت وجودى ، و ايمان فلسفى او به تعالى، جانشينى ناتوان براى ايمان مسيحى به خداوند رستگاركننده است (بلاكهام، 1368: 96 و 98).
وجه مشترك هواداران اگزيستانسياليسم مذهبى اين باور است که براى دست يافتن به حقيقت دين ابتدا بايد سازمان دين يا دين تشكيلاتى را رها كرد و مستقيماً، با كوشش شخصى خود ، به احوال دينى دست يافت. از طريق احوال دينى مىتوان مستقيماً با خدا پيوند يافت و اضطراب ناشى از شرايط اگزيستانس را تسكين داد (صانعى درهبيدى، 1384: 251). چهرههاى مذهبى اگزيستانسياليسم براى نجات انسان از پوچى و بيهودگى و يافتن مسئوليت انسانى، از مفهوم خدا و آموزههاى الاهى بهره گرفتهاند.
کيئركگور برجستهترين نويسندة تاريخ ادبيات دانمارك و يكى از فيلسوفان مذهبى پيشرو در قرن نوزدهم بود كه انديشههاى ابداعى او در سرتاسر قرن بيستم تأثير فراوانى بر جاى گذاشت. انتقاد او از مسيحيت معاصر مشتمل بر رد بنيادين فلسفة هگلى بود. کيئركگور ابزارهاى مفهومى را براى اگزيستانسياليسم جديد فراهم ساخت (Walsh, 2001 :195) و كوشيد همعصرانش را بدين نكته آگاه سازد كه فردى وجودى بودن به چه معنا است و مسيحى شدن به چه معنا است (بلاكهام، 1368: 10). در نوشتار حاضر ابتدا به تحليل ريشهها و زمينههاى خانوادگى و اجتماعى انديشة کيئركگور كه در آثار گوناگون وى نمايان است ميپردازيم، سپس درونمايههاى تفكر او را عرضه ميکنيم و در پايان، انديشة وى را مورد بررسى و نقد قرار ميدهيم.
ريشهها و زمينههاى انديشة کيئركگور
ريشهها :
پدر سورن آموزش خشك و سختى را در مورد او معمول مىداشت (ورنو و وال، 1387: 83)؛ افزون بر اين، او فردى عميقاً مذهبى اما مملو از احساسگناه بود كه احساس اندوه و دلنگرانى خود را به ديگر اعضاى خانواده نيز انتقال مىداد (Craig 1998: 5 /236) هم افسردگى پدر و هم تربيت خشك پارسايىگرايانة او در منزل تأثيرى عميق بر کيئركگور جوان گذاشت (Dupre, 2003: 8 /167) و به همين دليل ششدانگ فضاى خاطر او در سايه قيد تكليف و هول گناه قرار داشت.
عامل تعيينكنندة ديگر، آشنايى او با رگينه اُلسون، دختر خانوادهاى صاحبنام ، بود. اين آشنايى به دلبستگى عميق کيئركگور به او انجاميد و آن دو رسماً نامزد شدند. يك سال بعد، اين نامزدى كوتاه به هم خورد و کيئركگور پس از آن هيچگاه ازدواج نكرد. کيئركگور در يادداشتها براى اين تغيير غيرمنتظره و جدا شدن از رگينه دو دليل ذكر كرد: اولاً او ميان شخصيت دروننگر و معذّب خود و رگينة بىگناه و بىتجربه شكافى پرنشدنى مشاهده مىكرد و مايل نبود رگينه را در افسردگى شديدى وارد سازد كه عملا كل خانوادهاش را رنج مىداد؛ ثانياً کيئركگور بر اين عقيده بود كه رسالت دينىاش مانع از ازدواج و زندگى خانوادگى مىشود و به گمان خودش نمىتوانست همزمان هم نويسندهاى دينى و هم يك شوهر باشد (Marino, 2004: 3). بخشى از آثار کيئركگور تحت تأثير اين رابطة كوتاه مدت به نگارش درآمدهاند.
زمينهها :
از طرف ديگر، كليسا كه بايد اعضاى خود را از تفرعن دور سازد، به مؤسسهاى راكد تبديل شده بود كه دولت بر آن حكم مىراند (هابن، 1376: 34). کيئرکگور از تلاش كليسا براى تبيين عقلى الاهيات مسيحى بر اساس فلسفة هگل و نيز دنيوىشدن كليساى لوترى دانمارك به خود مىلرزيد؛ از این رو ، کيئركگور بىپروا در چند كتاب خود ، كليساى دانمارك را به باد حمله گرفت و از روحانيان خواست كه در مطابقت دقيق با اخلاقيات مسيحى زندگى كنند و شكوه مىكرد كه با تبيين هگلىِ الاهيات مسيحى ، روح انسان به فراموشى سپرده مىشود (ويل و آريل دورانت، 1369: 404).
آثار کيئركگور :
1. آثار وى با نام مستعار :
2. گفتارهاى تهذيبكننده :
3. رسالههاى جنجالى :
4. يادداشتها و نوشتهها :
آثار کيئركگور گرچه در دورة حياتش عمدتاً مورد توجه قرار نگرفت، اما در دهههاى نخستين قرن بيستم به نيروى غالب در الاهيات، فلسفه، روانشناسى و ادبيات مبدل شد. تأثير کيئركگور بر نوارتدوكسى پروتستان مشهود است. كارل بارت و رودلف بولتمان به شرح و بسط بسيارى از درونمايههايى پرداختند كه کيئركگور مشخص كرده بود. تأثير کيئركگور از طريق تفكر مارتين بوبر، به حوزة الاهيات يهودى نيز گسترش يافته است. بيشتر فيلسوفان قارهاى مانند مارتين هايدگر، كارل ياسپرس و ژان پل سارتر نيز از مفاهيم اساسى انديشههاى کيئركگور استفاده كردهاند. نكتة مهم ديگر تأكيد او بر اين است كه فرد انسان در بن خود، وابسته به خداست .
درونمايههاى انديشه کيئركگور
اگر بخواهيم آراى کيئركگور را ردهبندى معرفتى كنيم، بايد گفت او در درجة اول متكلم، در درجة دوم فيلسوف و در درجة سوم عارف است (ملكيان، 1377: 4/106). موضوع اصلى بحثِ او وجود فرد انسانى است. از نظر کيئركگور، اين وجودِ كاملاً سوبژكتيوْ فراتر از دسترس عقل، نظامهاى فلسفى، الاهيات و حتى ادعاهاى روانشناسى است. همين اصرار کيئركگور بر سوبژكتيويته مهمترين سهم او در فلسفه است. وجود سوبژكتيو، همان كه شايد وجه مشترك و ترديدناپذير همة انسانهاست، مورد بىمهرى فيلسوفان قرار گرفت (استراترن، 1378: 9، 11 و 14).
درون مايههاى اصلى تفكر کيئركگور به قرار زير است:
1. خداشناسى وجودى :
در نظر کيئركگور، خداوند آن «ديگر مطلق» است. ما نمىتوانيم «ديگر مطلق» را دريابيم؛ اما از طرفى هم نمىتوانيم فكر خود را از او منصرف كنيم. «ديگر مطلق» به علم اكتسابى معلوم نمىشود يعنى نمىتوان با او رابطة معرفتآميز داشت. بنابراين، «ديگر مطلق» را به معنى دقيق كلمه نمىتوان توصيف كرد. بهترين نامى كه مطابق با روح مسيحيت شايستة اوست، عشق است و اين عشقْ ازلى و ابدى و تغييرناپذير است. «ديگر مطلق» کيئركگور از هر موجود ديگري موجودتر است و علت آنهاست، و با قدرت مىتوانيم بگوييم كه هست؛ اما نمىتوانيم بگوييم چگونه هست (حسنزاده، 1387: 414-415).
خدا ما را با محبت بيكران به حضور مىپذيرد؛ اما در عين حال ذاتاً از جنسي ديگر است و لذا ممكن نيست افراد انسانى و جهان با او يگانه شوند. کيئركگور با اين تبيين از خدا، به وحدت وجود اسپينوزا و هگل اعتراض مىكند. فرد انسانى وجودى انتخابگر و مسئول و در عين حال زوالپذير و زمانمند است؛ اما خدا امر متعالى، جاويد، ازلى و غيرزمانمند است (حسنزاده، 1387: 417).
كانون فلسفة کيئركگور، خدا و فرد انسان است. رابطة خدا و فرد در داستان ابراهيم، با ترك همة تعلقات نمودار مىشود. خدا موجودى نامتناهى و نامتعين است و انسان موجودى متناهى و متعين، و ايمان رابطة اين دو در هيبت و دلهرة هولناك. در اينجاست كه ما با دو ايدة اصلى اگزيستانسياليسم روبهرو مىشويم: اگزيستانس و امر متعالى، يعنى من و تو، روبهروشدن با خدا يا فراتر رفتن از خود و رسيدن به خدا. خدا براى فرد است و فردْ روبهروى خدا، به شرط يقين داشتن غيرفلسفى به اين امر. اگزيستانسِ فرد ارتباط اوست با امرى در وراى خود (حسنزاده، 1387: 416-417).
با توجه به اصطلاحات مارتين بوبر مىتوان گفت که کيئركگور توجه ما را به دو نوع رابطه جلب كرده است: 1. رابطة «من و آن»: اين رابطه راه معرفت عينى دربارة چيزى است كه در خارج از ما هست. در اين نوع معرفت، شناسنده و موضوع شناختهشده از هم جدا هستند و ميان آن دو ارتباطى موجود نيست. بهترين نمونة معرفت «من و آن» دانشمندى است كه به آزمايشهاى علمى مىپردازد. 2. رابطة «من و تو»: در اين نوع معرفت، طرف مقابل ديگر «آن» يا يك شىء نيست بلكه براى ما «تو» است. در اين حالت، او به ما اطلاعاتى دربارة خودش نمىدهد بلكه خود را مكشوف مىسازد. بدين ترتيب، ارتباطى برقرار مىگردد كه در آن، ديگر يكى فقط تماشاگرى نيست كه مىخواهد صرفاً به اطلاعات خود اضافه نمايد بلكه كاملاً دگرگون مىشود زيرا طرف را مىشناسد و خود را به او تسليم مىنمايد. بهترين نمونة اين رابطة شخصى در مورد شناختن خداست (هوردرن، 1368: 101).
هيچوقت نمىتوان خدا را مانند اشيا مطالعه کرد؛ خدا يك موجود زنده است كه انسان را به تصميمگيرى تشويق مىنمايد. به همين طريق، اگر در مورد انسانها مانند اشيا فكر كنيم، به انسانيت توهين كردهايم. بايد انسان را وجودي داراى اراده، فكر، آرزو و احساسات بدانيم؛ انسان يك وجود است نه يك شىء (هوردرن، 1368: 96). «روبهروى خدا بودن يعنى خود را متفاوت با خدا حس كردن، خود را گناهكار حس كردن، ميان خود و او يك ورطة جدايى حس كردن». «هرچه بيشتر خود را روبهروى خدا حس كنم، بيشتر من خواهم بود و هر چه بيشتر من شوم، بيشتر خود را روبهروى خدا حس خواهم كرد». بنابراين، بايد «با شوق فراوان بكوشيم تا در حالى كه از خود گذر مىكنيم، از خود به در شويم و اين كار از دست خود ما ساخته نيست مگر آنكه خود را در اختيار آن ارادة بزرگتر و "ديگر مطلق" قرار دهيم» (وال، 1348: 12، 16 و 50).
2. تفرد :
منظور از تفرد اين است كه فرد بايد به صرافت طبع خود عمل كند و نبايد ببيند عضو كدامين مجموعه است تا چنان عمل كند كه ساير اعضاى آن مجموعه عمل مىكنند. تفرد را مىتوان به پنج گزارة مهم منحل كرد: 1. خودت باش؛ چنان رفتار كن كه باطن تو با ظاهرت وفاق داشته باشد. اگر دوست نداشته باشى و اظهار دوستى كنى، اين مصداق خود نبودن است. 2. خودت را باش؛ يعنى نگران سرنوشت خود باش. البته اين امر بدين معنا نيست كه نسبت به جامعه بىتفاوت باش، بلكه در عين سود رساندن به خود، به فكر جامعه هم باش. 3. خودت را بشناس؛ سعى كن تصويرى كه از خود دارى هر چه بيشتر با واقع مطابق باشد. 4. وضع مطلوب خود را بشناس. 5. هميشه از وضع موجود به وضع مطلوب در سير باش (ملكيان، 1377: 4/ 68، 107-108).
کيئركگور به طور جدى با همرنگ شدن با جماعت مخالف است. وى مىگويد: در هر قرنى نوعى خلاف اخلاق رواج دارد. خلاف اخلاق رايج در قرن ما ظاهراً خوشگذرانى و شهوترانى نيست، بلكه بيشتر تحقير و پست شمردن فرد انسانى است. امروزه مردم مىخواهند در جمع ذوب و منحل شوند و چون لياقت اين را ندارند كه خود «كسى» بشوند، اميدوارند كه در زير لواى كثرت، «چيزى» گردند (ورنو و وال، 1387: 121 و 122). اما واقعيت آن است كه در اين وضعيت، صرفاً عنان اختيار خود را از دست مىدهند. همرنگى با جماعت و ديگران را داور اعمال و رفتار خود قرار دادن نشانة بىهويتى و بىشخصيتى انسان است. انسان با پيوستن به كل ــ چه اين كل دولت باشد يا طبقة اجتماعى ــ اصالت خود را از دست خواهد داد (نصرى، 1376: 331).
3. حقيقت :
کيئركگور مىگويد: تأكيد بر اينكه هر كسى چه باورى دارد، خطاست؛ چون برخلاف انتظار فيلسوفان، محال است بتوان خطا يا درست بودن باور را به صورت يقيني معين كرد و مهمتر از آن، باور افراد دليلى براى چگونه زيستن به دست نمىدهد. بنابراين به جاى پرسش از درست يا خطا بودن باور فرد، بايد بپرسيم آيا ذهن او رابطة درستى با باورهايش دارد؟ آيا اين رابطه، «حقيقتى» دارد؟ آيا شخص با همة وجود، دلسپردة آن باور است؟ اين يعنى گذر از حقيقت عينى به حقيقت ذهنى. اگر با همه وجودم به چيزى دلسپرده باشم، اگر زندگىام را بر سر آن گذاشته باشم، پس آن چيز براى من حقيقت دارد. بر اين اساس، حتى اگر آنچه بدان باور دارم از لحاظ عيني كاذب باشد، باز مىتواند از لحاظ ذهنى صادق و حقيقى باشد. ما بايد بپذيريم كه حقيقتْ ذهنيت است و بايد تصميم بگيريم و به چيزى يا هدفى دل بسپاريم (اندرسون، 1385: 80-82 و 86).
حقيقت با مفاهيم انتزاعى و عقلى نه دريافت مىشود و نه قابل انتقال به ديگران است. حقيقت را نمىتوان از طريق دلايل عينى كشف كرد. حقيقت با وجود انسان رابطهاي نزديك دارد و براى درك آن بايد از روش دروننگرى استفاده کرد. بحثهاى منطقى مبتنى بر مقدماتى هستند كه همة آنها را نمىتوان از طريق استدلال اثبات كرد، بنابراين قهراً جريان به انتخاب فرد موكول مىشود. اين انتخاب مربوط به كل وجود انسان است و به جنبة عقلانى محدود نمىشود. در كشف حقيقت، فرد نقش خود را درك مىكند و مسئلة انتخاب براى او مطرح مىگردد. انتخاب حالتى است كه هر فرد آن را در خود حس مىكند (شريعتمدارى، 1364: 346). بنابراين، کيئركگور با عينيتگرايى مخالف است و از سوبژكتيويته طرفدارى مىكند؛ زيرا در سوبژكتيويته است كه مسئلة تصميم مطرح مىشود. در اين سير باطنى است كه شور و حال مطرح مىشود و فرد نگران سعادت ابدى خود است. در شور و حال باطنى است كه انسان حقيقت را واجد مىشود (نصرى، 1376: 335).
ادامه دارد ...
منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب
/ن