چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي
شاعر : حافظ
که روز واقعه پيش نگار خود باشم |
|
چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي |
گرم بود گلهاي رازدار خود باشم |
|
ز دست بخت گران خواب و کار بيسامان |
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم |
|
هميشه پيشه من عاشقي و رندي بود |
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم |
|
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ |
چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم |
|
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم |
به شهر خود روم و شهريار خود باشم |
|
غم غريبي و غربت چو بر نميتابم |
ز بندگان خداوندگار خود باشم |
|
ز محرمان سراپرده وصال شوم |
|