باب بیست و چهارم
(2) اما چون آمدن او بسیار طول کشید،[79] آنان نگران شدند. اما یکى از آنان جرأت کرده، وارد محراب شد و او دید که در کنار مذبح خداوند[80] خون لخته شده است و صدایى مى گوید: «زکریا کشته شده است و خون محو نمى شود تا انتقام او سر رسد» و هنگامى که او این سخنان را شنید، نگران شده، بیرون رفت و آنچه را دیده و شنیده بود به کاهنان گفت.
(3) و آنان آنچه را رخ داده بود شنیدند و دیدند و تابلوهاى سقف معبد ناله مى کردند، و آنان لباس هاى خود را از بالا تا پایین دریدند.[81] و آنان بدن او را نیافتند و خون او را یافتند که به سنگ تبدیل شده بود. و آنان هراسان شده، بیرون رفتند و به همه قوم گفتند: «زکریا کشته شده است». و همه اسباط قوم این را شنیدند و سه روز و سه شب نوحه و ماتم گرفتند.[82]
(4) و بعد از سه روز کاهنان مشورت کردند که چه کسى را به جاى زکریا نصب کنند. قرعه به نام شمعون افتاد. و او کسى بود که روح القدس بر او کشف کرده بود که تا مسیح را در جسم نبیند مرگ را ملاقات نخواهد کرد.[83]
باب بیست و پنجم
دوم: انجیل کودکى توماس
باب اول
باب دوم
(2) او گل نرمى ساخت و آن را به شکل دوازده گنجشک در آورد و روز شنبه بود که او این کار را انجام داد و نیز تعداد زیادى کودک با او بازى مى کردند.
(3) بارى،وقتى که فردى یهودى دید که عیسى در بازى خود در روز شنبه چه کارى را انجام مى دهد، سراسیمه رفت و به پدر او ، یوسف گفت: «ببین، کودک تو در کنار نهر است و گل را برداشته و به شکل دوازده گنجشک در آورده و حرمت شنبه را نگه نداشته است».
(4) و هنگامى که یوسف به آن مکان آمد، بر سر عیسى فریاد زد و گفت: «چرا در شنبه کارى را که براى تو جایز نیست انجام مى دهى؟» اما عیسى دست هاى خود را بر هم زد و بر گنجشک ها فریاد زد «دور شوید!» پس گنجشک ها پرواز کرده، به مکان دورى رفتند.
(5) یهودیان چون این را دیدند، متعجب شدند و رفته، آنچه را که از عمل عیسى دیده بودند براى بزرگان خود نقل کردند.
باب سوم
(2) وقتى عیسى عمل او را دید، خشمگین شده، به او گفت: «اى گستاخ، کافر سبک مغز، برکه و آب به تو چه صدمه اى زده؟ ببین، تو اکنون نیز مثل یک درخت، خشک مى شوى و نه برگ مى آورى و نه شاخه و نه میوه».
(3) و فوراً آن کودک به طور کامل خشک شد و عیسى روانه شده، به خانه یوسف رفت. اما والدین کسى که خشک شده بود او را برداشته، بر جوانى او ماتم گرفتند و او را نزد یوسف آورده، ملامت کردند: «این چه کودکى است که تو دارى که چنین اعمالى انجام مى دهد؟».
باب چهارم
(2) و والدین کودک مرده نزد یوسف آمده و او را ملامت کرده، گفتند: «چون تو چنین کودکى دارى، نمى توانى نزد ما در این روستا ساکن باشى; مگر این که به کودک خود یاد بدهى که برکت دهد نه این که نفرین کند، چون او کودکان ما را به قتل مى رساند».
باب پنجم
(2) و کسانى که این را دیدند به شدت ترسان و حیران شده، درباره او گفتند: «هر سخنى که به زبان آورد، چه خیر و چه شر، انجام مى شود و به معجزه تبدیل مى گردد». و چون یوسف دید که عیسى چنین کرده است، برخاست و گوش او را گرفته، به شدت کشید.
(3) و کودک خشمگین شده، به او گفت: «براى تو کافى است که جستوجو کنى و نه این که بیابى، و تو کار بسیار غیرحکیمانه اى انجام دادى. آیا نمى دانى که من متعلق به تو هستم؟ مرا آزار مده».
باب ششم
(2) و پس از چند روز زکّا نزد یوسف آمده به او گفت: «تو پسر باهوشى دارى، و او صاحب درک و فهم است. بیا و او را به من بسپار تا او حروف را بیاموزد و من با حروف همه دانش را به او خواهم آموخت و به او خواهم آموخت که همه بزرگ ترها را احترام بگذارد و آنان را مانند پدربزرگ ها و پدرها تکریم کند و هم سالان خود را دوست داشته باشد».
(3) و او همه حروف را از «آلفا» تا «اُمگا» به وضوح و با دقت تمام گفت. اما او به زکاى معلم نگاه کرده به او گفت: «چگونه تو که ذات «آلفا» را نمى شناسى به دیگران «بتا» را مى آموزى؟ اى ریاکار، نخست اگر تو «آلفا» را مى شناسى آن را تعلیم بده و سپس ما سخن تو را در رابطه با «بتا» باور مى کنیم». سپس او شروع کرد که از معلم درباره حرف نخست بپرسد، و معلم قادر نبود که پاسخ او را بدهد.
(4) و کودک، در حالى که عده زیادى سخن او را مى شنیدند، به زکّا گفت: «اى معلم، بشنو، ترتیب حرف اول را ببین و توجه کن به این که چگونه آن خطوطى دارد و یک علامت وسط که از میان یک جفت خط که تو مى بینى مى گذرد، (چگونه این خطوط) به هم نزدیک مى شوند، بالا مى روند و مى چرخند، سه علامت از یک نوع، که در معرض همدیگر قرار مى گیرند و همدیگر را به یک نسبت برابر حمایت مى کنند. در اینجا تو خطوط آلفا را دارى».
باب هفتم
(2) پس اى برادر، یوسف، از تو تمنا دارم که او را از من دور کنى. من نمى توانم نگاه با صلابت او را تحمل کنم، من هرگز نمى توانم سخن او را بفهمم. این کودک متولد زمین نیست; او مى تواند حتى آتش را رام کند. شاید او حتى قبل از خلقت جهان متولد شده باشد. کدام شکم او را حمل کرد، کدام رحم او را پرورش داد، من نمى دانم. واى بر من، اى دوست من، او مرا حیران مى کند، من نمى توانم دانش او را تعقیب کنم. من خود را فریب داده ام، من چقدر بیچاره هستم! من سعى کردم شاگردى پیدا کنم، و خود را نزد یک معلم یافتم.
(3) اى دوستان من، من درباره رسوایى خود مى اندیشم که من، یک پیرمرد، مغلوب یک کودک شده ام. من فقط مى توانم به خاطر این کودک مأیوس شده بمیرم، چون نمى توانم در این ساعت به صورت او نگاه کنم. و وقتى همه بگویند که من مغلوب طفل صغیرى شده ام، من چه چیزى براى گفتن دارم؟ و من درباره خطوط حرف اول، که او به من گفت، چه مى توانم بگویم؟ اى دوستان من، من نمى دانم، چون من نه آغاز آن را مى دانم و نه انتهاى آن را.
(4) پس اى برادرم، یوسف، او را بگیر و به خانه خود ببر. او موجود بزرگى است، یک خدا، یا یک فرشته یا چیزى که من مى توانم بگویم که من نمى شناسم.
باب هشتم
(2) هنگامى که سخن کودک تمام شد، فوراً تمام کسانى که مورد نفرین او قرار گرفته بودند شفا یافتند. و از آن به بعد کسى جرأت نکرد که او را خشمگین کند، مبادا نفرین کند و او علیل شود.
باب نهم
(2) و والدین کودکِ جان داده، آمدند و عیسى را متهم کردند که او را پایین انداخته است. عیسى پاسخ داد: «من او را پایین نیانداختم». اما آنان همچنان به او ناسزا مى گفتند.
(3) پس عیسى از بام پایین پرید و پیش جسد کودک ایستاد و با صداى بلند فریاد زد: «زنون ـ نام کودک این بود ـ برخیز و به من بگو، آیا من تو را پایین انداختم؟» و کودک ناگهان برخاست و گفت: «نه، خداوندا، تو مرا پایین نیانداختى، بلکه مرا برخیزاندى». و هنگامى که آنان این بدیدند متعجب شدند. و والدین کودک خدا را به خاطر معجزه اى که رخ داده بود تسبیح گفتند و عیسى را پرستیدند.
باب دهم
(2) و هنگامى که غوغا شد و مردم ازدحام کردند، عیساى کودک، نیز به آن سو دوید و راه خود را از میان جمعیت گشود و پاى مصدوم را گرفت و آن بى درنگ شفا یافت. و عیسى به مرد جوان گفت: «حال برخیز، و چوب بشکن و به یاد من باش.» و هنگامى که جمعیت آنچه را رخ داده بود دیدند، کودک را پرستیده، گفتند: «واقعاً روح خدا در این کودک ساکن است».
باب یازدهم
(2) اما در ازدحام جمعیت به کسى برخورد کرد و کوزه شکست. اما عیسى تن پوش خود را باز کرده از آب پر کرد و نزد مادر خود آورد. و هنگامى که مادرش این معجزه را دید او را بوسید و اعمال اسرارآمیزى را که از او دیده بود نزد خود حفظ کرد.[84]
باب دوازدهم
(2) و هنگامى که او درو کرده آن را کوبید، صد پیمانه برداشت کرد[85] و همه فقراى روستا را به خرمنگاه فرا خوانده به آنان گندم داد و یوسف اضافه گندم را برداشت. او هشت ساله بود که این اعجاز را انجام داد.
باب سیزدهم
(2) و یوسف به گفته کودک عمل کرد. و عیسى طرف دیگر ایستاد و قطعه چوب کوتاه تر را کشید و مساوى با دیگرى کرد. و پدر او، یوسف، این را بدید و متعجب شد و کودک را در آغوش کشیده، بوسید و گفت: «شادمانم که خدا این کودک را به من داده است».
باب چهاردهم
(2) و عیسى به او گفت: «اگر تو واقعاً یک معلم هستى، و اگر تو حروف را خوب مى شناسى، به من معناى «آلفا» را بگو، و من معناى «بتا» را به تو خواهم گفت». و معلم خشمگین شد ضربتى به سر او زد. و کودک درد کشید و او را نفرین کرد، و او فوراً غش کرد و به صورت بر روى زمین افتاد.
(3) و کودک به خانه یوسف باز گشت. اما یوسف محزون شده به مادر او دستور داد: «مگذار او از در بیرون رود، چون همه کسانى که او را خشمگین مى کنند مى میرند».
باب پانزدهم
(2) و او با شجاعت به مدرسه رفت و کتابى را یافت که روى میز مطالعه بود،[86] و آن را برداشت، ولى حروف آن را نخواند، بلکه دهان خود را باز کرد و به وسیله روح القدس سخن گفت و شریعت را به کسانى که اطراف او ایستاده بودند تعلیم داد. و جمعیت زیادى جمع شده آنجا ایستاده به سخنان او گوش مى دادند و از کمال تعلیم و صلابت سخن او[87] در تعجب بودند، که با این که یک طفل است، این گونه سخن مى گوید.
(3) اما وقتى یوسف این را شنید، نگران شده به سوى مدرسه دوید، او نگران بود که شاید این معلم نیز مهارت نداشته باشد (معلول شود). اما معلم به یوسف گفت: «اى برادر، بدان که من این کودک را به عنوان شاگرد آوردم; اما او سرشار از فیض و حکمت عظیم است; و حال از تو استدعا دارم، اى برادر، که او را به خانه خود ببرى».
(4) و چون کودک این را بشنید، به معلم تبسمى کرد و گفت: «از آنجا که درست سخن گفتى و شهادت به حق دادى، به خاطر تو نیز آن کس که سردرد دارد شفا خواهد یافت.» و فوراً معلم دیگر شفا یافت. و یوسف کودک را برداشته به سوى خانه اش روان شد.
باب شانزدهم
(2) و همان طور که یعقوب افتاده بود و درد مى کشید و در شرف مرگ بود، عیسى نزدیک آمده بر جاى نیش دمید و فوراً درد متوقف شد و آن جانور منفجر شد، و یعقوب به یکباره سالم شد.
باب هفدهم
(2) و هنگامى که مردمى که اطراف ایستاده بودند این را بدیدند، متعجب شده گفتند:[95] «واقعاً این کودک یا یک خداست یا یک فرشته خدا، چون هر سخن او یک عمل واقع شده است». و عیسى از آنجا رفته با دیگر کودکان بازى مى کرد.
باب هیجدهم
(2) و چون مردم این بدیدند، متعجب شده، گفتند: «این کودک از آسمان است، چون ارواح بسیارى را از مرگ نجات داده، و مى تواند آنها را در طول حیاتش حفظ کند».
باب نوزدهم
(2) و هنگامى که به اندازه مسافت یک روز رفتند، او را در میان آشنایان جستوجو کردند، و چون او را نیافتند، مضطرب شده در پى او به شهر بازگشتند. و پس از سه روز او را در هیکل یافتند، در حالى که در میان معلمان نشسته بود و به شریعت گوش مى داد و از آنان سؤال مى پرسید. و همه متوجه او بودند و در حیرت بودند که او، که یک کودک است، مشایخ و معلمان قوم را ساکت کرده، قطعات شریعت و سخنان انبیا را توضیح مى دهد.
(3) و مادرش، مریم، نزدیک آمده به او گفت: «چرا با ما چنین کردى؟ ببین ما با نگرانى در پى تو بودیم». عیسى به آنان گفت: «چرا در پى من بودید؟ مگر نمى دانید که من باید در خانه در امور پدر خود باشم؟»[97]
(4) اما کاتبان و فریسیان گفتند: «آیا تو مادر این کودک هستى؟» و مریم گفت: «هستم». و آنان به او گفتند: «تو در میان زنان مبارک هستى، چون خداوند میوه رحم تو را برکت داده است.[98] چون چنین شکوه و چنین فضیلت و حکمتى را هرگز ندیده و نشنیده ایم».
(5) و عیسى برخاسته به دنبال مادرش رفت و نسبت به پدر و مادرش متواضع بود; اما مادر او همه این امورى را که رخ داده بود در خاطر خود نگه مى داشت. و عیسى در حکمت و قامت و فیض[99] رشد مى کرد. شکوه و جلال براى همیشه با او باد. آمین
پی نوشت ها :
[79]. قس با: لوقا، 1:21.
[80]. متى، 23:35.
[81]. قس با: متى، 27:51.
[82]. قس با: زکریا، 12:10 و 12ـ14.
[83]. لوقا، 2:28ـ26.
[84]. لوقا، 2:19 و 51.
[85]. قس با: لوقا، 16:7.
[86]. قس با: لوقا، 4:17ـ18.
[87]. قس با: لوقا، 4:22.
[88]. قس با: مرقس، 5:22 و شماره هاى بعد; لوقا، 7:11 و شماره هاى بعد.
[89]. قس با: مرقس، 5:38; لوقا، 7:13.
[90]. مرقس، 5:38.
[91]. لوقا، 7:14.
[92]. لوقا، 7:14.
[93]. قس با: لوقا، 7:15.
[94]. قس با: مرقس، 5:43; لوقا، 8:55.
[95]. قس با: لوقا، 7:16.
[96]. قس با: لوقا، 7:14; مرقس، 5:41.
[97]. لوقا، 2:41ـ52.
[98]. لوقا، 1:42.
[99]. لوقا، 2:51ـ52.