بدرود اي عصر آمريكا
نويسنده:آندره جي.باسويج(1)
چكيده:
ريچارد كوهن در ستون جديدي از نشريه «واشنگتن پست» مينويسد: «عصر آمريكا تمام شده است و تعبير هنري لوز كه گفته بود،اين عصر،عصر آمريكاست؛ديگر اعتباري ندارد.» حق با كوهن است. تنها چيزي كه باقي مي ماند، اين است كه يك ميخ به قلب اين مخلوق خطرناك وارد كنيم تا مبادا به زندگي بازگردد. هفتم فوريه 1941، مقاله «عصر آمريكا» روزنامهفروشيها را در زماني كوتاه لرزاند، آن هم در زماني كه دنيا در گير و دار يك بحران عظيم بود. جنگ در اروپا به طور فاجعه آميزي پيش مي رفت. جنگ دومي به همان اندازه مهيب و خطرناك در شرق دورآغاز مي شد. مهاجمان در حالت آماده باش بودند.
آمريكاييها با اين حقه كه دمكراسي در كشورهاي ديگرپياده نشده است، فريب خوردند. لوز آمريكاييها را برانگيخت تا خود را عملاً كنار بكشند. فراتر از اين، او آنان را با اين سخنان فراخواند: «بايد از صميم قلب، وظيفه و مسئوليت خود را به عنوان قدرتمندترين و حياتيترين ملت در جهان بشناسيم و نفوذ كامل خود را در سراسر جهان اعمال كنيم و براي تحقق اهدافي كه صحيح مي دانيم، از طريق ابزاري كه شايسته ميدانيم،وارد عمل شويم».
اگر امروزمقاله لوز را بخوانيد، با آن تعابير متعصبانه، افراطي و غلوآميز، مثل اين جمله كه «ما بايد نيكوكاري و نوع دوستي را در سراسر جهان عهده دار شويم» ميبينيد كه اين نظرات، چقدر از واقعيت به دور بوده است. در صورتبندي مسائل، ماده اصلي مفهوم عصر امريكا اين است: آمريكا نيكوكاري جهاني است كه بر شر غلبه ميكند. ايالات متحده آمريكا اين پيروزي را ممكن ساخته است. بنابراين، آمريكاييان در نهايت با تلنگري كه در هفتم دسامبر 1941 خوردند، مسئوليت خود را در قبال هدايت جهان پذيرفتند و متعهد شدند، جهان را از توتاليتاريسم موروثي شيطان نجات دهند. ما داريم گذشته اسطوره اي اين كشور را كه هيچگاه به واقعيت نزديك نبوده و امروز كاملاً نحس و شوم خوانده مي شود، جاودانه ميكنيم. اگر چه ممكن است ريچارد كوهن درباره اينكه عصر امريكا پايان يافته، درست بگويد، اما مردم آمريكا و به ويژه مقامات سياسي آمريكا، همچنان اسير رؤياي عصر آمريكا هستند.
بنا كردن گذشته اي كه به حال امروز ما مفيد باشد، به رضايتي نياز دارد كه عصر آمريكا بيشتر آن را برباد داده است. به عنوان مثال، نابودي توتاليتاريسم استحقاق اين را دارد كه به عنوان حادثه برجسته اي از تاريخ معاصر شناخته شود(و شناخته مي شود)، اما اعتبار عمده اين كار بزرگ، مطمئناً به اتحاد جماهير شوروي تعلق ميگيرد. از آنجا كه شصت و پنج درصد كل تلفات متفقين، مربوط به سربازان شوروي است، بنابراين شوروي ها سهم بيشتري در شكست رايش سوم دارند. در مقابل، تنها دو درصد تلفات، از آن ايالات متحده است؛ از اين رو هر كسي كه پدر يا پدربزرگش از جنگ جهاني دوم نجات پيدا كرده است، بايد تشكر خود را از استالين كه در اين زمينه يار و دوست آمريكا محسوب ميشد،ابراز كند. ادعاي آمريكا در شكست آلمان نازي به همان اندازه اعتبار دارد كه «تويوتا» ادعا كند، او خودرو را اختراع كرده است. ما دير به بازي جنگ جهاني دوم وارد شديم، اما زيركانه، بيشتر از سهم عادلانه خود از پيروزي به چنگ آورديم. زماني كه جنگ جهاني دوم دراوج شدت خود بود، جنگ سرد آغاز شد و متحدان و ياران قبلي به رقيباني جدي تبديل شدند. ايالات متحده يك بار ديگر،پس از يك دهه طولاني كشمكش و ستيز، اوج گرفت. در تبيين نتايج و تأثيرات جنگ سرد بايد تصريح كرد كه درخشش سياستمداران آمريكايي، به شدت كم اهميت تر از بي عرضگي كساني است كه بر كرملين حكومت ميكردند. بي لياقتي رهبران شوروي در اداره كشور به اندازهاي بود كه سرانجام اتحاد جماهير شوروي فرو پاشيد و ماركسيسم –لنينيسم كه تا ابد بدنام شد و جاي خود را به ليبرال دمكراسي و كاپيتاليسم داد. اژدهاي شوروي در قتل خشونتآميز خود موفق بود. پس بايد از مالنكوف، خروشچف، برژنف، آندروپف، چرينكف و گورباچف تشكر كرد. آنچه پرچمداران عصر آمريكا تمايل دارند از زير بار مسئوليت آن شانه خالي كنند، نه تنها متوجه ديگران نيست بلكه به سبب گامهاي اشتباهي است كه خود ايالات متحده برداشته است. لازم است اشاره كنم كه تكرار دوباره بسياري از اشتباهات است كه امروز ما را آزار ميدهد.
موارد و نمونه هاي بسياري از رفتارهاي احمقانه و جنايتكارانه كه برچسب made-in-Washington دارد و ساخته و پرداخته ايالات متحده است، ممكن است در حد و اندازه نسل كشي ارمنيها،انقلاب بلشويكها، ظهور هيتلر يا هولوكاست نباشد، اما بيترديد نميتوان آنها را تغييراتي كوچك وكماهميت محسوب كرد. براي آنكه حد و اندازه واقعي آنها را بشناسيم، بايد استانداردها و معيارهاي غير قابل دفاع «عصرآمريكا» را ارائه كنيم. براي آنكه منظورخود را بهتر منتقل كنم، به مثال هايي اشاره ميكنم كه همه با آنها آشنا هستند، اگرچه تأثير آنها در مشكلاتي كه امروزه با آنها دست و پنجه نرم ميكنيم، عمداً ناديده گرفته ميشود.
كوبا: در سال 1898، ايالات متحده با اسپانيا وارد جنگ شد. ايالات متحده اعلام كرد، اين جنگ را با هدف آزادسازي جزاير آنتيل به راه انداخته است. وقتي اين توجيه پايان يافت،آمريكا تعهد خود را نقض كرد. اگر واقعاً عصر آمريكايي وجود داشته باشد، اين عصر از اينجا شروع مي شود، يعني زماني كه دولت ايالات متحده يك پيمان جدي را شكست؛ در حالي كه اصرار داشت موضوع را به گونهاي ديگر جلوه دهد. ايالات متحده براي آنكه كوبا را به كشور تحتالحمايه خود تبديل كند، يك سلسله برنامه و اقدامات به راه انداخت كه سرانجام به ظهور فيدل كاسترو،مسئله خليج خوك ها، بحران موشكي كوبا،و مسئله جدي امروز يعني اردوگاه گوانتانامو منجر شد. خطي كه اين رويدادها و حوادث را به هم متصل مي كند، ممكن است يك خط مستقيم نباشد و فراز و نشيبها و پيچ و خمهاي بسياري را پشت سر بگذارد.
بمب: تسليحات هسته اي، حيات ما را به خطر مياندازد.اين جنگافزارها ميتواند به تنهايي تمدن را نابود كند. حتي تصور اينكه يك قدرت كوچك تر همچون كره شمالي تسليحات هسته اي به دست آورده، وحشت و هراس را در سراسر جهان حاكم ميكند. رؤساي جمهور آمريكا كه باراك اوباما تنها آخرين آنهاست، نابودي و انهدام اين سلاح ها را ضروري مي دانند. اما آن چيزي كه آنها كمتر به آن اشاره ميكنند، نقش ايالات متحده در پريشاني و آزاري است كه بشر از اين مصيبت ميبيند. ايالات متحده بمب را اختراع كرده است. ايالات متحده، تنها كشور باشگاه هسته اي است كه از بمب به عنوان يك سلاح جنگي استفاده ميكند. ايالات متحده است كه قابليت حملات هسته اي را به عنوان معيار قدرت در جهان پس از جنگ تعريف كرد و ديگر قدرتها همچون اتحاد جماهير شوروي، بريتانياي كبير، فرانسه و چين را به جان هم انداخت تا براي به چنگ آوردن اين تسليحات با هم رقابت كنند. امروز ايالات متحده زرادخانههاي عظيم هسته اي خود را در حالت آماده باش قرار داده و درست در زماني كه قاطعانه استفاده از تسليحات هسته اي را به عنوان سياست اوليهاش رد ميكند، به دروغ، ترس از دستيابي ديگر كشورها به انرژي هسته اي و استفاده سياسي از آن را فرياد مي زند.
ايران: رئيسجمهور اوباما دست به سوي ايران درازكرد و از آنان که بر جمهوري اسلامي حكومت ميكنند، دعوت كرد كه «مشت هاي خود را باز كنند.» در حالي كه، به ميزان قابل ملاحظه اي، اينكه آنان مشت هاي خود را محكم گره كردهاند، نتيجه اعمال خود ماست. براي بسياري از آمريكايي ها، آشنايي با ايران به بحران گروگانگيري درخلال سال هاي 1979 تا 1981 برميگردد،جايي كه دانشجويان ايراني سفارتخانه آمريكا را در تهران اشغال كرده و دهها نفر از ديپلماتها و افسران نظامي آمريكا را بازداشت كردند و حكومت جيمي كارتر را در يك بحران شرمآور و نكبتبار 444 روزه به چالش كشيدند. اما براي بسياري از ايرانيان، داستان روابط آمريكا و ايران تا حدودي زودتر شروع شده است، يعني در سال 1953 كه عاملان و كارگزاران آمريكايي با همكاران بريتانيايي خود، همكاري و همدستي كردند تا دولت محمد مصدق را كه كاملاً دمكراتيك بر سر كار آمده بود، سرنگون كرده و شاه را به مسند سلطنت بازگرداندند. نقشه موفقيتآميز بود. شاه دوباره قدرت پيدا كرد. آمريكاييها به نفت دست پيدا كردند و يك بازار پر منفعت در صادرات مهمات و تجهيزات نظامي به دست آوردند. مردم ايران رنج و آزار بسياري ديدند.آزادي و دمكراسي از رونق افتاد.كينه و نفرتي كه در نوامبر 1979 با اشغال سفارتخانه ايالاتمتحده در تهران خودش را نشان داد،بيدليل نبود.
افغانستان: باراك اوباما در اينكه جنگ افغانستان را جنگ خود كند، معطل كرد و وقت را اندكي تلف كرد. او نيز مانند جورج بوش سوگند ياد كرده است كه طالبان را شكست دهد. او نيز مانند جورج بوش با سوال از نقش ايالات متحده در ايجاد و سازماندهي طالبان مواجه است. واشنگتن قبلاً به ارسال تجهيزات نظامي و همكاري و مشاركت با افغانيهاي بنيادگرايي كه جهاد را عليه اشغالگران خارجي به راه انداختند، افتخار ميكرد. در زمان دولتهاي جيمي كارتر و رونالد ريگان،اين موضوع به عنوان اوج و كمال تدبير و ذكاوت سياسي معرفي مي شد. حمايت ايالات متحده از مجاهدان افغاني، حملات تلافيجويانه شوروي را به دنبال داشت. با اين وجود، بايد اذعان كرد كه حمايتهاي ايالات متحده از طالبان، همچون سرطاني است كه دير يا زود عوارض دردناك و مصيبت بارش دامان خود آمريكاييها را خواهد گرفت و نيروهاي نظامي ايالات متحده را در باتلاق يك جنگ بي پايان متوقف خواهد كرد. آيا اگر ايالات متحده به گونه اي ديگر عمل ميكرد، كوبا به يك دمكراسي ثابت و موفق كه روزنه اميدي در آمريكاي لاتين باشد، دست پيدا نميكرد؟ آيا جهان از بلاي تسليحات هسته اي مصون نميماند؟ آيا امروز ايران يك متحد آمريكا نبود؟ آيا افغانستان يك كشور آرام كه در كمال صلح با همسايگانش زندگي ميكند، نبود؟ البته كه هيچكس نميتواند بگويد، ممكن بود چه اتفاقي بيفتد. همه ما مي دانيم كه تمام سياستهايي كه در واشنگتن ظاهراً
از ذهن و مغز سياستمداران ناشي مي شود،اينك بي نهايت نسنجيده به نظر ميرسند.جاي ما در اين همه گاف و اشتباه كجاست؟ شايد انگيزه آنان از فريب ما اين باشد كه نگاه ما را منحرف سازند تا از اين راه، ازداستان عصر آمريكا حراست كنند. ما نبايد فريب بخوريم و بايد در موضع مخالف بايستيم و آشكارا و آزادانه و بدون خجالت اعتراف كنيم كه كجا اشتباه كردهايم و چنين اقرارهايي را روي مجسمههاي يادبود در وسط مركز خريد واشنگتن حك كنيم. حقيقتاً ما بايد عذرخواهي كنيم. وقتي ميخواهيم از تكرار يك اشتباه جلوگيري كنيم، هيچ چيزي به اندازه ابراز پشيماني به كار نميآيد. بنابراين ما بايد به مردم كوبا بگوييم، از اينكه روابط كوبا و آمريكا تا اين حد و براي مدتي طولاني آشفته است، متأسفيم. اوباما بايد تأسف عميق ما را از سياستهاي مداخلهجويانه ايالاتمتحده به گوش ايرانيها و افغانها برساند. ايالات متحده بايد تمام اين كارها را انجام دهد، قطعاً فيدل كاسترو، بدون توجه به اينكه مقامات رسمي ايالات متحده ممكن است چه بگويند يا چه كار كنند،به نقش خودش در اشتباهات تصريح نخواهد كرد. ژاپنيها هيروشيما را به پاي «پرل هاربر» نخواهند گذاشت و آن را يك تسويه حساب به شمار نميآورند. روحانيون ايراني و مجاهدين افغاني، فراموشي گذشته را به واشنگتن توبه كرده هديه نخواهند كرد.
ما از آنها عذرخواهي ميكنيم، براي اينكه خودمان را از خودبينيهاي بزرگ عصر آمريكا آزاد كنيم، و براي اينكه اقرار كنيم، آمريكا به طور وسيعي در وحشيگري و حماقت و فاجعهاي كه عصر و دوره ما را معني ميكند، شريك بوده است. براي حل مشكلاتمان، نياز داريم خودمان را آنچنان كه واقعاً هستيم،بشناسيم. براي اين منظور، نياز داريم يك بار براي هميشه از شر خيالات و اوهامي كه در عصر آمريكا شكل گرفتهاند،خلاص شويم.
1-(Andrew J. Bacevich، استاد روابط بينالملل دانشگاه بوستون)
منبع: www.commondreams.com
منبع:نشريه سياحت غرب،شماره 73
/ن