نکته هايي در تاريخ مشروطيت

نظامنامه انتخابات را دادند به حکومت تهران (نيرالدّوله) دو هفته گذشت خبري نشد. مشيرالملک را ملاقات کردم گفت حکومت نظامنامه را نمي فهمد. گفتم چه خواهيد کرد؟ گفت مي خواهيم حاشيه بنويسيم. گفتم اگر حاشيه را نفهميد چه مي کنيد؟ ماند معطل. گفتم «من حاشيه» کناري مي نشينم توضيحات مي دهم. خازن الملک معاون
پنجشنبه، 20 آبان 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نکته هايي در تاريخ مشروطيت

 نکته هايي در تاريخ مشروطيت
نکته هايي در تاريخ مشروطيت


 

نويسنده: مهديقلي هدايت (مخبرالسلطنه)




 
(1)
نظامنامه انتخابات را دادند به حکومت تهران (نيرالدّوله) دو هفته گذشت خبري نشد. مشيرالملک را ملاقات کردم گفت حکومت نظامنامه را نمي فهمد. گفتم چه خواهيد کرد؟ گفت مي خواهيم حاشيه بنويسيم. گفتم اگر حاشيه را نفهميد چه مي کنيد؟ ماند معطل. گفتم «من حاشيه» کناري مي نشينم توضيحات مي دهم. خازن الملک معاون حکومت يک روز آمد و ديگر حاضر نشد. انتخابات را من انجام دادم و روز 15 شعبان 24 وکلاي تهران در سلام حاضر شدند. چه مي دانستم مظفرالدين شاه قلباً مايل است. شيريني افتتاح مجلس نيز افتخار کسبه من شد. سي تومان هم بيشتر نبود.
سعي من از آن روز بود که شاه عليل بود و في التأخير آفات.
(2)
وکلاي تبريز که به طهران آمدند مشروطيت را عنوان کردند. دوره هم دوره محمد عليشاه است. در ملاقات اول وکلاي آذربايجان با مشيرالدوله که به خاطر دارم سرشبي بود و من حاضر بودم مستشارالدوله پرسيد: «حالا مشروطه هستيم يا نه؟» مشيرالدوله به ميخ و نعل زد. مستشارالدوله اصرار کرد. آخر مشيرالدوله گفت خير. مستشارالدوله برخاست و گفت پس دولت آب در گوش ما کرده است. صبح ديگر که در منزل حاج اسمعيل مغازه به اتفاق مرحوم صنيع الدوله به ديدن وکلاي آذربايجان رفتيم صحبت در اطراف مشروطه گرم بود. من محرمانه به شرف الدوله گفتم بايد وکلاء در مجلس بيتوته کنند.
سعدالدوله سخن را برده بود روي نقص قانون اساسي که از مقدمه ناقص نتيجه ناقص مي توان گرفت. در بدو امر نمي خواستم قانون اساسي برف انبار شود. حتي فصلي داشت که وزراء نبايد دستخط شاه را بهانه رفع مسئوليت قرار دهند. به گوش شاه سنگين مي آمد. پيشنهاد کردم بنويسيد وزراء نبايد براي رفع مسئوليت خود دستخط صادر کنند.
متمم قانون اساسي به اشکالات برخورد و شش ماه طول کشيد تا بعضي فصول را صورتي دادند و مظفرالدين شاه به رحمت ايزدي پيوسته بود و باز بعضي فصول آن هنوز براي اين مملکت سنگ راه است.
بدواً مجلس هشت تقاضا از دولت کرد که مشروطيت و عزل مسيو نوز مهم بود. تقاضانامه را من به دربار بردم. اقبال الدوله حامل شد جواب آورد که شاه زير بار مشروطه بهيچوجه نمي رود، ولي عزل مسيو نوز قبول شد. فقرات ديگر هم اصلاً پوچ بود. مثل اينکه اولاد ساعدالملک به تبريز نروند و غيره. به مشيرالدوله گفتم اين جواب را به مجلس نمي شود برد. اگر اجازه بدهيد بگويم مشروطه چه لازم مشروعه باشد، با مملکت اسلامي سازگاتر است. پسنديدند به مجلس آمدم. سعدالدوله گفت مطلب تمام است. مقصود عزل نوز بود. تقي زاده برآشفت که عزل نوز چه اهميت دارد. براي خاطر تو در تقاضا گذارديم. منظور همه مشروطيت است. سيد عبدالله گفت مهلتي بايد روي سخن با ماست.
روز ديگر بر حسب معمول من به مجلس آمدم صحبت گرم بود. وکلا منکر مشروعه بودند. سخن بسيار گفته شد. ورقه هائي ژلاتين کرده بودند که ما مشروعه نمي خواهيم. چلوکبابي تدارک شده بود. ميرزا محمود کتابفروش و حاجي محمد تقي بنکدار گفتند اينها حرف است. فلاني مشروطه را خواهد گرفت. وکلاي آذربايجان ديدند غير از سعدالدوله کسي هست براي ناهار برخاستند. شرف الدوله و احسن الدوله نزديک من آمدند و گفتند زن و بچه ما در تبريز گرو مشروطه است. اگر مي تواني کاري بکن. گفتم فعلاً چلوکبابي حاضر است، نقدر را نبايد از دست داد. پس از ناهار درخواست کردم صنيع الدوله کميسيوني تشکيل داد. گفتم لايحه اي مشتمل بر چهار بند تصويب بايد کرد: سلطنت محمد عليشاه، ولايت عهد به موجب فرمان شاه، مشروطيت ايران، استقرار از انجمها.
دو فقره اول براي تأمين خاطر شاه بود. گفتم مشروطه را مي گيرم و انجمن را فديه مي دهم. شرحي هم به تلفيق من و به خط مستشارالدوله به صدراعظم نوشته شد که وکلا خوب مي دانند که به صدور فرمان مجلس، ايران در عداد ممالک مشروطه در آمده است. مردم تبريز و باکو و غيره تصور مي کنند که اگر به اين اساس مشروطه نگويند مقصود حاصل نيست و وکلا نمي توانند اين فکر را از ذهن آنها دور کنند.
ورقه اي هم در تبريز چاپ شده بود مشتمل بر دستخطي از مظفرالدين شاه و دستخطي از محمدعلي ميرزا و ابلاغي از طرف قنسولگري انگليس به متحصنين که شاه مشروطيت را مرحمت فرمودند. به دربار بردم. مشيرالدوله گفت خودت به عرض برسان. گفتم پادوئي بيشتر نيستم.
حشمة الدوله آن اوراق را به نزد شاه برد. مشيرالدوله احضار شد. مرا هم خواستند به حضور رفتم. شاه روي صندلي نشسته بود. عضدالملک و مشيرالدوله پاي صندلي فرمودند چه مي گوئي؟ عرض کردم شرحي است که به صدر اعظم نوشته اند. فرمود در دستخط شاه مرحوم و من مشروطه نيست. عرض کردم مبلغ الطاف ملوکانه برعيت ابلاغ کرده است که شاه مرکب خوش نشان راه واري به ملت مرحمت فرموده است. ملت مي بيند نشانيها درست است. اما اسبش نبايد خواند.
فرمودند مشروعه باشد. عرض کردم در مشروعه اختيار مي رود به دست علماء. عضدالملک گفت صحيح عرض مي کند. فرمودند «کنسطيطوسيون» باشد. عرض کردم لفظي است خارجي باز لوازمي ملحق به آن که اسباب زحمت خواهد شد. عضدالملک گفت درست عرض مي کند.
فرمودند پس چه بايد کرد؟ عرض کردم دستخطي بفرمائيد که از همان موقع که فرمان شاه مرحوم صادر شد ايران در عداد ممالک مشروطه درآمد. مهلتي مي بايست تا قوانيني به اقتضاي آداب و آيين تنظيم گردد. قلم و کاغذ برداشتند به من بدهند که بنويسم. عضدالملک عرض کرد مرخص بفرمائيد در اطاق ديگر صورت دستخط تنظيم شود و به عرض برسد. دستخط مسوّده من است و خط حشمةالدوله که خودم گراور کردم.
موده من و لايحه قانوني را شاه در کيف گذارد و دستخط را صحّه فرموده به من داد به مجلس آوردم دادم به سيد عبدالله. تاريک بود گفت خودت بخوان. چون تمام شد از دست من بيرون رفت. سعدالدوله بالاي سر من ايستاده بود دستخط را ربود و برد در سراسري عمارت از براي حاضرين خواند. ميرزا حسن کشان کشان مرا به سرسرا برد. چند کلمه گفتم من جمله آنکه گوشها هنوز براي درک بعضي مطالب حاضر نيست.
جهانگير خان گفت تلاش ما هم بر سر اين کار است که گوشها را حاضر کنيم. اما به عقيده من کرنا را وارونه مي دميدند.
(3)
شيخ فضل الله از قاليچه خارج مانده بود. آتش استبداد را باد مي زد. در موافقت با دولتيها در قورخانه متحصّن شد. جماعتي اصحاب کل ناهق در ميدان توپخانه (سپه) ازدحام مي کردند. غوغائي برپا بود. يک باطري توپ هم مهيا.
مشروطه طلب ها هم مسجد ناصري را سنگر کرده بودند. پس از انحلال کابينه ناصرالملک من دربار را ترک نکردم. هر شب در اطاق اميربهادر حاضر مي شدم. شبي وارد شدم ديدم عضدالملک آنجاست، آصف الدوله هم هست و متفکرند. اميربهادر وارد شد. آصف الدوله گفت اگر کار به اين درست مي شود مرا دار بزنند. دانستم تازه اي است. به امير بهادر گفتم اگر منظور بستن درب مجلس است ممکن است من وکلاء را متقاعد کنم و متفرق شوند. اما درست فکر کنيد، اگر نتوانستيد مردم را ساکت کنيد و حاجت به مداخله مجلس افتاد و وکلاء هر يک به طرفي رفته باشند چه خواهيد کرد؟
گفت منظور شاه اين نيست. منظور اعليحضرت اينست که چهار نفر در تهران نباشند؛ تقي زاده، ميرزا ابراهيم، ملک المتکلّمين و سيد جمال تقي زاده در مسلک صراحت لهجه داشت. ميرزا ابراهيم تابع او بود. مسلک ملک و سيد جمال را من ندانستم چيست. عقايد مختلف ساري بود. بر زبان من جاري شد که اين به عهده من.
عضدالملک گفت بنويس. نوشتم. به امير گفت ديگر چه مي گوئي؟ نوشته مرا امير بهادر به اندرون برد. مرا با ظفرالسلطنه حاکم تهران خواستند. به اندرون رفتيم. دو ساعتي از شب مي گذشت. شاه گفت اين را تو نوشته اي؟ عرض کردم بلي. فرمود تعهد مي کني؟ عرض کردم بلي. مرخص شديم از در بيرون رفتيم. شاه صدا کرد پس دستخط پلکونيک چه مي شود؟ امير گفت بايد ناسخ مرحمت بفرمائيد. فرمود پس تو برگرد آنجا. من فهميدم که دستخط توپ بستن مجلس صادر شده است.
در اين شبها بود که بعضي وکلاء از قبيل تقي زاده و حاجي سيد نصرالله و غيره شب در منزل صنيع الدوله به سر مي بردند و من خبر هرچه بود براي ايشان مي آوردم.
آشفتگي افکار بقدري است که از تعهد من سئوالي نشد.
در رياست ناصرالملک من وزارت علوم را داشتم. پس از او در کابينه نظام السطنه وزارت عدليه را. اساس وزارت عدليه بر پايه قديم بود. جماعتي به کار نگاه مي کردند راپرتي تنظيم مي نمودند، به امضاي وزير مي رسيد، مجري مي شد. من امضاي وزير را موقوف کردم و محاکم رسمي مسئول رأي خود تشکيل دادم. سيد عبدالله توسط بيجائي کرده بود نپذيرفتم. بواسطه تعقيب عرايض رعاياي املاک شاه در زنجان محمدعلي ميرزا توسط نظام السطنه خواهش کرد وزارت ديگري را قبول کنم. مهلت خواستم تا محاکم منظم شد. بعد به وزارت علوم رفتم تا سفر آذربايجان پيش آمد.
در غوغاي ميدان روزي شاه از بسته بودن بازار شکايت کرد. من به مجلس رفتم و سعي کردم تا ظهر بازار باز شد. سه سوار قزاق در دهنه بازار پامنار تيرخالي کردند و اسب در بازار تاختند. دوباره بازار بسته شد. در شرفيابي شاه فرمود بازار باز نشد؟ عرض کردم بفرمائيد شهر را نظم بدهند. با تاختن قزاق در بازار البته بسته مي شود. متغير به گلخانه رفتند. صاحب اختيار لطمه اي به پهلوي من زد و گفت چه مي کني؟ اگر امر کند طنابت بيندازند کي مانع خواهد شد. شوري در سر من بود که التفاتي به خطرات نداشتم.
در دنباله قضيه ميدان توپخانه روزي به ديار رفتم در اطاق برليان به حضور شاه رسيدم. مشيرالسلطنه حاضر بود. لدي الورود شاه گفت الآن راپورت آوردند که مردم به ارگ هجوم آورده اند. عرض کردم دروغ است. من از راه مي رسم و هيچکس در اطراف ارگ نبود.
فرمودند مردم چه مي گويند؟ حافظ مشروطه مائيم. عرض کردم کسي غير از اين نمي گويد. البته حافظ مملکت و مجلس اعليحضرتند. جمعي در ميدان ازدحام کرده اند. جمعي هم در مقابل آنها در مسجد. دو دستخط صادر بفرمائيد يکي به مجلس، يکي به ميدان که حافظ امنيت مائيم. اگر حرف حسابي دارند چهار نفر فهميده بنشينند بگويند بشنوند. هر طرف که تا مغرب متفرق نشد بقوه قهريه متفرق مي فرمايئم. هنر من استفاده از مقتضيات بود. در لباس موافقت به اطاق ديگر رفتم. مشيرالسلطنه دو دستخط نوشت: به صحّه رسيد. يکي را من به مجلس بردم، يکي را قوام الدوله به ميدان.
در کميسيون مجلس تقي زاده گفت حالا ما يک طرف، عرق خورهاي ميدان يک طرف! گفتم من از موقع استفاده کرده ام و اين دو دستخط را صادر کرده ام و همه سعي من اينست که خونريزي نشود. اگر مطلب را بايد به آنجا کشاند من نيستم. اگر مطلب روي صلاح است مجلس و مسجد را تا شب خلوت کنيد مي دانم ميدان متفرق نخواهد شد. ولي در انظار عالم حق به طرف شما مي افتد. گفتند بايد با کميسيون جنگ مشورت کرد. خوشبختانه موافقت حاصل شد.
سيد عبدالله و تقي زاده به مسجد آمدند. به منبر رفتند. صحبت کردند. تقي زاده خوب حرف زد بطويکه من انتظار نداشتم. مردم متفرق شدند. وکلا هم شب به خانه هاي خود رفتند. من به دربار آمدم. ميدان برقرار بود. به امير بهادر گفتم من خدمت خودم را انجام دادم. گفت من خبر دارم که مسجد و مجلس متفرق شدند. گفتم اميني همراه من بفرمائيد تحويل بدهم. صدا کرد «اوشاقلر» کسي آمد با او به مجلس و مسجد رفتم مشاهده کرد برگشتيم حکايت نمود.
امير درهم رفت چه کلاه خودش را ضمن تفرقه ميدان داده بود. گفتم من انتظار نداشتم که شيخ به زيارت دستخط قورخانه را ترک بکند و به يک امر که در يد قدرت شماست قناعت دارم. چادري که در ميدان بلند است دولتي است و منبر متعلق به تکيه بفرمائيد چادر را شبانه بخوابانند و منبر را بردارند. کرد و توپها هم به ذخيره برگشت. درين اوقات بود که در روزنامه قدس مرا شتر مرغ خواندند.
(4)
فرمانفرما از حکومت آذربايجان استعفا کرده بود. در کميسيون مجلس براي آذربايجان حاکمي مي خواهند. نظام السلطنه و بعضي وزراء حاضرند. اسامي ذکر مي شود: عين الدوله، آصف الدوله، نيرالدوله و غيره، و تقي زاده تسبيح مي اندازد. دو سه نوبت از سر گرفتند و همه را رد کردند. من بي حوصله شدم و گفتم حالا که هيچکس پسند نمي افتد من مي روم. تقي زاده اين حرف را چسبيد و من خجالت کشيدم بگويم شوخي کردم. حکومت به گردنم باز شد.
چون به تبريز رسيدم معلوم شد شش هزار نفر قشون روس در سرحد بيله سوارند و تقاضاي مطالبات از شاهسون دارند. البته مطلب به اين سادگي نبود. براي صدهزار تومان شش هزار قشون سوق نمي دهند. مقداري را پرداخته بودند و پنجاه هزار منات مطالبه مي شد و هر روز اولتيماتوم مي رسيد.
من به دست رحيم خان چليپانلو در اهر اردوئي تشکيل دادم. اولتيماتوم بيست و چهار ساعته رسيد. به تهران آنچه مي گوئيم جواب نمي رسد. به سعي انجمن از حاجي فرج تبعه روس پنجاه هزار منات برات تفليس گرفتم و به موقع رسانديم. غائله خوابيد.
(5)
بعد از من چه رويه اي در کار بود نمي دانم، تقي زاده از لندن به من که در برلن بودم نوشت که تا شما بوديد راست مي گفتيد ما تکليف خودمان را مي دانستيم. سخن در راست و دروغ نبود. من سخن را روي مطلب مي آوردم و استفاده مي کردم و اين موهبتي بود الهي که در هر موقع به اقتضاي حال پيشنهادي مي کردم و قبول مي شد.
(6)
مجلس را که به توپ بستند تلگرافي از مشيرالسلطنه رسيد با قدري پنبه دار در برقراري من به حکومت آذربايجان. ضمناً دستوري در گرفتن پنج نفر از اعضاي انجمن ايالتي و سپردن آنها به انجمن اسلامي که معناً به رياست قنسول روس و صورتاً به رياست ميرزاحسن مجتهد در سرخاب تشکيل شده بود و ميرهاشم علمدار بود.
اما آن پنج نفر اعضاي انجمن به قنسولگري روس رفته بودند و من فکر کردم چه کنم، ديدم نمي شود يک روز زرد بود و يک روز سرخ. استعفا کردم. بشارت الدوله پيشکار من عقيده داشت که هرچه زودتر از تبريز بروم. اجلال الملک گفت اگر شما برويد چراغ مشروطه خاموش مي شود. من هم ماندم. قورخانه را به اختيار مليون گذاردم. بين دوچي (شتربان فعلي) و سرخاب از يک طرف و خيابان نوبر و اميرخيز از طرف ديگر جنگ درگرفت. من به منزل حاجي مشير دفتر رفتم که در نوبر بود.
از طرف انجمن اسلامي مرا به مشير دفتر سپردند و او را مسئول کردند که به طرفي نروم. باري خيابان به تصرف بيوک خان پسر رحيم خان درآمده بود و نوبر به تصرف شجاع نظام مرندي. او را تشويق کرده بودند که به خانه مشير دفتر ريخته مرا بکشند. ولي او قبول نکرد. خداوندش بيامرزاد. افکار به درجه اي آلوده است که زشت و زيبا تشخيص نمي يابد. از خيالي صلحشان و جنگشان من هم شرحي به ميرهاشم نوشتم که مردي عاقل بود و رقابت شيخ سليم او را به راه کج انداخته بود. شرحي هم به امير بهادر تلگراف کردم. به علي خان نامي از اجزاي کشيکخانه سفارش کرد که مرا به سرحد برساند. از تبريز حرکت کردم و به فرنگ رفتم، بدواً به برلن و بعداً به پاريس.
(7)
در پاريس با سردار اسعد آشنا شدم. خصوصيتي حاصل شد. روزي به او گفتم نشستن در پاريس امروز شأن شما نيست. گفت چه کنم؟ گفتم برويد اصفهان اين نهضتي که شده است اداره کنيد. گفت اينجا را ختم و آخر کار معلوم نيست. گفتم در هيچ اقدامي آخر کار معلوم نبوده است. مردان کاري همّت کرده اند، اگر پيش برده اند نامي شده اند، يا نه به حال سابق مانده اند. شما برويد پيش ببريد. سردار ايران مدار خواهيد شد. پيش نرفت برگرديد. پاريس جائي نمي رود. قرار شد او برود اصفهان و من بيايم تهران. آمديم به کافه «دولاپه».(1) فهيم الدوله به سراغ بليت کشتي به گراندهتل رفت. من به صنيع الدوله تلگراف کردم اجازه مرا بخواهند. جواب رسيد در عفو عمومي تو مستثنائي کجا بيائي. سردار اسعد رفته بود آن جواب را به شکرالله خان و غيره نشان دادم.
(8)
پس از خاتمه کار محمدعلي ميرزا از سردار اسعد تلگرافي رسيد که مستقيماً به تبريز بروم. رفتم. سه روز پس از ورود تلگراف ديگري رسيد که سفارتين پا به يک کفش کرده اند که تو در تبريز نباشي و پس از اين تلگراف سه سال در تبريز بودم. رفع کدورت روس و انگليس شد. ولي در رفع عناد ولي خان تنکابني نشد.
عده اي قشون روس در باغ شمال بودند. در راپرت نظميه بود که هر روز مقرّه تلفن را بالا و پائين مي آورند. دانستم پي بهانه مي گردند. به رئيس نظميه سپردم به خانه ها و کدخداها بسپاريد که هيچ نگويند. سيد المحققين رئيس انجمن ايالتي بود. خالصه جات آذربايجان را انجمن و معتمدالسلطنه رئيس ماليه به اجلال الملک اجاره دادند. صواب نبود من امضاء نکردم و به مراتب بهتر اجاره دادم. در بازار اجاره مرا پسنديدند. سيد استعفا کرد و بث و شکوي رساله اي بر ضد من چاپ نمود. والي ئي که با انجمن به موافقت کار کرد من بودم. در روزنامه ملانصرالدين مرا به شکل ميموني کشيدند که افسارش دست انجمن است. افکار ما پاورقي ندارد. مخالف باشي مستبدي، موافق باشي ميمون.
اگر بر پري چون ملک بآسمان
بدامن در آويزدت بد گمان
امان الله ميرزا (2) را سپهسالار به تبريز فرستاد که به اصطلاح خودش مرا بپراند. من هم براي پريدن مستعد بودم. بازار را براي استعفاي خودم حاضر کردم. انجمن ايالتي مصرّ بود که بسپارم امان الله ميرزا را به آذربايجان راه ندهند. گفتم من ياغي نيستم. مأمور رسمي است بايد بيايد. روزي به امان الله ميرزا گفتم تصور کرده اي که حکومت آذربايجان اشکالي ندارد؟ روي اين صندلي که من نشسته ام بادي مي وزد که گرده مرا هم خسته کرده است. آنکه بعد از من روي اين صندلي بنشيند اين باد به جائيش خواهد انداخت که کلاهش را پيدا نکند.
غوغاي عاشورا بر سر مقره تلفن پيش آمد. ثقة الاسلام و جمعي را به دار زدند و امان الله ميرزا در قنسولگري انگيس انتحار کرد. باري من بازار تبريز را براي استعفاي خودم حاضر کرده بودم و از تبريز به فرنگ رفتم. سردار اسعد در پاريس بود. در معيت او برگشتم مأمور انتظام فارس شدم.
وقتي از تبريز حرکت کردم دويست و چهل تومان پول داشتم. دويست و پنجاه تومن هم از رحيم آقاي قزويني قرض کردم و با اين وجه خودم را به برلن رساندم. آنجا با خانواده اي آشنا بودم و هر چه لازم بود مي دادند. در روزنامه «گنش» نوشتند که فلاني چهارصد هزار تومان از تبريز برده است. اين است زبان لغ که آنرا زبان آراد مي گويند.
پي نوشت ها:
* مرحوم مخبرالسلطنه بجز «خاطرات و خطرات» و «گزارش ايران» که در آنها به جريان مشروطيت پرداخته است رساله اي کوچک به نام «بر من چه گذشت» در سال 1323 منتشر کرد که کمتر در دسترس است . تجديد چاپ آن بهمين سبب ضرورت دارد.
«تحفه مخبري يا کار بيکاري» او به نظم نيز درباره مشروطيت است(تهران، 1333)
1. cafe de la paix
2. ملقب به ضياءالدوله پدر سپهبد امان الله جهانباني.
منبع:نشريه پايگاه نور شماره 11



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط