روشنفکري و سياست در گذر تاريخ (2)
نويسنده: محمد توحيد فام*
بستر و زمينه هاي تاريخي تطور روشنفکري در غرب
1- دوره يوناني - رومي
در يونان باستان، زندگي در مدينه نکته اي پس ضروري بود. تا آنجا که در نظر يوناني «فرض بر اين بود که دستيابي به فضيلت و کمال انساني جز در سايه جامعه که برداشت آن روز «دولتشهر» بود، امکان پذير نيست» (کاپلستون، 1362: 303). بر اساس اين طرز تلقي، تمدن از مرکزيتي برخوردار گشت که در آن سياست با فرهنگ يکي شمرده مي شد و اين توجه تا بدانجا بود که افلاطون غايت قصواي حکمت را سياست دانست.
در اين روزگار، پندارهاي اساطيري شالوده جهان بيني ساکنان دولت شهرهاي يونان را تشکيل داده و به سامان بخشي نظام اجتماعي و قوام دهي سازمان سياسي آنها کمک مي نمود، تا آنجا که مشروعيت اين نظام ها بر اساس اين پندارها تبيين مي گشت (خراساني، 1357: 98).
با ظهور فلسفه، جريان ديگر در کار آمد، تئودور اويزرمان در مسائل تاريخ فلسفه در اين باره مي گويد:
«در واقع نخستين فيلسوفان يونان، درست از آن رو فيلسوف بودند که با جهان بيني اسطوره اي سنتي در افتادند» (اويزرمان، 1358).
اين مساله، به ويژه در آنجا که نقاط حساس فرهنگ آميخته به سياست، هدف قرار مي گرفت، به طرد آنها و دستاوردهاي فردي شان مي انجاميد. اين نکته را به ويژه نزد متفکراني که پس از فلاسفه ميلتوسي به کوشش فلسفي دست يازيدند، مشاهده مي کنيم. آنها ضمن تکيه بر عقل و مطالعه و پژوهش در طبيعت - که اساس انديشه فلاسفه ميلتوسي چون طالس، انکسيمندروس و انکسيمنس را تشکيل مي داد - به انديشه و مداقه درباره زندگي اجتماعي، آيين ها و باورهاي ديني و سرانجام دين و خدايان پرداختند و اين کوشش جهت يافتن و دريافتن چيستي، چگونگي و چرايي هستي، آنان را رو در روي جامعه و جهان بيني غالب بر آن قرار داد.
ناگفته نماند که آنها در عين حال انتقاد و تخريب باورهاي موجود و ارائه نظام آرماني را نيز در نظر داشتند. تا بدانجا که بعضاً جهت پايه گذاري و تشکيل انجمن ها و سازمان هاي سياسي، ديني، علمي، تلاش هاي چندي را مشاهده مي کنيم. از آنجمله است انجمن ديني پيثاگوراس (1) (خراساني، پيشين: 176).
با ظهور دوره سقراطي و معطوف شدن توجهات فلاسفه به فاعل شناخت - انسان - طريقت سوفسطايي در نيمه دوم قرن پنجم قبل از ميلاد پا به عرصه وجود گذارد که روش خاصي براي تعليم و تربيت به شمار مي آمد. تفکر روزافزون درباره پديده هاي فرهنگ و تمدن - که تا اندازه زيادي مرهون آشنايي يونانيان با ديگر مردمان بود - مورد توجه قرار گرفت و سوفسطائيان با مرکز قراردادن امر سياسي، در صدد رفع اضطراب و تزلزلي برآمدند که در نظام اخلاقي دولت شهرها پس از جنگ هاي ايران و يونان پديد آمده بود. و چه بسا که مورد غضب اهالي دولت شهرها قرار گرفتند و ناگزيز از فرار يا پذيرش تبعيد و حتي مرگ شدند. مشخصاً پروتاگوراس و سقراط که هر چند سوفسطايي به شمار نيامده، در برابر جريان آنها رخ نشان داده و به ايجاد فساد اخلاقي محکوم بودند (کاپلستون، 1362: 131-125؛ برن، 1366).
بدين ترتيب مشاهده مي کنيم که شيوه روشنفکري در يونان باستان، انتقاد از وضع موجود به ويژه در حوزه هاي بينش جهان شناختي و امور اخلاقي جامعه بوده است. از آنجائي که اين عمل، بعضاً به برانگيختن نيروهايي مخالف در جامعه و به خطر افکندن بنيان هاي آن مي انجاميده - نمونه سقراط - حساسيتي خاص نسبت به اين پديده نشان داده شده است. تبعيد يا مهاجرت به عنوان راه چاره روشنفکران، در اين دوران توسط جامعه رخ مي نماياند که معمولاً در خارج از حوزه دولت شهرها، مرگ فکري انديشمند مغضوب را در پي داشته است (نويمان، 1373: 25).
با برآمدن دولت مقدونيه و چيرگي آن بر دولت شهرهاي يوناني، و پس از آن پيدايش امپراطوري روم، پا به مرحله اي ديگر از اين جريان گذارده ايم. در اين دوران، به تدريج انديشه فلسفي و به تبع آن متفکران به حاشيه نشيني اجتماع و فرهنگ و سياست مي پردازند. زوال نظام اجتماعي حاکم، انديشمند را به درون گرايي و خويشتن پردازي وا مي دارد و مکاتب کلبي و ايپکوري محصول چنين رخدادي هستند. چنانکه، نزد اپيکور، هدف فلسفه سياسي، مشروعيت بخشي به عمل متفکري است که با کناره گيري از امور سياسي و عدم انتظار عدل و دادگستري از دولت - آنگونه که نزد يونانيان پيش از او بود، مثلاً اوريپيد (2) - تنها متوقع استقرار نظم و امنيت است (برن، 1357: 118).
بدينسان نخستين نمونه هاي تاريخي جدايي روشنفکر از زندگي سياسي را نزد اپيکوريان مي يابيم. هر چند، اين جريان چندان به دراز نکشيده و با ظهور رواقيان، تأمل در زندگاني سياسي و اجتماعي در مسيري تازه و با روحي ديگرگون ادامه مي يابد.
جدا انگاشتن زندگاني فردي از زندگاني اجتماعي و تفارق عمل سياسي از کنش اخلاقي، که محصول ظهور و تفوق دولت مقدونيه و پس از آن امپراطوري روم بر دولت شهرهاي يونان بود، رواقيان را بر آن داشت که به اصرار بر دخالت اخلاق در امور سياسي بپردازند. اين نگره با رويکرد خاص خويش، هر چند تعارضات شديد را موجب شد، اما بوسيله ايده جهاني وطني (cosmopolitanism) موجود در ذات انديشه فلسفي ايشان - که برآورنده نيازهاي آن روزگار امپراطوري روم نيز مي بود - در سراسر امپراطوري گسترش يافت. امپراطوري که بخش عمده نيروهاي فکري - فرهنگي آن زير نفوذ اقتدار فرهنگ هلني - يوناني بودند و بدين لحاظ، مي توان روزگارش را عصر يوناني مآبي رومي خواند.
تبعيد متفکران منتقد، در اين دوران - دوره يوناني مآبي رومي - نيز ادامه يافت. هر چند، زيان هاي اخلاقي گذشته را در بر نداشته و به مرگ فکري فيلسوف نمي انجاميد. چنانکه ، براي مثال، پس از اخراج فيلسوفان از روم توسط امپراطور دوميثيانوس در سال 89 ميلادي، اپيکتتوس- که از جمله فلاسفه رواقي است - در نيکوپوليس موطن گزيده و با تاسيس مدرسه اي به ترتيب شاگرداني چند پرداخت که از جمله آنان فلاويوس آريانوس، حاکم پادوکيا و مصنف کتاب مباحث (دياتريباي) مي باشد (رابينسون، 1370: 678؛ دورانت، 1370: 578).
امپراطوري مارکوس اورليوس مويد ميزان نفوذ عقايد رواقيان در روم و برگشاينده فصلي نو در تاريخ روشنفکري آن ديار بود. چه، او فلاسفه را ارج بسيار نهاد و بسياري از آنان - که البته از دوستان وي بودند - به مجلس سنا راه يافتند. بدين ترتيب بار ديگر زندگي سياسي روشنفکري از سر گرفته شد (اورليوس، 1369).
در دوران يوناني مآبي رومي به پديده اي برمي خوريم که بعدها - و به ويژه در عصر رنسانس - نيز رخ بر مي نمايد و آن حضور «روشنفکران حاشيه نشين موثر» مي باشد. فهم مطلب، توضيحي مختصر را مي طلبد.
با تحقق امپراطوري روم و اضمحلال دولت شهرها، پديده روستانشيني به مرحله اي تازه از حيات تاريخي خود وارد مي شود. روستاها که منابع اصلي برآورنده احتياجات شهرهاي رومي بودند. اهميتي بسزا داشته و به طور فزاينده گسترش يافتند. هر چند که زندگي سياسي، همچنان عملاً در شهرها و به ويژه پايتخت تمرکز يافته بود.
اين پديده به ظهور نسلي جديد از نخبگان رومي انجاميد که زندگاني روستايي را به سبب فراهم آوردن فراغتي عالمانه بر زندگي در شهر و فعاليت مستقيم در امور سياسي ارج مي نهادند. بدين سان، نخستين نشانه هاي حضور روشنفکراني حاشيه نشين را در اين دوران بر مي يابيم که البته بر خلاف امثال اپيکوريان از زندگي سياسي دور نبوده و به طور غيرمستقيم بر آن تاثير مي گذارند. از اين رو، اطلاق صفت «موثر» به ايشان دور از اسناد نمي باشد. ظهور هرج و مرج در نظام سياسي، بروز انقلابات پي در پي اجتماعي - سياسي، هجوم اقوام غير رومي، ضعف اخلاقي حاکم بر سامان حيات اجتماعي، از جمله عوامل بروز اين پديده به شمار مي آيند (دورانت، پيشين، 295-278؛ ناظرزاده کرماني، 1369: 302-159).
مختصري گفته شد از چيستي مفهوم روشنفکري در دوره يوناني - رومي و چگونگي باليدن اين پديده در گستره اجتماع و شيوه هاي برخورد با وي به مثابه نيرويي اجتماعي، که البته شرح مفصل آن، خود کتابي مستقل را شايسته است. روح غالب بر جريان روشنفکري در اين روزگار نقد سنت هاي موجود، به ويژه در پهنه اخلاق اجتماعي بود که ناگزير به نقد سياست راه مي برد. نوانديشي، هيچگاه به معناي يکسر دور ريختن همه سنت ها و رسوم نبود. اين نکته را بايستي در ارتباط با ديگر بخش هاي نظام ذهني و حيات فکري آن روزگار بر رسيد. به ويژه با عطف نظر به طرز تلقي غالب آن دوران از مفهوم «تاريخ» و مقوله «زمان»، که خود بحثي است مستقل و اين گفتار، جاي بررسي آن نيست. در چنين دوراني، شيوه غالب برخورد با روشنفکران تبعيد يا زندان بود (دورانت، پيشين: 86). هر چند نمونه هايي از محکوميت به مرگ را نيز مشاهده مي کنيم. سرانجام سقراط و سيسرون از آن جمله مي باشند.
به هر حال با پديد آمدن مسيحيت و گسترش و استقرار آن در امپراطوري روم و نظام اجتماعي آن و اضمحلال امپراطوري در قرن پنجم ميلادي، به مرحله نويني از سير جرياني که در صدد باز نمودش هستيم، وارد مي شويم.
2- مسيحيت دوره نخست (سده هاي 5 تا 11 ميلادي)
با اين حال، ظهور مسيحيت رخدادي ديگر به دنبال دارد که عبارت باشد از؛ امحاء و نابود کردن جسماني (کشتن) سويه مخالف. اين عمل که نخستين بار توسط مخالفان مسيحيت در مورد ايشان به کار بسته شد، بعد از تثبيت قدرت کليسا، توسط مسيحيان در مقابل آناني معمول گشت که به ارتداد مشهور مي شدند. چه، عقيده عمومي بر آن بود که ايشان (مرتدان) نه تنها ايمان را آلوده مي کنند، ممکن است به کانون هاي مخالفت نيز تبديل شوند. و از آنجا که پايگاههاي اجتماعي و مخاطبان، همه جا کم و بيش يکي بودند و سهيم بودن در ارزش هاي اساسي واحد و به يک زبان سخن گفتن و نوشتن، بر امکان شيوع و گسترش اين کانون ها مي افزود و مي توانست بنيادهاي جامعه اي را که بنيان اساسي ترين ارزش هايش بر کليسا قرار داشت- هر چند اين نکته در پاره اي مناطق تنها ادعاي به دور از واقعيت اهل کليسا بود - از هم فرو پاشد، بنابراين هر گونه مخالفتي بايستي در نطفه خفه مي شد (ژينسون، 1371: 23-22؛ دورانت، پيشين: 720-717). بدين ترتيب، کليسا مي رفت تا زمينه هاي تشکيل آنچه بعدها، انگيزاسيون (تفتيش عقايد) خوانده شد را فراهم نمايد. اختلافات موجود بر سر قدرت ميان اقوام اروپايي نظير فرانک ها و اوستروگوت ها و توسل ايشان به شرايع متعدد مسيحيت نظير کاتوليسم و آريانيسم، بر اين مسئله دامن مي زد (فرمانتل، 1345: 58: دورانت، جلد چهارم: 126-121).
به هر روي، اين برداشت عمومي در باز گردانيدن هر گونه مخالفتي به ارتداد، تا آنجا پيش رفت که در دوره هايي، بعضاً مدافعان مسيحيت نيز به دليل عدم همخواني آراء شان با عقايد کليساي آن روزگار، توسط دستگاه ديني حاکم مورد نکوهش قرار گرفتند.
پي نوشت ها :
* استاديار گروه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مرکزي
1- آنچه مورخان باستان درباره انجمن پيثاگوراسي، يا سوندريا، مي گويند نشان مي دهد که آن پيش از هر چيز يک فرقه مذهبي بوده است که به علت شرايط زندگي اجتماعي و سياسي يونان در قرن ششم قبل از ميلاد، با کارهاي سياسي نيز پيوند داشته است.
2- اوريپيد از آناني بود که به الحاد متهم شد (در 410 ق.م) او در سال 408 ق.م به نزد آرخلائوس پادشاه مقدونيه رفت. کينه آتنيان نسبت به او آنچنان بود که پس از مرگش گفتند که سگان دربار سلطنتي بدو حمله ور شده و بدنش را پاره پاره کرده اند (دورانت، 1360: 9-468).
ادامه دارد...
/ج