سرنوشت خاندان سلطنتي قاجار

كتاب شاهان از ياد رفته – حماسه سلسله قاجار تاليف علي قاجار فرزند سلطان مجيد ميرزا در سال 1992 به زبان فرانسه در پاريس منتشر شد. كتابي است كه جز در فصل پاياني آن مطلب جديدي براي محققان تاريخ ندارد. همانا حماسه پردازي است كه در نام كتاب هم بدان اشاره شده.
شنبه، 2 بهمن 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سرنوشت خاندان سلطنتي قاجار

سرنوشت خاندان سلطنتي قاجار
سرنوشت خاندان سلطنتي قاجار


 





 
كتاب شاهان از ياد رفته – حماسه سلسله قاجار تاليف علي قاجار فرزند سلطان مجيد ميرزا در سال 1992 به زبان فرانسه در پاريس منتشر شد. كتابي است كه جز در فصل پاياني آن مطلب جديدي براي محققان تاريخ ندارد. همانا حماسه پردازي است كه در نام كتاب هم بدان اشاره شده.
آنچه مي خوانيد ترجمه ي همين فصل پاياني است:
محمد علي شاه تبعيد را با دشواري تحمل مي كرد. دلش براي ايران بشدت تنگ مي شد. اين همسرش ملكه جهان بود كه تصميم گرفت ملك وسيعي در اودسا در كنار بولوار فرانسويان بخرد كه چندين كاخ كوچك در آن پراكنده بود. باغهاي اين ملك به بلنديهاي مشرف به درياي سياه مي رسيد و از فراز آن منظره شهر ديده مي شد. او مبل و اثاث اين اقامتگاه را خريد و خانواده سلطنتي در آن مستقر شدند. به بركت وجود محبت آميز همسرش بود كه محمد علي شاه دچار افسردگي – كه در ميان پادشاهان تبعيدي متداول است – نشد و تا آغاز جنگ جهاني اول چندين سفر به اتفاق افراد خانواده اش به برلين و وين و شهرهاي آب معدني اروپاي مركزي كرد. هر چند اين شيوه زندگي مخصوص تمام اشراف آن زمان اروپا بود، اما پادشاه مخلوع ايران را راضي نمي كرد. بزرگترين خوشحالي او هنگام جشنهاي سنتي ايران و پذيرائي و گفتگو با صيفي كاران اودسا بود كه تصادفاً همه آنان ايراني بودند.
متاسفانه انقلاب اكتبر به اين زندگي خاتمه داد. در 1919 هنگامي كه سربازان بلشويك وارد اودسا شدند، محمد علي شاه، ملكه جهان و اعضاي خانواده به اتفاق همراهانشان با شتاب آن شهر را به مقصد استانبول ترك نمودند. در آنجا كاخي را كه متعلق به يك شاهزاده خانم عثماني بود در كنار بسفور اجاره كردند. طي چند سال بعدي زندگي باشكوهي داشتند و زمستانها را در نيس يا مانتون در جنوب فرانسه مي گذراندند. انقلاب كماليون در 1924 آنان را وادار به عزيمت جديدي كرد و اين بار آنان در سان رمو در ريويراي ايتاليا، در همسايگي آخرين سلطان عثماني اقامت گزيدند. در همان شهر بود كه محمد علي شاه در آوريل 1925 (ارديبهشت 1304) درگذشت. از وي تشييع جنازه باشكوهي به عمل آمد كه در آن سلطان احمدشاه و آخرين سلطان عثماني نيز شركت داشتند. جنازه محمد علي شاه را به كربلا فرستادند كه در آ‌رامگاه خانوادگي سلسله قاجار كه قبلاً مظفرالدين شاه در آن دفن شده بود، به خاك بسپارند.
در 1924 رضاخان سردار سپه به فكر استقرار جمهوري در ايران افتاد، ولي در برابر مخالفت روحانيون و افكار عمومي ناچار شد از نقشه اش دست بردارد. شايد در همين هنگام بود كه فكر نشستن بر تخت سلطنت قاجارها در مغزش پيدا شد. در نوامبر 1925 (آبان 1304) او مجلس را وادار كرد كه ماده واحده اي تصويب كند كه سلسله قاجار را خلع و او را به حكومت موقتي منصوب مي كرد. بديهي است كه مجلس شوراي ملي كه تغيير قانون اساسي در حدود اختياراتش نبود حق نداشت مبادرت به چنين كاري كند و با اين كار خود قانون اساسي را زير پا گذاشت.
احمدشاه كه در اين هنگام در پاريس بسر مي برد، اعلاميه اي به اين مضمون صادر كرد و در اختيار روزنامه ها گذاشت:
«در اين لحظه غم انگيز كه آينده كشورم در معرض خطر است، تمام فكرم متوجه ملتم مي باشد و مايلم اين اعلاميه را خطاب به هم ميهنان عزيزم صادر كنم: كودتائي كه رضاخان عليه قانون اساسي و خاندان من انجام داده با زور سرنيزه صورت گرفته است. اين كار عميقاً به مقدس ترين قوانين ايران لطمه وارد ساخته و ملت من را ناگزير به مصيبتهاي بزرگ و رنجهائي سوق مي دهد كه سزاوار آن نيست. من به اين كودتا بشدت اعتراض مي كنم و كليه اقداماتي را كه اين حكومت و كارگزاران آن در آينده مرتكب شوند، كان لم يكن و بي اعتبار مي دانم. من بر اساس قانون اساسي پادشاه قانوني ايران هستم و در انتظار ساعتي بسر مي برم كه به كشورم بازگردم و به خدمت به ملتم بپردازم». متأسفانه براي ملت ايران، احمدشاه نتوانست به آرزويش جامه عمل بپوشاند. بيماري موجب مرگ زودرس او در فوريه 1930 (بهمن 1308) گرديد، بي آنكه ايران محبوبش را يكبار ديگر ببيند. اما رضاخان با زور سرنيزه ارتش مجلس موسساتي بر پا كرد كه وي را پادشاه موروثي شناخت. او نام پهلوي را بر خود نهاد تا ايران ساساني را به ياد بياورد.
در خلال اين رويدادها ملكه جهان تصميم گرفت با دو فرزند كوچكترش به ايران باز گردد. او تمام قاليهايش را در سان رمو فروخت و به پاريس رفت تا با پسر ارشدش سلطان احمدشاه كه مثل هميشه در هتل ماژستيك اقامت داشت، ملاقات و مذاكره كند.
او خانه كوچكي در محله اوتوي اجاره كرد و تا پايان تابستان 1925 در آن بسر برد. آنگاه همراه اعضاي خانواده و همراهانش در مارسي سوار يك كشتي متعلق به خطوط كشتيراني بريتانيا شد و عازم بمبئي گرديد. در آن زمان اين راحت ترين وسيله مسافرت به ايران بود.
تصميم ملكه جهان ممكن است شگفتي برانگيزد، زيرا در آن روزها سلسله قاجار بشدت در معرض خطر بود. اما اين زن باشخصيت كه مادربزرگ من بود، نمي توانست پايان كار قاجارها را باور كند. او مي دانست كه ايرانيان به خانواده او علاقه دارند و پسرش سلطان احمدشاه را ستايش مي كنند. چگونه مي شد تصور كرد كه ملت سلسله اي را كه ظرف يك قرن آن را از تاريكي قرون وسطائي به روشنائي عصر جديد هدايت كرده بود ترك كند و يك سرهنگ بي سواد قزاق را بر تخت طاووس بنشاند، در حاليكه خود او از اعقاب چنگيزخان و سواران مغول بود كه در زمان خود دنيا را فتح كرده بودند؟
او موافقت احمدشاه را با انتصاب پسر سومش سلطان محمود ميرزا به واليگري ايالت فارس و پسر چهارمش سلطان مجيد ميرزا – پدرم- به حكومت اصفهان جلب كرده بود. قرار بود آنان از پاريس نمايندگاني از جانب خود به اين دو ايالت بفرستند و چند ماهي امور اين دو ايالت مهم را اداره كنند تا احمدشاه به ايران باز گردد.
در اكتبر 1925، مقارن ايامي كه مجلس ايران در صدد خلع سلسله قاجار بود، ملكه جهان همراه سي نفر از جمله ستوان ايوان آداموويچ افسر سابق گارد امپراتوري روس كه اكنون آجودان كشوري ملكه بود و دكتر پروزالسكي لهستاني كه از اودسا او را دنبال كرده بود و پيشخدمتها و نديمه هاي متعدد در مارسي سوار كشتي شدند.
در بمبئي بي بي خانم دختر عمويش كه مادر آقاخان محلاتي بود به عرشه كشتي آمد و اصرار كرد كه آنها را به منزلش ببرد. با اينكه اين تأخير در مسافرت با نقشه ملكه جهان جور در نمي آمد، ناچار شد دعوت را بپذيرد و در كاخ آقاخان به طرز باشكوهي پذيرائي شود. از بمبئي ملكه جهان و همراهانش سوار يك كشتي انگليسي ديگر به مقصد خليج فارس گرديدند. هنگامي كه كشتي در برابر بندر بوشهر توقف كرد، حاكم بندر به عرشه كشتي رفت و به وي خير مقدم گفت. وقتي هم كه كشتي وارد شط العرب شد، حاكم آبادان نيز كه در همان زمان مقر پالايشگاه نفت بسيار مهمي بود، همين كار را كرد. ملكه جهان و همراهانش در بصره از كشتي پياده شدند و پس از چند روز اقامت به شهر مقدس نجف رفتند. در آن شهر ملكه جهان با چند تن از روحانيون عاليقدر ملاقات كرد. اصولاً اين مراجع تقليد زنان را به حضور نمي پذيرند، ولي براي او استثناء قائل شدند. ملكه نقشه احمدشاه را كه در وهله نخست اخذ فتوائي داير بر اينكه اقدامات رضاخان بر خلاف قوانين اسلامي است با روحانيون در ميان گذاشت. در صورت صدور چنين فتوائي احمدشاه امكان مي يافت رئيس الوزراي خائن خود را بر كنار سازد و به تقاضاي مراجع تقليد شيعه به تهران بازگردد. آيت الله هاي نجف با اين نقشه موافقت كردند، ولي آن را موكول به بعد از ورود ملكه جهان به تهران نمودند. تنها او مي توانست پسر دومش محمد حسن ميرزا وليعهد را از نقشه آگاه سازد، زيرا كليه ارتباطات بين دو برادر تحت مراقبت شديد ماموران رضاخان قرار داشت.
پس از ملاقات نجف، ملكه به بصره بازگشت و اين بار سوار ترن بغداد شد. او در نظر داشت از آنجا با اتومبيل عازم تهران شود. وقتي ملكه جهان در نوامبر 1925 به بغداد رسيد، دولت پادشاهي عراق – مخلوق استراتژي بريتانيا در شرق – تازه تاسيس شده بود. هنوز ايران در پايتخت خلفا سفارت نداشت چون تهران هنوز حكومت ملك فيصل را به رسميت نشناخته بود، لذا ملكه تبعيدي و همراهانش در سركنسولگري ايران اقامت گزيدند. ملكه جهان به زيارت اماكن مقدس كربلا و كاظمين رفت، ولي وقتي به بغداد بازگشت در يك نيمه شب او را با خشونت از خواب بيدار كردند و بدون هيچ گونه توضيح و ملاحظه اي از سركنسولگري اخراج كردند. چند اتومبيل كه يك وزير شيعه عراقي فرستاده بود در برابر ساختمان سركنسولگري توقف كرده بود. وزير مزبور به ملكه جهان توضيح داد كه در ايران سلسله قاجار خلع شده است و به ملكه پيشنهاد كرد او و همراهانش را به بيرون پايتخت عراق ببرد.
در لحظه اي كه ملكه جهان مي خواست سوار اتومبيل شود دچار ترديد شد. ساعت چهار بامداد بود و او تنها با چند نفر همراهانش را سربازان عراقي محاصره كرده بودند. آيا اين مقصد نامعلوم كه آنان را مي بردند شباهتي به خانه ايپاتيف نداشت كه خانواده رومانوف رادر آن قتل عام كرده بودند؟ در هر حال او چاره اي نداشت و سوار شد. اقامتگاهي كه او را بردند در شهر مقدس كاظمين و متعلق به همان وزير عراقي بود. او در حدود يك ماه از مهمانانش پذيرائي كرد. او شيعه بود و همين توضيح براي طرز رفتار كافي بنظر مي رسيد. وانگهي عراق تحت الحمايه بريتانيا بود و بعيد بنظر مي رسيد كه انگليسيها اجازه بدهند سوء قصدي عليه ملكه سابق ايران صورت بگيرد. وقتي خاطر ملكه جهان آسوده شد به بغداد بازگشت و كاخي مشرف به رود دجله اجاره كرد. او هشت ماه در آنجا ماند و در همين حال پسرش محمد حسن ميرزا كه از ايران اخراج شده بود به او پيوست.
در همين كاخ بود كه نماينده اي از سوي رضاخان به ديدار ملكه جهان رفت و پيشنهاد مبلغ كلاني به او كرد – سه ميليون تومان – كه در ازاي آن خودش به تهران مراجعت كند، ولي دو فرزند خردسالش به ايتاليا بروند و در يك آموزشگاه نظامي تحت نظر پادشاه ايتاليا تحصيل كنند. ملكه جهان حدس زد كه غاصب تاج و تخت قصد دارد از او به عنوان گروگان براي مشروعيت بخشيدن به سلطنت خود استفاده كند و پيشنهاد را رد كرد. در آوريل 1926 (ارديبهشت 1305) رضاخان تاجگذاري كرد و نام رضاشاه پهلوي را بر خود نهاد. روحانيون تهران در اين مراسم شركت كردند.
ملكه جهان پس از هشت ماه اقامت در بغداد به بيروت رفت. در آن شهر خانه اي اجاره كرد و با دو پسر كوچكترش سلطان محمود ميرزا و پدرم سلطان مجيد ميرزا و ساير همراهان در آن اقامت گزيد. بدين سان بود كه من در بيروت به دنيا آمدم. بيروت در آن زمان شهر كوچكي بود و به ملكه مادربزرگم در آن شهر بسيار خوش مي گذشت.
سلطان احمدشاه فرزند ارشد مادربزرگم همچنان در پاريس در هتل ماژستيك بسر مي برد و اميدوار بود روزي به ايران بازگردد، اما در 1928 دچار سل كليوي شد و او را براي معالجه به بيماستان امريكائي نويي منتقل ساختند. جد بزرگمان عباس ميرزا نيز از بيماري سل استخوان درگذشته بود. آيا اين بيماري در قاجارها ارثي بود؟ چند مدتي وخامت وضع مزاجي شاه سابق را از مادرش پنهان كردند، ولي سرانجام ملكه جهان توسط يكي از آشنايان از موضوع باخبر شد و در 1929 بسرعت عازم پاريس گرديد.
سلطان احمدشاه در فوريه 1930 درگذشت و ملكه جهان تصميم گرفت در فرانسه بماند. او در خانه وسيعي در سن كلو در حومه پاريس مستقر شد كه پيرامونش پارك وسيعي داشت و تمام اعضاي خانواده قاجار را كه در بيروت مانده بودند نيز به آنجا آورد. من در سن هيجده ماهگي همراه با تعدادي پسر عمو و دختر عمو وارد خانه سن كلو شدم و تا هفت سالگي در اين محيط كاملاً ايراني زندگي كردم بدون اينكه هرگز يك كلمه فرانسه صحبت كنم.
امروزه ملك سن كلو به فروش رفته است، ولي خانه آن هنوز وجود دارد. پارك آن سرتاسر مبدل به ساختمان شده است. اين يكي از زيباترين باغهائي است كه من ديده ام. يك باغ حقيقي ايراني با تپه اي كه بر فراز آن يك كلاه فرنگي احداث شده بود و آبشاري كه طبقه طبقه تا پائين تپه مي ريخت و در آنجا تبديل به نهر زيبائي مي شد. از فراز تپه منظره شهر پاريس ديده مي شد. مادربزرگم در اين پارك كوشكي ساخته بودند كه در آن از مهمانان پذيرائي مي كرد. من و پسر عموهايم هر روز در پارك بازي مي كرديم بدون آنكه واقعاً تبعيد را احساس كنيم و از آن رنج ببريم زيرا بجز ستوان آداموويچ و دكتر يروزالسكي بقيه اطرافيان ما همه ايراني بودند.
مادربزرگم عايدي املاكش را در ايران كه مصادره نشده بود دريافت مي كرد (فقط املاك شوهرش محمد علي شاه مصادره شده بود). علاوه بر آن سلطان احمدشاه مبالغ كلاني پول در چندين بانك امريكائي سپرده داشت. اين ثروت در نتيجه بحران 1929 لطمه زيادي ديد، با اين حال مادربزرگم هميشه موفق مي شد با عايدي املاك و گاهي فروش جواهراتش به راحتي زندگي كند.
مرا در سن هفت سالگي به يك پانسيون كاتوليك فرستادند. مادربزرگم تركي كه زبان متداول دربار قاجار بود بلند نبود و دلش نمي خواست به زبانهاي مختلف به من آموزش بدهند. بنابراين براي آموختن زبان فرانسه به يك مدرسه متعلق به ژروئيتها (يوعيون) مي رفتم. در آنجا با وحشت دريافتم كه در كتب درس تاريخ مسلمانان را وحشي معرفي مي كنند. علاوه بر آن مرا مجبور كردند كه دروس، شرعيات مسيحي را بياموزم كه در آنها نيز مطالب وحشتناكي درباره دين اسلام مي شنيدم. اما من با تمام قوايم از شركت در مراسم عشاء رباني خودداري كردم.
مادربزرگم عادت به چنين تساهلي نداشت. او همانند تمام قاجارها يك شيعه متعصب و مومن بود و لذا وقتي برايش تعريف كردم كه چه مطالبي در مدرسه به من ياد مي دهند، در وهله نخست باور نكرد.
در خلال تابستانهاي دهه 30 مادر بزرگم به اروپاي مركزي مي رفت – برلين و وين و بويژه شهرهاي آب معدني سودت، كارلباد و مارينباد – كه بسيار مورد علاقه اش بود. او با اتومبيل سفر مي كرد، يك پاكارد بزرگ كه ا تاق آن را مخصوص او ساخته بودند با سقف كروكي چرمي و راننده كه در صندلي جلو بدون سقف مي نشست و بوسيله تلفن داخلي با او صحبت مي شد. راننده او يك فرانسوي اهل كاركاسون بود كه اسم كوچكش روبر بود، ولي بخاطر رنگ تيره چهره و لهجه مضحكش همه او را به جاي يك شرقي مي گرفتند.
در 1938 ملكه جهان در كارلباد بسر مي برد كه آلمان چكوسلواكي را تصرف كرد. او با شتاب هرچه تمامتر از طريق برلين به پاريس بازگشت و از ترس وقوع جنگ دستور داد همگي عازم لوزان بشويم، اما در آخرين لحظه خطر جنگ برطرف شد و زندگي عادي را در سن كلو از سر گرفتيم. تابستان سال بعد ديگر صحبتي از سفر به شهرهاي آب معدني اروپاي مركزي در ميان نبود، زيرا همه آنها به رايش آلمان منضم شده بودند، بدين جهت مادربزرگ رضايت داد به دوويل برود. در آ‌نجا بود كه خبر شروع جنگ را شنيديم.
در وهله نخست ملكه جهان تشخيص داد بهتر است ما در نورماندي بمانيم. او جنگ اول جهاني و گازهاي خفه كننده را به خاطر مي آورد كه احتمال داشت اين بار هم آلمانيها روي پاريس بريزند. وقتي جبهه فرانسه در ژوئن 1940 فرو ريخت، اين ملكه سابق كه قهرمان اسباب كشي شده بود ترتيب عزيمت ما را به سوي اسپانيا داد. بسياري از فرانسويان نيز شروع به فرار به سوي جنوب كرده بودند و در نتيجه تمام هتلهاي عرض راه پر بودند. گاهي شهرداران شهرها و روستاهاي سر راه اتاقهائي در خانه هاي مردم برايمان تهيه مي كردند. هنگامي كه ترك مخاصمه بين فرانسه و آ‌لمان اعلام شد، ما در بياريتز بوديم و در آنجا من را در يك مدرسه ژزوئيتي ديگر گذاشتند. بياريتز در منطقه اشغالي قرار داشت، ولي مادربزرگم تشخيص داد كه آلمانيها قصد آزار و محدود ساختن آزادي ما را ندارند، لذا تصميم گرفت به پاريس بازگردد تا از حمايت رسمي آنها برخوردار شود.
در غياب ما منزل پدرم كه يك ساختمان وسيعي در وسط يك پارك كوچك به سبك انگليسي بود، تبديل به «كوماندانتور» آلمانيها شده بود. در عوض كاخ ملكه جهان دست نخورده باقي مانده بود و همه ما در آن اقامت گزيديم.
در طول سالهاي اشغال فرانسه، نگراني عمده ما و بسياري فرانسويان تأمين مواد خوراكي بود. در همه چيز كمبود وجود داشت و اين دوراني بود كه مادربزرگم بسياري از جواهراتش را فروخت تا از بازار سياه و با قيمت گزاف مواد خوراكي تهيه كند. وانگهي ديگر پولي بابت عايدي املاكش از ايران نمي رسيد. بمبارانهائي كه هدفشان كارخانه هاي بيانكور بود به سن كلو هم صدمه زد. در ملك مجاور خانه پدرم كه اقامتگاه شاهزاده ژرژ يونان و پرنسس ماري بوناپارت بود بمبي روي اتاق نگهبان افتاد و نگهبان را كه ما بخوبي مي شناختيم به قتل رساند. اين حادثه مادربزرگم را بشدت تحت تأثير قرار داد و تصميم گرفت به پاريس نقل مكان كند و در آپارتماني در داخل شهر زندگي كند. او بر اين باور بود كه كسي جرأت نخواهد كرد پايتخت فرانسه را بمباران كند.
نام من را در مدرسه تاننبرگ در كوچه تور واقع در محله شانزدهم پاريس نوشتند. اين يك آموزشگاه خصوصي بود كه يك بانوي اشراف زاده بالت به نام مادام تاننبرگ اداره مي كرد. در اين آموزشگاه اعياني كه فقط فرزندان نجبا و بورژواهاي بزرگ تحصيل مي كردند، من شاهد شكاف بزرگي بودم كه طي چند دهه بعدي فرانسويان را به دو دسته تقسيم كرد. بسياري از خانواده ها از هم گسيخته شدن چون بعضيها با حكومت ويشي همكاري مي كردند و برخي ديگر در نهضت مقاومت فعاليت مي كردند. به تدريج روشن مي شد كه نهضت مقاومت پيروز خواهد شد، زيرا اولاً ميهن پرستي در ميان تمام ملتها وجود دارد و ما ايرانيان اين مطلب را بخوبي مي دانيم. در ثاني نيروهاي اشغالگر خدمت كار اجباري برقرار كرده بودند كه به نام آن كليه جوانان سالم را به آلمان مي فرستادند. بزودي در حول و حوش ما جز دبيران و ناظمان سالخورده و از كار افتاده كسي باقي نماند. سايرين وقتي براي كار اجباري در آلمان احضار مي شدند، ترجيح مي دادند سوار ترن بردو بشوند و در نهضت مقاومت به فعاليت پردازند.
در بهار 1944 پاريس نيز به نوبت خود بمباران شد. شمائيه پياده شدن قريب الوقوع نيروهاي متفقين به خاك فرانسه بيش از پيش به گوش مي رسيد. ملكه جهان نامه اي به فن ريبن تروپ وزير خارجه آلمان نوشت و از وي اجازه خواست كه به سويس يا اسپانيا برود. اين اجازه به او داده نشد و لذا در مارس 1944 خانه اي در فونتن بلو – 60 كيلومتري جنوب پاريس- اجاره كرد و همه ما را به آن منتقل ساخت. فن ريبن تروپ ضمن مخالفت با صدور اجازه ترك فرانسه، به ملكه جهان اطمينانهاي لازم را داده و تأكيد كرده بود كه هيچ يك از افراد خانواده قاجار كه در فرانسه در تبعيد بسر مي برند، به عنوان شهروند يك دولت متخاصم تلقي نخواهند شد (ايران در 1934 به آلمان اعلان جنگ داده بود). متاسفانه اين اطمينان ديري نپائيد و چند روز بعد يكي از برادر زاده هايش كه در فرانسه به پرنس دولو مشهور بود به دست گشتاپو بازداشت شد و در معرض خطر اعزام به بازداشتگاه كار اجباري قرار گرفت.
مادربزرگم نامه اي به فرماندار نظامي پاريس نوشت و در ماه مه 1944 اجازه آزادي برادر زاده اش را گرفت بدون آنكه آلمانيها علت بازداشت او را توضيح دهند. بعدها اين برادر زاده به ايران بازگشت و يكي از محارم نزديك محمد رضا شاه شد، قبل از آنكه انقلاب اسلامي او را از ايران بيرون كند.
در طول سالهاي اشغال فرانسه، مادربزرگم چند نفر چك را كه به فرانسه پناهنده شده بودند به عنوان پيشخدمت استخدام كرده بود. اين افراد بدبخت به هنگام آزادي فرانسه از ترس اينكه از فرانسه اخراج شوند، به كمونيستها خبر دادند كه اربابان قاجارشان با آلمانيها همكاري مي كرده اند. مكاتبات اخير مادربزرگ با وزير خارجه آلمان و فرماندار نظامي پاريس، مقامات عالي رتبه آلماني كه به اين مناسبت به ديدارش رفته بودند، اجازه عبور كه اتومبيلهايش داشتند، همه اينها در نظر اعضاي نهضت مقاومت براي اثبات همكاري با آلمانيها كافي بود. يك روز صبح اعضاي نهضت مقاومت وارد خانه ما در فونتن بلو شدند و خواستند همه ما را با خودشان ببرند. بديهي است كه هدفشان اعدام همگي ما بود.
پدرم متوسل به يك دروغ مصلحت آميز شد و با خونسردي به آنان پاسخ داد كه همه ما از مصونيت ديپلوماتيك برخورداريم و خانه فونتن بلو بخشي از خاك ايران بشمار مي رود. او به اعضاي نهضت مقاومت دستور داد خانه را ترك كنند و اخطار كرد كه در غير اينصورت فوراً به وزارت خارجه فرانسه شكايت خواهد كرد. اين بلوف كارساز شد چون هيچ يك از ما مصونيت ديپلوماتيك نداشتيم، اما خوشبختانه از پاريس چندان فاصله نداشتيم و وقتي وزارت خارجه مطلع شد توانست بي درنگ با مقامات محلي تماس بگيرد و آنها را متقاعد سازد كه ما را راحت بگذارند.
در تابستان 1946 ملكه جهان از من خواست كه او را در مسافرتي به پرتغال همراهي كنم. در آن هنگام من شانزده ساله بودم. وقتي از كاخ قديمي سينترا بازديد مي كرديم، او دچار اندوه شديدي شد و گفت:
- اين قصر كاخ گلستان را به يادم مي آورد. اگر بداني كشورمان چقدر زيباست. نمي دانم از كاخ گلستان چه باقي مانده است. چهل سال است كه من آن را ترك كرده ام.
اين تنها باري در زندگي مادربزرگم بود كه اين زن داراي شخصيت استثنائي هيجان خود را بروز داد. او در جواني اشعار باارزشي سروده، پيانو مي نواخته و آواز مي خوانده و مي گويند صداي خوبي هم داشته است، اما پس از مصيبتهائي كه بر سرش آمد، از اين هنرها دست كشيد و بصورت ظاهر سفت و سخت شد. يك روز براي تسكين خاطرش به او گفتم:
- شما خودتان مرا به ايران خواهيد برد.
او سرش را با زيركي افراد سالخوره تكان داد و گفت:
- شايد تو روزي به ايران بروي، ولي من باز نخواهم گشت.
او در نوامبر 1947 (آبان 1326) در سن كلو درگذشت بدون آنكه كوههاي البرز و باغهاي نگارستان را ببيند. من به او بسيار مديونم و اميدوارم تا حدودي شخصيت او را به ارث برده باشم. اكنون او در آرامگاه خانوادگي ما در كربلا به خواب ابدي فرو رفته است.
من به تحصيلات خود در رشته حقوق در فرانسه ادامه دادم و به اخذ دكتراي علوم اقتصادي نايل شدم. به تدريج تعدادي از قاجارهاي تبعيد شده به ايران بازگشتند و اغلب مشاغل مهمي در دربار پهلوي احراز كردند. من هيچ گاه نخواستم به نحوي از انحاء در زندگي سياسي ايران شركت كنم. به اين جهت در سال 1959 (1338) به عنوان يك جهانگرد عادي به ايران رفتم.
در سال 1962 (1341) محمد رضا شاه، پسر رضاخان دست به اصلاحات ارضي زد و املاك بزرگ را تقسيم و در ميان كشاورزان توزيع كرد. اصلاحات ارضي شامل حال املاك ما هم شد و بدين ترتيب، از درآمد املاك خود محروم شديم. پدرم در دسامبر 1962 (آذر 1341) از من خواست به ايران بازگردم و به اداره املاكي كه برايمان باقي مانده بود بپردازم، لذا از 1962 تا 1980 به كشاورزي در ملكي كه در مجاورت در آن داشتيم، اشتغال داشتم. در اين ملك كشت گندم و جو و چغندر و يونجه و پنبه و نيز پرورش گوسفند به عمل مي آمد. من طي سالهاي دهه 60 در دانشگاه تهران عقايد و نظامهاي اقتصادي را تدريس مي كردم. از آنجائيكه تدريس اين ماده درسي مستلزم تشريح اقتصاد ماركسيستي و اقتصاد سرمايه داري بود، به تدريج فهميدم كه براي ادامه كارم بايد خودسانسوري بكنم، لذا ترجيح دادم استعفا بكنم.
وقتي انقلاب اسلامي صورت گرفت، قاجارهائي كه در حكومت پهلوي مشاركت داشتند از مشاغلشان بر كنار شدند، ولي من چون هيچ گاه در حيات سياسي ايران درگير نبودم، كسي برايم مزاحمت ايجاد نكرد. به تصميم خودم ترجيح دادم در 1980 (1359) به فرانسه باز گردم. اين مصادف با زمان گروگان گيري امريكائيها بود و چپگرايان اسلامي يعني مجاهدين خلق بسيار نزديك به در دست گرفتن كنترل كامل كشور بودند. بيم داشتم كه ايران در يك دوران وحشت بدون بازگشت درغلتند.
در 1988 (1367) در پايان جنگ ايران و عراق، من يكبار ديگر به ايران بازگشتم و بخشي از زمينهايمان را كه مصادره شده بود پس گرفتم. در خلال اين جنگ من بارها از اينكه فرانسه انتخاب بدي كرده و به عراق اسلحه براي حمله بي دليل به كشورم فروخته بود متأسف بودم. مشاهده اينكه موشكهاي اسكار عراقي بر سر مردم بيگناه تهران مي افتاد و زنان و كودكان را هلاك مي كرد، بسيار رنج آور بود. نمي توانستم به ياد جد بزرگم عباس ميرزا نيفتم كه دوستي ناپلئون را باور كرده و ناپلئون به او خيانت كرده بود. به ياد پدربزرگم محمد علي شاه نيفتم كه اثرات قرارداد 1907 تقسيم ايران به مناطق نفوذ كه با ميانجيگري فرانسويان منعقد شده بود، دامنگيرش شد و سلطنتش را از دست داد.
آرزوي من اين است كه فرانسويان ايران را بهتر بشناسند و براي استقرار مجدد دوستي كه مدتها فرهنگهاي دو كشور را با هم مربوط مي ساخت ترديد بكار نبرند. سه قرن از زماني مي گذرد كه منتسكيو اين جمله را بر سر زبان اهالي پاريس انداخت:
«چگونه مي توان ايراني بود؟» مايلم به اين پرسش چنين پاسخ بدهم كه مي توان ايراني بود همانطوركه مي توان روسي يا ايتاليائي يا تكزاسي بود: با دست براي كار كردن، با قلب براي دوست داشتن سرزمين زادگاه و با روح براي كوشيدن در درك ملتهاي ديگر.

پي نوشت ها :
 

* بي مناسب نيست يادآوري کنم که در پائيز 1357 که موضوع اجراي دقيق قانون اساسي 1906 مطرح بود، سلطان محمود ميرزا قاجار عموي نويسنده کتاب اعلاميه اي در روزنامه« لومونده» منتشر کرد و در آن نوشت:« اکنون که همه گفتگو از اجراي قانون اساسي مي کنند، بايد به خاطر داشته باشند طبق اصل 36 متمم قانون اساسي مصوبه 29 شعبان 1325 هجري قمري« سلطنت مشروطه ايران در شخص اعليحضرت شاهنشاهي السلطان محمد علي شاه قاجار ادام الله سلطنه و اعقاب ايشان نسل به نسل برقرار خواهند بود. نظر به اينکه مجلس موسسان 1304 که اين اصل را تغيير داد با زور سرنيزه رضاخان برگذار شد، اکنون وقت آن رسيده است که مصوبات مجلس مزبور کان لم يکن اعلام شود و به اصل اوليه متمم قانون اساسي برگرديم که سلطنت را حق خانواده قاجار مي شناسد. چون سلطان احمدشاه و محمد ميرزا فرزندان اکبر محمد علي شاه درگذشته اند، اين جانب که سومين فرزند آن پادشاه هستم دعوي سلطنت مي کنم.»
 

منبع:ماهنامه آينده شماره 4-6



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.