سلوک فردي شهيد آيت الله قاضي(ره)
گفتگو با جليل محمد پوران حلاج
در مراسمي هم که قرار بود براي حاج آقا مصطفي بگيرند، روحانيون حاضر نشدند بيايند و به منبر بروند. سرهنگ احمدي هم آمد خانه و گفت :« آقا! اين برگه را براي شما داده اند.» آقا نگاهي به کاغذ انداختند و بعد آن را پاره کردند و دور ريختند و گفتند :«سرهنگ احمدي! من از مردن نمي ترسم .اگر خيلي حرف بزني، مي روم و کفن مي پوشم.» حتي از تهران هم سه ماشين پر از مامور آمده بود. آقاي بني فضل تلفن کرد و من گوشي را دادم به آقا . آقاي بني فضل براي آقا نقل کرد که در شهرهاي مختلف، مردم را زده اند و کشته اند . يک سرهنگي هم آمد و گفت که در زنجان آدم کشته اند و در اصفهان و بقيه شهرها کشتار راه انداخته اند. شب رفتيم مسجد شعبان . من روزنامه کيهان و اطلاعات خريده بودم . آقا نماز مغرب را که خواندند، نماز دوم را نخواندند و گفتند:«اي جماعت! بدانيد که اين خبيث به حضرت آيت الله خميني توهين کرده .» بعد هم بازار تعطيل شد و مردم به عنوان اعتراض راه افتادند . خدا رحمتشان کند .آقا جرئتي داشتند که من از گفتنش عاجزم . به ايشان مي گفتند خميني دوم .
آقا همه بچه ها را هم با لفظ آقا صدا مي زدند . در مراسم هاي هفتگي، هر بچه اي که وارد مي شد، آقا جلوي پاي او بلند مي شدند .مي گفتم :«آقا! خسته مي شويد.» مي فرمودند:«من براي خودم بلند مي شوم ، نه براي او .بگذار در ذهنش بماند که يک سيد اولاد پيغمبر هم جلوي پاي او بلند شد.»
آقا عاشق نوشتن بودند و هميشه سرشان شلوغ بود. يادم هست هميشه مي گفتند :«جليل آقا! توي کتابخانه خيلي کار داريم.»
رفتار آقا با خانم خيلي خوب بود . حتي يک بار هم نديدم که ايراد بگيرند . آقا عاشق گردش در طبيعت بودند . با کسي شوخي نمي کردند. اگر برايشان مطلب خنده داري را تعريف مي کردند ، مي خنديدند، ولي هيچ وقت نديدم قهقهه بزنند.آقا هميشه در حل اختلافات و دعواهاي خانوادگي پيشقدم بودند. گاهي به منزل کساني که دعوا کرده بودند، مي رفتند و آنها را آشتي مي دادند . نفس آقا شفا بود . با هر کسي که صحبت مي کردند ، مرهم سينه او مي شدند . با هر کسي هم با لحن جدي صحبت مي کردند ، خيلي برايش سنگين بود.
آقا به فقرا و مستمندان خيلي مي رسيدند . مثلا مردم مي آمدند و مي گفتند مي خواهم دخترم را عروس يا پسرم را داماد کنم و آقا فوري کمک مي کردند . آقا براي خيلي ها خانه خريدند . به افراد بي سرپرست زيادي رسيدگي مي کردند.
آقا نسبت به همه مسائلي که پيش مي آمد حساس بودند. يک روز مي خواستند از خيابان رد شوند که ديدند چراغ چشمک زن سر چهار راه مشکل پيدا کرده و مردم براي تردد دچار مشکل شده اند . سرهنگ سر چهار راه را صدا مي زنند .سرهنگ چشمش که به آقا مي افتد ، احترام نظامي به جا مي آورد .آقا مي گويند :«به جاي اين کارها برويد چراغ چشمک زن را درست کنيد که مردم معطل و گرفتار نشوند».
آقا خيلي شمرده و قشنگ نماز مي خواندند . من يک بار صدايشان را ضبط کردم و اکثر آقايان که مي آمدند دوست داشتند قرائت ايشان را بشنوند . آقاي انزابي مي فرمودند :«من اگر خودم نماز جماعت نداشتم ، به مسجد مقبره مي رفتم و پشت سر ايشان نماز مي خواندم و به قرائت ايشان گوش مي دادم.» آقا اغلب اوقات ذکر «شکراً لله » مي گفتند.
موقعي که ماشين به ميدان حاج رضا پيچيد، جوان موتور سواري که اسلحه اي را در پاکت گذاشته بود، آمد جلو و بلافاصله شليک کرد .من خودم را پرت کردم و به من نخورد ، اما توانستند به آقا تير بزنند . يکي به سرشان خورده بود ، دو تا هم به پهلوي ايشان . آقا فقط يک جمله گفتند :«حاج شيخ طوري نشده ؟» يک گلوله هم به شيشه زدند و تکه شيشه اي به چشم من فرو رفت و کور شدم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
*درآمد
نحوه آشنائي شما با شهيد آيت الله قاضي چگونه بود؟
از علما و بزرگان چه کساني با ايشان در ارتباط بودند ؟
از ارتباط شهيد با ساير علما چه خاطراتي را به ياد داريد ؟
از برگزاري مراسم ايام عزاداري و يا اعياد و جشن هاي ديني خاطراتي را بيان کنيد .
شجاعت شهيد آيت الله قاضي زبانزد همه است . در اين مورد چه خاطراتي داريد ؟
در مراسمي هم که قرار بود براي حاج آقا مصطفي بگيرند، روحانيون حاضر نشدند بيايند و به منبر بروند. سرهنگ احمدي هم آمد خانه و گفت :« آقا! اين برگه را براي شما داده اند.» آقا نگاهي به کاغذ انداختند و بعد آن را پاره کردند و دور ريختند و گفتند :«سرهنگ احمدي! من از مردن نمي ترسم .اگر خيلي حرف بزني، مي روم و کفن مي پوشم.» حتي از تهران هم سه ماشين پر از مامور آمده بود. آقاي بني فضل تلفن کرد و من گوشي را دادم به آقا . آقاي بني فضل براي آقا نقل کرد که در شهرهاي مختلف، مردم را زده اند و کشته اند . يک سرهنگي هم آمد و گفت که در زنجان آدم کشته اند و در اصفهان و بقيه شهرها کشتار راه انداخته اند. شب رفتيم مسجد شعبان . من روزنامه کيهان و اطلاعات خريده بودم . آقا نماز مغرب را که خواندند، نماز دوم را نخواندند و گفتند:«اي جماعت! بدانيد که اين خبيث به حضرت آيت الله خميني توهين کرده .» بعد هم بازار تعطيل شد و مردم به عنوان اعتراض راه افتادند . خدا رحمتشان کند .آقا جرئتي داشتند که من از گفتنش عاجزم . به ايشان مي گفتند خميني دوم .
در دوران مبارزات کدام يک از روحانيون با شهيد قاضي در ارتباط بودند ؟
خاطره سفرتان به مشهد را تعريف کنيد .
از خصوصيات اخلاقي شهيد برايمان بگوئيد .
آقا همه بچه ها را هم با لفظ آقا صدا مي زدند . در مراسم هاي هفتگي، هر بچه اي که وارد مي شد، آقا جلوي پاي او بلند مي شدند .مي گفتم :«آقا! خسته مي شويد.» مي فرمودند:«من براي خودم بلند مي شوم ، نه براي او .بگذار در ذهنش بماند که يک سيد اولاد پيغمبر هم جلوي پاي او بلند شد.»
آقا عاشق نوشتن بودند و هميشه سرشان شلوغ بود. يادم هست هميشه مي گفتند :«جليل آقا! توي کتابخانه خيلي کار داريم.»
رفتار آقا با خانم خيلي خوب بود . حتي يک بار هم نديدم که ايراد بگيرند . آقا عاشق گردش در طبيعت بودند . با کسي شوخي نمي کردند. اگر برايشان مطلب خنده داري را تعريف مي کردند ، مي خنديدند، ولي هيچ وقت نديدم قهقهه بزنند.آقا هميشه در حل اختلافات و دعواهاي خانوادگي پيشقدم بودند. گاهي به منزل کساني که دعوا کرده بودند، مي رفتند و آنها را آشتي مي دادند . نفس آقا شفا بود . با هر کسي که صحبت مي کردند ، مرهم سينه او مي شدند . با هر کسي هم با لحن جدي صحبت مي کردند ، خيلي برايش سنگين بود.
آقا به فقرا و مستمندان خيلي مي رسيدند . مثلا مردم مي آمدند و مي گفتند مي خواهم دخترم را عروس يا پسرم را داماد کنم و آقا فوري کمک مي کردند . آقا براي خيلي ها خانه خريدند . به افراد بي سرپرست زيادي رسيدگي مي کردند.
آقا نسبت به همه مسائلي که پيش مي آمد حساس بودند. يک روز مي خواستند از خيابان رد شوند که ديدند چراغ چشمک زن سر چهار راه مشکل پيدا کرده و مردم براي تردد دچار مشکل شده اند . سرهنگ سر چهار راه را صدا مي زنند .سرهنگ چشمش که به آقا مي افتد ، احترام نظامي به جا مي آورد .آقا مي گويند :«به جاي اين کارها برويد چراغ چشمک زن را درست کنيد که مردم معطل و گرفتار نشوند».
آقا خيلي شمرده و قشنگ نماز مي خواندند . من يک بار صدايشان را ضبط کردم و اکثر آقايان که مي آمدند دوست داشتند قرائت ايشان را بشنوند . آقاي انزابي مي فرمودند :«من اگر خودم نماز جماعت نداشتم ، به مسجد مقبره مي رفتم و پشت سر ايشان نماز مي خواندم و به قرائت ايشان گوش مي دادم.» آقا اغلب اوقات ذکر «شکراً لله » مي گفتند.
از ديدار آيت الله قاضي با امام برايمان تعريف کنيد.
شما هنگام شهادت ايشان همراهشان بوديد .آن حادثه چگونه پيش آمد ؟
موقعي که ماشين به ميدان حاج رضا پيچيد، جوان موتور سواري که اسلحه اي را در پاکت گذاشته بود، آمد جلو و بلافاصله شليک کرد .من خودم را پرت کردم و به من نخورد ، اما توانستند به آقا تير بزنند . يکي به سرشان خورده بود ، دو تا هم به پهلوي ايشان . آقا فقط يک جمله گفتند :«حاج شيخ طوري نشده ؟» يک گلوله هم به شيشه زدند و تکه شيشه اي به چشم من فرو رفت و کور شدم.
آيا ترور کننده ها را مي شناختيد ؟
پس از شهادت، رابطه روحي شما با ايشان همچنان برقرار ماند؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51