شبي همچون سواد ديده پر نور

شبي همچون سواد ديده پر نور شاعر : امير خسرو دهلوي هوا عنبر فشان چون طره حور شبي همچون سواد ديده پر نور فلک درهاي دولت باز کرده زمانه برگ عشرت ساز کرده نشاط خواب کرده مرغ و ماهي فرو مرده چراغ صبح گاهي عروسان فلک در جلوه‌ي ناز مقيمان زمين در پرده‌ي راز درست افگنده مرواريد شب تاب کواکب در ميان سرمه‌ي ناب دم طاوس را بر سينه زاغ گشاده شب در اين طاوس گون باغ شده مه در زمين مهمان خورشيد فرو برده زمانه جام جمشيد کشيده با رگه بر سبزه‌ي...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شبي همچون سواد ديده پر نور
شبي همچون سواد ديده پر نور
شبي همچون سواد ديده پر نور

شاعر : امير خسرو دهلوي

هوا عنبر فشان چون طره حورشبي همچون سواد ديده پر نور
فلک درهاي دولت باز کردهزمانه برگ عشرت ساز کرده
نشاط خواب کرده مرغ و ماهيفرو مرده چراغ صبح گاهي
عروسان فلک در جلوه‌ي نازمقيمان زمين در پرده‌ي راز
درست افگنده مرواريد شب تابکواکب در ميان سرمه‌ي ناب
دم طاوس را بر سينه زاغگشاده شب در اين طاوس گون باغ
شده مه در زمين مهمان خورشيدفرو برده زمانه جام جمشيد
کشيده با رگه بر سبزه‌ي نوز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
غبار غم جهان را کرد بدرودلب شهر و دو مطرب زخمه درود
گشاده در دل شب روزن روزمعنبر شمعهاي مجلس افروز
زده ره چون نسيم نو بهاريبخور مجمر از عود قماري
به جز محرم نمي‌گنجيد موئينهاني مجلسي کز هيچ سوئي
بشارت نامه‌ي مقصود در مشتملک را داده گردون دوتا پشت
نشسته بر سرير سرفرازيصنم با او برسم دل نوازي
دمي خورد و به خسرو داد باقيستد جام شراب از دست ساقي
ازانکن چاشني لعل من وامکه چون من چاشني گيرم ازين جام
يکي وام ده و صد باز بستاندو بوسي زان به نوش و ناز بستان
کزان ديوانگي خيزد نه مستينشايد عاشقان را مي پرستي
معاذ الله به رسوائي کشد کارشراب و عاشقي چونشد به هم يار
کجا ميرد چو در وي روغن افتدبه جائي کاتشي در خرمن افتد
به دستوري شد از شيرين شکرخوارچو خورد آن باده را مست جگر خوار
لبش بوسيد و هم بر بوسه بس کرددهان را با دهانش هم نفس کرد
غم و انديشه زحمت برده از راهز مقصود آنچه بايد در نظرگاه
گهي کردند با هم بوسه بازيگهي جستند ا زمي جان نوازي
به گردن زلف را زنجير کرديگه او در زلف اين شبگير کردي
دل درمانده را کردي گره بازگهي اين جعد او بگشادي از ناز
شفاعت خواه جرم خويش گشتيگه آن با اين عتاب انديش گشتي
ز هجران سرگذشتي باز گفتيکه اين افسانه‌هاي ناز گفتي
به گريه باز راندي ماجرائيگه او از دل برو ندادي هوائي
خرد در خواب بود و فتنه بيداردر ان مجلس که بد از عشق بازار
بهشت اين جهاني بود خرگاهز بس عشرت همه شب تا سحرگاه


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط