اشتر طلبيد و محمل آراست | | پير از دل دردمند برخاست |
گشتند بهم ز خويش پيوند | | از اهل قبيله مهتري چند |
در حلهي لعبت حصاري | | رفتند ز بهر خواستاري |
ز اندازه نمود مردي بيش | | آمد پدرش به مردي پيش |
بنشست به ميهمان نوازي | | از راه کرم، به رسم تازي |
پر نعمت و نزل خسروانه | | خواني بکشيد مهترانه |
عيشي به نشاط در گرفتند | | چون سفره ز پيش بر گرفتند |
ميرفت سخن ز هر شماري | | با يکدگر از طريق کاري |
جوياي غرض سخن برانداخت | | هر جعبه چو تير خود برانداخت |
هر طايفه جفت جفت در ساخت | | کايزد چو بناي دهر پرداخت |
از جفت گريز نيست داني | | زين رو همه را به زندگاني |
کاميد خود از درت براريم | | چون هست چنين اميدواريم |
ما ورد صفا در آبگينه است | | ناسفته درت که زخزينه است |
با گوهر پاک ما شود جفت | | گويي به زبان خود، که بي گفت، |
هست از همگي هنر يگانه | | قيس هنري که در زمانه |
دامادي او نباردت شرم! | | گر سينه به مهر او کني گرم |
از بس خجلي، بماند خاموش | | اين فصه چو کرد ميزبان گوش |
وانگه به جواب در بسيجيد | | بر خود قدري چو مار پيچيد |
ور نه کنم آن سزا که داني | | گفتا: چه کنم که ميهماني! |
رنجيده شود کسي که سنجد | | هر نکته کز آن کسي برنجد |
آن به که ز جعبه بر نيايد | | تيري که نه بر هدف گرايد |
ما را به قبيله کرد بد نام | | شخصي که، ز نفس نا سرانجام |
وز مردمي زمانه خالي | | ديوانه و مست و لاابالي |
وز بي سنگي بخوردن سنگ | | از بي ننگي فتاده در ننگ |
انگشت به گوش و دست بر سر | | خلق از خبرش به کوچه و در |
در خورد کجا بود به پيوند؟ | | زين گونه حريف ناخردمند، |
جستيم رضاي تو به خويشي | | خود گير که ما، به دست پيشي |
تيمار عروس کي تواند! | | آشفته، که حال خود نداند، |
نيروي تعهد کسي نيست | | بروي چو کفايتش بسي نيست |
ناخفته به اندرون خانه | | باشد چو زني ستون خانه |
با رست چو نام ناتمامش | | مرغي که شتر شدست نامش |
کاو بار کسي کشد به گردن | | مردانه توانش نام کردن |
کش غم تو خوري و او بود شوي | | به گر ننهي به پردهاي روي |
از صدق عقيده، خورد سوگند | | وانگه، به خدائي خداوند، |
کار، ارز زبان، شود به شمشير! | | کاين در نشود گشاده تا دير |
شد باز به سوي خانه، نوميد | | جويندهي لعبتي چو خورشيد، |
کاين سوخته طاق ماند ازان جفت | | آهسته به گوش پير زن گفت: |
از آهن تيز ، ميکند بيم | | کم، خازن آن خزينهي سيم، |
زين سوي سبک بود ترازو | | گر کار فتد به زور بازو |
ز اقبال قوي تري شود راست | | آن چاره که ني به بازوي ماست |
الا که، به زور بازوي سخت | | نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت |