خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف

خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف شاعر : انوري ناوکش نامه‌ي آجال برد وقت شکار خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف بي‌سبب خيره همي کرد يکي را بر دار بي‌گنه بسته همي داشت يکي را در حبس مرد موسي کف و عيسي دم و يوسف ديدار خواجه‌اي بود از اينان همه برتر ز شرف رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهار سايه‌ي عدل پراکنده و نور احسان املي وحي همي کرد و نبودش گفتار عالم غيب همي ديد و نبودش ديده مدت عمرش بيرون شده از حد شمار بر ازو صومعه‌اي بود و درو هندوي پير...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف

شاعر : انوري

ناوکش نامه‌ي آجال برد وقت شکارخنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
بي‌سبب خيره همي کرد يکي را بر داربي‌گنه بسته همي داشت يکي را در حبس
مرد موسي کف و عيسي دم و يوسف ديدارخواجه‌اي بود از اينان همه برتر ز شرف
رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهارسايه‌ي عدل پراکنده و نور احسان
املي وحي همي کرد و نبودش گفتارعالم غيب همي ديد و نبودش ديده
مدت عمرش بيرون شده از حد شماربر ازو صومعه‌اي بود و درو هندوي پير
در همه کاري چون حلم درنگش بسياردر همه شغلي چون صبر شتابش اندک
گاه مي‌بست يکي را به ميان بر زنارگاه مي‌دوخت يکي را به کتف بر عسلي
بود چندان که برو چيره نمي‌شد مقدارعدد انجم بسيار سپهر هشتم
در گه خواب ز بسياري شاهان گه بارراست‌گويي که ز بسياري انجم هستي
دل او بحر محيطست و کفش ابر بهارمجد دين بوالحسن عمراني آنکه به جود
وانکه چرخش ز مواليد جهان نارد يارآنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
کوه را با سخطش کيک فتد در شلوارچرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
هر دو گيتي چو قضا و قدر آورد اقرارگشت بر محضر اقبال بزرگيش گواه
پود يک معده طبيعت نفکند اندر تارتا نشد ضامن ارزاق خلايق جودش
باز را کبک همي طعنه زند در کهسارهست استيلا عدلش به کمالي که کنون
زانکه ماننده‌ي خفاش ندارد منقارزانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
عقل در کام کشيدست زبان چون سوفارتا زبان قلمش تيز فلک بگشادست
خردش آنکه برو غيب نباشد دشوارقلمش آنچه بدو راه نيابد طغيان
هست کيفيت احکام فلک را معيارهست کميت اشغال جهان را ميزان
چشم بد دور زهي خواجه‌ي بي‌استکبارشادمان باش زهي مهتر با استحقاق
مجلست مرجع زوار و بدو در احراردرگهت مقصد سادات و برو بر اعيان
خرج جود تو رسيده به صغار و به کباردخل مدح تو دويده ز وضيع و ز شريف
کني از تربيت قهر شفا را بيمارکني از تقويت لطف عرض را جوهر
خاک در سايه‌ي حلم تو بود گاه وقارباد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
کوشش عدل تو بيرون برد از خمر خمارتابش راي تو بيرون کند از ماه محاق
در جهان جز خرد و بخت تو يک تن بيدارخواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
به يمين تو دهم هرچه مرا هست يساربه يسار تو يمين خورد فلک گفت مترس
کان يمين را ز يسار تو همي آيد عارهمتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
جز که در دامن قدر تو نکردست قرارتا برآورد فلک سر ز گريبان وجود
بر سر توسن افلاک توان کرد فسارهرکجا رايض حزم تو گران کرد رکاب
بر در خانه‌ي تقدير توان زد مسمارهرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
درم‌افشان دمد از شاخ برون دست چنارگر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
جز عنان در کف دست تو نکردست قرارجز فلک با کف پاي تو نسودست رکاب
گفت خورشيد که با او سخن من بگذارخواستم گفت که خورشيد به رايت ماند
گر فلک را به مثل حکم تو گويد که بداردر جبين همه اجرام فلک چين افتد
کانچنانست وگرنه ز خدايم بيزاردر بزرگي تو يک نکته بخواهم گفتن
در ديار دو جهان جز تو نيابد ديارعقل اگر از سر انصاف بجويد امروز
وي روا ديده به هر شش جهت اندر بازاراي روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغارنام من بنده به شش ماه به هر هفت اقليم
هم بخر، نوش بر نيش بود گل بر خارگر نيرزد سخنم زحمت من ور ارزد
گويدم گير هر آن علم که گويم که بيارخاطري دارم منقاد چنانک اندر حال
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سواردر ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنارمرد بايد چو ميان بست به مداحي تو
تا دگر روز کند در کف پاي تو نثارهمه شب کسب جواهر کند از عالم غيب
گو بيار اينک ارکان و بزرگان ديارشعرم اينست وگر کس به ازين داند گفت
که چرا پار نبود اين سخنم يا پيرارحاش لله نه که من بنده همي گويم از آن
کز چو من شاخ چنين ميوه چرا آيد باراين هم اقبال تو مي‌گويد ورنه تو بگوي
روز را بارخدايا نتوان کرد انکارهمه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
تا بريده نشود اول امسال از پارتا گسسته نشود رشته‌ي امروز از دي
باد هر روز به روز دگرت پذرفتارباد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
وز تن و جان و جواني و جهان برخورداردايم از روي بزرگي و شرف روزافزون
پايه‌ي جاه تو زاسيب فلک در زنهاردامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
سال نو بر تو همايون و چنين سال هزارهردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
وز سراپرده‌ي شب گرد جهان کرد حصاردي چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
قوسي از زر طلي بر کره‌اي از زنگارروي بنمود مه عيد به شکلي که کشند
سير او فاعل و مفعولش از اين سو آثارجرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثير
گه ز نزديکي او باز همي گشت نزارگاهي از دوري خورشيد همي شد فربه
معني اندر ورق روح همي کرد نگاربر ازو بود سبک‌روح دبيري که به کلک
خردش کامل و چون چشم رقيبان بيدارسفهش غالب و چون بخت ليمان خفته
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرارمضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
بود در دفتر او از همه وزني اشعاربود بر تخته‌ي او از همه نوعي آيات
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوارکرده در دلو برين منطقه و هيات آسان
به کفي بربط سغدي به دگر جام عقارباز بر طارم ديگر صنمي سيم اندام
وز اشارت رخ نيکوش همي گشت فکاراز تبسم لب شيرينش همي شد خسته
هم‌نوا با وتر و زمزمه‌ي موسيقارتوامان با وتد و فاصله‌ي موسيقي
سقف او را نه ستون بود و نه ديوار به کارحضرتي بود بر از طارم او سخت رفيع
نيک مستظهر وزو يافته خاک استظهارملکي همچو خرد عادل و هشيار درو
گاه پر کرد همي کيسه‌ي کان از دينارگه تهي کرد همي دامن ابر از گوهر
ادهم و اشهب گرد آخر او ليل و نهارصحن و دهليز سراپرده‌ي او اوج و حضيض
ابر را خرج همي کرد به وجهي ز بخارباد را دخل همي داد به وجهي ز دخان
که ازو شير فلک خيره شود در پيکارباز ميدان دگر بود درو شيردلي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط