ز سيرش با سعادت هفت کشور

ز سيرش با سعادت هفت کشور شاعر : انوري غني و نعمت او دانش ودين ز سيرش با سعادت هفت کشور وزو بر پير ديگر بود هندي سخي و بخشش او حشمت وفر که ذاتش داشت بر آرام پيشي بزرگ انديشه‌اي چونان معمر وفاق او صلاح اهل عالم که زادش بود با جنبش برابر خيالات ثوابت در خيالم خلاف او فساد کون و جوهر که اندر چرخ کحلي کرده ترکيب چنان آمد همي بي‌حد و بي‌مر شهاب تيزرو چون بسدين تير هزاران در و مرواريد و گوهر مجره گفتيي تيغ گهردار گذاره کرده از پيروزه...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ز سيرش با سعادت هفت کشور
ز سيرش با سعادت هفت کشور
ز سيرش با سعادت هفت کشور

شاعر : انوري

غني و نعمت او دانش ودينز سيرش با سعادت هفت کشور
وزو بر پير ديگر بود هنديسخي و بخشش او حشمت وفر
که ذاتش داشت بر آرام پيشيبزرگ انديشه‌اي چونان معمر
وفاق او صلاح اهل عالمکه زادش بود با جنبش برابر
خيالات ثوابت در خيالمخلاف او فساد کون و جوهر
که اندر چرخ کحلي کرده ترکيبچنان آمد همي بي‌حد و بي‌مر
شهاب تيزرو چون بسدين تيرهزاران در و مرواريد و گوهر
مجره گفتيي تيغ گهردارگذاره کرده از پيروزه مغفر
به شاخ ثور بر شکل ثريانهادستي بزنگاري سپر بر
بنات‌النعش گرد قطب گردانچو مرواريدگون بار صنوبر
چو گرد مرکز راي خداوندگهي از جرم زير و گاه از بر
وزير ملک سلطان معظمقضاي ايزد دادار داور
جهان حمد محمود آنکه از جاهنصير دين يزدان و پيمبر
مخر عهد و در دانش مقدمجهان حمدش گرفت از پاي تا سر
به جنب رايش اجرام سماويمقدم عقل و در رتبت مخر
نه اوج قدر او را هيچ پستيچو با خورشيد اجرام مکدر
ندارد عقل بي‌عونش هدايتنه بحر طبع او را هيچ معبر
يقيني چون گمان او نباشدنگيرد باز بي‌سعيش کبوتر
به وهمش قدرت آن هست کز دهرنباشد ديده‌ي احوال چو احور
به قدرش قوت آن هست کز سهمبگرداند بد و نيک مقدر
کفش بحرست و موجش جود و بخششکشد پيش قضا سد سکندر
اگرنه نهي کردستي ز اسرافخطش تارست و پودش مشک و عنبر
نهان شد جرم خورشيد منورچو زير مرکز چرخ مدور
نه پيدايي تمام و نه مسترمه عيد از فلک رخسار بنمود
چو شست ماهيي در بحر اخضرچو تيغ ناخني بر چرخ مينا
وز اجرام فلک ذاتش مثردر اجسام زمين سيرش مثر
چو فکرت بي‌نياز از کلک و دفتردبيري بود از او برتر بفکرت
بسي احکام کلي کرده از بربسي اسرار جزوي کرده معلوم
ز نور پيکر او در دو پيکرهزاران پيکر جني و انسي
چو بت‌رويان چين زيبا و دلبربتي بر غرفه‌ي ديگر خرامان
ز پايش تا به سر در زر و زيورز فرقش تا قدم در ناز و کشي
به ديگر ساغري پر خمر احمربه دستي بربطي با صوت موزون
چو لشکرگاه بي‌سلطان ولشکربرازوي صحن ديگر بود خالي
به ظاهر از مجاور يا مسافرگماني آمدم کانجا کسي نيست
به شاهي برتر از خاقان و قيصرخرد گفت اين حريم پادشاهيست
ز فيض او همي زايد زمين زرز عدل او همي بارد هوا نم
چنان عادل که نه خشک است و نه ترچنان کامل که نه گرم است و نه سرد
که شب ممکن نباشد ديدن خوروليکن ديدن او نيست ممکن
دلاور قهرماني ترک اشقروزين بربود ديواني و در وي
به پيش خصم با پيکار حيدربه روز جنگ با دستان رستم
ببرد خاصيت ز اشيا به خنجردرآرد از عدم عنقا به ناوک
که تمکين بودش از تمکين مسخربرازوي خواجه‌ي چونان ممکن
خداي و نهي او نهيي است منکرز عونش از عنايت چار عنصر
جهان درويش و درويشي توانگرز افراط سخاي او شدستي
نسيم لطفش اندر شوره‌ي برسموم قهرش اندر لجه‌ي بحر
برآرد از غبار تيره عرعربرآرد از مسام ماهي آتش
نه با تعجيل امرش باد را پرنه با آرام حلمش خاک را صبر
به پيش اين کسل، اعجال صرصربه جنب آن خفيف، اثقال مرکز
ورش عصيان کند چرخ ستمگرگرش بهتان نهد خصم بدانديش
نجوم اين شود چون جرم اخگرلعاب آن شود چون آب افيون
وگرنه طبع او شد ابر آذراگرنه کلک او شد ناف آهو
چرا سايد به نوک اين مشک اذفرچرا بارد به نطق آن در دريا
فلک را علتي يابند ديگردر اين جنبش اگر جز قوت نفس
همي از باختر تازد به خاورنظام کار او باشد که او را
و يا بخت تو بر اعدا مظفرايا طبع تو بر احسان موفق
به قهر از صبح عالم شام محشرتويي آن‌کس که گر کوشي، برآري
به لطف از دود دوزخ آب کوثرتويي آن‌کس که گر خواهي براني
جهان از نه پدر وز چار مادرنياوردست پوري بهتر از تو
هدايت را چنان لابد و درخورتو عقلي بوده‌اي در بدو ابداع
هيولي را به صورت هيچ رهبرکه جز نور تو تااکنون نبودست
جهان پيش کمال تو محقرزمين پيش وقار تو مجوف
سخن جز در ثناي تو مزورخرد جز در دماغ تو شميده
چو رمز معنوي در لفظ ابترتو بيش از عالمي گرچه درويي
چنان چون با سمندر طبع آذرکند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با پسر تعليم آزربود با تو هدر وسواس شيطان
نزايد بيش از ايشان فتنه و شرحوادث چون به درگاهت رسيدند
که رخ پيدا کند خورشيد ازهرکه شب را تيرگي چندان بماند
پناه و حلم تو کشتي و لنگرجهان از فتنه طوفانست و در وي
بزير دور اين پيروزه چادراگر پيروزيي بيني ز خود دان
دو روز از خدمتت مهجور و مضطروگر من بنده را حرمان من داشت
به يک جرمم مزن چون حلقه بر درچو دارم حلقه‌ي عهد تو در گوش
چنان چون بوالفرج را بوالمظفرتو مخدوم قديمي انوري را
اگر کفران کنم چه من چه کافرمرا درگاه تو قبله است و در وي
درين مدت که نتوان کرد باورنمي‌گويم که تقصيري نرفته است
که مجبور فلک نبود مخيروليکن اختيار من نبودست
به سرگردانيي بودستم اندراز اين بي‌پا و سر گردون گردان
زبانم اندکي کردي مقررکه گر تقرير آن بودي در امکان
بود گستاخ‌تر ديرينه چاکربه ابرامي که دادم عذر نه زانگ
هميشه تا بود دي بعد آذرهميشه تا بود دي پيش از امروز
همه امروز از دي باد خوشترهمه آذرت با دي باد مقرون
به هر چت کام روي آرد ميسربه هر چت راي بگرايد مهيا
به تکراري که سر نايد مکررحساب عمر تو چون دور گردون
چو کان بادست رادت مرجع زرچنان چون مرجع اجزا سوي کل
بدانديشت بدآيين و بداخترنکوخواهت نکونام و نکوبخت
همه سالت نشاط جام و ساغرهمه روزت چو روز عيداضحي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط