رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور

رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور شاعر : انوري که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور به استناد بيفزود پايگاه صدور به اصطناع بياراست دستگاه وجود شکوه گردون دونست و روز انجم زور سپهر قدري کاندر ازاي قدرت او ببسته طاعت او گردن صبا و دبور گرفته مکنت او عرصه‌ي صباح و مسا سعادت ابدي بر هواي او مقصور نوايب فلکي در خلاف او مضمر قدر ندارد رازي ز حزم او مستور قضا نسازد کاري ز عزم او پنهان حلاوت کرمش نوش گشته بر...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور
رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور
رييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور

شاعر : انوري

که هست مشرق و مغرب ز عدل او معموررييس مشرق و مغرب ضياء الدين منصور
به استناد بيفزود پايگاه صدوربه اصطناع بياراست دستگاه وجود
شکوه گردون دونست و روز انجم زورسپهر قدري کاندر ازاي قدرت او
ببسته طاعت او گردن صبا و دبورگرفته مکنت او عرصه‌ي صباح و مسا
سعادت ابدي بر هواي او مقصورنوايب فلکي در خلاف او مضمر
قدر ندارد رازي ز حزم او مستورقضا نسازد کاري ز عزم او پنهان
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبورفضاله‌ي سخطش نيش گشته بر کژدم
به پشتي حرم حرمتش ز سايه و نورتوان گريخت اگر حاجت اوفتد مثلا
خهي متابع فرمان تو سنين و شهورزهي موافق احمام تو زمين و زمان
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبورمجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهوربه جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
که خلق را برهاند ز روزي مقدورکف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نيست
زهي کريم به واجب که چشم بد ز تو دورچه چشمهاست که آن نيست از مکارم تو
چو وحش و طير نيابد به نفخ صور نشوربه تيغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
سپهر برشده ننمايدش سراب غروربه آب لطف تو آنرا که تشنه کرد اميد
هميشه جفت نفيريم از جهان نفوربزرگوارا من خادم و توابع من
همي به پرده دريدن نداردم معذورمرا نه در خور ايام همتي است بلند
همي به راز گشادن نباشدم دستورمرا نه در خور احوال عادتي است جميل
که مادريست فلک بر بنات خويش غيورزمانه هرچه بزايد به عرصه نتوان برد
که دخل آن نپذيرد به هيچ خرج قصورمرا فلک عملي داد در ولايت غم
به دست حادثه منشور در دم منشوربه خيره عزل چه جويم که مي‌رسد شب و روز
چو از فلک به مصيبت همي رسند و به سورمن از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
زمانه تيره و روشن به غيب و به حضورهميشه تا که کند نور آفتاب فلک
ز گرد حادثه تاريک چون شب ديجورشبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسورحساب عمر حسود ترا اگر به مثل
که هست عالم فاني به ذات او معموربضياء دولت و دين خواجه‌ي جهان منصور
به جاه قدر بيفزود پايگاه صدوربه کلک بياراست پيشگاه هنر
به پيش حلمش باد عجول خاک صبوربه پيش عزمت خاک کثيف باد عجول
به نوع‌نوع شرف در جهان تويي مشهوربه جنس جنس هنر در جهان تويي معروف
که خلق را برهاني ز روزي مقدوربه جود قدرت آن داري ارچه ممکن نيست
ز چشم‌خانه‌ي باز آشيانه‌ي عصفورتو آن کسي که کند پاس دولتت به گرو
به پيش راي منبر تو سايه گردد نوربه نزد برق ضميرت پياده باشد فرق
مسير امر تو بربود گوي باد دبورصفاي طبع تو بفزود آب آب روان
کتابت تو چرا شد چو لل منثورعبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
خداي زنده نگردانش به نفخه‌ي صوربه تيغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
سپهر برشده ننمايدش سراب غروربه آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
هميشه جفت نفيرم از جهان نفوربزرگوارا من بنده و توابع من
همي به راز گشادن نباشدم دستورمرا نه در خور احوال عادتيست حميد
همي به پرده دريدن نداردم معذورمرا نه در خور ايام همتيست بلند
که روزگار بود در بنات دهر قصورزمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که دخل آن نپذيرد به هيچ خرج قصورمرا فلک عملي داد در ولايت غم
به دست حادثه منشور بر سر منشوربه خيره عزل چه جويم که مي‌رسد شب و روز
چو از فلک به مصيبت همي‌رسند و به سورمن از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
هميشه تا بسرايد به پيش مل طنبورهميشه تا بخروشد به پيش گل بلبل
مذاق حاسدت از مل هميشه بادا دورنصيب دشمنت از گل هميشه بادا خار
هميشه قابل نقصان چنان که ضرب کسورحساب عمر بدانديش بدسگال تو باد
ز رشک گونه‌ي دشمن چو گونه‌ي محرورز بيم پيکر خصمت چو پيکر مرطوب
سياه روز حسود تو چون شب ديجورسفيد چشم حسود تو چون تن ابرص
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طيورلگام حکم ترا کام کام برده نماز
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجوربه رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط