يکي بخرام در بستان که تا سرو روان بيني شاعر : خاقاني دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بيني يکي بخرام در بستان که تا سرو روان بيني که گورستان همي گويد بيا تا دوستان بيني چو رفتي سوي بستانها يکي بگذر به گورستان بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بيني بسي بادام چشمانند به دام مرغ حيرانند تو اکنون بر سر گورش کلاغي پاسبان بيني اميري را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند فتاده در يکي کنجي دو پاره استخوان بيني سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشايند تو...