بر آستان وصالت نهاده سر سعدي بر آستان وصالت نهاده سر سعديشاعر : سعدي بر آستين خيالت نبوده دسترسيبر آستان وصالت نهاده سر سعديکه ياد ناورد از من به سالها نفسيهميزنم نفس سرد بر اميد کسيبه دست جور و جفا گوشمال داده بسيبه چشم رحم به رويم نظر همينکندکسي به شهر شما اين کند به جاي کسيدلم ببرد و به جان زينهار ميندهدکه ديده در همه عالم بدين صفت هوسيبه هر چه درنگرم نقش روي او بينمبه دام هجر چه باز سفيد چه مگسيبه دست عشق چه شير سيه چه مورچهايکه کوه کاه شود گر برد جفاي خسيعجب مدار ز من روي زرد و ناله زار