هر آن دردي که دلدارم فرستد هر آن دردي که دلدارم فرستدشاعر : عطار شفاي جان بيمارم فرستدهر آن دردي که دلدارم فرستدسزد گر درد بسيارم فرستدچو درمان است درد او دلم راکه داند تا چه تيمارم فرستداگر بي او دمي از دل برآرمهزاران جان به ايثارم فرستدوگر در عشق او از جان برآيمبه دريا در نگونسارم فرستدوگر در جويم از درياي وصلشز غيرت بر سر دارم فرستدوگر از راز او رمزي بگويمز مسجد سوي خمارم فرستدچو در ديرم دمي حاضر نبيندبسوزد دلق و زنارم فرستدچو دام زرق بيند در برم دلقبه آتشگاه کفارم فرستدچو گبر نفس بيند در نهادمبه صد عبرت به بازارم فرستدبه ديرم درکشد تا مست گردمپس آنگه از پي کارم فرستدچو بي کارم کند از کار عالمبه خلوت پيش عطارم فرستدچو در خدمت چنان گردم که بايد