دوش سرمست به وقت سحري شاعر : عطار ميشدم تا به بر سيمبري دوش سرمست به وقت سحري بربايم ز لب او شکري تيز کرده سر دندان که مگر بنشستم به اميد دگري چون ربودم شکري از لب او شکري مي نرسد بي جگري جگرم سوخت که از لعل لبش بر سر پاي روان در گذري گاهگاهي شکري ميدهدم واي از غصهي بيدادگري زين چنين بوسه چه در کيسه کنم از قضا قسم من آمد قدري زان همه تنگ شکر کو راهست نيست از هستي خويشم خبري تا خبر يافتهام از شکرش نيست چون دايره پايي...