مبارز بصیر(1)
سلوك مبارزاتي شهيد محمد منتظري درگفتگو با دكترهادي نجف آبادي
درآمد:
چگونه با شهيد منتظري آشنا شديد؟
احتمال ميدهم فروردين سال 44 يا 45 بود كه ايشان را در صحن حرم حضرت معصومه(س) در حالي كه اعلاميه پخش ميكرد، دستگير كردند. مدت بازداشت ايشان طول كشيد. دقيقاً به خاطر ندارم. احتمالاً به سه سال زندان محكوم شد، اما زودتر از سه سال آزاد گرديد و در اين مدت، او را بسيار شكنجه كردند. پس از آزادي از زندان شروع به تدريس بعضي درس ها در قم كرد. مثلاً در مسجد اعظم اقتصاد و سياست درس ميداد كه با توجه به استانداردهاي آن موقع حدود 100 ، 150 نفر در اين كلاس ها شركت ميكردند. در واقع مباحث كاملاً سياسي بود، چون اصولاً در قم كسي اقتصاد درس نميداد و به دليل سياسي بودن مباحث، طلبه هاي زيادي در اين كلاس ها شركت ميكردند. وقتي اقتصاد درس ميداد اين طور نبود كه مستقيماً به شاه حمله كند،ولي آنچه در اين جلسات بيان ميشد، نشان ميداد اين حركت، يك حركت كاملاً سياسي است.
اصولاً زندگي محمد منتظري خلاف رويه ديگران بود.او در فعاليت هايش يك آدم استثنايي بود و طلبه ها را به خواندن روزنامه و استفاده از راديو تشويق ميكرد. هميشه توصيه ميكرد كه حتماً راديو داشته باشيد و به اخبار گوش بدهيد، چون آن موقع بد ميدانستند طلبه راديو داشته باشد. او خودش راديوهاي زيادي را ميخريد و به طلبه ها ميداد. يك بار خدمت امام رفته و از ايشان پول خواسته بود امام به ايشان فرموده بودند:«مي خواهي راديو بگيري و به مردم بدهي؟»
حضرت امام شهيد منتظري را بسيار دوست داشتند در عين حال با بعضي مسائل هم مخالف بودند شهيد منتظري در سال 46،45 و 47 به شدت فعاليت ميكرد. من در سال 47 سفري به نجف داشتم و حدود دو سال آنجا بودم. در آن زمان محمد منتظري هنوز در ايران بود و فعاليت هايش را در ايران دنبال ميكرد.
با توجه به اينكه ضمن تحصيلات حوزوي تان با ايشان آشنا شديد،جايگاه علمي ايشان چه بود؟ آيا با ايشان مباحثه ميكرديد؟
راجع به ويژگي هاي ايشان بفرماييد.
نحوه خارج شدن ايشان از كشور چگونه بود؟
به اين ترتيب به زاهدان رفتم اتفاقاً در آن موقع،يعني سال 50، به هنگام برگزاري جشن هاي 2500 ساله در زابل خشكسالي وحشتناك وبي سابقهاي بود، طوري كه مردم از زابل به شمال و مازندران كوچ ميكردند.دراين ميان،امام ضمن نامهاي به مرحوم آيتالله ميرزا باقر آشتياني كه در تهران بودند،ازايشان خواستند تا به امر مردم رسيدگي كنند. آيتالله آشتياني با مقداري پول به زاهدان آمدند تا آن را بين مردم تقسيم كنند. فقر وفلاكتي كه ديدم وحشتناك بود.شايع بود كه عدهاي فرزندانشان را فروخته،مهاجرت كرده و رفته بودند.
روحاني متشخص و درجه يك زاهدان، آيتالله كفعمي، پدر خانم آيتالله عبادي، امام جمعه قبلي شيراز،آدم بسيار خوبي بودند. ايشان انساني معتقد و مورد احترام همه مردم بود.دولتي ها هم به ايشان احترام زيادي ميگذاشتند.چون قبلاً با ايشان آشنا بودم به منزلشان رفتم.ايشان گفتن:«آيتالله آشتياني به اينجا آمدهاند تا با هم به زابل برويم، شما هم با ما بيا.» بنابراين من، آيتالله كفعمي، آيتالله ميرزا باقر آشتياني و چند تن از كساني كه همراه ايشان بودند، به زابل رفتيم.درآنجا مردم را دهات جمع ميكرديم و به هر خانواده پنج نفره 50 تومان ميداديم. اين پول صرفاً هزينه رفتنشان بود تا بتوانند به دليل خشكسالي از اين شهربروند.آقاي حسيني زابلي هم كه بعداً در حزب شهيدشد، آنجا بود. گاهي وقتي به دهي ميرفتيم،از وضعيت مردم، بسيار متأثر ميشد و براي اينكه كسي نبيند، به گوشهاي ميرفت و زار زار به حال آنها ميگريست.
به هر حال چند روزي در خدمت آيتالله آشتياني، آيتالله كفعمي در منزل آقاي حسيني زابلي بودم. چون راه زاهدان را خوب نميشناختم و قبلاً هم به سختي با الاغ به پاكستان رفته بودم،با خود فكر كردم بايد راه بهتري هم باشد. موضوع را باآقاي حسيني زابلي در ميان گذاشتم البته نگفتم چه كسي ميخواهد برود، فقط گفتم يكي از دوستانم تحت تعقيب است. ايشان هم قول داد افرادي را پيدا كند كه صد درصد مطمئن باشند و بتوانند ايشان را از مرز خارج كنند.
به اصفهان آمدم. نامهاي به من نوشتند و در اتاقم انداختند،مشخصات داده شده را ببينم. آن شخص،آقاي تهراني بود كه در روزنامه اطلاعات با آقاي دعايي كارميكرد و اخيراً هم مرحوم شد و مقام معظم رهبري هم براي ايشان پيامي دادند پس از ملاقات با ايشان سوار ماشين شديم. ايشان در مسير وضعيت را برايم شرح داد و گفت كه ماجرا اين است و بايد محمد را به نحو خاصي از ايران خارج كرد.آن موقع اصلاً ايشان را نميشناختم و فقط با توجه به علائم و مشخصاتي كه در نامه ذكر شده بود مطمئن شدم اين آقا همان كسي است كه بايد ببينم. بعد هم اسم، شماره تلفن و آدرسي از ايشان نداشتم تا اگر احياناً دستگير شدم، حتي زير شكنجه هم نام ايشان را فاش نكنم. حتي به من نگفتند چه كسي نامه را نوشته است. بعد كه رفتم و راه را بررسي كردم و بازگشتم، دوباره قرار گذاشتيم. اين بار محل قرارمان در يك چلوكبابي در مشهد بود. من هم آن چلوكبابي رفتم تا ناهار بخورم كه ديدم محمد سر ميز ديگري نشسته است. طوري وانمود كرديم كه به صورت اتفاقي همديگر را ديدهايم تا اگر لو رفت، اين طور بازگو شود كه من به صورت اتفاقي به آنجا رفتم تا غذا بخورم كه اتفاقاً او هم آنجا بود و از قبل هم با هم آشنايي نداشتيم. محمد كت و شلوار پوشيده و ريشش را هم زده بود.قرارشد از آنجا به زاهدان برويم.دراتوبوس هم با فاصله كم و دردو جاي مختلف نشستيم تا كنار هم نباشيم.من جلو نشستم و ايشان هم عقب اتوبوس نشست. آن موقع هم مثل حالا مسافر خانه ها شناسنامه ميخواستند. ما به مسافرخانهاي بسيار خراب رفتيم كه از ما شناسنامه نخواهند. يادم نيست چه بهانهاي آورديم،ولي از ما شناسنامه نخواستند. يك شب را آنجا بوديم. فوراًبه يك خياطي رفتم و دو دست لباس بلوچي براي خودم و او سفارش دادم.صبح لباس را به او پوشاندم و بلافاصله با هم با اتوبوس به زابل منزل آقاي حسيني زابلي رفتيم. ايشان هم ترتيب كارها راداد.
آيا آقاي حسيني زابلي شهيد منتظري را ميشناخت؟
به اين ترتيب از زابل سوار ماشين شديم و به صورت قاچاق به افغانستان رفتيم و عرض افغانستان را طي كرديم. كساني كه از طرف آقاي حسيني زابلي براي كمك به ما فرستاده شدند در منطقه چمن پاكستان نزديك كويته يعني از مرز افغانستان و پاكستان ما را وارد پاكستان كردند. قبلاً هم پولشان را داده بودم،بنابراين با شهيد منتظري وارد شهركويته پاكستان شديم. فكر ميكردم شهيد منتظري آقازاده است، پس بايد حتماً وضعش خوب باشد و با خود پول حسابي آورده باشد. از آن طرف هم او فكر ميكرد من با خود پول آوردهام، ولي من پول بسيار كمي داشتيم. در پاكستان به حسينيه ميگفتند امام واره.اين حسينيه چندين اتاق خالي داشت. قبلاً كه يك بار به پاكستان رفته بودم، با يك روحاني به نام آقاي فاضل آشنا شده بودم. روزها به منزل آقاي فاضل و براي خواب هم به يكي از حسينيه ها ميرفتيم. شهر كوچك بود و ما هم غريبه بوديم.ازطرفي كنسولگري ايران هم فعال بود، به همين دليل به ما حساس شده بودند،بنابراين عذر ما را خواستند و ما را از آن امام واره بيرون كردند. ما هم به يكي از مسافرخانه هاي آنجا رفتيم. چون شناسنامه و گذرنامه نداشتيم،ازاين رو ناچار شديم به مسافرخانهاي برويم كه به قدري كثيف و داغان بود كه لباس هايمان پر از شپش شد،اما چارهاي نداشتيم و ميبايست شب را در آنجا ميگذرانديم.
در اين ميان تقاضاي گذرنامه پاكستاني كرديم. درآن موقع مردم پاكستان شناسنامه نداشتند،بنابراين اگر ميرفتيد و ميگفتيد من متولد كراچي يا كويته يا هر جاي ديگر پاكستان هستم، به راحتي به شما شناسنامه ميدادند.ما هم تقاضا كرديم، اما چون پول نداشتيم تا فوري تقاضا كنيم خيلي مراجعه كرديم و بسيار معطل شديم. بالاخره به ما دو نفر به عنوان پاكستاني، گذرنامه پاكستاني دادند.به خاطر ندارم با چه اسمي گذرنامه گرفتيم،ولي قطعاً منتظري و هادي نبود. پس از دريافت گذرنامه با قطار به كراچي و مستقيماً خدمت آيتالله شريعت رفتيم.آيتالله شريعت يكي از علماي بسيار روشنفكر، تيز هوش و دانشمند بود.
همين جا لازم ميدانم از قول مرحوم حاج احمد آقا مطلبي را نقل كنم.حاج احمدآقا ميگفتند:«امام آن قدر به ايشان علاقمند بودند كه ميگفتند:آقاي شريعت عاقل ترين آدمي است كه ميشناسم.» حضرت امام با ايشان خيلي صميمي بودند. حاج احمدآقا تعريف ميكردند كه امام هميشه مقيد بودند جلوي افراد با لباس باشند. وقتي آقاي شريعت به نجف آمد، يك نصفه هندوانه در يخچال بود و امام در حالي كه عمامه به سر نداشتند، آن را از يخچال برداشتند و با دو قاشق وسط اتاق آوردند. يك قاشق براي آيتالله شريعت و يكي هم براي خودشان و گفتند:«بفرماييد با هم هندوانه بخوريم.» تا اين حد با ايشان صميمي بودند. آيتآلله شيخ محمد شريعت، فرزند شيخالشريعه اصفهاني از مراجع نجف بودند و به عنوان نماينده مرحوم آيتالله بروجردي به كراچي رفته و در آنجا مانده بودند. من و شهيد منتظري به منزل ايشان رفتيم. از قبل ايشان را ميشناختم چون همان طور كه گفته بودم قبلاً دو سه بار به پاكستان رفته بودم به دليل آنكه آقاي شريعت كاملاً مورد اعتماد و كتوم بود و حرف ما را هيچ جا نقل نميكرد. ما مجبور بوديم خود را معرفي كنيم.
ساواك در اين مقطع نتوانست ردي از شما پيدا كند؟
در هر حال وقتي به نجف رفت، فعاليت هاي مبارزاتياش را در آنجا آغاز كرد. در اين مدت با هم مكاتبه و ارتباط داشتيم. چون ما آن موقع تلفن و وسايل ارتباطي از اين قبيل نداشتيم.معمولاً در اين مكاتبات افراد را معرفي و به ما راهنمايي هاي لازم را ميكرد تعدادي نامه هم از ايران ميرسيد. آنها به صورت نامرئي در كتاب مينوشتند و كتاب را برايمان پست ميكردند،آنگاه ما آن نوشته ها را با محلول فنل فتالئين ظاهر ميكرديم.اما نامه هايي كه از نجف توسط ايشان براي ما ميرسيد،عادي و حاوي پيغام ها و كارهايي بود كه ميبايست انجام ميداديم. چون راه پاكستان راه بسيارراه امني بود.تعدادي از انقلابيون به صورت قاچاق از ايران به پاكستان ميآمدند و به آنها كمك ميكردم. در اين مدت آقايان ابوشريف، سراج،ابراهيمي، اندرزگو، علي جنتي، شيخ علي تهراني،تقديسيان كه در رياست جمهوري بود وافراد مختلفي به پاكستان ميآمدند. دراين برهه آقاي سراج نقش بسياراساسي ايفا و اين افراد را اداره ميكرد، يعني برايشان گذرنامه ميگرفت، كارهايشان را انجام ميداد و آنها را ميفرستاد.
آیا در این مقطع همچنان ارتباط شما حفظ شد؟
قبل از جريان اعتصاب غذا كه فكر ميكنم در سال 54 بود،وقتي در اروپا بوديم،با هم به آلمان،بعد به فرانسه و ازآنجا با كشتي به انگلستان رفتيم.اين سفرها به منظور كارهاي مبارزاتي انجام ميشدند. دو نفر را با ظاهر بسيار جلنبرتصوركنيد در حالي كه يكي از آنها(شهيد منتظري) در جيبش چند گذرنامه داشت! براي كشورهاي اروپايي مثل آلمان و فرانسه ويزا لازم نبود و ما هم كه گذرنامه در جيب داشتيم.
همين طور وقتي امام از نجف به پاريس رفتند، نيازي به ويزا نداشتند فقط انگليس ويزا مي خواست. در بندرانگليس چند سئوال از ما كردند و به ماشش ماه ويزا دادند.شهيد محمد منتظري گذرنامه هاي بسيار داشت،گاهي با يك گذرنامه خارج و با گذرنامه ديگري وارد ميشد.درعين حال كه مأموران ساواك در جاهاي مختلف مانند سوريه وبيروت به دنبال او بودند،به دليل تعداد گذرنامه،چهره و اسم نميتوانستند ايشان را پيدا كنند.آن موقع روابط ايران با همه اين كشورها خوب بود و هر جا كه مبارزان را دستگير ميكردند، بلافاصله تحويل مقامات ايراني داده ميشدند.
در دورهاي كه شهيد به سوريه، لبنان و نجف ميرفت، با هم ارتباط داشتيم. يك بار براي صحبت با اعضاي انجمن هاي اسلامي اروپا به آنجا رفتيم. انجمن هاي اسلامي در اروپا اجتماعي داشتند كه آقاي صادق طباطبايي هم آنجا بود. محمد هاشمي هم از آمريكا آمد. يك بار هم به آلمان رفتيم، ولي به خاطر ندارم در چه سالي بود. شهيد منتظري گذرنامه آقايي به نام جليل كه فاميلشان را دقيقاً به خاطر ندارم و پزشك اطفال هستند و گمان كنم الآن در ايران باشند، براي من گرفته و عكس مرا به جاي عكس ايشان چسبانده بود.
پس از مدتي، اولين جلسهاي كه يكديگر را ديديم و با هم كار كرديم،درپاريس و ماجراي اعتصاب غذا در کليساي سنت ماري بود، اگراشتباه نكنم سال 56 بود. من از ايران رفتم. آقايان محمد منتظري، غرضي، جنتي و خانم دباغ از سوريه آمده بودند. آقاي صادق طباطبايي از آلمان آمده بود.عدهاي هم از نجف آمده بودند، مانند آشيخ حسن كروبي و آقاي دعايي به خاطر ندارم آقاي زيارتي هم آمده بود يا خير. پليس جلوي ماشين ما را گرفت و تفتيش كرد و گفت:« politic ما را گرفتند و يك شب بازداشت كردند. آقاي قطب زاده وكيلي گرفت و همان شب ما را از زندان آزاد كرد و نگذاشت تا صبح آنجا بمانيم.اويك آپارتمان كوچك دو خوابه داشت كه در اختيار انقلابيون قرار داده بود. هم اعتراض ميكردند،ايشان ما را تحمل ميكرد. در نهايت دراعتصاب غذا شركت كرديم.
گويا امام ازاين اعتصاب راضي نبودند. آيا شهيد منتظري از نظر امام مطلع بود؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 48