![واقعيت و خيال «پرسه در مه» واقعيت و خيال «پرسه در مه»](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/b5ec914a-c374-401c-afa8-848e73608a9d.jpg)
واقعيت و خيال «پرسه در مه»
کش مکش
خيال مي کنم تا زنده بمانم
پرسه در مه داستان هنرمندي را بازگو مي کند که براي آفرينش اثر جادودانه متحمل رنج بسيار مي شود، به گونه اي که در اين راه دست به قرباني کردن خويش و ترور اطرافيانش مي زند. از اين رو فيلم را مي توان داستان تمامي انسان هايي دانست که به بودن راضي نيستند و خواسشان هميشه بودن است. بودني که آن را پاياني نيست و اين ميل در هنرمند که از طريق خلق هنري به اين جاودانگي مي رسد به نهايت خود مي رسد. چيزي که به اثر جذابيت مي بخشد، اين است که وقايع آن به طور کامل در ذهن امين، شخصيت اصلي فيلمنامه که به کما رفته است ساخته مي شود. به گونه اي که مرز بين واقعيت و خيال در هم ريخته و اين دو در عرصه ذهن به هم آميخته مي شوند. و اين روند تا جايي پيش مي رود که تميز بين او دو را غيرممکن مي سازد. موضوعي که مي توان آن را از اهداف اوليه فيلمنامه دانست.
فانتزي صحنه جريان زندگي است که در دنياي واقع نمي تواند وجود داشته باشد. از اين رو همه انسان ها به دنياي خيالات و تصويرهاي ذهني شان رو مي آورند تا از فشار زندگي روزمره و نيروي خردکننده آرزوهاي سرکوب شده بکاهند. اما آيا مي توان فانتزي را عرصه اي خيالي و غيرحقيقي دانست؟
مرگ انديشي و داستان
بين قصه گويي و مرگ انديشي پيوندي غيرقابل گسست وجود دارد. مادامي که داستاني براي نقل کردن داريم انديشه مرگ را از ذهن خود عقب مي رانيم. به عباراتي تنها با روايت يک واقعه است که مي توان شکل تازه اي به آن بخشيد و حيات نويي، مستقل از موجوديت واقعي اش برايش در نظر گرفت. از اين رو هر قدر قصه به جلو رانده مي شود، مرگ بيشتر پا پس مي کشد
بنابراين شخصيت اصلي ما در فيلم پرسه در مه به گفته خودش با ساختن داستان از مرگ فرار مي کند. طرحي که درست همچون پيرمرد، در حال مرگ فيلم ماهي بزرگ (تيم برتون) براي جان بخشيدن به زندگي از دست رفته اش در ذهن مي سازد تا نه تنها داستاني بسيار جذاب تر از زندگي واقعي اش خلق کند، بلکه تصويري از خود بسازد که همواره در ياد بازماندگانش باقي ماند. تيم برتون هم در انتهاي فيلم با نشان دادن ماهي بزرگي که در رودخانه شناور است، مرز بين داستان و زندگي را مخدوش مي کند و مخاطب را در اين باره به فکر وا مي دارد.
در دوران ما مرگ به انگيزه زندگي تبديل مي شود. ارنست بکر در مقاله وحشت از مرگ به بررسي رابطه متقابل مرگ و زندگي مي پردازد. پژوهشي که نقش مرگ را در قهرماني گري انسان روشن مي سازد. اين که انسان همواره سعي دارد به قهرمان عرصه زندگي اش تبديل شود، ريشه در حسن ترس و وحشت او از مرگ دارد. مرگي که دير يا زود سر مي رسد. ارنست بکر مي گويد: يکي از اصيل ترين چيزها که انسان را به حرکت وا مي دارد، وحشت او از مرگ است. از اين رو قهرمان پرسه در مه سعي دارد با خلق شخصيت تازه اي از خودش که نشان هاي بيشتري از قهرماني گري و يگانه بودن دارد، به قهرمان فانتزي ذهني اش تبديل شود. قهرماني که حتي بعد از مرگش هم باقي مي ماند. به همين دليل روايت او داراي بازگشت هاي بسياري است. درست مثل کسي که قادر است روند روياها و کابوس هايش را تغيير دهد و آنها را در جهت خواست خودش پيش برد.
روايت ذهني و زمان
زمان نيز به همين ترتيب از قوانين دروني اثر پيروي مي کند. اگر صحنه هاي بيمارستان را نقطه مبدأ زمان حال بدانيم، تعدادي از وقايع از جمله آشنايي امين با رويا و ورودش به دانشکده، سفرش به شمال و فرو ريختن معدن مربوط به گذشته و تعداد ديگري همچون صحنه هاي تمرين تئاتر رويا و دختر او مربوط به آينده اي هستند که امين در آن حضور ندارد، اما به خيال پردازي درباره اش مي پردازد. اين زمان هاي سه گانه به گونه اي نامنسجم کنار هم قرار گرفته اند تا خيالات يک ذهن پريشان را بازآفريني کنند. به هم ريختگي که در موسيقي فيلم و اشاره امين به نام اثرش «ماه» که يادآور «سونات» مهتاب بتهوون است بازتاب پيدا مي کند.
همان طور که خود امين هم مي گويد، در روند طراحي داستانش قسمت هايي را حذف و قسمت هايي را اضافه کرده است. فيلمنامه نويس براي بيان چنين امري از شيوه پس و پيش کردن سکانس هايي که طبق قوانين زماني دنياي واقع - که البته در اين اثر صدق نمي کنند - پشت سر هم به وقوع پيوسته اند استفاده مي کند. براي مثال مي توان به سکانس هاي گفت و گوي امين با استاد و يا مشاجره اش با رويا اشاره کرد که به گونه اي سامان داده شده اند تا نشانگر آرزوي امين براي تغيير روند برخي وقايع و سير خاطراتش باشند.
از آنجا که راوي داستان در فيلمنامه شخص امين است، طبق قوانين روايت اول شخص او بايد تنها به بازگويي وقايعي که شاهدشان بوده يا آنهايي که بعدها ازشان اطلاع پيدا کرده بپردازد، اما در اينجا از اين اصول پيروي نمي شود و امين همچون سوم شخصي که حتي پس از مرگش نيز شاهد ماجراست، در همه جا حضور مي يابد. اين موضوع را نمي توان نقص يا اشکالي در فيلمنامه دانست، زيرا همان طور که پيشتر هم گفته شد، تمام آن چه ما مي بينيم تنها داستاني است که در ذهن امين پرداخته شده. (اتفاقي که با قرار دادن کتاب در جست و جوي زمان از دست رفته (مارسل پروست) - که در آن از چنين شيوه روايتي استفاده شده - با زيرکي نشان داده مي شود) حتي شخصيت هايي که وارد قصه مي شوند، تنها موجودات خيالي هستند که به دست امين خلق شده اند. از اين رو رويا همان دخترک کودکي هاي امين است که شب پره ها به دورش مي رقصيدند؛ تصويري از زن آرماني ساخته و پرداخته او.
رويا
در اينجا امين دست به خلق موجودي به نام رويا مي زند و حتي براي او شغلي در نظر مي گيرد و سرانجام نيز به وصال زن آرماني اش مي رسد. نکته قابل توجه اين است که اين وصل تنها در ذهن خلاق امين وقوع يافته است و ما فقط نظاره گر آن هستيم. اين جان بخشي به موجودي که جايي در نهان امين خفته بوده از اين رو معني تازه اي يافته که روح دوباره اي به زندگي رو به خاموشي امين مي دمد. و در ضمن مي تواند مادر فرزند او باشد. فرزندي که با جريان داشتن خون امين در رگ هايش ميراث پدرش را جاودانه بر دوش مي کشد. اما امين براي ماندن در کنار اين زن بايد بهايي گران بپردازد و آن به قول خودش خشک شدن چشمه الهامش است. نيرويي که هنرمند به واسطه آن قادر به خلق اثر است. اما زماني که نيرويي به موازات اين نيروي آفرينش قرار گرفته و تمرکز را از آن منحرف سازد، خلق هنري با مشکل مواجه مي شود. پس امين مجبور است که رويا را از زندگي اش عقب راند. امري که محال به نظر مي رسد. رويا همواره هست، حتي زماني که امين زاهدوار در اتاقش گوشه مي گيرد تا نواي موسيقي ذهنش را بازيابد، ناگهان صداي کوبيدن ميخ بر ديوار افکارش را به هم مي ريزد. مي توان رويا را کنار شخصيت زن فيلم يک ذهن زيبا (ران هاوارد) با بازي جنيفر کانلي قرار داد. همسر دلسوزي که سعي داشت شوهرش را از وضعيت ماليخوليايي که به آن دچار شده بود نجات دهد. در آنجا آليشيا دست ياري دهنده اي بود که همسرش را نجات مي داد، اما در اينجا رويا نه تنها شخصيت غيرفعالي است که توان اين کار را ندارد، بلکه خود جزئي از ذهن فعال امين است. شايد اين قياس به روشن تر شدن طلب در مورد نقش رويا در اين فيلم کمک کرده باشد. رويا همان طور که از نامش پيداست، موجودي انتزاعي است که به يکي از شخصيت هاي داستان امين تبديل گشته است.
خودويرانگري
در طول داستان امين بدون آن که به جايي برسد، ميان منجلابي که براي خودش ساخته دست و پا مي زند. در حالي که اميال مختلف در او به وحدت مي رسند، با عقب راندن رويا تمام نيرويش را بر خلق قطعه موسيقي متمرکز مي کند، اما باز هم به نتيجه نمي رسد. آن چه او مي خواهد، آرزويي دست يافتني نيست، بلکه ميلي است که متضمن ادامه حيات اوست. از اين رو اين ميل همواره وجود دارد. لکان به حداقل رساندن خواست هاي زندگي را راهي براي رسيدن به خوشبختي مي داند. تنها زماني که از اميالمان رها شويم، به آرامش مي رسيم. عمل استعاري قطع کردن انگشت دست که بيننده را به ياد فيلم پيانو (جين کمپيون) مي اندازد، گواه همين امر است. تنها پس از آن است که امين کنار رويا آرام مي گيرد و با خيالي آسوده به سمت خاموشي که نويد رهايي مي دهد پيش مي رود.
پيش از آن حرص امين و جاه طلبي بيمارگونه اش که راهي براي بيان خود نمي يافت، براي خلاصي از درون او به خودويرانگري پناه مي آورد. شايد با آسيب رساندن به خود است که شخص طعم رنجي را که براي خلق اثر هنري بايد متحمل شود، مي چشد و خود را در راه آن تصور مي کند. آرزوهاي سرکوب شده او که راهي براي بيان خود نيافته اند، به صورت خودتنبيهي اغراق شده اي هر از چند گاهي خودي نشان مي دهند. به همين دليل امين با کوچک تر نشان دادن آدم هاي اطرافش سعي دارد خود را بزرگ تر از آن چه هست نشان دهد. در حالي که او تا وقتي که اثري خلق نکرده هيچ کس نيست جز فردي که تشنه زندگي است؛ زندگي اي که از قول نيچه مي توان آن را همه آن چيزي که بايد به دست آورد دانست. با اين تفاوت که امين چندان طعم زندگي را نمي چشد، زيرا که تمام حواسش متمرکز بر آن چيزي است که روزي از دست مي رود. به اين ترتيب او زندگي کردن را فداي زنده بودن مي کند.
امين نمي تواند درک کند که آدم ها چگونه مي توانند از همه چيز راضي باشند. او نمي تواند زندگي کند به بهاي اين که روزي نيست شده و به فراموشي سپرده شود. او زندگي اش را فداي يک آرمان مي کند. همان طور که رابين وود، منتقد بزرگ سينما مي گويد «زندگي را به نفع آرماني برتر نفي مي کند». به عبارتي او خواهان رنج کشيدن است، زيرا تنها از اين طريق است که براي هميشه جاودانه مي شود. او در پس نقابي که کارگردان معدن بر چهره دارند، موجوداتي را مي بيند که از حياتشان در عذاب اند. زيرا روزمرگي همچون هيولايي وجود انساني آنها را بلعيده. تنها چيزي که امين مي خواهد گريختن از چنگال اين هيولاي دنياي مدرن است.
پرسه در روياهاي يک ذهن در حال مرگ
گفت و گو با بهرام توکلي
درباره فيلمنامه «پرسه در مه»
چيزي که گفت و گو با او را براي مقاله ما خواندني مي کند، اين است که با کسي رو به رو هستيم که به خاطر تحصيلات و تجربياتش به خوبي دنياي فيلمنامه نويسي را مي شناسد و سعي مي کند در هر يک از فيلمنامه هاي آثارش راه هاي جديدي را بيازمايد.
نزهت بادي
پرسه در مه يکي از بهترين نمونه هاي فيلمنامه در استفاده از ساختار غيرخطي است که کاملاً براي استفاده از روايت متداخل و تو در توي زماني اش منطق قابل توجيه دارد. چطور توانستيد براي استفاده از چنين ساختاري دليل پيدا کنيد؟
ابتدا شخصيت در حال کما را پيدا کرديد و بر اساسش به اين ساختر رسيديد يا چون دوست داشتيد چنين ساختاري را تجربه کنيد، از دل آن به چنين شخصيتي دست يافتيد؟
پروسه دردناکي که امين در اين دوره طي مي کند و تا فروپاشي روحي و جسمي اش پيش مي رود. خيلي قابل درک است. جدا از الهاماتي که از زندگي هنرمندان گرفتيد، چقدر خودتان تجربه چنين دوره هايي را داشتيد؟
چطور شد شخصيت اصلي تان را نوازنده و آهنگ ساز انتخاب کرديد؟ بيشتر به خاطر امکانات بصري بود که در اختيارتان مي گذاشت؟
بر چه اساسي به بازيگر بودن رويا رسيديد؟
نوشتن اين نوع فيلمنامه هاي غيرخطي خيلي سخت است، شما داستان را از همان ابتدا به صورت سکانس هاي پراکنده و نامرتب نوشتيد يا به صورت يک قصه کامل نوشتيد و بعد از لحاظ ترتيب و توالي موقعيت ها آنها را به هم ريختيد؟
فيلم شروع خيلي خوبي دارد، انگار وارد ذهن آدمي مي شويم که مي خواهد قبل از مرگ براي خودش داستان يک زندگي را بسازد تا با ذهن خالي نميرد. اين نوع شروع به ما کمک مي کند که ما هم در ساختن داستان مشارکت داشته باشيم و نتوانيم نسبت به نوع روايت با قطعيت تصميم بگيريم، چطور توانستيد اين ابهام و عدم قطعيت را درون ساختارتان با چنين ظرافتي بگنجانيد؟
فيلمنامه تمهيدات خوبي براي اين نوسان ميان واقعيت و رويا دارد. مثل جايي که امين از خوردن چاي خودداري مي کند و مي گويد در آن دارو ريخته شده است. درست جايي که ما فکر مي کنيم امين از روي توهم چنين چيزي مي گويد، صحنه اي را مي بينيم که رويا درباره دارو ريختن در چاي او صحبت مي کند و ما اسحاس مي کنيم با يک زاويه ديد نامطمئن روبه رو هستيم.
برخلاف فيلم هاي ديگر که غالباً نريشن در آن اضافي است. در پرسه در مه با يک گفتار ذهني کنشمند روبه رو هستيم. يعني آدمي دارد سعي مي کند از طريق حرف زدن درباره زندگي اش علت هاي نامعلوم اتفاقاتي را که برايش رخ داده است، بيابد و بفهمد چرا دچار بحران در هنرش شده يا به کما رفته است.
فضاي سرد، کم حرف و خالي فيلم به شدت آن را استيليزه و انتزاعي نشان مي دهد. شايد براي بعضي ها اين سؤال پيش بيايد که چرا اين شخصيت ها اين قدر تنها هستند و هيچ کسي از خانواده يا آشنايانشان در اطرافشان نيست. البته به نظر من کاملاً طبيعي است، چون آدم در چنين دوره هاي بحراني از همه دوري مي کند.
يکي از ايرادهايي که از سوي بعضي ها به شخصيت وارد مي شود، اين است که ما چيز زيادي از نبوغ امين نمي بينيم که حالا بخواهيم درگير سکون و بن بست او شويم.
چرا پايان داستان را چيزي از جنس خود بحران امين نگذاشتيد؟ حادثه معدن چيزي است که مي توانست با هر سانحه ديگري عوض شود و زياد از دل فرايندي که ديده بوديم درنيامده است.
پرسه در مه فيلم خيلي غم انگيزي است، اما يک جور زيبايي شاعرانه در اندوه آن است که آدم آن را دوست دارد.
منبع: ماهنامه فيلمنامه نويسي فيلم نگار 1+100