ظرفيت هاي بحران آفريني درجنبش هاي قومي (2)

مهمترين ويژگي به گسست هويتي اين کنش گران بازمي گردد.کنش گران قومي همچون ديگراعضاي طبقه متوسط جديد،هويت ملي خود را نه براساس تمامي تاريخ ايران،بلکه براساس بخشي استوارمي کنند که درطول دهه هاي متوالي آن را به عنوان مهمترين بخش تاريخ ايران آموخته اند (1).درطي دهه هاي حکومت پهلوي ها،شاخص
يکشنبه، 8 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ظرفيت هاي بحران آفريني درجنبش هاي قومي (2)

ظرفيت هاي بحران آفريني درجنبش هاي قومي (2)
ظرفيت هاي بحران آفريني درجنبش هاي قومي (2)


 

نويسنده:دکتر فهيمه حسين زاده(دکتري جامعه شناسي از فرانسه)




 

1-پارادوکس ناظر برهويت ملي:
 

مهمترين ويژگي به گسست هويتي اين کنش گران بازمي گردد.کنش گران قومي همچون ديگراعضاي طبقه متوسط جديد،هويت ملي خود را نه براساس تمامي تاريخ ايران،بلکه براساس بخشي استوارمي کنند که درطول دهه هاي متوالي آن را به عنوان مهمترين بخش تاريخ ايران آموخته اند (1).درطي دهه هاي حکومت پهلوي ها،شاخص هاي هويت ملي-گذشته ازنشانه هايي چون زبان، پرچم و مرزهاي سرزميني-بربخشي از تاريخ ايران استوار مي گشتند که متعلق به ايران باستان بود.بنابراين ملاک ايراني بودن،آريايي بودن و سکونت کهن دراين سرزمين بوده است.کنش گران قومي نيز همچون ديگراعضاي طبقه متوسط جديد،تا مقطع انقلاب اسلامي،بخش اسلامي تاريخ ايران را کمرنگ مي کردند و چنين به نظر مي رسد که دررديابي تاريخي هويت ملي خود به ميزان 14 قرن دچار گسست هويتي شده بودند.
بعد ازانقلاب اسلامي نيزتا چند سال، شاخصه هاي هويت ملي-برعکس رژيم پهلوي -تنها براساس شاخص هايي تعيين مي گرديد که متعلق به دوران اسلامي تاريخ ايران مي شد.ازآنجا که جنبش قومي دربعد از انقلاب بر دوش کنش گراني است که نسل قبل ازانقلاب يا نسل انقلاب ناميده مي شوند،شاخص هاي هويت ملي آنان هنوز مطابق با آن چيزي است که درزمان پهلوي به دست آورده اند.به همين دليل هنوزهم اين کنش گران ملاک ايراني بودن گروه قومي خود را درصفحه هاي خاک خورده تاريخ ايران باستان جستجو مي کنند.آريايي بودن، انتساب به قوم بزرگ آريا،بهانه اي است که به واسطه آن يک گروه قومي درايران مشروعيت مي يابد تا نسبت به مطالبه حقوق مدني خود،اقدام کند.کنش گران افراطي دراين عقيده که مي توان آنها را پان ايرانيست نيزناميد،براين نظرند که آن دسته از گروه هاي قومي که نمي توانند نسب خود را به ايرانيان باستان برسانند، در دايره ملت کهن ايران قرارنمي گيرند.به همين دليل مي بايست نه تنها خودشان که فرهنگ و آيين شان نيز درفرهنگ و جامعه بزرگ ايراني-که فارس محسوب مي شوند-حل شوند.
گرايش پان ايرانيستي،به نوبه خود، به جريان افراطي قوم مدارانه دامن مي زند که در ميان اقوامي چون آذري ها ظهورمي کند و ضمن آنکه غيرآريايي بودن خود را مي پذيرد،اين قوم را برتربرديگر اقوام مي داند. با اين حال،اکثريت کنش گران اين نسل تلاش بر ورود به حلقه پيوستگي تباري با آريايي ها دارند.نظرياتي مانند توران بزرگ به عنوان شاخه اي ازآريايي ها براي گروه هاي قوم گراي آذري ازجمله اين تلاش هاست.همچنين مي توان به تلاش کنش گران عرب براي اثبات پيوندهاي خود با ايرانيان باستان براساس مستندات تاريخي اشاره کرد که نشانگرحضورعرب هاي ايران در دوران کورش است.همچنين مستندات باستان شناختي و زبان شناختي و نشانه شناختي (2) يافته شده دربلوچستان، به وسيله مفسران تاريخي و کنش گران بلوچ به عنوان نشانه هاي مسجل و مسلم هويت ايراني-آريايي بلوچ ها تفسيرمي شود.
از طرف ديگر،برخي موضع گيري ها عليه تاريخ ايران باستان در اوايل انقلاب باعث شد که کنش گران قومي ضمن ريشه يابي تاريخي تبار و هويت ملي خود، گرايش هاي واگرايانه پيدا کنند.رويکردهاي اين چنيني و نفي تاريخ ايران باستان همچنين باعث شد که کنش گران جواني که به نسل بعد از انقلاب تعلق داشتند،درمرزبندي هويتي خود کمتر به ريشه هاي مشترک توجه کنند. از اين رو، اين جوانان دراقوامي مانند آذري ها، عرب ها يا ترکمن ها از ظرفيت هاي جدايي نژادي و تباري با ديگر اقوام ايراني برخوردار شدند(3).اين جوانان تأکيد مي کردند که تمام شاخص هاي هويتي آنان، مانند تبار،سرزمين، زبان و آيين از ديگر اقوام ايراني جداست و داراي ظرفيت هاي مجزايي مي باشد،و بنابراين،قوم آنها به تنهايي از قابليت تبديل شدن به يک ملت و در نتيجه يک جامعه و کشور مستقل برخوردار است.
اما واقعيت آن است که فرهنگ و ملت ايران محصول تاريخي هردو دوره ايران باستان و ايران اسلامي است.بنابراين چنين به نظر مي رسد که هر دو کنش گران درمرزبندي هويتي خود دچاراغتشاش و ابهام مي باشند. اين ابهام بيشتربه نيازاين کنش گران به شاخص تبار(مجازي يا حقيقي) درساخت دادن به هويت اجتماعي شان مي باشد.چرا شاخص تباربراي کنش گران قومي به عنوان شاخصي مهم در مرزبندي هويتي محسوب مي شود؟ پاسخ را مي بايست در زيرساخت هاي هويتي اين کنش گران جستجو کرد.درواقع ساختارهاي اجتماعي، اقتصادي و حتي فرهنگي ايران ساختارهاي نيمه مدرن و نيمه سنتي هستند. از آنجا که ساختارهاي ايلي عشيره اي تا سطح تيره و حتي طايفه و يا حداقل در سطح فاميل هاي بزرگ ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي خود را حفظ کرده اند،براي اعضاي گروه هاي قومي،حتي اگر به طبقه متوسط جديد تعلق داشته باشند،هنوز«ما(4))ي سنتي با ساختارهاي ايلي-عشيره اي وجود خارجي دارد وعيني است.به همين دليل وي هنگامي که مي خواهد با همسانان خود تشکيل يک گروه همانند درخاستگاه هاي قومي (5) را بدهد، بدون ذره اي ترديد به ساختارهاي خويشاوندي خود مراجعه مي کند که هنوز براي او زنده است و داراي قدرت و اعتبار مي باشد.ازاين روست که يک کنش گر قومي درمرزبندي هويتي خود،شاخص تبار را به عنوان يک شاخص اصلي انتخاب مي کند و درخصوص وحدت ملي به دنبال تبار حقيقي يا مجازي بازمي گردد.اين اولين و آشکارترين وجه پارادوکسي است که در تعاملات درون قومي قابل مشاهده است.
فرديت شکل گرفته درميان کنش گران قومي از ويژگي هايي برخورداراست که کاملاً با فردگرايي جاري درکشورهاي توسعه يافته تفاوت دارد.اگردراين کشورها فردگرايي به منزله احترام به حقوق فرد و دايره وسيع اختيار و انتخاب فردي با توجه به حقوق و اختياروانتخاب ديگري مي باشد،درايران فردگرايي به عنوان شناخت حقوق فرد يا «من(6)»بدون شناخت حقوق و احترام به دايره اختياروانتخاب ديگري است.درست مانند آن است که در فرد توانسته است آنچه را که دردرون «ما»ي قومي خود وجود دارد بشناسد،اما هنوز نتوانسته است کساني را که قبلاً به عنوان بيگانه و اعضاي ديگر گروه هاي متفاوت شناخته است به درون «ما»ي قومي خود راه بدهد.بنابراين هنگامي که او دريک جامعه ملي قرار مي گيرد،مدرنيسم وي تنها تا آنجا رشد مي کند که جامعه اي با گروه هاي قومي خود مختار تصور کند؛جامعه اي که درآن گروه هاي قومي به صورت فدراتيو و يا حتي به صورت يک اتحاديه درکناريکديگر مي زيند، اما دردرون هر قوم هنوز افراد از يک الزام و اجبار يکسان بودن و وفاداري به الگوهاي دروني قوم پيروي مي کنند.
کنش گرقومي به جاي آنکه هويت قومي را همچون يکي ديگرازهويت هاي اجتماعي خود بنگرد و مرزبندي قومي خود را تنها براساس مميزه هاي فرهنگي و آييني (7) مشخص کند،به مرزبندي هاي هويت قومي سنتي روي مي آورد و شاخص هايي مانند تبار و سرزمين (8)را به عنوان مرزبندي هاي قومي خود برمي گزيند و به سوي ساختارهاي سنتي قوم خود باز مي گردد. به عبارت ديگر،وي درحالي که تغييرات اجتماعي را درچارچوب ساختارها و مطالبات مدرن تقاضا مي کند،عملاً ازوفاق نوين (چلبي،1375، ص 30)و مدرن براساس قوانين مدون جامعه فاصله مي گيرد و به وفاق سنتي برمبناي سنت و تبار نزديک مي شود.جامعه مطلوب وي فدراليسم قومي است.به اين ترتيب،کنش گري که در پي تغييرمناسبات زندگي روزمره و تأمين شأن انساني دراين مناسبات است،از تحقيرشدگي و تبعيض مي گريزد و به دنبال عدالت و انسانيت مي گردد،به سوي جامعه اي قدم مي گذارد که از ماهيتي توتاليتر برخوردارخواهد بود و در درون قوم،افراد را به پيروي ازالگوهاي تعيين شده و هنجارها و الگوهاي فرهنگي سنتي فرا مي خواند.الگوها و هنجارهايي که تفاوت ها و مطالبات فردي را ناديده مي انگارد.
در يک جمع بندي مي توان گفت که کنش گر قومي به واسطه پارادوکس هايي که ناظر بر مرزبندي هويت ملي وي است،درحالي که سعي دارد جامعه ايران را به سوي مناسبات مدرني هدايت کند که درآنها شأن قومي انسان ها ملاحظه شود و افراد به واسطه هويت قومي شأن مورد تحقير و تبعيض قرارنگيرند،ازساختارهايي حمايت مي کنند که جامعه ايران را يک قدم به عقب مي برند.آن دسته از کنش گران قومي در ايران که فدراليسم قومي را ساختاري مطلوب براي جامعه ايران مي دانند،در تعريف اين ساختار ازشاخصه هايي استفاده مي کنند که درتضاد با يکديگرند. برخورداري ازارتش،بازرگاني،وزارت خارجه و برنامه ريزي مالي مشترک در ميان ايالات بي شک افرادي را مطالبه مي کند که ازتوان تحرک اجتماعي در سطح جامعه ملي با توجه به يک زبان مشترک و دايره هاي خويشاوندي باز برخوردار باشند.اما دريک جامعه مبتني بر فدراليسم قومي،افراد به لحاظ اجتماعي و فرهنگي از آزادي هاي لازم براي انتخاب زبان، آموزش و قوانين فرهنگي مدرن غيرقومي برخوردار نيستند.به همين دليل،جامعه مبتني بر فدراليسم قومي دربطن خود تمايل به يکسان سازي (9) و توتاليتاريسم دارد و به طور طبيعي به سوي جذب منابع قدرت بيشتر در ساختارهاي مرکزي مشترک مانند ارتش،بودجه مالي،بازرگاني و امنيت ملي دارد. تجزيه طلبي،جنگ داخلي،توسعه طلبي براي جذب فضاهاي سرزميني و جغرافيايي که ساکنان شان را هم قوم مي دانند،از نتيجه هاي طبيعي فدراليسم قومي است. بحران ازآنجا ناشي مي شود که بنيان گذاري وحدت ملي بر اساس تثبيت اختلاف و تفاوت هاي گروهي امکان پذيرنيست.

پي نوشت ها :
 

1-بررسي هاي ميداني اين فرضيه را حداقل در مورد گروه هاي قوم گراي عرب تأييد نمي کند،چون تأکيد بر تاريخ ايراني اسلامي،بايد زمينه ي همگرايي بيشتراين گروه را با سايراقوام ايراني فراهم کند؛ حتي مي توان گفت که ترويج برخي گرايش هاي وهابي،دقيقاً براي مقابله با همين پتانسيل مرکزگرايانه است.بررسي هاي ياد شده حکايت از وجود جريان هاي کاملاً سازمان يافته اي دارد که با برنامه و عمد خاصي،در مقابل هرگونه پيام وحدت طلبانه از سوي دولت مرکزي،واکنش ستيزه جويانه و مرکزگريزانه ي خاصي را طراحي مي کنند[فصلنامه]
2-Semiotique
3-البته بايد به اين واقعيت توجه داشت که احساس هويت قومي،به معناي گروه نژادي يا زباني متمايز،دربين اقوام يادشده بسيار متفاوت است و نمي توان اصطلاح هويت قومي را به يکسان براي توصيف همه ي گروه هاي اين چنيني به کاربرد.براي تطبيق اين مفهوم براي هرگروه نژادي يا زباني معين،توجه به حداقل دو نکته لازم است: اول شدت و عمق احساس تمايز يک گروه از گروه هاي نژادي يا زباني ديگر،بويژه در مقايسه با سايرپيوندهايي که بين گروه مورد نظر و گروه هاي ديگر وجود دارد( مانند پيوندهاي مذهبي)؛و دوم، فراگيري و گستره ي رواج اين باورها دربين اعضاي آن گروه.به علاوه،انگيزه ها و زمينه هاي قوم گرايي دربين اقوام ايراني از يکديگر متفاوت بوده و گاه عاملي که باعث تقويت گرايش مرکزگرايانه دريک قوم مي شود،درمورد قوم ديگر ممکن است عامل همگرايي به شمارآيد (برداشت عمومي ازعامل يادشده در نزد قوم گرايان کرد يا بلوچ) [فصلنامه]
4-Nous
5-L'origine ethnique
6-Je
7-Les caracteres culturels et retuels
8-مانينگ ناش براين نظراست که هويت قومي اساساً برسه شاخص اصلي خون، خدا و ماده و شاخص هاي فرعي زبان، پوشش، معماري و ديگر شاخص هاي فرهنگي استوار مي شود.وي ميزان اهميت اين شاخص ها را تنها به واسطه تغيير ساختاري جوامع متغيرمي داند.
9-Assimilation
 

منبع:فصلنامه امنيت ،سال پنجم ،شماره ي2و1،پاييز و زمستان 1385.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.