خاطراتی از شهید آسمانی(1)
خاطرات اطرافيان شهيد عباس بابايي
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شب ها پس از خاموشي، براي ورود به خروج به قرارگاه است شبانه بدهند. يکي از شب ها نگهبان پاس دوکه نوبت پاسداري اش از ساعت 2 الي 4 صبح بود سراسيمه مرا از خواب بيدار کرد و گفت: در ضلع جنوبي قرار گاه شخصي هست که فکر مي کنم برايش مشکلي پيش آمده؟
پرسيدم: مگر چه کار مي کند؟
گفت: او خودش را روي خاک ها انداخته و پيوسته گريه مي کند.
من بي درنگ لباس پوشيدم و همراه سرباز به طرف محلي که او نشان مي داد رفتم. به او گفتم که تو همين جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزديک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزديکتر که رفتم او را شناختم. تيمسار بابايي فرمانده قرار گاه بود. او به بيابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق مناجات و راز و نياز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهي نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم زنم. از همان جا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم: ايشان رامي شناسم. با او کاري نداشته باش و اين موضوع را هم براي کسي باز گو نکن.
پايگاه دوم شکاري تبريز در آن صبح تابستان، سرماي زمستان را به رخ مي کشد. عباس سينه اش را از هواي تازه پرکرد و به اتفاق سرهنگ بختياري آهسته از پله هاي هواپيما پايين رفت. سرهنگ نادري به همراه خلبانان و جمعي از مسئولان به استقبال آمده بودند. حال و هواي قرارگاه با روزهاي ديگر فرق داشت.
با آماده شدن هواپيماشهيد بابايي به همراه سرهنگ نادري داخل جنگنده شدند، براي لحظه اي سکوتي آميخته به هيجان در کابين حکم فرما شد.
عباس نگاهي به آينه انداخت و دست به پيشاني اش کشيد، هيجان زده بود.حال پسر بچه اي را داشت که براي اولين بار سوار هواپيما شده است. به خود نگاه کرد. با صداي خرخر راديو به خود آمد، فرمان را چسبيد و دستور حرکت داد، هواپيما اوج گرفت و با قدرت هوا را شکافت و بالا رفت، آسمان چنان صاف بود که انگار آن را از بلور آبي تراشيده بودند.
عباس به ياد قولي که به صديقه داده بود و نقشي که قرار بود آن روز در تعزيه اي که پدرش ترتيب داد بازي کند، افتاد. بايد در آن لحظه در کنار صديقه کعبه را طواف مي کرد يا همراه پدرش نقش اجرا مي نمود براي اين کار افکارش را متمرکز کرد، دعايي را که هميشه قبل از هر عمليات مي خواند، زير لب زمزمه کرد، از مرز گذشتند صداي سرهنگ نادري در گوش او مي پيچيد نگاهي به پايين انداخت، درست روي هدف قرار گرفتند، چند لحظه بعد، هدف در ميان آتش و دود محاصره شده بود. بابايي با هيجان فرياد شادي سرداد.سرهنگ نادري نيز با صداي هيجان زده فرياد کشيد. تا رسيدن به نيروهاي زرهي دشمن سکوت ميان سرهنگ نادري و شهيد بابايي حکمفرما شد. لحظه اي بعد هواپيما مانوري سريع کرد و بالاسر نيروهاي زرهي پايين کشيد. گلوله و راکت به زمين هجوم برد. شهيد بابايي به پايين نگاه کرد، جهنمي برپا بود، صحنه اي زنده از يک فيلم جنگي، هواپيما با يک چرخش 180 درجه از منطقه دور شد. عباس پلک هايش را روي هم فشرد، صفي از آدم هاي سفيد پوش جلوي چشمانش رژه مي رفتند. شهيد بابايي هنوز غرق در افکارش بود که صداي انفجار مهيبي کابين را به لرزه در آورد. احساس کرد در سراشيبي تندي افتاده است. پاهايش را به کف هواپيما فشرد. زوزه باد گوش هايش را پر کرد، به آن خيره شد و همان طور ماند. هواپيما با تکان شديدي در حال سقوط بود. درد شديدي وجود سرهنگ نادري را در برگرفته بود. نمي دانست چه اتفاقي افتاده، گيج و وحشت زده شهيد بابايي را صدا زد، صدايي نشنيد. دوباره فرياد کشيد. جز صداي باد که وحشيانه تر مي شد، چيزي شنيده نمي شد. موجي از ترس وجودش را پر کرد.
نعره اي کشيد و با هر زحمتي که بود هواپيما را به حالت افقي در آورد. صداي خرخر ضعيف از راديو شنيده شد، گوش تيز کرد. صداي افسر کنترل رادار را شناخت. با راهنمايي افسر کنترل، هواپيما را به اختيار خود در آورد. به آينه خرد شده خيره شد و سعي کرد کابين عقب را نگاه کند چيزي ديده نمي شد. اشک چشمانش را پر کرد، صداي برج مراقبت به گوش رسيد: در همان زاويه که هستي بياروي باند، سرهنگ نادري سعي کرد هواپيما را به سمت باند بکشد. دور موتور کم نمي شد. فرياد زد، خدا را به کمک طلبيد و باهمان سرعت هواپيما را روي باند کشيد.
چند دقيقه بعد در حالي که فرياد خلبانان فضاي پايگاه را پر کرده بود، پيکر شهيد عباس بابايي روي دست ها تشييع مي شد.
سال 1366 بود. همراه عباس به سفر حج مشرف شده بوديم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شديم، پس از تحويل ساک هايمان در چهره عباس نوعي پريشاني ديدم.
به پاي پلکان هواپيما که رسيديم ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:«خانم، خدا به همراهتان».من و اطرافيان که از آشنايان و خلبانان بوند، شگفت زده شديم، به اونگاه کردم و گفتم:«مگر شما نمي آييد؟» سرش را پايين انداخت و زير لب آرام گفت:«الله اکبر» من که از حرکت او گيج شده بودم گفتم:«چه مي خواهي بگويي، چه شده عباس؟... عباس نکند که تصميم داري با ما نيايي؟.» او گفت:«من نمي توانم با شما بيايم، کشتي ها بايدسالم از تنگه بگذرند.» سرهنگ اردستاني که شاهد گفت و گوي ما بود گفت:« عباس جان همه برنامه ها جور شده، ساک تو داخل هواپيماست و از اينها گذشته در مورد خليج فارس هم نبايد نگران باشي، بچه هاي بالاي سرکشتي ها هستند.» عباس رو به من کرد و گفت:«شما برويد خانم، من هم سعي مي کنم تا با آخرين پرواز خودم را برسانم.» من که مي دانستم عباس از تصميم خودش منصرف نخواهد شد به او گفتم:«قول مي دهي» او در حالي که لبخندي به لب داشت گفت:«مي بيني که ساکم راهم پيش شما گرو گذاشتم، قول مي دهم بيايم حالا راضي شدي؟«بعد رو کرد به همه و گفت:«مکه من اين مرز و بوم است، مکه من آب هاي گرم خليج فارس و کشتي هايي است که بايد سالم از آن عبور کنند تا امنيت برقرار باشد، من مشکل مي توانم خودم را راضي کنم.» بعد ها شنيدم که عباس در طي آن مدت طرحي را به اجرا در آورده بود که 40 فروند کشتي غول پيکر از تنگه خور موسي به سلامت عبور کردند. من که بغض توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختي مي توانستم حرف بزنم با او خداحافظي کردم و به آرامي از پله هاي هواپيما بالا آمدم، از پنجره هواپيما مي ديدم که عباس نگاهش را به ما دوخته وزير لب چيزي مي گويد، اشک از چشمانش سرازير بود و در چهره من مي نگريست. چند روز بعد وقتي تلفني با او صحبت مي کردم با نگراني پرسيدم:«چشم به درمانده ام مگر قرار نشد بيايي؟» و ايشان گفتند:«خاطرتان آسوده باشد قول مي دهم که عيد قربان پيش شما باشم.» و بعد هنگامي که خواستند خداحافظي کنند گفتند:«حلالم کنيد» وقتي گوشي را گذاشتم تمام بدنم مي لرزيد، دست هايم را به سمت آسمان بلند کردم و فرياد زدم: «خدايا عباس را حفظ کن.» مي دانستم که او بار سفر بسته و به ديدار خدا مي رود. روز عيد قربان بود. در کعبه نماز ظهر مي خواندم. هنوز رکعت دوم را به پايان نرسانده بودم که حالي عجيب در من پيدا شد. دست ها و پاهايم لرزيد، عباس رفته بود.
در دوران بارداري، به خاطر مأموريت هاي پروازي، عباس خيلي کم در کنارم بود، ولي براي به دنيا آمدن فرزندمان بيشتر از من بي تابي مي کرد. زماني که مرا براي وضع حمل به بيمارستان بردند قزوين بردند، عباس در پايگاه دزفول بود. با تلفن به او اطلاع داده شد که من در بيمارستان بستري شده ام.وقتي عباس خود را به قزوين رسانيد، فرزندمان به دنيا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.
آن روز عباس سراسيمه وارد منزل شد و با ديدن من و سلمي، گويي از شادي مي خواست پر در بياورد، دست هايش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدايا شکرت. از تو ممنونم که آرزويم را به برآورده ساختي. سپس کنار من نشست و گفت: در اتاق عمليات نشسته بودم، يکي از بچه ها خبر داد که تلفن مرا مي خواهد. گوشي را برداشتم. صداي داداشي بود که مي گفت: عباس خانمت در بيمارستان در حال وضع حمل است. به دفتر کارگزيني رفتم. مرخصي گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهري که مي رسيدم، بي درنگ به دنبال تلفن مي گشتم تا از حال تو جويا شوم. آخرين بار که تماس گرفتم، دايي گفت که فرزندت دختر است. خيلي خوشحال شدم وقتي به قزوين رسيدم مستقيم به بيمارستان رفتم. ديديم از شما خبري نيست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده ايد و در سلامت کامل هستيد. از شدت شادي به هر يک از پرستاران و مستخدمان که بر ميخوردم انعام مي دادم. شايد بعضي از آنها نمي دانستند که دليل اين کار چيست.
او وقتي تعريف مي کرد چشم هايش از شادي برق مي زد. حرفش را که تمام کرد برخاست و 2 رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقيقه بعد يک ورق کاغذ برداشت و روي آن چيزي نوشت و بالاي گهواره نوزاد گذاشت. پرسيدم: چه کار مي کني؟
کاغذ را به طرف من گرفت. روي کاغذ با خط درشت نوشته شده بود. «لطفاً مرا نبوسيد.»
خنديدم و گفتم: اين چه کاري است که مي کني؟
در پاسخ گفتم: مي داني خانم! صورت بچه به گل مي ماند. اگر او را ببوسند اذيت مي شود. من خودم دلم برايش پر مي زند؛ اما دلم نمي آيد تا صورت او را ببوسم.
حالا دليل اصرارش را براي اين که من حتماً سر کار بروم مي فهمم. زنگ تعطيل مدرسه اي را که مديرش هستم مي زنم و در سر و صداي شادمانه بچه ها غرق مي شوم.
در يکي از پايگاه هاي جنوب بوديم که آقاي محسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران با بي سيم موضوع محاصره يک لشگر از سپاه را در منطقه عملياتي نهر جاسم به اطلاع تيمسار بابايي رساند. آقاي رضايي از ايشان خواست تا با بمباران هاي پي در پي محاصره را بشکند. اين در حالي بود که شرايط جوي در پايگاه بسيار بد بود و ديد کافي براي پرواز هواپيما وجود نداشت. در آن شرايط بابايي به خودش اين اجازه را نمي داد که جان هيچ خلباني را به خطر بيندازد در حالي که خود را براي پرواز آماده مي کرد به مسئولان فني هواپيما دستور داد که تا در اسرع وقت يک فروند اف 5 با حداکثر مهمات اماده کنند. با توجه به نامناسب بودن وضعيت هوا همه دوستاني که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تيمسار بابايي پرواز کند. چند نفر از خلبانان آماده شدند که به جاي ايشان مأموريت را انجام دهند ولي بابايي اين اجازه را نمي داد. با تمام تلاشي که دوستان و حتي فرمانده پايگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصميم اش منصرف کنند تمام فکر بابايي اين بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام مي شوند اما اين پروازي عادي نبود زيرا هر لحظه ممکن بود با شرايط جوي بد و کمي ديد خلبان و هواپيما دچار حادثه شوند. بابايي سوار هواپيما شد. لحظه اي بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپيما را از زمين کند و در آسمان اوج گرفت. آيا موفق خواهد شد يا نه؟ همين انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابايي در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماري کنند. هر کس زير لب دعايي را براي سلامتي او زمزمه مي کرد. پس از 20 دقيقه ناگهان صداي ضعيف هواپيما به گوش رسيد و فريادي برخاست: او آمد.
صداي جمعيت عزادار از دور به گوش مي رسيد. عباس به من گفت: برويم به طرف دسته عزادار.
بر سرعت قدم هايمان افزوديم. خود که دقت کرديم دريافتيم، که هر چه به جمعيت نزديک تر مي شويم چهره عباس برافروخته مي شود. در حال پيش رفتن بوديم که لحظه اي سرم را برگرداندم. ديدم عباس در کنارم نيست. وقتي برگشتم ديدم مشغول در آوردن پوتين هايش است. ايستادم و نگاهش کردم. او به آرامي پوتين و جوراب را در آورد. سپس بي اعتنا از کنار من عبور کرد، با ديدن اين صحنه بي اختيار به يادحربن يزيد رياحي، هنگامي که به حضور امام شرفياب مي شود افتادم، او در حالي که داشت به دسته عزادار نزديک مي شد دست هايش را از استين در آورد و بالا تنه لباس پروازش را دور کمر گره زد. من که بي اختيار محو تماشاي او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعي داشت به ميان جمعيت برود. او چند لحظه بعد در ميان انبوه عزاداران بود. با صداي زيبايش نوحه مي خواند و جمعيت سينه زنان و زنجير به طرف مسجد پايگاه مي رفتند.
من تا آن روز ديده بودم که بعضي در ايام محرم پابرهنه عزاداري مي کنند. ولي نديده بودم که فرمانده پايگاهي با پاي برهنه در ميان سربازان و پرسنل عزاداري و نوحه خواني کند.
سال 1366 که به مکه مشرف شدم، عضو کارواني بودم که قرار بود شهيد بابايي هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم که به همسرشان گفته بودند:«بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.»
در صحراي عرفات وقتي روحاني کاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجاج مي گريستند. من يک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرار مان افتاد. ناگهان شهيدبابايي را ديدم که با لباس احرام در حال گريستن است. از خود پرسيدم که ايشان کي تشريف آورده اند؟ کي محرم شده اند و و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم؛ ولي اين بار جاي او را خالي ديدم.
اين موضوع را به هيچ کس نگفتم؛ چون مي پنداشتم اشتباه کرده ام.
وقتي مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در کاروان ما مجلس بزرگداشتي برپا شد و در آنجا از زبان روحاني کاروان شنيدم که غير از من تيمسار دادپي هم بابايي را در مکه ديده بود. همه دريافتيم که رتبه و مقام شهيد بابايي باعث شده بود تا خداوند فرشته اي را به شکل آن شهيد مأمور کند تا به نيابت از او مناسک حج را به جا آورد.
چهره اي مردانه داشت، بلندقامت بود با اندامي ورزيده. ساده چون پرستوهاي مهاجر. بلندپرواز چون عقاب. پاک بود و بي ريا. حتي لحظه اي خودنمايي و تظاهر نداشت. با هدفش عجين شده بود و اهل کسب نام و نان در قبال انجام وظيفه نبود. در سال1329 در شهر قزوين ديده به جهان گشود. نامش را عباس گذاشتند. در دامن مادري پرهيزگار پرورش يافت. دوره ابتدايي را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبيرستان نظام وفاي قزوين گذراند. در حالي که در رشته پزشکي ذپيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشکده نيروي هوايي شد.
بعد از گذراندن دوره مقدماتي به آمريکا رفت و دوره آموزش خلباني را با موفقيت به پايان رساند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در پايگاه هوايي اصفهان به خدمت پرداخت. سرانجام در سال1366 به درجه سرتيپي مفتخر شد و به فرماندهي نيروي هوايي منصوب گرديد.
از خردسالي حال و هوايي ديگر داشت. بسيار ساده زندگي مي کرد، مادرش به ياد دارد: ما براي عباس پوشاک مناسب تهيه مي کرديم، اما او از پوشيدن آن پرهيز مي کرد و مي گفت نمي خواهم بهتر از هم کلاسي هايم لباس بپوشم، تا جايي که مسئولان مدرسه او را در ليست شاگردان بي بضاعت قرار داده بودند و قصد داشتند که به او کمک مالي کنند. او اين ساده پوشي و ساده زيستي را در تمام طول زندگي خود حفظ کرد. در زمان جنگ با اينکه يک فرمانده بود ولي هميشه از لباس بسيجي استفاده مي کرد و موهاي خود را کوتاه نگه مي داشت. يکي از خصوصيات بارز شهيد بابايي اين بود که از خودنمايي پرهيز مي کرد. هميشه دوست داشت ناشناس بماند و از آشنايان مي خواست که او را به ديگران معرفي نکنند. اين سادگي و بي پيرايگي و ناشناس ماندن باعث مي شد بين او و کساني که با وي روبرو مي شدند اتفاقات جالبي بيفتد.
يکي از دوستانش مي گفت: جهت هماهنگي عمليات، من و يکي از همکاران و شهيد بابايي از اصفهان به شيراز مي رفتيم. در بين راه سربازي که لباس نيروي هوايي بر تن داشت کنار جاده ايستاده بود. به دستور شهيد بابايي که با همان لباس ساده هميشگي و سر تراشيده در صندلي عقب نشسته بود، او را سوار کرديم. سرباز هم در صندلي عقب کنار او نشست. وقتي حرکت کرديم سرباز از او پرسيد: داداش سربازي؟ عباس گفت بله. سرباز در حالي که دستش را روي پاي بابايي مي زد گفت: دمت گرم کجا خدمت مي کني؟ بابايي گفت: پايگاه هشتم اصفهان. سرباز گفت: مي گن اونجا فرمانده خيلي باحالي داره. خلاصه در طول راه با همان لهجه جاهلي با عباس صحبت و شوخي کرد. وقتي به پايگاه رسيديم، دم در به شهيد بابايي سلام نظامي دادند و احترام گذاشتند. سرباز که فهميد در طول راه با فرمانده پايگاه هشتم شوخي مي کرده است، به شدت خجالت کشيد و در ماشين را باز کرد و بدون خداحافظي به داخل پايگاه رفت.
اين نوع برخوردها در طول فرماندهي شهيد بابايي بسيار پيش مي آمد. او هميشه آماده خدمت به ديگران بود و در سختي ها و مشکلات پيش قدم بود. در تمامل مراحل زندگي سعي مي کرد زحمتي براي کسي به وجود نياورد.
يکي از درجه داران مي گويد: شبي از اصفهان به پايگاه مي رفتم، ساعت يک نيمه شب بود. نزديک پايگاه مردي را ديدم که پياده به طرف پايگاه مي رود. کنار او که رسيدم نگه داشتم تا او هم سوار شود، با کمال شگفتي ديدم فرمانده پايگاه، شهيد بابايي است. به احترام او از ماشين پياده شدم و گفتم جناب سرهنگ اين وقت شب با پاي پياده در اين جاده چه مي کنيد؟ گفت کارم در اصفهان ديروقت تمام شد، نخواستم زنگ بزنم و راننده را بيدار کنم. با شگفتي گفتم: جناب فرمانده مي دانيد چقدر پياده آمده ايد، از اصفهان تا پايگاه بيش از 2 کيلومتر است. او لبخندي زد و گفت: طوري نيست برادر ما عادت داريم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
پارتي بازي
گريستن در سحرگاهان
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شب ها پس از خاموشي، براي ورود به خروج به قرارگاه است شبانه بدهند. يکي از شب ها نگهبان پاس دوکه نوبت پاسداري اش از ساعت 2 الي 4 صبح بود سراسيمه مرا از خواب بيدار کرد و گفت: در ضلع جنوبي قرار گاه شخصي هست که فکر مي کنم برايش مشکلي پيش آمده؟
پرسيدم: مگر چه کار مي کند؟
گفت: او خودش را روي خاک ها انداخته و پيوسته گريه مي کند.
من بي درنگ لباس پوشيدم و همراه سرباز به طرف محلي که او نشان مي داد رفتم. به او گفتم که تو همين جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزديک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزديکتر که رفتم او را شناختم. تيمسار بابايي فرمانده قرار گاه بود. او به بيابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق مناجات و راز و نياز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهي نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم زنم. از همان جا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم: ايشان رامي شناسم. با او کاري نداشته باش و اين موضوع را هم براي کسي باز گو نکن.
خاطرات يکي از دوستان شهيد
پايگاه دوم شکاري تبريز در آن صبح تابستان، سرماي زمستان را به رخ مي کشد. عباس سينه اش را از هواي تازه پرکرد و به اتفاق سرهنگ بختياري آهسته از پله هاي هواپيما پايين رفت. سرهنگ نادري به همراه خلبانان و جمعي از مسئولان به استقبال آمده بودند. حال و هواي قرارگاه با روزهاي ديگر فرق داشت.
با آماده شدن هواپيماشهيد بابايي به همراه سرهنگ نادري داخل جنگنده شدند، براي لحظه اي سکوتي آميخته به هيجان در کابين حکم فرما شد.
عباس نگاهي به آينه انداخت و دست به پيشاني اش کشيد، هيجان زده بود.حال پسر بچه اي را داشت که براي اولين بار سوار هواپيما شده است. به خود نگاه کرد. با صداي خرخر راديو به خود آمد، فرمان را چسبيد و دستور حرکت داد، هواپيما اوج گرفت و با قدرت هوا را شکافت و بالا رفت، آسمان چنان صاف بود که انگار آن را از بلور آبي تراشيده بودند.
عباس به ياد قولي که به صديقه داده بود و نقشي که قرار بود آن روز در تعزيه اي که پدرش ترتيب داد بازي کند، افتاد. بايد در آن لحظه در کنار صديقه کعبه را طواف مي کرد يا همراه پدرش نقش اجرا مي نمود براي اين کار افکارش را متمرکز کرد، دعايي را که هميشه قبل از هر عمليات مي خواند، زير لب زمزمه کرد، از مرز گذشتند صداي سرهنگ نادري در گوش او مي پيچيد نگاهي به پايين انداخت، درست روي هدف قرار گرفتند، چند لحظه بعد، هدف در ميان آتش و دود محاصره شده بود. بابايي با هيجان فرياد شادي سرداد.سرهنگ نادري نيز با صداي هيجان زده فرياد کشيد. تا رسيدن به نيروهاي زرهي دشمن سکوت ميان سرهنگ نادري و شهيد بابايي حکمفرما شد. لحظه اي بعد هواپيما مانوري سريع کرد و بالاسر نيروهاي زرهي پايين کشيد. گلوله و راکت به زمين هجوم برد. شهيد بابايي به پايين نگاه کرد، جهنمي برپا بود، صحنه اي زنده از يک فيلم جنگي، هواپيما با يک چرخش 180 درجه از منطقه دور شد. عباس پلک هايش را روي هم فشرد، صفي از آدم هاي سفيد پوش جلوي چشمانش رژه مي رفتند. شهيد بابايي هنوز غرق در افکارش بود که صداي انفجار مهيبي کابين را به لرزه در آورد. احساس کرد در سراشيبي تندي افتاده است. پاهايش را به کف هواپيما فشرد. زوزه باد گوش هايش را پر کرد، به آن خيره شد و همان طور ماند. هواپيما با تکان شديدي در حال سقوط بود. درد شديدي وجود سرهنگ نادري را در برگرفته بود. نمي دانست چه اتفاقي افتاده، گيج و وحشت زده شهيد بابايي را صدا زد، صدايي نشنيد. دوباره فرياد کشيد. جز صداي باد که وحشيانه تر مي شد، چيزي شنيده نمي شد. موجي از ترس وجودش را پر کرد.
نعره اي کشيد و با هر زحمتي که بود هواپيما را به حالت افقي در آورد. صداي خرخر ضعيف از راديو شنيده شد، گوش تيز کرد. صداي افسر کنترل رادار را شناخت. با راهنمايي افسر کنترل، هواپيما را به اختيار خود در آورد. به آينه خرد شده خيره شد و سعي کرد کابين عقب را نگاه کند چيزي ديده نمي شد. اشک چشمانش را پر کرد، صداي برج مراقبت به گوش رسيد: در همان زاويه که هستي بياروي باند، سرهنگ نادري سعي کرد هواپيما را به سمت باند بکشد. دور موتور کم نمي شد. فرياد زد، خدا را به کمک طلبيد و باهمان سرعت هواپيما را روي باند کشيد.
چند دقيقه بعد در حالي که فرياد خلبانان فضاي پايگاه را پر کرده بود، پيکر شهيد عباس بابايي روي دست ها تشييع مي شد.
حج مقبول
سال 1366 بود. همراه عباس به سفر حج مشرف شده بوديم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شديم، پس از تحويل ساک هايمان در چهره عباس نوعي پريشاني ديدم.
به پاي پلکان هواپيما که رسيديم ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت:«خانم، خدا به همراهتان».من و اطرافيان که از آشنايان و خلبانان بوند، شگفت زده شديم، به اونگاه کردم و گفتم:«مگر شما نمي آييد؟» سرش را پايين انداخت و زير لب آرام گفت:«الله اکبر» من که از حرکت او گيج شده بودم گفتم:«چه مي خواهي بگويي، چه شده عباس؟... عباس نکند که تصميم داري با ما نيايي؟.» او گفت:«من نمي توانم با شما بيايم، کشتي ها بايدسالم از تنگه بگذرند.» سرهنگ اردستاني که شاهد گفت و گوي ما بود گفت:« عباس جان همه برنامه ها جور شده، ساک تو داخل هواپيماست و از اينها گذشته در مورد خليج فارس هم نبايد نگران باشي، بچه هاي بالاي سرکشتي ها هستند.» عباس رو به من کرد و گفت:«شما برويد خانم، من هم سعي مي کنم تا با آخرين پرواز خودم را برسانم.» من که مي دانستم عباس از تصميم خودش منصرف نخواهد شد به او گفتم:«قول مي دهي» او در حالي که لبخندي به لب داشت گفت:«مي بيني که ساکم راهم پيش شما گرو گذاشتم، قول مي دهم بيايم حالا راضي شدي؟«بعد رو کرد به همه و گفت:«مکه من اين مرز و بوم است، مکه من آب هاي گرم خليج فارس و کشتي هايي است که بايد سالم از آن عبور کنند تا امنيت برقرار باشد، من مشکل مي توانم خودم را راضي کنم.» بعد ها شنيدم که عباس در طي آن مدت طرحي را به اجرا در آورده بود که 40 فروند کشتي غول پيکر از تنگه خور موسي به سلامت عبور کردند. من که بغض توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختي مي توانستم حرف بزنم با او خداحافظي کردم و به آرامي از پله هاي هواپيما بالا آمدم، از پنجره هواپيما مي ديدم که عباس نگاهش را به ما دوخته وزير لب چيزي مي گويد، اشک از چشمانش سرازير بود و در چهره من مي نگريست. چند روز بعد وقتي تلفني با او صحبت مي کردم با نگراني پرسيدم:«چشم به درمانده ام مگر قرار نشد بيايي؟» و ايشان گفتند:«خاطرتان آسوده باشد قول مي دهم که عيد قربان پيش شما باشم.» و بعد هنگامي که خواستند خداحافظي کنند گفتند:«حلالم کنيد» وقتي گوشي را گذاشتم تمام بدنم مي لرزيد، دست هايم را به سمت آسمان بلند کردم و فرياد زدم: «خدايا عباس را حفظ کن.» مي دانستم که او بار سفر بسته و به ديدار خدا مي رود. روز عيد قربان بود. در کعبه نماز ظهر مي خواندم. هنوز رکعت دوم را به پايان نرسانده بودم که حالي عجيب در من پيدا شد. دست ها و پاهايم لرزيد، عباس رفته بود.
دختر رحمت است
در دوران بارداري، به خاطر مأموريت هاي پروازي، عباس خيلي کم در کنارم بود، ولي براي به دنيا آمدن فرزندمان بيشتر از من بي تابي مي کرد. زماني که مرا براي وضع حمل به بيمارستان بردند قزوين بردند، عباس در پايگاه دزفول بود. با تلفن به او اطلاع داده شد که من در بيمارستان بستري شده ام.وقتي عباس خود را به قزوين رسانيد، فرزندمان به دنيا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند.
آن روز عباس سراسيمه وارد منزل شد و با ديدن من و سلمي، گويي از شادي مي خواست پر در بياورد، دست هايش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدايا شکرت. از تو ممنونم که آرزويم را به برآورده ساختي. سپس کنار من نشست و گفت: در اتاق عمليات نشسته بودم، يکي از بچه ها خبر داد که تلفن مرا مي خواهد. گوشي را برداشتم. صداي داداشي بود که مي گفت: عباس خانمت در بيمارستان در حال وضع حمل است. به دفتر کارگزيني رفتم. مرخصي گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهري که مي رسيدم، بي درنگ به دنبال تلفن مي گشتم تا از حال تو جويا شوم. آخرين بار که تماس گرفتم، دايي گفت که فرزندت دختر است. خيلي خوشحال شدم وقتي به قزوين رسيدم مستقيم به بيمارستان رفتم. ديديم از شما خبري نيست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده ايد و در سلامت کامل هستيد. از شدت شادي به هر يک از پرستاران و مستخدمان که بر ميخوردم انعام مي دادم. شايد بعضي از آنها نمي دانستند که دليل اين کار چيست.
او وقتي تعريف مي کرد چشم هايش از شادي برق مي زد. حرفش را که تمام کرد برخاست و 2 رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقيقه بعد يک ورق کاغذ برداشت و روي آن چيزي نوشت و بالاي گهواره نوزاد گذاشت. پرسيدم: چه کار مي کني؟
کاغذ را به طرف من گرفت. روي کاغذ با خط درشت نوشته شده بود. «لطفاً مرا نبوسيد.»
خنديدم و گفتم: اين چه کاري است که مي کني؟
در پاسخ گفتم: مي داني خانم! صورت بچه به گل مي ماند. اگر او را ببوسند اذيت مي شود. من خودم دلم برايش پر مي زند؛ اما دلم نمي آيد تا صورت او را ببوسم.
با ما و مراقب ماست
حالا دليل اصرارش را براي اين که من حتماً سر کار بروم مي فهمم. زنگ تعطيل مدرسه اي را که مديرش هستم مي زنم و در سر و صداي شادمانه بچه ها غرق مي شوم.
او آمد
در يکي از پايگاه هاي جنوب بوديم که آقاي محسن رضايي فرمانده سپاه پاسداران با بي سيم موضوع محاصره يک لشگر از سپاه را در منطقه عملياتي نهر جاسم به اطلاع تيمسار بابايي رساند. آقاي رضايي از ايشان خواست تا با بمباران هاي پي در پي محاصره را بشکند. اين در حالي بود که شرايط جوي در پايگاه بسيار بد بود و ديد کافي براي پرواز هواپيما وجود نداشت. در آن شرايط بابايي به خودش اين اجازه را نمي داد که جان هيچ خلباني را به خطر بيندازد در حالي که خود را براي پرواز آماده مي کرد به مسئولان فني هواپيما دستور داد که تا در اسرع وقت يک فروند اف 5 با حداکثر مهمات اماده کنند. با توجه به نامناسب بودن وضعيت هوا همه دوستاني که در آنجا حضور داشتند در تکاپو بودند تا نگذارند تيمسار بابايي پرواز کند. چند نفر از خلبانان آماده شدند که به جاي ايشان مأموريت را انجام دهند ولي بابايي اين اجازه را نمي داد. با تمام تلاشي که دوستان و حتي فرمانده پايگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصميم اش منصرف کنند تمام فکر بابايي اين بود که بچه ها در خطرند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام مي شوند اما اين پروازي عادي نبود زيرا هر لحظه ممکن بود با شرايط جوي بد و کمي ديد خلبان و هواپيما دچار حادثه شوند. بابايي سوار هواپيما شد. لحظه اي بعد در برابر چشمان ملتمس ما هواپيما را از زمين کند و در آسمان اوج گرفت. آيا موفق خواهد شد يا نه؟ همين انتظار باعث شده بود که تمام دوستان بابايي در کنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماري کنند. هر کس زير لب دعايي را براي سلامتي او زمزمه مي کرد. پس از 20 دقيقه ناگهان صداي ضعيف هواپيما به گوش رسيد و فريادي برخاست: او آمد.
پاي برهنه در ميان عزاداران
صداي جمعيت عزادار از دور به گوش مي رسيد. عباس به من گفت: برويم به طرف دسته عزادار.
بر سرعت قدم هايمان افزوديم. خود که دقت کرديم دريافتيم، که هر چه به جمعيت نزديک تر مي شويم چهره عباس برافروخته مي شود. در حال پيش رفتن بوديم که لحظه اي سرم را برگرداندم. ديدم عباس در کنارم نيست. وقتي برگشتم ديدم مشغول در آوردن پوتين هايش است. ايستادم و نگاهش کردم. او به آرامي پوتين و جوراب را در آورد. سپس بي اعتنا از کنار من عبور کرد، با ديدن اين صحنه بي اختيار به يادحربن يزيد رياحي، هنگامي که به حضور امام شرفياب مي شود افتادم، او در حالي که داشت به دسته عزادار نزديک مي شد دست هايش را از استين در آورد و بالا تنه لباس پروازش را دور کمر گره زد. من که بي اختيار محو تماشاي او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعي داشت به ميان جمعيت برود. او چند لحظه بعد در ميان انبوه عزاداران بود. با صداي زيبايش نوحه مي خواند و جمعيت سينه زنان و زنجير به طرف مسجد پايگاه مي رفتند.
من تا آن روز ديده بودم که بعضي در ايام محرم پابرهنه عزاداري مي کنند. ولي نديده بودم که فرمانده پايگاهي با پاي برهنه در ميان سربازان و پرسنل عزاداري و نوحه خواني کند.
ديدار در عرفات
سال 1366 که به مکه مشرف شدم، عضو کارواني بودم که قرار بود شهيد بابايي هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولي ايشان نيامدند و شنيدم که به همسرشان گفته بودند:«بودن من در جبهه ثوابش از حج بيشتر است.»
در صحراي عرفات وقتي روحاني کاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجاج مي گريستند. من يک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرار مان افتاد. ناگهان شهيدبابايي را ديدم که با لباس احرام در حال گريستن است. از خود پرسيدم که ايشان کي تشريف آورده اند؟ کي محرم شده اند و و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم؛ ولي اين بار جاي او را خالي ديدم.
اين موضوع را به هيچ کس نگفتم؛ چون مي پنداشتم اشتباه کرده ام.
وقتي مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در کاروان ما مجلس بزرگداشتي برپا شد و در آنجا از زبان روحاني کاروان شنيدم که غير از من تيمسار دادپي هم بابايي را در مکه ديده بود. همه دريافتيم که رتبه و مقام شهيد بابايي باعث شده بود تا خداوند فرشته اي را به شکل آن شهيد مأمور کند تا به نيابت از او مناسک حج را به جا آورد.
آماده خدمت به ديگران بود
چهره اي مردانه داشت، بلندقامت بود با اندامي ورزيده. ساده چون پرستوهاي مهاجر. بلندپرواز چون عقاب. پاک بود و بي ريا. حتي لحظه اي خودنمايي و تظاهر نداشت. با هدفش عجين شده بود و اهل کسب نام و نان در قبال انجام وظيفه نبود. در سال1329 در شهر قزوين ديده به جهان گشود. نامش را عباس گذاشتند. در دامن مادري پرهيزگار پرورش يافت. دوره ابتدايي را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبيرستان نظام وفاي قزوين گذراند. در حالي که در رشته پزشکي ذپيرفته شده بود، داوطلب تحصيل در دانشکده نيروي هوايي شد.
بعد از گذراندن دوره مقدماتي به آمريکا رفت و دوره آموزش خلباني را با موفقيت به پايان رساند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در پايگاه هوايي اصفهان به خدمت پرداخت. سرانجام در سال1366 به درجه سرتيپي مفتخر شد و به فرماندهي نيروي هوايي منصوب گرديد.
از خردسالي حال و هوايي ديگر داشت. بسيار ساده زندگي مي کرد، مادرش به ياد دارد: ما براي عباس پوشاک مناسب تهيه مي کرديم، اما او از پوشيدن آن پرهيز مي کرد و مي گفت نمي خواهم بهتر از هم کلاسي هايم لباس بپوشم، تا جايي که مسئولان مدرسه او را در ليست شاگردان بي بضاعت قرار داده بودند و قصد داشتند که به او کمک مالي کنند. او اين ساده پوشي و ساده زيستي را در تمام طول زندگي خود حفظ کرد. در زمان جنگ با اينکه يک فرمانده بود ولي هميشه از لباس بسيجي استفاده مي کرد و موهاي خود را کوتاه نگه مي داشت. يکي از خصوصيات بارز شهيد بابايي اين بود که از خودنمايي پرهيز مي کرد. هميشه دوست داشت ناشناس بماند و از آشنايان مي خواست که او را به ديگران معرفي نکنند. اين سادگي و بي پيرايگي و ناشناس ماندن باعث مي شد بين او و کساني که با وي روبرو مي شدند اتفاقات جالبي بيفتد.
يکي از دوستانش مي گفت: جهت هماهنگي عمليات، من و يکي از همکاران و شهيد بابايي از اصفهان به شيراز مي رفتيم. در بين راه سربازي که لباس نيروي هوايي بر تن داشت کنار جاده ايستاده بود. به دستور شهيد بابايي که با همان لباس ساده هميشگي و سر تراشيده در صندلي عقب نشسته بود، او را سوار کرديم. سرباز هم در صندلي عقب کنار او نشست. وقتي حرکت کرديم سرباز از او پرسيد: داداش سربازي؟ عباس گفت بله. سرباز در حالي که دستش را روي پاي بابايي مي زد گفت: دمت گرم کجا خدمت مي کني؟ بابايي گفت: پايگاه هشتم اصفهان. سرباز گفت: مي گن اونجا فرمانده خيلي باحالي داره. خلاصه در طول راه با همان لهجه جاهلي با عباس صحبت و شوخي کرد. وقتي به پايگاه رسيديم، دم در به شهيد بابايي سلام نظامي دادند و احترام گذاشتند. سرباز که فهميد در طول راه با فرمانده پايگاه هشتم شوخي مي کرده است، به شدت خجالت کشيد و در ماشين را باز کرد و بدون خداحافظي به داخل پايگاه رفت.
اين نوع برخوردها در طول فرماندهي شهيد بابايي بسيار پيش مي آمد. او هميشه آماده خدمت به ديگران بود و در سختي ها و مشکلات پيش قدم بود. در تمامل مراحل زندگي سعي مي کرد زحمتي براي کسي به وجود نياورد.
يکي از درجه داران مي گويد: شبي از اصفهان به پايگاه مي رفتم، ساعت يک نيمه شب بود. نزديک پايگاه مردي را ديدم که پياده به طرف پايگاه مي رود. کنار او که رسيدم نگه داشتم تا او هم سوار شود، با کمال شگفتي ديدم فرمانده پايگاه، شهيد بابايي است. به احترام او از ماشين پياده شدم و گفتم جناب سرهنگ اين وقت شب با پاي پياده در اين جاده چه مي کنيد؟ گفت کارم در اصفهان ديروقت تمام شد، نخواستم زنگ بزنم و راننده را بيدار کنم. با شگفتي گفتم: جناب فرمانده مي دانيد چقدر پياده آمده ايد، از اصفهان تا پايگاه بيش از 2 کيلومتر است. او لبخندي زد و گفت: طوري نيست برادر ما عادت داريم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج