گشت و گذاري در تهران قديم

من در 18 خرداد 1274 در خانه پدري در کوچه ناظم الاطبا ولادت يافته ام. در ضلع شرقي خانه پدري ما کارخانه اي بود که حاج ميرزا حسين خان سپهسالار – صدراعظم معروف ناصرالدين شاه، باني مدرسه سپهسالار جديد و عمارت کنوني بهارستان- براي گاز روشنايي ساخته بود و چندي پيش از تولدم کار مي کرده و از زغال سنگ، گاز مي
دوشنبه، 7 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گشت و گذاري در تهران قديم

گشت و گذاري در تهران قديم
گشت و گذاري در تهران قديم


 

نويسنده : سعيد نفيسي




 
من در 18 خرداد 1274 در خانه پدري در کوچه ناظم الاطبا ولادت يافته ام. در ضلع شرقي خانه پدري ما کارخانه اي بود که حاج ميرزا حسين خان سپهسالار – صدراعظم معروف ناصرالدين شاه، باني مدرسه سپهسالار جديد و عمارت کنوني بهارستان- براي گاز روشنايي ساخته بود و چندي پيش از تولدم کار مي کرده و از زغال سنگ، گاز مي گرفته و در روشنايي شهر تهران به کار مي برده اند؛ اما تنها معابر را روشن مي کرده و به خانه هاي مردم نمي رفته است. به همين مناسبت همين کارخانه، خياباني را که کوچه پدري ما از جنوب به آن منتهي مي شد، خيابان چراغ برق مي گفتند. شايد ده پانزده سال پس از تعطيل کارخانه چراغ گاز، حاج حسين آقا امين الضرب -پدر خاندان مهدوي امروز- آنجا را خريد و کارخانه چراغ برق را در آنجا داد و از آن روز اين خيابان را خيابان چراغ برق نام گذاشتند. اين خيابان پيش از آن، خندق شمالي تهران در محل خيابان بوذرجمهري و ميدان سپه امروز بود و از طرف شمال که شهر را وسعت داده بودند، خندق شمالي خيابان شاهرضا[=انقلاب]را فرا مي گرفت. گرداگرد شهر را خندق فرا گرفته بود و از اطراف شهر دروازه هايي داشت که کاشيکاري بسيار زيباي برخي از آنها معروف بود و دروازه هايي که اطراف شهر ساخته بودند، هر کدام نامي داشت که از شمال تا مشرق بدين ترتيب بود: دروازه دولت، دروازه يوسف آباد، دروازه باغشاه، دروازه قزوين، دروازه گمرک، دروازه خاني آباد، دروازه غار، دروازه شاه عبدالعظيم، دروازه خراسان، دروازه دولاب، دروازه دوشان تپه، دروازه شميران.
تمام اين قسمت شمالي تهران از ميان ميدان سپه و خيابان شاهرضا از زمينهاي بيرون شهر بود که تازه در گوشه و کنار آنها ساختمانهايي کرده بودند. اين محله شاه آباد امروز را بدان جهت که شبها هنوز شغالهاي بيرون شهر به آن هجوم مي کردند، “شغال آباد” مي گفتند. در اين قسمت از شهر هفت باغ بسيار بزرگ بود که آب و درخت فراوان داشتند و نه تنها گردشگاه هاي بسيار زيبا بودند، بلکه در اصلاح آب و هواي شهر فوق العاده مؤثر بودند. در تمام طول خيابان لاله زار، از خيابان اکباتان تا چهار راه مخبر الدوله، باغ لاله زار بود متعلق به دربار سلطنت که مهمترين گردشگاه ناصرالدين شاه بود و تا او زنده بود، هر سال در روز سيزدهم فروردين، به اصطلاح “سيزده بدر” را آنجا مي کرد، و از عجايب اين بود که در آن روز تمام زنان و دختران سلطنت از دور و نزديک و حتي عمال دربار، بزرگ و کوچک و پير و جوان و دور و نزديک به آن باغ مي رفتند و مهمان شاه بودند و بي حجاب دور او را فرا مي گرفتند؛ زيرا معتقد بودند در حالي که زنان و دختران از نه سال به بالا همه مي بايست در پرده باشند و رو بگيرند، شاه به همه محرم است! در قسمت جنوبي اين باغ در حاشيه خيابان اکباتان، باغ وحشي ترتيب داده بودند که در زمان ما ديگر از ميان رفته بود؛ ولي مي گفتند اقسام مختلف جانوران را در آن جا داده بودند.
باغ لاله زار ساختماني هم داشت که اکنون در پشت مغازه چرخ فروشي سينگر هنوز باقي است و شنيده ام که مؤيد السلطنه که وقتي وزير مختار ايران در برلن بوده، چون اين ساختمان و قسمتي از زمينهاي اطراف آن را خريده بود، در اروپا که بود، به تقليد اعيان و اشراف اروپا نام اعياني خود را “دوک دو لاله زار” گذاشته بود و کارتي به همين عنوان چاپ کرده بود! به مناسبت اينکه باغ وحش در اين باغ واقع شده بود، خيابان شرقي اين باغ را که خيابان سعدي امروز باشد، “خيابان باغ وحش” مي گفتند و چون دکان و مغازه در آن نبود، برخيها به آن “خيابان لُختي” مي گفتند. در خيابان اکباتان امروز که در شمال کوچه پدري ما بود، از زاويه خيابان سعدي به بعد، ايستگاه ترامواي اسبي شهر تهران بود که عموماً مردم، آن واگون و آن ايستگاه را “واگون خانه” و خيابان را خيابان “واگون خانه” مي گفتند. در اواخر دوره ناصرالدين شاه يک شرکت بلژيکي امتياز راه آهن تهران - شاه عبدالعظيم و همين واگون اسبي تهران را گرفته بود. چهار خط داشت: يکي از چهار راه مخبر الدوله به ميدان سپه امروز، که آن روز ميدان توپخانه مي گفتند، دومي از همان ميدان به سبزه ميدان، سومي از همان ميدان به ميدان شاپور امروز که ميدان دروازه قزوين مي گفتند، چهارمي از همان ميدان به ايستگاه راه آهن شاه عبدالعظيم.
باغ بزرگ ديگري که در قسمت شمالي تهران بود باغ نظاميه بود که ميرزا آقا خان اعتماد الدوله نوري - صدر اعظم معروف ناصر الدين شاه- براي پسرش ميرزاکاظم خان نظام الملک ترتيب داده بود و به همين جهت آن را نظاميه نام گذاشته بود. اين باغ در قسمت جنوبي ميدان بهارستان فضاي وسيعي را در بر مي گرفت که از طرف مشرق به خيابان امروزي و از طرف مغرب به خانه هاي مجاور پيوسته بود و اين کوچه نظاميه امروز هم جزو آن باغ بود. اين باغ قنات مخصوصي داشت که از شمال آن آفتابي مي شد و در همين ضلع شمالي ساختمان جالبي داشت که از تالار وسط آن گرداگرد از سه طرف مجلس سلام، ناصرالدين شاه را در جواني با کمال مهارت نقاشي کرده و به “صف سلام” معروف بود و در زير آن قصيده اي از شمس الشعرا، ميرزا محمدعلي سروش اصفهاني، شاعر معروف، به خط نسخ تعليق زيبا نوشته بودند. نقاشيها کار نقاش معروف آن زمان، ميرزا ابوتراب غفاري صنيع الملک، عم کمال الملک بود و پس از خراب کردن اين ساختمان گويا به موزه ايران باستان برده اند.
ميدان بهارستان آن زمان خيلي تنگ تر از امروز بود و در حاشيه جنوبي آن در کنار ديوار باغ نظاميه يک رديف چنارهاي بسيار کهن چند صدساله بود که مانند چنارهاي معروف خيابان باب همايون امروز و الماسيه آن روز جلوه خاصي داشت و اينکه شهر تهران در ميان مسافران اروپايي که تهران سابق را ديده اند، به “شهر چنار” معروب بود، به واسطه همين چنارهاي کهن چند صد ساله بود. باغ نظاميه گردشگاه بسيار با رونق جوانان خوش طبع و ظريف آن روزگار و حتي ميعاد عشق بازان و ميگساران و شاعران بود.
در ضلع شمالي ميدان بهارستان، تا آنجايي که امروز خيابان هدايت هست؛ يعني از ميان ميدان و خيابان صفي علي شاه و خيابان دروازه شميران و خيابان هدايت سرتاسر باغ بزرگي به نام باغ نگارستان بود که در زمان فتحعلي شاه آباد شده بود و بناهاي متعدد بسيار جالب داشت که اينک تنها حوض خانه کوچک آن باقي مانده و موزه هنرهاي زيبا در آنجاست. در همين باغ آن سرسره معروف فتحعلي شاه بود که در هنگام تفريح شاه با زنان بسيار متعدد خود که شماره آنها از شماره هاي روزهاي سال هم تجاوز مي کرد، به آنجا مي رفت.
در ضلع جنوبي اين باغ که در شمال ميدان بهارستان امروز باشد، بالا خانه اي بالاي سر در باغ بود که ميرزا ابوالقاسم قائم مقام، نويسنده و شاعر و صدراعظم معروف محمدشاه را در آنجا خفه کرده بودند. قائم مقام را محمدشاه به اين باغ احضار کرده بود و ديگر زنده از آنجا بيرون نيامد؛ به همين جهت مثلي مدتها در زبان فارسي رايج بود که وقتي مي خواستند تعليق به محال بکنند، مي گفتند: “باش تا قائم مقام از باغ بيرون بيايد!”
در طرف ديگر خيابان دروازه شميران، باغ بسيار بزرگ ديگري بود که از يک سو به خيابان فخرآباد امروز و از سوي ديگر به کوچه اي که به پشت مريض خانه امريکايي محدود مي شود و از مشرق به کوچه اي که به آن منتهي مي شود محدود بود و به نام “پارک امين الدوله” شهرت داشت؛ زيرا که حاج ميرزا علي خان امين الدوله - صدراعظم معروف دربار مظفرالدين شاه- ترتيب داده بود. در واقعه بمباران مجلس در زمان محمدعلي شاه، گروهي از سران مشروطه طلب به آنجا گريختند و چند تن از ايشان در همانجا دستگير شدند.
در ضلع جنوبي خيابان هدايت امروز روبروي محکمه ولي آباد، پارک ظل السلطان بود که سلطان مسعود ميرزا ظل السلطان پسر مهتر ناصرالدين شاه ترتيب داده بود و از يک سو به خيابان خيام و از سوي ديگر به خيابان خانقاه و از يک سو هم به خيابان صفي علي شاه منتهي مي شد. در وسط آن عمارت سه طبقه بلند و در کنار آن استخر بسيار بزرگ بوده و اين باغ نيز از گردشگاه هاي پر رونق و پر مشتري مردم تهران مخصوصاً در بهار و پاييز بود.
در ضلع جنوبي همين خيابان هدايت، باغ بزرگ ديگري بود که همه محله ولي آباد امروز جزو آن بود و آن را باغ سپهدار مي گفتند؛ زيرا که محمدولي خان خلعتبريِ تنکابني که نخست “سپهدار اعظم” لقب داشت و سپس “سپهسالار اعظم” لقب گرفت و در فتح تهران در برابر محمدعلي شاه از ارکان نهضت انقلابي بود و گويا دو بار هم نخست وزير شد، ترتيب داده بود.
باغ بزرگ ديگري که در اين قسمت شمالي تهران بود، باغ سپهسالار پسر سلطان احمدميرزا عضد الدوله، پسر فتحعلي شا و برادر عين الدوله صدر اعظم ترتيب داده بود و اين باغ در ميان ضلع شمالي خيابان شاه امروز و ضلع جنوبي خيابان خانقاه واقع شده بود از سمت مغرب و مشرق به خانه هاي خيابان شاه آباد (=جمهوري) پيوسته بود و اين خياباني که امروز به نام خيابان باغ سپهسالار معروف است و به خيابان خانقاه منتهي مي شود، در قسمت غربي همين باغ بزرگ بود. اولين جشني که در آغاز مشروطيت پس از صدور فرمان مشروطيت در زمان مظفرالدين شاه گرفت و همه مشروطه خواهان در آن گرد آمده اند، در همين باغ فراهم شده است.
دسته اي از صوفيان عمت اللهي مريدان صفي علي شاه اصفهاني از اواسط سلطنت ناصرالدين شاه تشکيل شده بود که هنوز هم هستند و پس از صفي علي شاه جانشين او ظهيرالدوله قاجار (صفاعلي)، جانشين او شد که شوهر ملکه ايران دختر ناصرالدين شاه بود. وي انجمني از مريدان خود به نام “انجمن اخوت” تشکيل داد و قسمتي از خانه خود را که در خيابان علاء الدوله آن روز و خيابان فردوسي امروز روبروي بانک ملي هنوز هست و در بمباران مجلس به واسطه آنکه ظهيرالدوله از سران مشروطه طلب بود، ويران کردند و غارت کردند و هنوز به همان حال باقي است، محل اجتماعي اعضاي انجمن اخوت قرار داد.
باغ بزرگ ديگري که در اين قسمت از تهران بود و يگانه باغي است که تا امروز مانده پارک اتابيک يعني ميرزا علي اصغر خان امين السلطان صدر اعظم ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه است که در اواخر دوره خود “اتابيک اعظم” لقب گرفته بود و همان جايي است که امروز سفارت شوروي در آن هست. دو قسمت از تاريخ اين مدت ايران مربوط به اين پارک است: نخست آن که مرگان شوستر خزانه دار امريکايي که در مشروطه دوم براي اصلاح ماليه ايران استخدام کردند و به واسطه سختگيري که در مطالبه ماليات عقب افتاده از شعاع السلطنه، پسر دوم مظفرالدين شاه کرد و دولت روسيه تزاري مدتي در پي بهانه مي گشت، اين واقعه را دستاويز خود کرد و سپاهيان خود را تا کرج آورد و آن اولتيماتوم معروف را داد و شوستر و همراهان امريکايي اش را با سروصداي بسيار از ايران راندند، در اين باغ سکونت داشت. پيش از آن واقعه ديگري که مربوط به همين پارک است، اين است که ستارخان مجاهد آزاديخواه معروف را پس از فتح تهران و اخراج محمدعلي شاه با احترام فوق العاده به همراهي باقرخان به تهران آورده، اولي را “سردار ملي” و دومي را “سالار ملي” لقب داده بودند. پس از چندي در ميان “مجاهدين” اختلاف سخت درگرفت، به اندازه اي که مجاهدان آذربايجاني به همين پارک اتابيک رفتند و آنجا را سنگربندي کردند. قواي دولتي آنها را محاصره کردند و ستارخان مجروح شد و کاسه زانوي او شکست و تا زنده بود، گرفتار عواقب آن بود.
باغ بزرگ ديگر اين قسمت از تهران که در آن زمان بيرون از شهر بود، باغي بود متعلق به ناصرالسلطنه تبريزي از خانواده ديبا که ضلع شرقي خيابان روزولت [=شهيد مفتح] را تا حدود خيابان تخت جمشيد، و از سوي ديگر، ضلع شمالي خيابان شاهرضا را تا خيابان فرصت امروز گرفته بود و مخصوصاً درخت هاي کاج بسيار داشت. در همين حدود پارک مخبرالدوله حسينقلي خان هدايت، از يک طرف محدود به خيابان ايرج امروز و از سوي ديگر محدود به خيابان بهار و يک طرف محدود به خيابان جنوب امجديه امروز و از سوي مغرب به خيابان باريک پشت کارخانه صنيع الدوله بود و بناي عمده آن همان جاست که بيمارستان شماره دو ارتش امروز در آن هست.
در جنوب ورزشگاه امجديه امروز هم باغ بسيار بزرگي بود متعلق به امجد الوزراي قزويني که نام امجديه از همان زمان است و اين باغ امجديه چون دور از شهر و کنار افتاده بود، ميعاد کساني بود که مي خواستند در گوشه اي خلوت و دور از اغيار شب و روزي را به سر کنند.
اندکي دور تر از شهر، باغ جمشيد بود که مانند همان باغ امجديه ميعاد ميخواران و عاشق پيشگان بود و همان جاست که امروز سربازخانه است. اين باغ متعلق به ارباب جمشيد بهمن- تاجر معروف زردشتي- بود که پيش از مشروطيت يکي از متمول ترين بازرگانان تهران بود و حتي تجارتخانه او حکم بانکي را پيدا کرده بود و بسياري از مردم پول خود را در آنجا مي گذاشتند. چندي بعد ارباب جمشيد ورشکست شد و دولت املاک بسياري را که داشت ضبط کرد، به بهانه اينکه از فروش آنها طلب مردم را بدهد؛ ولي گويا عاقبت کسي به طلب خود نرسيد. اين مرد در پايان عمر که پير و منحني شده بود، از تمام مال دنيا خر پيري برايش مانده بود که بر آن سوار مي شد و با وضعي رقت انگيز در کوچه هاي تهران ديده مي شد و اين خيابان ارباب جمشيد امروز به مناسبت اينکه خانه وي در آنجا يگانه يادگاري است که از دوره جاه و جلال او مانده، نام او بر سر آن هست.
در داخل شهر نزديک دروازه يوسف آباد آن روز، در ميان خيابان حافظ و خيابان سفارت فرانسه، باغ بزرگ ديگري بود که امروز دبيرستان نوربخش و هنرستان موسيقي به جاي آن ساخته شده است. بالاي سردري که در ضلع غربي باغ بود، اين دو شعر را روي کاشي نوشته بودند:
ارفع الدوله، آن بزرگ نهاد
کرد باغي به ملک ري آباد
يکي از دوستان مخلص او
نام آن پارک ارفعيه نهاد
اين پارک يا باغ ارفعيه متعلق بود به پرنس ميرزا رضاخان دانش ارفع الدوله معروف.

غرب تهران
 

در مغرب تهران دو باغ بسيار بزرگ بود که با هم چندان فاصله نداشت. نخست همان باغ معروف “اميريه” بود که قسمت عمده آن را براي دانشکده افسري و مدارس نظام خريدند و در آن زمان از حاشيه جنوبي خيابان سپه، از چهارراه اميريه امروز و حاشيه غربي خيابان اميريه شروع مي شد و به خيابان منيريه منتهي مي شد و از سوي مغرب به خانه هاي مجاور مي پيوست. در اين باغ ساختمانهاي متعدد بود که در هر يک از آنها زنان و فرزندان کامران ميرزا نايب السلطنه اميرکبير سکني داشتند و به همين مناسبت نام آن را اميريه گذاشته بودند. ساختمان عمده آن که حکم بيروني شاهزاده را داشت، بعدها به موزه نظام و فرمانداري نظامي تبديل شد.
کامران ميرزا پسر چهارم ناصرالدين شاه بود و يکي از دخترانش را به محمدعلي شاه داده بود که “ ملکه جهان” معروف باشد که مادر احمدشاه و برادران ديگر بود و با او به اروپا و ترکيه رفت و معروف است زن بسيار مقدس نماز خوان روزه گير و در ضمن وسواسي بود و اعتقادي به انواع طلسم و جادو و سرکتاب دعا و ورد و غيره داشت و حتي در هر کار مهم يا غير مهمي استخاره مي کرد و اين ماليخوليا را به شوهرش هم تلقين کرده بود؛ چنان که محمدعلي شاه حتي در موقع کشتن اين و آن استخاره مي کرد!
کامران ميرزا عزيز کرده ترين پسران ناصرالدين شاه بود و در ظاهر فرماندهي ارتش آن زمان که وضع بسيار اسف انگيزي داشت، با او بود و گاهي هم رسماً وزير جنگ مي شد و گذشته از اين باغ اميريه، باغ بزرگي نرسيده به نياوران متصل به حصار بوعلي داشت؛ به نام کامرانيه که حالا دهها خانه بزرگ و کوچک از شکم آن بيرون آمده است. روبروي کامرانيه باغ بزرگ منظريه نيز متعلق به او بود.
کامران ميرزا داييي داشت که در آغاز معمار بود و در نتيجه رشد خواهرزاده اش، ترقي کرد و به جايي رسيد که “وزير نظام” لقب گرفت و شغل وزير نظام در آن موقع خزانه داري ارتش بود. معروف است که اين مرد، بي سواد و در ضمن بسيار سختگير بود و مدتي حکمراني تهرن را داشت و به اندازه اي سختگيري مي کرد که وقتي نان در تهران کمياب و گران شد، و وي براي ترساندن نانواها و عبرت گرفتن ديگران، دستور داد يکي از نانواها را در تنور انداختند و سوختند! ديگر از کارهايي که به او نسبت داده اند، اين است که روزي شاهزاده در جشن ولادت پدرش هيأت مأمورين سياسي تهران را در همين باغ اميريه به شام دعوت کرده بود. صبح که مي خواست به حمام برود، به وزير نظام دستور داد که “ميز بزرگ” را در وسط تالار زير چهلچراغ بگذارند و کسي به آن دست نزند تا از حمام برگردد. وزير نظام که مردي عامي بود، تصور کرد که مراد از ميز بزرگ چنان که عوام تلفظ مي کنند، “ميرزا بزرگ” است و ميرزا بزرگ مرد محترمي بود که از مستوفيان معروف دربار بود. مأموري به خانه ميرزا بزرگ فرستاد و پيرمرد را به خشونت هرچه تمامتر پياده از راه دور با سرشکستگي تمام به آنجا بردند و او را در زير چهلچراغ نگاه داشتند و سربازي را گماشتند که حق نداشته باشد از آنجا تکان بخورد و حتي از روي اين پا به روي آن پا بجنبد. در آن زمان اعيان ساعتها در حمام مي ماندند و تا سرو ريش و سبيل را با رنگ و حنا کاملاً سياه نکنند، بيرون نمي آمدند. به همين جهت شاهزاده هم چندين ساعت در حمام ماند و نزديک عصر بيرون آمد و در تمام اين مدت پيرمرد بخت برگشته بيچاره در زير چهلچراغ ايستاده بود و نمي دانست چه گناهي مرتکب شده که بدين گونه او را تنبيه مي کنند!
نکته ديگري درباره کامروان ميرزا هست که معرف بسياري خوبي از ذوق ادبي آن دوره است. در آن زمان معمول بود که همه کس از زن و مرد مهري داشت که به جاي امضا به کار مي برد و هرکه مهمتر بود، مي بايست مهرش بزرگتر و مطالبي که در روي آن هست، مشکل تر باشد و حتي برخي بالاي مهر نقش شير و خورشيد و يا کشکول و تبرزين مي گذاشتند. اشخاصي که خيلي دعوي تقوا داشتند، در پي آيه اي از قرآن يا حديثي يا جمله اي عربي مي گشتند که نام آنها در آن ميان باشد و کساني که اين جنبه تقوا و روحانيت در آنها نبود، شعري که شامل اسم و عناوين القاب و خصوصيات آنها بود، به شاعري دستور مي دادند و روي مهر خود نقش مي کردند و آن شعر را “سجع مُهر” مي گفتند. سجع مهر ناصرالدين شاه اين بود.
تا که دست ناصرالدين خاتم شاهي گفت
صيت عدل و دولتش از ماه تا ماهي گرفت
سجع مهر کامران ميرزا بدين گونه بود:
کامران عبد شاه مهر سرير
نايب السلطنه اميرکبير
بالاتر از باغ اميريه و نزديک دروازه باغ شاه آن روز، پارک بزرگي بود که نخست ميرزا محمودخان حکيم الملک، طبيب مخصوص و وزير دربار مظفرالدين شاه ترتيب داده بود و پس از مرگش، وراث او به شعاع السلطنه پسر دوم مظفرالدين شاه فروختند. در ضلع شمالي خيابان سپه، دو باغ بزرگ بود نخست آنکه به عبدالحسين ميرزا فرمانفرما پر خاندان فيروز و خاندان فرمانفرماييان امروز تعلق داشت و قسمتي از آن امروز به کاخهاي خاندان سلطنت تبديل شده و بالاتر از آن باغي بود قدري از آن کوچکتر که حاج ناصرالسلطنه تبريزي از خانواده ديبا که مدتي رئيس شهرباني تهران يا “اداره نظميه” به اصطلاح آن روز بود، آباد کرده بود.
در بيرون دروازه باغ شاه، جايي که امروز همان سرباز خانه معروف به باغ شاه هست، باغ بسيار بزرگي بود از باغهاي سلطنتي که مغرب و شمال آن را ناحيه ده معروف فرا مي گرفت. چيزي که در اين باغ بزرگ جالب توجه بود، اين بود که در ميان آن استخر بسيار بزرگي بود و در ميان استخر جزيره اي ترتيب داده بودند و در وسط آن جزيره مجسمه اي از مفرغ روي پايه بلندي گذاشته بودند که ناصرالدين شاه را سوار را بر اسب سرکش نشان مي داد و آن را در قورخانه تهران به راهنمايي مهندسين و افسران اروپايي که براي ارتش ايران در آن زمان استخدام کرده بودند، ريخته بودند و يگانه مجسمه اي بود که در تهران ديده مي شد؛ زيرا که در آن زمان عامه مردم معتقد بودند که مجسمه از کسي ساختن خلاف شرع است. اين مجسمه براي آن بود که ناصرالدين شاه اين باغ را آباد کرده بود.
باغ شاه گردشگاه زمستاني پادشاهان قاجار بود. از زماني که محمدعلي شاه با مشروطه خواهان سخت درافتاد و جان خود را در خطر مي ديد، روزي بي مقدمه از کاخ گلستان به آن جا رفت و دربار خود را در آنجا تشکيل داد و عده اي از سواران بختياري و سربازان سيلاخوري(1) و افراد قزاق که به آنها اطمينان داشت و مستحفظ ايل خود مي دانست، اطراف اين باغ را گرفتند و تا روزي که مجاهدان تهران را گرفتند و او به سفارت روس پناه برد و از سلطنت خلع شد، در آنجا بود. در نتيجه اين اوضاع درباريان و اطرافيان او هم هر يک باغ و خانه اي در اطراف باغ شاه دست و پا کردند.
پسرش احمدشاه هم که بر خلاف پدر، مرد بسيار آرام و مؤدب درس خوانده و کتاب خوانده و بي آزاري بود، در اواخر سلطنت خود از کاخ گلستان به باغ فرح آباد که از باغهاي سلطنتي مشرق تهران در بالاي دوشان تپه بود، رفت و وي نيز چند سال از پايان سلطنت خود را در آنجا گذراند.
عبدالحسين ميرزا فرمانفر باغ بزرگ ديگري هم در ميان خيابان شاپور امروز داشت که بعدها فروخت و تکه تکه شد. در حاشيه غربي اين باغ، زمين باير بسيار بزرگي بود که به خيابان اميريه منتهي مي شد و چون در قسمتي از آن سبزي کاري و جاليز کاري مي کردند، به “سبزي کاري فرمانفرما” معروف بود. در همين قسمت غربي شهر، سبزي کاري ديگري بود معروف به “سبزي کاري وزير”. در نزديکي آن باغ بسيار بزرگي بود از باغهاي سلطنتي که در جواني ما ديگر وجود نداشت و از ميان رفته بود و در زمان آبادي باغ “جنت گلشن” نام داشت و به همين جهت خياباني را که از وسط آن باغ در کرده بودند، خيابان جنت گلشن مي گفتند. در همين قسمت از تهران باغهاي متعدد بزرگ بود و نمي دانم چه شده بود که بيشتر آنها تعلق داشت به آخوندهاي متنفذ تهران و کساني از بازرگانان که با آنها دمخور بودند. بيش از دو سه يا چندين باغ بزرگ در نواحي مختلف تهران بود که در زمان ما ديگر از ميان رفته بود؛ ولي نام آنها بر سر زبان ها بود و جاي آنها را به مردم نشان مي دادند؛ از آن جمله در محل بانک ملي ايران امروز باغ بزرگي بود معروف به باغ ايلخاني.

شرق تهران
 

در مشرق تهران در خيابان ايران امروز که در آن زمان خيابان عين الدوله مي گفتند، باغ بزرگ مسکوني سلطان عبدالحميد ميرزا عين الدوله بود که در اواخر دوره مظفرالدين شاه، صدراعظم شد و در انقلاب مشروطه از کار افتاد. روي هم رفته تهران آن روزهاي کودکي و جوانب ما به مراتب باصفاتر و پرآب تر و پردرخت تر از امروز بود. چنان که ديديد چه در داخل شهر و چه در اطراف آن پارک هاي بسياري بزرگ بود که آب و درخت فراوان داشت و آنها تنها محل کنوني سفارت شوروي باقي مانده که اتفاقاً از همه آنها کوچک تر بود. چيزي که بر جلوه تهران بسيار مي افزود و تهران را در ميان مسافران اروپايي معروف کرده بود، چنارهاي بسيار کهن و بسيار زيباي سيصد چهارصد ساله بود که از زمان قديم در جاهاي مختلف شهر باقي مانده بود که دو سه تاي آنها آن هم به حال بسيار زاري در خيابان باب همايون امروز باقي مانده است. در اين سي سال اخير شهرداري تهران دشمني خاص نسبت به اين درختها ورزيد و نمي دانم به چه سبب همه آنها را از ميان بردند. تهران از آبادي هاي بسيار قديم است و در هزار سال پيش ما در کتابها به نام دو آبادي بر مي خوريم که يکي از آنها بيرون شهر ري بوده که همين تهران امروز است و ديگري نزديک اصفهان بوده که آن هم تهران نام داشته است.
در زماني که شهر ري يکي از بزرگ ترين شهرهاي ايران بود، تهران گردشگاه و محل ييلاقي شمال آن بود و انار و انجير آن در همه ايران ممتاز بود و حتي مردم تهران خانه هايي در دامنه تپه ها و کوهها ساخته بودند که در مواقع خطر به آنها پناه مي بردند و از برخي از آبادي هاي کوچک تهران در آن زمان مانند تجرشت (تجريش) و دولاب و سولقان و کن و درشت (2) در آن زمان ها ذکري در کتابها هست. از هفتصد سال پيش که مسافران اروپايي پس از استيلاي مغول به ايران آمده اند و از تهران گذشته اند، همه از چنارهاي بسيار زيبا و کهن آن سخن رانده اند. در زمان صفويه که راه اصفهان، به مازندران از تهران مي گذشت، اين آبادي کوچک قصبه بزرگي شد و پادشاهان صفوي، مخصوصاً شاه عباس اول که مکرر براي شکار و تفريح از اصفهان به مازندران مي رفت، هميشه چندي در تهران مي ماند.
کريم خان زند نيز از سفرهايي که به شمال و مشرق و مغرب ايران کرده،چند بار در تهران مانده است و حتي در همين ارگ امروز و کاخ گلستان ساختماني براي خود کرده بود که قسمتي از آن تا اواخر دوره قاجارها در ضلع شمال غربي گلستان، آنجايي که قنات شاه آفتابي مي شود، باقي بود و آن را “خلوت کريم خاني” مي گفتند.
وقتي که لطفعلي خان زند- آخرين پهلوان اين خاندان شريف و بزرگوار- را در کمان شکست قطعي داد و او را اسير کرد، با خود به تهران آورد و چون در زندان تهران در زير شکنجه جان داد، او را در همين امامزاده زيد ميان بازار تهران به خاک سپردند و نمي دانم در اصلاحاتي که در صحن امامزاده کردند، با اين استخوان هاي بي کس چه کردند! يگانه ساختمان مهمي که از آغاز محمدخان در اطراف تهران بود، بناي زيباي جالبي بود که بر فراز تپه اي که در بالاي زندان امروز بر سر راه شميران هست، در محلي که به قصر قاجار معروف شده بود، ساخته بود. در اين اواخر نمي دانم به چه سبب اين ساختمان تاريخي را ويران کردند و مصالح آن را بردند. اگر زمين هاي تپه اي را که اين ساختمان بالاي آن بود براي کار ديگري لازم داشتند، باز جاي عذرش باقي بود، اما اينکه ساختمان پابرجايي را از ميان ببرند و تپه را لخت و عريان در ميان آن همه زمين پابرجا بگذارند، راستي کاري است که به هيچ منطقي درست نمي آيد.

دروازه ها، خيابانها
 

تهراني که من کودکي و قسمتي از جواني خود را در آن گذرانده ام، با تهران امروز تفاوت بسيار داشت خندقي گرداگرد شهر را فرا گرفته بود و جاي دروازه هايي در ميان آن بود که پيش از زمان ما شبها آنها را مي بستند و در زمان ما ديگر شب و روز باز بود. در دو سوي دروازه ها روي صفه هاي (3) نسبتاً بلند اتاق هايي بود که از يک طرف سربازان و دروازه بانان، به اصطلاح آن زمان، و از سوي ديگر مأموران ماليه يا دارايي، به اصطلاح امروز، در آن جا داشتند. هر باري که به شهر مي رسيد، به اصطلاح آن روز “عوارض نواقل” (4) مي گرفتند؛ يعني پولي مي گرفتند تا اجازه ورود به شهر بدهند و پيداست تا چه اندازه رشوه خواري و سوء استفاده در کار بود. به همين جهت مأمورين “نواقل” بدنام ترين و بي احترام ترين مأموران دولت بودند. حتي از ميوه و تره بار و سبزي و زغال و هيزم هم باج مي گرفتند و يک نوع باجي بود که چون ده يک کالا بود، به آن “عشريه” مي گفتند و اين عشريه حتي شامل نمک هم بود.
خندق شمالي تهران به خط مستقيم از اين خيابان شاهرضاي امروز [=انقلاب] و خندق غربي از خيابان سي متري، خندق جنوبي از خيابان شوش و خندق شرقي از خيابان شهناز [=17 شهريور] مي گذشت. هنگامي که باران هاي تند و سيل مي آمد، خندق هاي شمالي را آب فرا مي گرفت و از آنجا به سوي جنوب مي رفت. تپه هايي که در دو طرف خندق ها بود، مخصوصاً خندق شمالي شهر، جاي امن و بي دردسر و بي سر خري به شمار مي رفت، و بچه هاي کوچه گرد در سراسر روز روي آنها گردوبازي و تيله بازي مي کردند.
هريک از دروازه هاي شهر را به سبک ديگري ساخته بودند و هر دروازه اي را خاکريز خندق از دو سوي در بر گرفته بود، چنان که از دو طرف راه آمد و شد به شهر نبود، عرض دروازه به اندازه اي بود که بيش از يک گاري يا درشکه نمي توانست از آن بگذرد و در دو لنگه چوبي بسيار بزرگي بر روي پاشنه آهني و در ميان چهارچوب آهن پوش کار گذاشته بودند که هر وقت مي خواستند ببندند، سه چهار تن به آن فشار مي دادند و با صداي گوش آزار آهني زنگ زده از جاي خود مي جنبيد. در دو طرف هر دروازه اي دو يا چهار يا شش گلدسته نسبتاً بلند از آجر ساخته بودند و روي همه اين ساختمان را کاشي رنگارنگ و يا نقش و نگاره هايي نسبتاً زيبا کشيده بودند. گاهي دروازه دو در کوچک در دو طرف هم داشت. در ميان نقش هاي دروازه دولت که از آنجا به ميران مي رفتند، با کاشي هاي باريک سياه که کم کم قهوه اي پررنگ شده بود، در زمينه سفيد نقشي مانند صليب شکسته معروف نازيهاي هيلتري اتفاقاً درست شده بود و پيدا بود در اين کار قصد و نيت معيني نداشته و از دستشان در رفته بود.
قسمت مرکزي شهر که دربار سلطنت و ادارات دولتي در آن واقع بود و آن را ارک مي گفتند و شرح آن پس از اين خواهد آمد، در ميان ديوارهاي بلند کاه گلي کنگره دار محصور بود و پنج هزار دروازه از اطراف داشت: يکي در مدخل خيابان باب همايون، دومي در مدخل خيابان دراندرون که به ناصر خسرو باز مي شد، سومي در انتهاي کوچه تکيه دولت، چهارمي پهلوي ساختمان وزارت کشور امروز و پنجمي در پهلوي ساختمان شمالي دادگستري روبروي باغ ملي امروز.
ميدان سپه امروز که آن را ميدان توپخانه مي گفتند، نيز از اطراف پنج دروازه داشت: يکي در مدخل خيابان بوذرجمهري، ديگري در مدخل خيابان لاله زار، سومي در مدخل خيابان فردوسي امروز که در آن زمان خيابان علاءالدوله مي گفتند، چهارمي در دهانه خيابان سپه امروز که خيابان مريض خانه يا خيابان دروازه قزوين مي گفتند، و پنجمي در دهانه خيابان ناصر خسرو که در آن زمان به مناسبت نام ناصرالدين شاه خيابان ناصريه مي ناميدند. اهميتي که ميدان سپه در آن روز داشت، به واسطه اين بود که در چهار سوي آن در زير انبارهاي بزرگي براي توپ ساخته بودند و در آشکوب بالا اتاق هاي کوچکي بود که توپچي ها در آن منزل داشتند و به همين جهت اين ميدان را ميدان توپخانه نام گذاشته بودند وشبها از سه ساعت از غروب گذشته درواز هاي آن را مي بستند که کسي دستبري به توپها نزند!
از دروازه هاي قديم تهران پيش از دوره ناصر الدين شاه يگانه دروازه اي که تا زمان ما باقي مانده بود، در انتهاي بازار که به آن دروازه محمديه مي گفتند؛ ظاهراً به مناسبت اينکه در زمان محمد شاه ساخته بودند. اين دروازه، بدنه کاشي بسيار جالبي داشت که در آن کشتي گرفتن رستم را با ديو سفيد نقش کرده بودند و در بالاي در نصب شده بود. يک چنين بدنه کاشي هم بالاي “دروازه دولت” بود که پس از خراب کردن اين دروازه، به ميدان ورزشي امجديه برده اند.
تا پس از مشروطيت شبها از سه ساعت بعد از غروب رفت و آمد و عبور و مرور در شهر به کلي ممنوع بود و در دوره پس از مشروطيت هم هر وقت حکومت نظامي در شهر برقرار شد، اين بدعت را مکرر کردند. در آن زمان ساعت سه از شب گذشته که مي رسيد، در سربازخانه هاي متعددي که در گوشه و کنار بود، شيپور مي کشيدند که ديگر مردم از خانه بيرون نيايند، و البته اين بهانه بسيار خوبي براي مردم طفيلي بود که هرجا هستند، شام بخورند و بخوابند و تا طلوع آفتاب رفت و آمدي در شهر نبود. مخصوصاً در محوطه دربار سلطنت و در ميدان سپه سخت گيري بيشتر بود و کساني که وسيله داشتند، به اصطلاح آن روز “اسم شب” مي گرفتند؛ يعني مأمورين نظامي کلمه اي که بيشتر اسم شهري يا دهي بود، به گوش آن شخص مي گفتند و او به محض اينکه به يکي از مأمورين نظامي مي رسيد، آن مأمور فوراً تفنگ خود را پيش مي آورد و به ترکي مي گفت: “که مي آيد؟” وي نزديک مي رفت و آن کلمه را در گوش وي مکرر مي کرد و از آن بند مي گذشت تا به بند ديگر مي رسيد. البته پيداست که رشوه خواري هم کاملاً در کار بود.
گمان ندارم محتاج به يادآوري اين نکته باشم که در آن زمان معابر تهران بسيار تنگ و کثيف، تابستان پر از خاک و زمستان پر از گل بود و راستي تا قوزک پا در گل فرو مي رفت. در سراسر شهر چاله ها و گودال هاي فراوان بود و بسا اشخاصي که در تاريکي بدانجا فرو رفته و پايشان شکسته است. تنها اعيان در بالاي در خانه هاي خود يک چراغ نفتي روشن مي کردند و پيش از آن پيه سوز اين کار را مي کرد. وقتي که کارخانه برق حاج حسين آقا امين الضرب مهدوي به کار افتاد، در چهار پنج خيابان وسط شهر، هر سي يا چهل متر فاصله، چراغي روشن کردند و پيداست کارخانه اي که با زغال سنگ برق مي داد، تا چه اندازه مي توانست راه مردم را روشن کند. کساني که از شکسته شدن پا و دست و گردن بيم داشتن، فانوس به دست مي گرفت و پيشاپيش آنها راه مي رفت و او را “فانوس کش” مي گفتند. کم کم در جواني ما فانوس شيشه اي و از اين چراغ هاي معدنچيان اروپا که فانوس دستي “يا چراغ بادي” مي گويند و پس از آن “چراغ زنبوري” معمول شد تنها کساني که در شب مي توانستند در شهر آزاد بگردند، “ميرآب” ها بودند که مراقبت رساندن آب به خانه ها را داشتند و براي اينکه آب گل آلود و آلوده به چيز ديگر نباشد، معمول بود شبها به آب مي انداختند.

پي نوشت ها :
 

1) منطقه اي از لرستان
2) طرشت، ترشت، درشت: محله اي در غرب تهران.
3) ايوان مسقف
4) عوارض حمل و نقل

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط