اسطوره ی یونانی تزئوس
نام قهرمان يا پهلوان بزرگ آتني تزئوس (تِزِه) بود. او ماجراها و رويدادي بي شماري را از سر گذرانده است و در بسياري از عمليات تهوّرآميز شرکت کرده است به طوري که اين عبارت در آتن شايع شده بود که: «هيچ چيزي بدون حضور تزئوس روي نميدهد.»
او پسر اِژوس (اِژه)، پادشاه آتن، بود، اما دوران جواني را در زادوبوم مادرش، که شهري در جنوب يونان بود، سپري کرد. اِژوس پيش از به دنيا آمدن کودک به آتن بازگشت، ولي پيش از رفتن يک شمشير و يک جفت کفش را در جايي در گودالي گذاشت و سنگي بزرگ بر در آن قرار داد و آنها را پنهان کرد. البته اين کار را با آگاهي همسرش کرد و به او گفت هرگاه که پسرش ـ البته اگر نوزاد پسر بود ـ به حدي رشد کرد و نيرو يافت که توانست آن سنگ را از دهانهي آن گودال جابجا کند و چيزهاي پنهان در آن را بردارد، او را به شهر آتن بفرستد تا بيايد و خود را به پدرش معرفي کند. نوزاد پسر بود و خيلي بيش از همسالان ديگر خويش نيرومند شد، به طوري که روزي مادرش او را به کنار آن گودال يا سوراخ برد و آن سنگ را به او نشان داد و پسر آن سنگ را به آساني از جاي بلند کرد و به کناري گذاشت. مادر به وي گفت که زمان آن فرا رسيده است که به جست و جوي پدر برود، و پدربزرگش نيز يک کشتي در اختيار وي قرار داد. اما تزئوس از سفر دريايي دوري جست، زيرا سفر دريايي سفري بي خطر و راحت بود. او معتقد بود که بايد به يک قهرمان و پهلوان بزرگ و نامدار بدل شود، و راحتي و آسودگي راهِ رسيدنِ به بزرگي و نامداري نيست. او هرکول را که از بزرگترين و والاترين پهلوانان يونان بود هميشه مدّنظر داشت و ميخواست پهلواني نظير هرکول باشد. اين امر کاملاً طبيعي بود، زيرا آن دو عموزاده بودند.
بنابراين از سفر با کشتي که مادر و پدربزرگش تدارک ديده بودند سرسختانه سرباز زد و به آنها گفت که بر کشتي سوار شدن در واقع يک وسيلة زشتِ فرار از خطر و ماجراست. او عزم جزم کرد که حتماً از راه خشکي سفر کند. سفر خشکي هم دور و دراز و ديرپا بود و هم خطرناک و پرماجرا، زيرا راهزنان بر جادهها چيره بودند. اما او تمامي راهزنان را کشت و حتي يک تن از آنان را زنده نگذاشت که مسافران آيندهي جادهها را بيازارند. تزئوس در مورد دادگستري نظر و پنداري ساده دلانه داشت، که البته قاطعانه نيز بود: تزئوس با هر کس همان گونه رفتار ميکرد که آن فرد با ديگران. به عنوان مثال، تزئوس با سيرون، که اسرا را ناگزير ميساخت پايش را بشويند و بعد آنها را با لگد ميزد و به دريا ميانداخت، مقابله به مثل ميکرد و او را از يک پرتگاه بلند به زير افکند. سينيس را هم، که مردم را به درختِ کاج خم کرده ميبيست و بعد آن درخت را رها ميکرد و آنها را به اين وسيله ميکشت، به همين شيوه کشت. پروکروستِس (پروکروست) را هم بر تختخوابي آهنين خواباند و بر بستري که وي براي قربانيانش مورد استفاده قرار ميداد. آن مرد قربانيانش را به تختخواب ميبست، و اگر قرباني کوتاه تر از تختخواب بود دستور ميداد او را آن قدر بکشند تا به اندازه تختخواب شود و اگر درازتر بود پاهايش را جوري ميبريدند که به اندازه تختخواب شود. البته در داستان نيامده است که پروکروستس را چگونه کشت، ولي پروکروستس ديگر هيچ چاره و هيچ حق گزينش نداشت و زندگي اش پايان يافته بود.
شما ميتوانيد حدس بزنيد که يونان آن گروه از جوانانش را که خاک کشور را از وجود اين راهزنان اهريمن صفت پاک کردند چگونه ستود و ارج نهاد. اين جوان، يعني تزئوس، وقتي به آتن رسيد به چنان قهرماني بدل شده و چنان شهرتي به دست آورده بود که او را به جشن يا ضيافت پادشاه دعوت کردند، و پادشاه هيچ نميدانست که تزئوس پسر خود اوست. حقيقت امر اين است که پادشاه از صيت شهرت آن جوان به هراس افتاده بود و ميپنداشت که مردم را طوري به سوي خود جلب خواهد کرد که سرانجام او را به شهرياري برگزينند. اکنون تزئوس را به ضيافت خود خوانده بود تا سمّ به او بخوراند. البته اين نقشه را پادشاه مطرح نکرده بود، بلکه مده (مديا) طرح کرده بود که، همان طور که در داستان پشم طلايي خوانده ايم، با استفاده از دانش جادوگري اش فهميده بود که تزئوس کيست. مده پس از فرار از کورينت، سوار بر ارابه بالدارش به آتن گريخته و در آنجا توانسته بود اِژوس را تحت نفوذ خود درآورد. آن زن نميخواست که آسايش خاطر آن پادشاه با آمدن پسرش منغّص شود. اما تزئوس وقتي که جام شرابِ آلوده به زهر را از دست آن زن گرفت، براي اينکه خود را به پدرش بشناساند، شمشيرش را از نيام بيرون کشيد. پادشاه شمشير را شناخت و بي درنگ به جام زد و آن را از دست پسرش بر زمين انداخت. مده مثل هميشه گريخت و سالم به آسيا رسيد (1)
آن گاه اژوس به تمامي مردم سرزمين تحت فرمان خود خبر داد که تزئوس فرزند او و در نتيجه وارث تاج و تخت او است. ديري نگذشت که وارث تازه از راه رسيده توانست قلب مردم شهر آتن را تسخير کند.
سالها پيش از ورود تزئوس به آتن، بدبختي و مصيبتي بزرگ به شهر روي آورده بود. مينوس، فرمانرواي نيرومند کرت، تنها پسرش به نام آندروژوس را هنگامي که وي به ديدار پادشاه آتن ميرفت از دست داده بود. شاه اژوس کاري کرده بود که هيچ ميزباني نبايد بکند: او ميهمانش را به مأموريتي خطرناک فرستاده بود، يعني براي کشتن يک ورزاي خطرناک. اما در عوض، ورزا جوان را کشته بود. مينوس براي کين خواهي پسرش به آتن تاخت و آن را گشود و گفت که آن را با خاک يکسان خواهد کرد، مگر اينکه مردم آتن هر نُه سال يک بار با فرستادن هفت دوشيزه و هفت مرد جوان به او باج و خراج بدهند. وقتي که اين گروگانها به کرت ميرسيدند، سرنوشت وحشتناکي انتظارشان را ميکشيد، يعني به مجرد ورود به کرت آنها را به مينوتور ميدادند تا آنها را بخورد (2)
مينوتور هيولايي بود نيم ورزا و نيم انسان، که همسر مينوس که پازيفاي (پازيفه) نام داشت آن را زاده بود، و ورزايي زيبا بود. پوزئيدون اين ورزا را به مينوس داده بود تا آن را در راه خود وي قرباني کند، اما مينوس راضي نشد ورزا را قرباني کند، و آن را براي خود نگه داشت. پوزئيدون براي به کيفر رساندن مينوس کاري کرد که پازيفاي ديوانه وار عاشق ورزا شود.
هنگامي که مينوتور زاده شد مينوس آن را نکشت. او به دادالوس که معمار و مخترعي بزرگ بود دستور داد زنداني براي او بسازد که فرار از آن غيرممکن باشد. دادالوس آن هزار خم را ساخت که در تمامي دنيا شهرت يافت. اگر کسي به درون آن راه مييافت در پيچ و خم آن سرگردان ميشد و راه خروج را هيچ پيدا نميکرد. هر بار که جوانان آتني را به آنجا ميآوردند همه را در آن هزار خم رها ميکردند و در اختيار مينوتور ميگذاشتند. هيچ راه گريزي نبود، چون به هر سو که ميرفتند سرانجام با آن هيولا روبرو ميشدند. اگر هم در يک جا ميماندند، بالاخره بيم آن ميرفت که باز هم آن ورزا از يکي از پيچ و خمها به درآيد. اين بود سرنوشت مختومي که چند روزي پس از ورود تزئوس به آتن در انتظار چهارده دوشيزه و مرد جوان بود.
چون زمان گسيل گروگانهاي جديد فرا رسيد، تزئوس بي درنگ داوطلب شد او را به عنوان گروگان به آنجا بفرستند. مردم او را که مردي مهربان و نيک انديش بود دوست ميداشتند و ميستودند، اما هيچ نميدانستند که قصد کرده است مينوتور را بکشد. اما او اين موضوع را به آگاهي پدرش رسانده و به او قول داده بود که اگر در مأموريتش کامياب شود بادبان سياه کشتي را که نشان ميدهد کشتي حامل کالايِ نگون بخت است به سفيد مبدل خواهد ساخت تا بدان وسيله اِژوس، حتي پيش از رسيدن کشتي به خاک ميهن، دريابد که فرزندش سالم است.
هنگامي که قربانيان جوان به کرت وارد شدند، آنها را پيش از رفتن به جادهي مارپيچ يا لابيرنت در شهر گرداندند و به مردم شهر نشان دادند. آريادن (Ariadne) دختر مينوس، نيز در جمع تماشاگران ايستاده بود و وقتي تزئوس را که ميان قربانيان بود و از برابر وي ميگذشت ديد در همان نگاه نخست عاشق او شد. آن دختر دستور داد دادالوس را نزد وي آورند و به او گفت که راه خروج از هزار خم را بايد به او ياد بدهد، و بعد فرمان داد تزئوس را بايد نزد وي بياورند و چون تزئوس آمد به او گفت که ميتواند وسيلهي فرار او را هم فراهم آورد، البته مشروط بر اينکه قول بدهد او را نيز با خود به آتن ببرد و با او ازدواج کند. البته همان گونه که انتظار ميرفت، تزئوس اعتراضي نکرد و با آن شرط موافقت کرد، و دختر جوان نيز وسيله فرار از هزار خَم را که از دادالوس گرفته بود، به او داد و آن گلولهي ريسماني بود که يک سر آن را ميبايست به بخش دروني در ببندد و وقتي که در هزار خم پيش ميرود گلولهي نخ را هم پيوسته باز کند. تزئوس نيز چنين کرد، مطمئن که هرگاه که بخواهد ميتواند از راهِ رفته بازگردد. با اين اطمينانِ خاطر دليرانه پاي در راه پرپيچ و خم گذاشت و به جست و جوي مينوتور پرداخت. سرانجام آن هيولا را خوابيده يافت، و بي درنگ بر سر آن فرود آمد و او را بر زمين ميخکوب کرد، چون هيچ سلاحي با خود نداشت، با مشتهايش آن را از پا درآورد و کشت:
همچون درخت بلوطي که بر دامنهي تپهاي فرود ميآيد
و هر چه را که در راه مييابد در هم ميکوبد،
تزئوس نيز فرود آمد. او زندگي،
يعني فقط زندگي آن هيولا، را ميگيرد، که اکنون بر زمين افتاده است
و فقط سرش اندکي تکان ميخورد، و شاخها هيچ سودي ندارد.
هنگامي که تزئوس از آن ستيز دهشتناک فارغ شد، آن گلوله ريسمان را همان جايي يافت که آن را انداخته بود. اگر کسي ريسمان را در دست ميگرفت راه خروج را به آساني بازمي يافت. زندانيان ديگر هم سر در پي او نهادند و آريادن را با خود همراه بردند و به سوي کشتي رفتند و راه دريا را به سوي آتن در پيش گرفتند.
در راه آتن در جزيره ناکسوس فرود آمدند، و درباره ماجراهايي که در آنجا برايشان پيش آمد داستانها و روايات گوناگوني گفتهاند. در يک داستان چنين آمده است که تزئوس آريادن را رها کرد، يعني هنگامي که دختر در خواب بود جزيره را ترک گفت، اما ديونيزوس او را يافت و از او دلجويي کرد. در داستاني ديگر تزئوس مورد لطف ويژهاي قرار گرفته است. ميگويند که دختر دريازده شده بود و تزئوس او را بر ساحل دريا پياده کرد تا بهبود بيابد و خود به کشتي بازگشت تا کاري لازم انجام بدهد. در آن هنگام بادي شديد وزيد و کشتي تزئوس را به وسط دريا برد و تا چندي روي دريا باقي ماند، اما چون سرانجام بازگشت آريادن را مرده يافت و سخت اندوهگين شد (3).
هر دو داستان متفق القول ميگويند که چون آنها به نزديکي شهر آتن رسيدند، تزئوس از ياد برد که بادبان سياه بردارد و بادبان سفيد برافرازد. حال يا بر اثر بادهي پيروزي بود که همه چيز را از ياد برده بود و يا بر اثر غم ناشي از مرگ آريادن. پدر تزئوس، شاه اژوس، از آکروپوليس، که چند روز بود در آنجا چشم به راه آمدن پسر ايستاده بود، بادبان سياه را ديد. بادبان سياه نشانه اين بود که پسرش مرده است، و به همين سبب خود را از صخرهاي بلند به دريا انداخت و کشته شد. دريايي که وي در آن افتاده بود بعدها به درياي اژه معروف شد.
بدين سان تزئوس به پادشاهي آتن رسيد، که پادشاهي دانا و باتدبير بود و عاري از آز. او به مردم اعلام کرد که نميخواهد بر آنها فرمانروايي کند، بلکه ميخواهد يک دولت مردمي تشکيل بدهد که در آن همه با هم برابر باشند. وي از اختيارات شهرياريش چشم پوشيد و دولتي مشترک المنافع تشکيل داد، مجلس شورايي بنا کرد که تمامي شهروندان آتني ميتوانستند به آنجا بيايند و رأي بدهند. تنها مقامي که براي خويش نگه داشت مقام فرماندهي کل نيروهاي ارتش بود. به اين ترتيب آتن به آبادترين، مرفه ترين و شادترين شهرهاي جهان و به مهد آزاديِ واقعي بدل شد، يعني به تنها جايي در جهان آن روزگار که مردم بر خودشان فرمان ميراندند، و به همين دليل بود که در جنگ هفت دولت بر ضد تِبِس يا تِب، مردم آن سامان از يونان ياري خواستند و تزئوس به ياري شان شتافت، زيرا تبسيهاي پيروزمند اجازه نميدادند که دشمن شکست خورده مردگان خود را به خاک بسپرد، و تزئوس با ياري دادن به شکست خوردگان ثابت کرد که آزادمرداني که زير لواي چنين فرمانروايي زندگي ميکنند اجازه نميدهند چنين ستمهايي در حق مردگان بينوا برود. البته التجايشان بي نتيجه نبود. تزئوس سپاه خود را بر ضد ارتش تبس به ميدان آورد، آن سرزمين را گرفت و آن را ناگزير ساخت اجازه بدهد آنها کشتههاي خود را به خاک بسپرند. اما هنگامي که بر لشکر تبس پيروز شد به هيچ وجه درصدد برنيامد که پليديهاي تبسيها را با همان پليديها پاسخ بدهد. او واقعاً پهلواني و سلحشور بودن خود را به اثبات رساند. او حتي اجازه نداد که سپاهيانش به شهر وارد شوند و آنجا را غارت کنند. او نيامده بود که مردم تبس را بيازارد و کيفر بدهد،
بلکه آمده بود تا آرژيوها فرصت بيابند کشتههاي خود را به خاک بسپرند، و چون اين مأموريت به انجام رسيد و تحقق يافت، سپاهيانش را به آتن بازگرداند. در داستانهاي بسيار ديگري هم او را انساني مهربان، عادل و نيک انديش مييابيم که همين بزرگي و بزرگواري را از خود نشان ميدهد. او اوديپوس (اوديپ) پير را که ديگران او را طرد کرده بودند (4)، به خوبي و با احترام به حضور پذيرفت، و به هنگام مرگ هم در رکاب او بود، و تزئوس هميشه از وجود او برخوردار ميشد. وي دو دختر بينواي اوديپ را در کنف حمايت خود گرفت و پس از مرگ پدرشان آنها را سالم به ميهنشان بازگرداند. هنگامي که هرکول بر اثر خشمي ديوانه وار همسر و فرزندانش را کشت (5)، و بعد که آن خشم و ديوانگي از بين رفت در صدد برآمد خودکشي کند، فقط تزئوس در کنار وي بود. دوستانِ ديگر هرکول گريختند، زيرا ميترسيدند آنها هم در آتش خشم و ديوانگي کسي بسوزند که دست به ارتکاب چنين عمل هراس انگيزي زده بود، اما تزئوس به او ياري داد، جرئت را دوباره به قلبش بازگرداند و به او گفت که خودکشي نوعي بزدلي است و او را با خود به آتن برد.
اما کشورداري، فرماندهي و فراخواندن و فرمان دادن به سلحشوران و پهلوانان براي دفاع از ستمديدگان نتوانست او را از خطر کردن، به خاطر عشق و علاقهاي که به مقابله با خطر داشت، بازدارد. او به سرزمين آمازون ها، به سرزمين زنان جنگجو، رفت، البته هرکول نيز در اين سفر همراه وي بوده است، ولي شماري ديگر ميگويند به تنهايي به آن ديار رفت و يکي از آمازونها را، که زماني آنتيوپ و زماني ديگر هيپوليتا ناميدهاند با خود آورد. در اين ترديدي نيست که پسري که آن زن آمازون براي تزئوس به دنيا آورد، هيپوليتوس نام گرفت، و پس از تولد آن پسر آمازونها براي رهايي آن زن به آتيکا، روستايي نزديک شهر آتن، حمله ور شدند و حتي توانستند به درون آتن هم راه بيابند. آنها سرانجام شکست خوردند، و تا تزئوس زنده بود هيچ دشمني نتوانست به آتيکا وارد شود.
اما تزئوس ماجراهاي ديگري هم داشت. او از جمله کساني بود که در کشتي آرگو نشست و با گروه جويندگان پشم طلايي به مأموريت رفت و در شکار کالدوني نيز شرکت کرد، زيرا پادشاه کالدوني از نجيب زاده ترين افراد کشور يونان کمک طلبيد تا در کشتن گراز وحشي کمه کشورش را به ويراني کشانده بود شرکت کنند. تزئوس در خلالِ همين شکار بود که دوست بي احتياطش پيريتوس را از مرگ نجات داد، که البته او هم توانست چنين کند. پيريتوس هم مانند تزئوس جواني بي باک و ماجراجو بود، اما برخلاف او در کارهايش موفق و کامياب نبود و هميشه با دردسر و دشواري قرين بود. تزئوس هميشه در خدمت او بود و به او ياري ميداد و از دشواريها ميرهانيد. دوستي بين اين دو در پي يک کار ابلهانه و نسنجيده از سوي پيريتوس به وجود آمد. روزي پيريتوس با خود انديشيد که تزئوس را بيازمايد و ببيند که تزئوس واقعاً و آن طور که همگان ميگويند پهلوان و قهرمان است يا نه. با اين انديشه، يکراست به آتيکا رفت و چند رأس دام تزئوس را دزديد. چون شنيد که تزئوس او را تعقيب ميکند به جاي اينکه بگريزد، بازگشت تا با تزئوس مقابله کند، زيرا ميخواست بهفمد که بالاخره چه کسي مردِ برتر است، خودِ وي يا تزئوس. اما هنگامي که با يکديگر روبرو شدند، پيريتوس، که طبق عادت شتابزده و نسنجيده عمل ميکرد، تحت تأثير اُبهت تزئوس همه چيز را از ياد برد. دستش را به سوي تزئوس دراز کرد و بانگ برداشت: «من هر کيفري را که شما برگزينيد، ميپذيرم. شما داور باشيد.» تزئوس که از شنيدن اين سخن دلشاد شده بود، پاسخ داد: «تنها چيزي که از تو ميخواهم اين است که دوست من باشي، و همسنگر و همقطار و همپايِ من». در پي اين ماجرا بود که هر دو سوگند دوستي ياد کردند.
چون پيريتوس، که پادشاه لاپيته يا لاپيتاي بود، ازدواج کرد، تزئوس نيز جزو دعوت شدگان بود و حضورش در مراسم ازدواج فوق العاده سودمند واقع شد. شايد بتوان گفت که آن جشن عروسي ناموفقترين جشني بود که تا آن روز برگزار شده بود. سنتورها، يعني موجوداتي که بدنشان مثل بدن اسب بود و سينه و چهره شان انساني، از خويشان عروس بودند و به آن جشن آمده بودند. آنها مست شدند و به آزار زنها پرداختند. تزئوس به حمايت از عروس برخاست و آن سنتوري که درصدد برآمده بود عروس را بربايد به خاک انداخت. در پي اين ماجرا جنگ و جدالي گران برخاست، ولي جنگ به سود لاپيته پايان يافت و بقيه سنتورها را هم از کشور بيرون راندند، و در اين امر مهم تزئوس تا آخرين مرحله در کنار پادشاه لاپيته ايستاد و به او ياري داد.
اما در ماجراي آخرين که هر دو در آن شرکت کرده بودند، تزئوس نتوانست زندگي دوست خويش را نجات بدهد. پيريتوس پس از مرگ عروس نگون بختش تصميم گرفت که همسر دوم خود را از ميان محفوظ ترين زنان دنيا بربايد، که البته اين بانو کسي جز پرسفونه نبود. تزئوس هم قول داد که به او کمک کند، اما ظاهراً چون خود وي سخت تحت تأثير اين مأموريت فوق العاده خطرناک قرار گرفته بود به او گفت که قبل از آن تزئوس بايد برود و هلن، قهرمان تروا را بربايد، که البته در آن هنگام کودکي بيش نبود. او مي خواست آن دختر را هنگامي که بزرگ ميشود به همسري برگزيند (6). گرچه خطر ربودن هلن کمتر از خطر ربودن پرسفونه بود، ولي در واقع به گونهاي بود که حس ماجراجويي آدمي مثل تزئوس را ارضا ميکرد. کاستور و پولوکوس برادران هلن بودند و از جمله پهلواناني که کسي را ياراي مقابله با آنان نبود. تزئوس توانست آن دختربچه را بربايد، اما در داستان هيچ ذکري به ميان نيامده است که آشکار شود او را چگونه ربوده است (7). اما دو برادر هلن او را بازگرداندند. از آنجا که اقبال با تزئوس يار بود، آن دو برادر پهلوان تزئوس را نيافتند، زيرا با پيريتوس در راه سفر به دنياي زيرين بود.
درباره مسافرت آنها به دنياي زيرين و رسيدن آنها به آن ديار، هيچ شرح مبسوطي در دست نيست، بلکه فقط ميگويند که خداي ديار هادس از آمدن آنها خبردار شده بود و براي ناکام ماندن آنها وسايل تازهاي ساز کرده بود و از اين بابت هم خشنود بود و هم به آنها خنديده بود. البته آنها را نکشت، زيرا آنها اکنون با پاي خود به قلمرو مردگان آمده بودند، اما آنها را به شيوهاي ظاهراً دوستانه دعوت کرد بيايند و در حضورش بنشينند. آنها هم آمدند و بر جايي که خداوند اشاره کرده بود نشستند ـ و در آنجا باقي ماندند، و ديگر نتوانستند از آنجا برخيزند. آنجا را «صندلي يا کرسي فراموشي» نام نهاده بودند و هر کسي که بر آن مينشست همه چيز را کاملاً از ياد ميبرد، ذهنش از هر فکر و انديشهاي تهي ميشد و هيچ کاري نميتوانست بکند. پيريتوس براي هميشه در آنجا نشست، اما تزئوس را عموزاده اش نجات داد. هنگامي که هرکول به دنياي زيرين آمد، تزئوس را در آنجا و نشسته بر صندلي فراموشي يافت، او را از آنجا برداشت و با خود به زمين بازگرداند. البته کوشيد پيريتوس را هم از آنجا برهاند، ولي نتوانست. پادشاه مردگان ميدانست که پيريتوس مشوّق و برنامه ريز اصلي ربودن پرسفونه بوده است، از اين رو او را در آن جايگاه ميخکوب کرده بود.
تزئوس سالها پس از اين ماجراها با خواهر آريادن به نام فِدرِه (فِدرا) ازدواج کرد و به اين وسيله هم خود و هم آن زن و پسرش هيپوليتوس را، که از همسر آمازوني اش داشت، به بدختي و فلاکت بي شمار دچار ساخت. وي هيپوليتوس را که هنوز خيلي جوان بود براي مدتي به شهر جنوبي فرستاد که خود جواني اش را در آن سپري کرده بود، و خواست که در آنجا به بار آيد و تربيت شود. پسرش در آنجا به مردي رسيد و به جواني برومند و آراسته و به پهلوان و شکارچي بزرگي مبدل شد. اين جوان تمام افرادي را که در ناز و نعمت ميزيستند، و کساني را که نرمخو و يا آن قدر احمق و نادان بودند که عاشق ميشدند سخت تحقير و سرزنش ميکرد. وي حتي آفروديت را هم سرزنش ميکرد، و فقط آرتميس را ميپرستيد که هم شکارچي بود و هم زيباروي. اوضاع بر همين روال و منوال ميگذشت تا اينکه تزئوس به خانه و کاشانه قديم خويش بازگشت و فِدره را نيز با خود به آنجا آورد. بين پدر و پسر ناگهان محبتي گران به وجود آمد و هر دو از همنشيني يکديگر شادمان شدند. و اما در مورد فدره بايد گفت که ناپسريش توجهي به او نشان نميداد، يعني آن جوان اصولاً با زنان ميانه خوبي نداشت. اما وضع و حال فدره به گونهاي ديگر بود. زن پدر به عشق ناپسري گرفتار شد، و در حقيقت آن چنان عشق ديوانه وار و ويرانگري در دل آن زن جوانه زد و ريشه يافت که با شرمساري همراه بود، اما چه چاره که نميتوانست آن عشق بدفرجام را از دل به در کند. آفروديت مسبب اصلي و پشت پرده اين ماجراي آزاردهنده بود. آن الهه که از دست هيپوليتوس سخت خشمگين و رنجيده خاطر شده بود، اراده کرده بود اين جوان را به شديدترين وجه به کيفر برساند و ادب کند.
فِدرِه که در آن حالت زار و نوميدکننده و نفرت انگيز اميد ياري را پاک از دست داده بود، تصميم گرفت خودکشي کند ولي نگذارد کسي بفهمد چرا چنين کرده است. در آن هنگام تزئوس به سفر رفته بود، اما پرستار سالخوردهي آن زن ـ که صميمانه ميکوشيد به وي خدمت کند ولي نميدانست که فدره ممکن است چنين خواست ناپسندي داشته باشد ـ به اسرار دروني و پنهاني او پي برد، يعني دانست که او از فرط نوميدي ميخواهد خودکشي کند. اين زن سالخورده که فقط به خانم جوانش و به رهايي وي ميانديشيد، به ديدار هيپوليتوس رفت و به او گفت:
«اين زن از عشق تو ميميرد. زندگي را به او باز ده. عشق او را با عشق پاسخ ده». هيپوليتوس خشمگين و با دلي آکنده از نفرت از آن زن دوري جست. او از عشق زنان نفرت داشت، اما اين عشق گنه آلوده هم او را منزجر ميکرد و هم وحشتزده. هيپوليتوس شتابان به درون سرا شد، و آن زن سالخورده نيز التماس کنان سر در پي او گذاشت. فدره نيز در سرا نشسته بود، ولي هيپوليتوس او را نديد. هيپوليتوس خشمگين روي برگرداند و با عصبانيت به پيرزن گفت:
«اي بدبخت بينوا، تو از من ميخواهي که به پدرم خيانت کنم؟ من با شنيدن اين سخنان به قدر کافي گنه آلود شده ام. امان از دست زنان، زنان پليد ـ که همه شان پليدند. من تا پدرم به اين خانه بازنگردد پاي به درون آن نخواهم گذاشت.»
هيپوليتوس روي برتافت و رفت و پيرزن چون روي برگرداند با فدره روبرو شد.
فدره از جاي برخاسته بود، آن چنان نگاهي در چهره اش ديده ميشد که پيرزن از ديدن آن سخت به هراس افتاد. پيرزن با لکنت سخن گفت:
«باز هم ميکوشم به تو کمک کنم.»
فدره گفت: «خاموش! من خود مشکلم را حل ميکنم.»
اين را گفت و به درون خانه شد، و پرستار سالخورده نيز لرزان و بيمناک در پي او رفت.
چند دقيقه بعد صداي چند مرد به گوش رسيد که به خداوند خانه که از سفر بازگشته بود سلام ميگفتند، و اندکي بعد تزئوس به درون سرا پاي نهاد. چون به درون آمد به او خبر دادند که فدره مرده است. آري، آن زن خود را کشته بود. او را تازه يافته بودند، کاملاً مرده، و در دست نامهاي که براي شوهرش نوشته بود.
تزئوس گفت: «اي عزيزترين و بهترين من. آيا آخرين آرزويت را در اين نامه نوشته اي؟ مُهر تو بر نامه است ـ مُهر تويي که از اين پس هيچ گاه بر من لبخند نخواهي زد.»
نامه را گرفت و آن را گشود و خواند، آن را چندين بار خواند. بعد روي برگرداند و به نوکران که همه در سراي خانه گرد آمده بودند گفت: «اين نامه بانگ برمي دارد. کلمات سخن ميگويند ـ آنها هم زبان دارند ـ شما همه ميدانيد که پسرم دست زور و تجاوز به سوي همسرم دراز کرده است. اين پوزئيدون،اي خدا، صداي نفرين مرا در حق او بشنو و نفرين مرا اجابت کن.»
سکوتي که در پي اين سخن آمده بود با صداي پايي که شتابان ميآمد شکست. هيپوليتوس به درون خانه آمد. او با صداي رسا پرسيد:
«چه اتفاقي روي داده است؟ او چگونه مرده است؟ پدر، تو خود بگو. تو خود بگو. تو اندوهت را از من پنهان مدار.»
تزئوس گفت: «ترديدي نيست که براي سنجش عشق معياري حقيقي وجود دارد، يعني وسيلهاي که آشکار ميسازد انسان به چه کسي ميتواند اعتماد کند و به چه کسي نکند. شما که همه اينجا گِرد آمده ايد به پسر من بنگريد ـ او را که اعمال پليدش اين را که اينک در اينجا مرده مييابيد برملا کرده است. برو. تو از اين سرزمين تبعيد شده اي. از اينجا برو و به نيستي خود بپيوند، و در رفتن هيچ درنگ مکن.»
هيپوليتوس پاسخ داد: «پدر، من در سخنوري و سخن پردازي استاد نيستم و براي اثبات بي گناهي خود نيز هيچ شاهدي ندارم. تنها شاهدِ من هم مرده است. تنها کاري که از من ساخته است اين است که سوگند ياد کنم، به زئوسِ بالاي سر سوگند بخورم که من هيچ گاه همسر تو را لمس نکرده ام، حتي هوس نکرده ام چنين کنم، و هيچ گاه به او نينديشيده ام. اگر من گنه کار هستم، باشد که در کمال ادبار و بدبختي و درماندگي بميرم.»
تزئوس گفت: «اين زن که مرده است حقيقت خويش را ثابت ميکند. از اينجا برو، تو از اينجا رانده و تبعيد شده اي.»
هيپوليتوس از آنجا رفت، اما به تبعيد نرفت، زيرا مرگ درست در چند قدمي او به انتظارش ايستاده بود. هنگامي که از راستاي ساحلي ميرفت و ديارش را براي هميشه ترک ميکرد، نفرين پدر اجابت شد. هيولايي از درون آب دريا سر برآورد، و چون اسبان هيپوليتوس آن هيولا را ديدند وحشت کردند و رميدند، و دستهاي توانمند هيپوليتوس که افسارشان را گرفته بود نتوانست آنها را نگه دارد. ارابه درهم شکست و او زخمي کشنده برداشت. حتي تزئوس هم در امان نماند. آرتميس بر وي ظاهر شد و حقيقت ماجرا را به آگاهي وي رساند:
نيامده ام به تو ياري بدهم، بلکه فقط درد آورده ام
تا به تو ثابت کنم که پسرت مردي درستکار بود.
همسرت گناهکار بود و ديوانهي عشق آن پسر
اما با عواطف خود جنگيد و مرد.
اما هر چه نوشته است دروغ است.
تزئوس اين سخنان را شنيد، منکوبِ اين رويداد بسيار وحشتناک، و هيپوليتوس را که هنوز هم نفس ميکشيد برداشتند و بردند.
هيپوليتوس دهان باز کرد و به سختي نفس کشيد و گفت: «من بي گناه بودم. تو هستي، آرتميساي الههي من، شکارچي تو دارد ميميرد.»
آن الهه به وي گفت: «هيچ کس جايِ تو را نخواهد گرفت،اي کسي که عزيزترين کسان نزد من بودي.»
هيپوليتوس چشم از آن چهره نوراني برگرفت و به تزئوس دلشکسته نگاه کرد، و به پدر گفت: «پدر،اي پدر عزيز، خطا از تو نبود.»
تزئوس بانگ برداشت: «کاش ميتوانستم به جاي تو بميرم.»
صداي شيرين و دلنواز الهه در برابر اندوه حاضران شنيده شد، که گفت: «تزئوس، پسرت را در آغوش بگير. اين تو نبودي که او را کشتي، بلکه آفروديت بود. ليکن از ياد مبر که پسر تو هيچ گاه از ياد نميرود. مردم در آوازها و سروده هايشان او را به ياد خواهند آورد.»
الهه اين را گفت و ناپديد شد، اما هيپوليتوس هم از اين جهان رفته بود. او در راستايي گام نهاده بود که به مرگ ميپيوست.
مرگ تزئوس هم ناگوار بود. او به دربار يکي از دوستان خويش رفته بود، به دربار شاه ليکومِدِس، يعني به همان جايي که چندين سال پس از اين ماجرا سرنوشت مقدر ساخت که آکيلس (آشيل) در هيئت يک دختر به آنجا پناه آورد. شماري ميگويند که تزئوس بدان خاطر به آنجا رفته بود چون آتن او را از خود رانده بود. در هر صورت، پادشاه آن ديار، که هم دوست او بود و هم ميزبان وي، او را کشت، که البته ما در هيچ داستاني نشنيده ايم به چه دليل و به چه بهانهاي (8).
حتي اگر بپذيريم که آتنيها او را از شهر راندهاند، ديري نگذشت که پس از مرگش به آن چنان حرمتي و ارجي دست يافت که تا آن روز هيچ انساني نيافته بود. آتنيها مقبرهي بزرگي برايش ساختند و ندا در دادند که آنجا تا ابد پناهگاه بردگان، بينوايان و ستمديدگان خواهد بود، و اين مقبره را به ياد کسي ساختند که در تمام دوران زندگيش پشتيبان و يار و ياور بي پناهان بود.
پي نوشت ها :
1- در داستاني ديگر آمده است که تزئوس به دستور مده به جنگ گاو کرت رفت. تزئوس آن گاو را گرفت و در راه آپولو قرباني کرد، البته در حضور اژوس، و چون تزئوس شمشير کشيد، اژوس شمشير خود را بازشناخت. البته اين روايت چندان مقبول نيست.
2- اين قربانيان را بدون اسلحه به جنگ مينوتور ميفرستادند، که اگر آن را ميکشتند آزاد ميشدند و ميتوانستند به کشورشان بازگردند.
3- بعضي از داستان سرايان روايت کردهاند که چون ديونيزوس عاشق آريادن بود او را رها کرد. شماري ديگر ميگويند که تزئوس او را به فرمان آتا رها کرد تا به همسري ديونيزوس درآيد.
4- به کتاب پنجم فصل18 همين کتاب مراجعه کنيد.
5- به کتاب سوم فصل11 همين کتاب رجوع کنيد.
6- به کتاب چهارم فصل13 و14 همين کتاب مراجعه کنيد.
7- بعضيها ميگويند که در ربودن هلن دو نفر ديگر هم به تزئوس ياري دادند. در داستاني ديگر آمده است که پدر هلن او را به تزئوس سپرد تا دخترش را به اين وسيله از دستبرد افراد ديگر در امان نگه دارد.
8- گويند که ليکومِدِس او را به کوهي برد تا از آنجا مناظر جزيره سکيروز را به او نشان بدهد. در همان جا او را به زير انداخت و کشت. اما بسياري ديگر ميگويند که شبي بر بالاي کوه رفته بود و برحسب اتفاق از کوه به زير افتاد و جان سپرد. معروف است که چون آتنيها سکيروز را تصرف کردند، عقابي را بر تلّي ديدند که زمين ميکاويد، که چون زمين را حفر کردند تابوت تزئوس را يافتند و آن را با خود به آتن بردند و در مقبرهاي ويژه به خاک سپردند.