اسطوره آتالانتا
داستان اين زن را نويسندگان متأخر، اوويد و آپولودوروس، به تفصيل نوشتهاند، ولي اين داستان بسيار کهن است و سابقهاي بس طولاني دارد. در اشعاري که آن را به هزيود نسبت دادهاند، اما احتمالاً پس از وي سروده شده است، يعني در اوايل قرن هفتم پيش از ميلاد، از مسابقه دو و سيبهاي طلايي سخن به ميان آمده است. در ايلياد نيز به دستهي شکارچيان کاليدوني اشاراتي شده است. در شرح و توصيف اين داستان من از نوشتههاي آپولودوروس بهره گرفته و استفاده کرده ام، زيرا احتمالاً آن را در قرن اول يا دوم پس از ميلاد نوشته است. داستاني که اوويد نوشته است در مواردي خوب است. اوويد در مورد شکارچياني که من در کتابم آورده ام زيباترين تصوير را از آتالانتا (آتالانته) داده است، ولي درست همان گونه که در توصيف گراز وحشي آورده است، به حدي غلوّ کرده است که تقريباً خنده آور به نظر ميرسد. آپولودوروس نويسندهي چيره دست و اهل توصيف و تصوير نبوده است، اما بيهوده سرايي هم نکرده است.
اغلب حکايت کردهاند که دو قهرمان زن به اين نام وجود داشتهاند. ترديدي نيست که دو مرد، به نامهاي ياسوس و سکونيوس (Schoenius)، را پدر آتالانتا (آتالانته) دانستهاند، اما در داستانهاي کهن اغلب ميبينيم مرداني که از اهميت و قدر و منزلت چندان قابل توجهي برخوردار نبودهاند نامهاي گوناگوني دارند. اگر بگوييم که دو آتالانتا وجود داشتهاند، با کمال شگفتي ميبينيم که هر دو ميخواستهاند با کشتي آرگو به سفر بروند، و هر دو در ماجراي شکار گراز وحشي در کاليدوني شرکت کردهاند، و هر دو با مردي ازدواج کردهاند که در مسابقهي دو آنها را شکست دادهاند، و آنها سرانجام به ماده شير بدل شدهاند. چون داستانهاي اين دو زن به هم شبيه است، بهتر اين است که بي چون و چرا بپذيريم که فقط يک آتالانتا (آتالانته) وجود داشته است. اگر بپذيريم که دو دوشيزه به اين نام وجود داشتهاند، واقعاً برخلاف سنت افسانههاي اساطيري رفتار کرده ايم که قبول کنيم دو دوشيزهي همنام در يک زمان ميزيستهاند و هر دو اهل ماجراجويي بودهاند و توانستهاند مردان نام آور يکي از دو دورهي قهرمان پرور را مغلوب کنند و در کُشتي پشت آنها را به خاک بسايند.
پدر آتالانتا، هر چه که اسمش بوده است، هنگامي که به جاي پسر صاحب دختر شد، سخت دردمند و نوميد شد. او ميپنداشت که دختر ارزش به بار آوردن و بزرگ کردن ندارد و به همين دليل آن موجود بينوا و خردسال را بر دامنهي کوهي خشک و دورافتاده رها کرد تا از سرما و گرسنگي بميرد. اما همان گونه که در داستانها ميخوانيم و رسم معمول قصه هاست، جانوران وحشي مهربانتر از انسانها هستند. ماده خرسي آن دختر را به فرزندي پذيرفت، به او شير داد و گرم نگه داشت تا بزرگ شد و به دختري فعال، دلير و دلاور و پرجرئت بدل شد. پس از آن چند شکارچي مهربان او را يافتند و پرورش او را به عهده گرفتند. ديري نگذشت که اين دختر در تمامي فنون شکار از آنها پيشي گرفت. يک روز دو سنتور، که از هر لحاظ از آدميان چابکتر و نيرومندتر بودند، او را تنها يافتند و به تعقيبش پرداختند. آن دختر از آن دو هيولا نهراسيد و نگريخت، زيرا ترسيدن و گريختن کار ابلهانهاي بود. او آرام بر جا ايستاد، تيري بر کمان گذاشت و آن را رها کرد. تير دوم نيز رها شد. هر دو سنتور، که زخم مهلک برداشته بودند، بر زمين افتادند (1).
چند گاهي پس از آن زمان شکار معروف گراز وحشي کاليدوني فرا رسيد. اين گراز حيوان وحشي و درنده خويي بود که آرتميس آن را براي ويران کردن کاليدون به آن سرزمين فرستاده بود، زيرا به اين وسيله ميخواست پادشاه آن ديار، به نام اونئوس، را که هنگام برداشت محصول و پيشکش ميوه به خدايان آرتميس را از ياد برده بود، به کيفر برساند. گراز وحشي همه جا را ويران و تاراج کرده بود، رمهها را از بين برده بود و هر مردي که براي کشتن وي آمده بود کشته بود. سرانجام اونئوس دست ياري را به سوي دلير مردان يونان دراز کرد. گروهي از زبده ترين و دلاورترين پهلوانان جوان، که بعدها در کشتي آرگو به ماجراجويي رفتند، گرد آمدند. آتالانتا، که «افتخار جنگل آرکادي» به شمار ميآمد، بين آن بهادران بود. ما توصيفهايي از وي شنيده ايم که ميگويد چگونه بين گُردان و سلحشوران ميگشت: «گردنبندي درخشان دور يقهي پيراهنش حلقه زده بود، موي سرش را بسيار ساده آراسته و همه را پشت سر گره زده بود. تيرداني ساخته از عاج را بر دوش آويخته بود و کماني نيز هميشه در دست داشت. آن دختر جوان خود را اين گونه آراسته بود. و اما سخني درباره چهره و سيمايش: چهره اش دخترانه تر از آن بود که کسي گمان برد که سيماي پسري است، ولي پسرانه تر از آنکه دخترانه به نظر آيد.»
در خيل بهادران فقط يک مرد او را زيباترين و دل انگيزترين دوشيزگاني ميپنداشت که تا آن روز ديده بود. پسر اونئوس، به نام ملاگِر، چون آن دختر را ديد بي درنگ عاشق وي شد. اما نبايد ترديد کنيد که آن دختر با آن پسر چون يک يار و همقطاري خوب و مهربان رفتار ميکرد، نه يک عاشق آينده. او به مردان، جز در مقام دوستان و همقطاران شکار، علاقه ويژهاي نشان نميداد، زيرا تصميم گرفته بود هيچ گاه شوي اختيار نکند.
شماري از پهلوانان خوش نداشتند اين دختر جوان را در ميان خود ببينند، و دون شأن خود ميدانستند با يک زن به شکار بروند، اما ملاگِر پا ميفشرد و ابرام ميکرد، تا سرانجام همراهان متقاعد شدند. بعداً ثابت شد که چه تصميم درستي گرفتهاند که به حضور اين دختر رضايت دادهاند زيرا هنگامي که آن گراز وحشي به محاصره افتاد، با چنان شتابي به سوي قهرمانان حمله کرد که دو تن از آنها را، حتي پيش از آنکه کسي بتواند به آنها کمک کند، کشت. بدتر از آن اينکه يک تير سرگشته هم سر رسيد و سومين نفر را از پاي درآورد و کشت. در آشفته بازار مرگ و مير و باران تير، آتالانتا همچنان خونسرد باقي مانده بود، زيرا توانست گراز را زخمي کند. تير اين دختر نخستين تيري بود که بر بدن گراز نشست. پس از آن، ملاگر به سوي حيوان زخمي تاخت و خنجري در قلبش فرو کرد. به لحاظ حرفهاي بايد ادعا کرد که ملاگر آن حيوان را کشت، اما افتخار آن شکار نصيب آتالانتا شد، و ملاگر توصيه کرد که پوست گراز را به او بدهند.
شگفت انگيز اينکه همين امر مرگ ملاگر را سبب شد. وقتي که ملاگر هنوز نوزادي بيش نبود و فقط هفتهاي از عمرش ميگذشت، فرشتگان سرنوشت بر مادرش، آلتئا، ظاهر شدند و کندهاي هيمه به درون اجاق شعله ور اتاقش انداختند. در آن روزگاران وقتي نخ ميريسيدند، نخ سرنوشت را ميريستند و چنين ميخواندند:
به تو،اي نوزاد، ميدهيم هديه اي
که تا خاکستر نشدنِ اين هيمه زنده بماني
آلتئا آن هيمهي نيمسوز را که فرشتگان سرنوشت در اجاق انداخته بودند از اجاق بيرون آورد، آن را خاموش کرد و در صندوقي نهاد و آن را پنهان کرد. برادران آلتئا نيز در خيل شکارچياني بودند که به شکار گراز وحشي رفته بودند. آنها وقتي ديدند جايزه به يک دختر تعلق گرفت سخت خشمگين شدند و اين عمل را نوعي توهين به خويشتن تلقي کردند ـ که بي ترديد ديگران هم چنين ميپنداشتند، ولي چون اينان دايي ملاگر بودند ديگر لازم نبود با او تعارف کنند يا شرم حضور و رودربايستي داشته باشند. آنها بي درنگ اعلام کردند که پوست گراز را نبايد به آتالانتا بدهند، و حتي به ملاگر اعتراض کردند که او و ديگران حق ندارند پوست را بيهوده از دست بدهند. ملاگر آنها را کاملاً غافلگير کرد و هر دو را کشت.
اين خبر به گوش آلتئا رسيد. برادران عزيزش به دست پسرش کشته شده بودند، آن هم به خاطر عشق ابلهانه اش به دختر هرزه و ولگردي که در جمع مردان به شکار ميرفت. آتش خشم در وجود آن زن زبانه کشيد. آن زن به سوي همان صندوق رفت و آن نيمسوز را از آن بيرون آورد و به درون آتش اجاق انداخت. به مجردي که آن کُنده نيمسوز شعله ور شد، ملاگر به حال مرگ بر زمين افتاد و چون هيمه کاملاً سوخت و خاکستر شد روح ملاگر نيز از بدنش بيرون شد (2). روايت کردهاند که چون آلتئا از اين کاري که کرده بود سخت پشيمان شد، خود را حلق آويز کرد و کشت. بنابراين ماجراي شکار گراز کاليدوني اندوهگنانه به پايان رسيد.
اما آتالانتا تازه ماجراجويي را آغاز کرده بود. شماري ميگويند که وي نيز در خيل مسافران کشتي آرگو بود، و شماري ديگر گفتهاند که جاسون او را قانع کرد از آمدن به اين سفر منصرف شود. البته در داستان کشتي آرگو هيچ گاه نامي از او به ميان نيامده است، و در واقع اگر او بود و تصميم گرفته بود همراه مسافران آرگو باشد، هيچ کس نميتوانست او را از آن سفر منصرف کند. پس با اين حساب ما ميتوانيم بگوييم که وي در ميان مسافران و سرنشينان کشتي آرگو نبوده است. البته پس از بازگشت سرنشينان آرگو به وطن، يعني در آن هنگام که مِدِه عموي جاسون، به نام پلياس، را به بهانه بازگرداندن جواني به وي کشته بود، از اين دختر نام برده ميشود. در مراسم ورزشي خاصي که به افتخار وي برگزار کرده بودند، آتالانتا در مسابقه شرکت کرد و در مسابقهي کشتي پشت يک جوان را به خاک رساند. آن جوان که بعدها پدر آشيل شد، پهلوان پلئوس نام داشت.
درست پس از اين پيروزي و کاميابي بود که پي برد پدر و مادرش چه کساني هستند، و رفت که با آنها زندگي کند، زيرا احتمالاً پدرش پذيرفته بود که دختري که دارد تقريباً، اگر نه تحقيقاً، مثل يک پسر است. شگفت انگيز اينکه شماري از مردان آرزو داشتند که با او ازدواج کنند، زيرا هم ميتوانست شکار کند، هم تيراندازي کند و هم کشتي بگيرد، که واقعاً چنين بود، و خواستگاران زيادي داشت. اما اين دختر براي اينکه خواستگارها را دست به سر کند اعلام کرده بود که با مردي ازدواج ميکند که در مسابقه دو بتواند از او سبقت بگيرد و برنده شود، زيرا خوب ميدانست که چنين مردي وجود خارجي ندارد. او زندگي خوش و راحتي را ميگذراند. مردانِ جوانِ بادپا ميآمدند و در دويدن با او مسابقه ميدادند، اما همه را عقب ميزد.
اما سرانجام مردي آمد که هم از فکرش استفاده ميکرد و هم از پاهايش. آن مرد خوب ميدانست که در دويدن حريف اين دختر نميشود، اما نقشهاي طرح کرده بود که ميخواست به آن عمل کند. اين جوان نابغه به اتکاي لطف و عنايت ويژه آفروديت که هميشه آماده بود پوزهي دوشيزگان جواني را که دست رد به سينهي عاشقان و دلدادگان شان ميزنند به خاک بمالد، سه سيب شگفت انگيز به دست آورد که همه از طلاي ناب و زيبا بودند و درست عين همان سيبهايي که در باغ هسپريدس (هسپريد) سبز شده بودند. هيچ آدم زندهاي نبود که آن سيبها را ببيند و هوس نکند آنها را تصاحب کند. نام اين جوان يا مِلانيون (ميلانيون) بود يا هيپومِنِس.
چون آتالانتا، که به انتظار علامت آغاز مسابقه ايستاده بود و با بيرون آوردن جامهي بلندش اکنون صد بار زيباتر از پيش شده بود، به هر سوي که نگريست ديد که زيبايي اش همه را خيره کرده و به شگفتي انداخته است، اما شگفت زده تر از همه آن مرد جواني بود که ميخواست با او مسابقه بدهد. اما آن جوان با وجود شگفت زدگي، بر خود چيره بود و خود را خوب اداره ميکرد و سيبهاي طلايي اش را هم محکم در دست نگه داشته بود. مسابقه آغاز شد و هر دو دويدند، اما آتالانتا مثل تيري که از چلهي کمان رها شده باشد پيش تاخت، موهايش بالاي شانههاي سفيدش افشان شده بود و سرخي ويژهاي در پوستش دويده بود. داشت از آن جوان جلو ميزد که جوان يکي از سيبها را پيش پاي دختر رها کرد. براي دوندهاي چون آتالانتا کافي بود فقط لحظهاي خم شود و آن شيء زيبا را از زمين بردارد، اما همان يک لحظه سبب شد که مرد جوان به او برسد و همدوش او بدود. لحظهاي بعد دومين سيب را هم رها کرد، البته اين بار اندکي دورتر از خط سير مسابقه. دختر ناگزير شد اندکي از مسير منحرف شود تا بتواند آن سيب را بردارد، و درست در همين لحظهي کوتاه آن جوان از وي جلو افتاد. اما ديري نکشيد که آتالانتا خود را به آن جوان رساند. در اين هنگام به مقصد کاملاً نزديک شده بودند. در اين لحظه آخرين سيب نيز رها شد، که به درون علفهاي کنار مسير مسابقه افتاد. آتالانتا سيب را که ميان گياهان افتاده بود ديد اما توان پايداري در برابر اغوا شدن را از دست داده بود. چون سيب را از ميان گياهان برداشت، جوان عاشق نفس زنان و تقريباً از نفس افتاده خط پايان را لمس کرد. او برنده شده و دختر به او تعلق گرفته بود. اکنون روزهاي رهايي و سرگرداني در جنگلها و دوران قهرمان بازيهاي آتالانتا به سر آمده بود.
معروف است که اين دو بر اثر بدگويي از زئوس يا از آفروديت به شير بدل شدند. اما پيش از آنکه آتالانتا به شير بدل شود پسري به دنيا آورد که نام او را پارتنوپائوس گذاشت و اين پسر از جمله هفت تني بود که بر ضد تبس جنگيدند.
اغلب حکايت کردهاند که دو قهرمان زن به اين نام وجود داشتهاند. ترديدي نيست که دو مرد، به نامهاي ياسوس و سکونيوس (Schoenius)، را پدر آتالانتا (آتالانته) دانستهاند، اما در داستانهاي کهن اغلب ميبينيم مرداني که از اهميت و قدر و منزلت چندان قابل توجهي برخوردار نبودهاند نامهاي گوناگوني دارند. اگر بگوييم که دو آتالانتا وجود داشتهاند، با کمال شگفتي ميبينيم که هر دو ميخواستهاند با کشتي آرگو به سفر بروند، و هر دو در ماجراي شکار گراز وحشي در کاليدوني شرکت کردهاند، و هر دو با مردي ازدواج کردهاند که در مسابقهي دو آنها را شکست دادهاند، و آنها سرانجام به ماده شير بدل شدهاند. چون داستانهاي اين دو زن به هم شبيه است، بهتر اين است که بي چون و چرا بپذيريم که فقط يک آتالانتا (آتالانته) وجود داشته است. اگر بپذيريم که دو دوشيزه به اين نام وجود داشتهاند، واقعاً برخلاف سنت افسانههاي اساطيري رفتار کرده ايم که قبول کنيم دو دوشيزهي همنام در يک زمان ميزيستهاند و هر دو اهل ماجراجويي بودهاند و توانستهاند مردان نام آور يکي از دو دورهي قهرمان پرور را مغلوب کنند و در کُشتي پشت آنها را به خاک بسايند.
پدر آتالانتا، هر چه که اسمش بوده است، هنگامي که به جاي پسر صاحب دختر شد، سخت دردمند و نوميد شد. او ميپنداشت که دختر ارزش به بار آوردن و بزرگ کردن ندارد و به همين دليل آن موجود بينوا و خردسال را بر دامنهي کوهي خشک و دورافتاده رها کرد تا از سرما و گرسنگي بميرد. اما همان گونه که در داستانها ميخوانيم و رسم معمول قصه هاست، جانوران وحشي مهربانتر از انسانها هستند. ماده خرسي آن دختر را به فرزندي پذيرفت، به او شير داد و گرم نگه داشت تا بزرگ شد و به دختري فعال، دلير و دلاور و پرجرئت بدل شد. پس از آن چند شکارچي مهربان او را يافتند و پرورش او را به عهده گرفتند. ديري نگذشت که اين دختر در تمامي فنون شکار از آنها پيشي گرفت. يک روز دو سنتور، که از هر لحاظ از آدميان چابکتر و نيرومندتر بودند، او را تنها يافتند و به تعقيبش پرداختند. آن دختر از آن دو هيولا نهراسيد و نگريخت، زيرا ترسيدن و گريختن کار ابلهانهاي بود. او آرام بر جا ايستاد، تيري بر کمان گذاشت و آن را رها کرد. تير دوم نيز رها شد. هر دو سنتور، که زخم مهلک برداشته بودند، بر زمين افتادند (1).
چند گاهي پس از آن زمان شکار معروف گراز وحشي کاليدوني فرا رسيد. اين گراز حيوان وحشي و درنده خويي بود که آرتميس آن را براي ويران کردن کاليدون به آن سرزمين فرستاده بود، زيرا به اين وسيله ميخواست پادشاه آن ديار، به نام اونئوس، را که هنگام برداشت محصول و پيشکش ميوه به خدايان آرتميس را از ياد برده بود، به کيفر برساند. گراز وحشي همه جا را ويران و تاراج کرده بود، رمهها را از بين برده بود و هر مردي که براي کشتن وي آمده بود کشته بود. سرانجام اونئوس دست ياري را به سوي دلير مردان يونان دراز کرد. گروهي از زبده ترين و دلاورترين پهلوانان جوان، که بعدها در کشتي آرگو به ماجراجويي رفتند، گرد آمدند. آتالانتا، که «افتخار جنگل آرکادي» به شمار ميآمد، بين آن بهادران بود. ما توصيفهايي از وي شنيده ايم که ميگويد چگونه بين گُردان و سلحشوران ميگشت: «گردنبندي درخشان دور يقهي پيراهنش حلقه زده بود، موي سرش را بسيار ساده آراسته و همه را پشت سر گره زده بود. تيرداني ساخته از عاج را بر دوش آويخته بود و کماني نيز هميشه در دست داشت. آن دختر جوان خود را اين گونه آراسته بود. و اما سخني درباره چهره و سيمايش: چهره اش دخترانه تر از آن بود که کسي گمان برد که سيماي پسري است، ولي پسرانه تر از آنکه دخترانه به نظر آيد.»
در خيل بهادران فقط يک مرد او را زيباترين و دل انگيزترين دوشيزگاني ميپنداشت که تا آن روز ديده بود. پسر اونئوس، به نام ملاگِر، چون آن دختر را ديد بي درنگ عاشق وي شد. اما نبايد ترديد کنيد که آن دختر با آن پسر چون يک يار و همقطاري خوب و مهربان رفتار ميکرد، نه يک عاشق آينده. او به مردان، جز در مقام دوستان و همقطاران شکار، علاقه ويژهاي نشان نميداد، زيرا تصميم گرفته بود هيچ گاه شوي اختيار نکند.
شماري از پهلوانان خوش نداشتند اين دختر جوان را در ميان خود ببينند، و دون شأن خود ميدانستند با يک زن به شکار بروند، اما ملاگِر پا ميفشرد و ابرام ميکرد، تا سرانجام همراهان متقاعد شدند. بعداً ثابت شد که چه تصميم درستي گرفتهاند که به حضور اين دختر رضايت دادهاند زيرا هنگامي که آن گراز وحشي به محاصره افتاد، با چنان شتابي به سوي قهرمانان حمله کرد که دو تن از آنها را، حتي پيش از آنکه کسي بتواند به آنها کمک کند، کشت. بدتر از آن اينکه يک تير سرگشته هم سر رسيد و سومين نفر را از پاي درآورد و کشت. در آشفته بازار مرگ و مير و باران تير، آتالانتا همچنان خونسرد باقي مانده بود، زيرا توانست گراز را زخمي کند. تير اين دختر نخستين تيري بود که بر بدن گراز نشست. پس از آن، ملاگر به سوي حيوان زخمي تاخت و خنجري در قلبش فرو کرد. به لحاظ حرفهاي بايد ادعا کرد که ملاگر آن حيوان را کشت، اما افتخار آن شکار نصيب آتالانتا شد، و ملاگر توصيه کرد که پوست گراز را به او بدهند.
شگفت انگيز اينکه همين امر مرگ ملاگر را سبب شد. وقتي که ملاگر هنوز نوزادي بيش نبود و فقط هفتهاي از عمرش ميگذشت، فرشتگان سرنوشت بر مادرش، آلتئا، ظاهر شدند و کندهاي هيمه به درون اجاق شعله ور اتاقش انداختند. در آن روزگاران وقتي نخ ميريسيدند، نخ سرنوشت را ميريستند و چنين ميخواندند:
به تو،اي نوزاد، ميدهيم هديه اي
که تا خاکستر نشدنِ اين هيمه زنده بماني
آلتئا آن هيمهي نيمسوز را که فرشتگان سرنوشت در اجاق انداخته بودند از اجاق بيرون آورد، آن را خاموش کرد و در صندوقي نهاد و آن را پنهان کرد. برادران آلتئا نيز در خيل شکارچياني بودند که به شکار گراز وحشي رفته بودند. آنها وقتي ديدند جايزه به يک دختر تعلق گرفت سخت خشمگين شدند و اين عمل را نوعي توهين به خويشتن تلقي کردند ـ که بي ترديد ديگران هم چنين ميپنداشتند، ولي چون اينان دايي ملاگر بودند ديگر لازم نبود با او تعارف کنند يا شرم حضور و رودربايستي داشته باشند. آنها بي درنگ اعلام کردند که پوست گراز را نبايد به آتالانتا بدهند، و حتي به ملاگر اعتراض کردند که او و ديگران حق ندارند پوست را بيهوده از دست بدهند. ملاگر آنها را کاملاً غافلگير کرد و هر دو را کشت.
اين خبر به گوش آلتئا رسيد. برادران عزيزش به دست پسرش کشته شده بودند، آن هم به خاطر عشق ابلهانه اش به دختر هرزه و ولگردي که در جمع مردان به شکار ميرفت. آتش خشم در وجود آن زن زبانه کشيد. آن زن به سوي همان صندوق رفت و آن نيمسوز را از آن بيرون آورد و به درون آتش اجاق انداخت. به مجردي که آن کُنده نيمسوز شعله ور شد، ملاگر به حال مرگ بر زمين افتاد و چون هيمه کاملاً سوخت و خاکستر شد روح ملاگر نيز از بدنش بيرون شد (2). روايت کردهاند که چون آلتئا از اين کاري که کرده بود سخت پشيمان شد، خود را حلق آويز کرد و کشت. بنابراين ماجراي شکار گراز کاليدوني اندوهگنانه به پايان رسيد.
اما آتالانتا تازه ماجراجويي را آغاز کرده بود. شماري ميگويند که وي نيز در خيل مسافران کشتي آرگو بود، و شماري ديگر گفتهاند که جاسون او را قانع کرد از آمدن به اين سفر منصرف شود. البته در داستان کشتي آرگو هيچ گاه نامي از او به ميان نيامده است، و در واقع اگر او بود و تصميم گرفته بود همراه مسافران آرگو باشد، هيچ کس نميتوانست او را از آن سفر منصرف کند. پس با اين حساب ما ميتوانيم بگوييم که وي در ميان مسافران و سرنشينان کشتي آرگو نبوده است. البته پس از بازگشت سرنشينان آرگو به وطن، يعني در آن هنگام که مِدِه عموي جاسون، به نام پلياس، را به بهانه بازگرداندن جواني به وي کشته بود، از اين دختر نام برده ميشود. در مراسم ورزشي خاصي که به افتخار وي برگزار کرده بودند، آتالانتا در مسابقه شرکت کرد و در مسابقهي کشتي پشت يک جوان را به خاک رساند. آن جوان که بعدها پدر آشيل شد، پهلوان پلئوس نام داشت.
درست پس از اين پيروزي و کاميابي بود که پي برد پدر و مادرش چه کساني هستند، و رفت که با آنها زندگي کند، زيرا احتمالاً پدرش پذيرفته بود که دختري که دارد تقريباً، اگر نه تحقيقاً، مثل يک پسر است. شگفت انگيز اينکه شماري از مردان آرزو داشتند که با او ازدواج کنند، زيرا هم ميتوانست شکار کند، هم تيراندازي کند و هم کشتي بگيرد، که واقعاً چنين بود، و خواستگاران زيادي داشت. اما اين دختر براي اينکه خواستگارها را دست به سر کند اعلام کرده بود که با مردي ازدواج ميکند که در مسابقه دو بتواند از او سبقت بگيرد و برنده شود، زيرا خوب ميدانست که چنين مردي وجود خارجي ندارد. او زندگي خوش و راحتي را ميگذراند. مردانِ جوانِ بادپا ميآمدند و در دويدن با او مسابقه ميدادند، اما همه را عقب ميزد.
اما سرانجام مردي آمد که هم از فکرش استفاده ميکرد و هم از پاهايش. آن مرد خوب ميدانست که در دويدن حريف اين دختر نميشود، اما نقشهاي طرح کرده بود که ميخواست به آن عمل کند. اين جوان نابغه به اتکاي لطف و عنايت ويژه آفروديت که هميشه آماده بود پوزهي دوشيزگان جواني را که دست رد به سينهي عاشقان و دلدادگان شان ميزنند به خاک بمالد، سه سيب شگفت انگيز به دست آورد که همه از طلاي ناب و زيبا بودند و درست عين همان سيبهايي که در باغ هسپريدس (هسپريد) سبز شده بودند. هيچ آدم زندهاي نبود که آن سيبها را ببيند و هوس نکند آنها را تصاحب کند. نام اين جوان يا مِلانيون (ميلانيون) بود يا هيپومِنِس.
چون آتالانتا، که به انتظار علامت آغاز مسابقه ايستاده بود و با بيرون آوردن جامهي بلندش اکنون صد بار زيباتر از پيش شده بود، به هر سوي که نگريست ديد که زيبايي اش همه را خيره کرده و به شگفتي انداخته است، اما شگفت زده تر از همه آن مرد جواني بود که ميخواست با او مسابقه بدهد. اما آن جوان با وجود شگفت زدگي، بر خود چيره بود و خود را خوب اداره ميکرد و سيبهاي طلايي اش را هم محکم در دست نگه داشته بود. مسابقه آغاز شد و هر دو دويدند، اما آتالانتا مثل تيري که از چلهي کمان رها شده باشد پيش تاخت، موهايش بالاي شانههاي سفيدش افشان شده بود و سرخي ويژهاي در پوستش دويده بود. داشت از آن جوان جلو ميزد که جوان يکي از سيبها را پيش پاي دختر رها کرد. براي دوندهاي چون آتالانتا کافي بود فقط لحظهاي خم شود و آن شيء زيبا را از زمين بردارد، اما همان يک لحظه سبب شد که مرد جوان به او برسد و همدوش او بدود. لحظهاي بعد دومين سيب را هم رها کرد، البته اين بار اندکي دورتر از خط سير مسابقه. دختر ناگزير شد اندکي از مسير منحرف شود تا بتواند آن سيب را بردارد، و درست در همين لحظهي کوتاه آن جوان از وي جلو افتاد. اما ديري نکشيد که آتالانتا خود را به آن جوان رساند. در اين هنگام به مقصد کاملاً نزديک شده بودند. در اين لحظه آخرين سيب نيز رها شد، که به درون علفهاي کنار مسير مسابقه افتاد. آتالانتا سيب را که ميان گياهان افتاده بود ديد اما توان پايداري در برابر اغوا شدن را از دست داده بود. چون سيب را از ميان گياهان برداشت، جوان عاشق نفس زنان و تقريباً از نفس افتاده خط پايان را لمس کرد. او برنده شده و دختر به او تعلق گرفته بود. اکنون روزهاي رهايي و سرگرداني در جنگلها و دوران قهرمان بازيهاي آتالانتا به سر آمده بود.
معروف است که اين دو بر اثر بدگويي از زئوس يا از آفروديت به شير بدل شدند. اما پيش از آنکه آتالانتا به شير بدل شود پسري به دنيا آورد که نام او را پارتنوپائوس گذاشت و اين پسر از جمله هفت تني بود که بر ضد تبس جنگيدند.
پي نوشت ها :
1- معروف است که آن دو سنتور قصد داشتند به او تجاوز کنند که آنها را کشت.
2- شماري گويند که ملاگر به دست آپولو کشته شد، و شماري ديگر ميگويند در جنگ با گورت ها.