شب چلّه و مادر بزرگ
نويسنده:غلامرضا قاضي(شاپور)
وقتي وارد خونه بابا بزرگ شدم و پا به درون اتاق گذاشتم، از حيرت خشکم زد و از تعجب دهانم باز ماند. هاج و واج مانده بودم چه کار کنم؟ زل زده و محو تماشاي بساط سفرة شب چله و سور و ساتي شدم که مادر بزرگ راه انداخته بود. رو کردم به او وگفتم: «مادر بزرگ، تو اين دنياي وانفسا و با اين فقر و فاقه که گريبانگير مردم است، کي مياد حالا شب چله را برگزار ميکنه؟!» لبخندي زد و هيچي نگفت. وقتي نگاه کردم ديدم تمام وسايل عتيقه و ظروف پذيرايي قديمي و خرت و پرتها و تمام خنزر پنزرهايي که از جهيزيه اش باقي مانده بود، به اضافة ميوه و آجيل شب چله، همه را آماده کرده و به صورت زيبايي در يک قسمت از اتاق مهمانخانة پنج دري خيلي زيبا و قشنگ چيده و تزئين کرده بود.
سماور زغالي نيکلاي روسي- که ميگفت سماور شلغمي از مادر حاجي به من به ارث رسيده- با قوري بزرگ گل قرمز در بالاي سفره خود نمايي ميکرد. يک مجمعه مسي بزرگ قلم کاري وسط گذاشته بود و انواع آجيل شب چله را اعم از شور و شيرين مثل: برگة شليل و زردآلو، کشمش، مويز، انجير خشک، مغز گردو، مغز بادام خام، نخود چي، توت خشک و قيسيهاي مغزدار خوشمزه را در يک ظرف و نخودچي شور، پسته و مغز بادام و فندق بوداده، تخمة هندوانه و کدو و مغز بادام زميني و تخمة آفتابگردان تف داده را درون پيالهها وکاسة آجيل خوري لب شتري کهربايي با سليقة خودش چيده بود، و کما في السابق همه را براي شب يلدا دعوت کرده بود.
باقلواهاي مغز بادامي و قطابهاي شيرين و خوشمزه و کلوچههاي زنجبيلي ساخت خودش را داخل بشقابهاي چيني قلم آبي و گل گنجي قديمي به صورت خاصي تزئين کرده بود و منتظر دختر، پسرها و نوههايش بود تا شب يلدا را مثل هر سال در کنار هم باشند.
همه کمکم آمدند و مجلس گرم شده بود. پذيرايي با چايي، آنهم داخل استکانهاي پايه دار نقره، کار اصفهان و قندان و سيني نقره قلم کاري شده شروع شد. مثل سنوات گذشته عباس آقا داماد بزرگمان به منبر رفت و ما هم مجبور بوديم به اراجيف تکراري او گوش بدهيم.
پر چانگي را آغاز کرد و همين جور که به سفرة شب چله نگاه ميکرد، آب دهانش را قورت داد و سينه اش را صاف کرد تا سخنراني كند. دستي به پک و پوزش کشيد که کاش نميکشيد؛ چون از بس که به هم ماليد، گوشة يکي از سبيلهاش کج شد و قيافة خنده داري پيدا کرد که ناگهان باجناقش گفت: «بپّا، يک طرفش رفت بالا. حالا
نمي خواد قُمپز در کني، حرفت رو بزن!...» که با اين حرف، همه زدند زير خنده.
عباس آقا گفت: «شماها که امشب به عنوان شب يلدا اينجا جمع شده ايد، ميدانيد که يلدا يعني چه؟»
به ناگهان يلدا دختر خواهرم با صداي بلندگفت: «عباس آقا، يعني من!» و همه خنديدند و عباس آقا مثل طلبکارها نگاهي به او انداخت و فوري بدون اين که لفت و لعابش بدهد، بادي به غبغب انداخت و با دبدبه و کبکبه و مثل اين که کک به تمبانش افتاده باشد، گفت: «بشين بچه اين قدر جنگولک بازي از خودت در نيار...» و ادامه داد: «حضورتان عرض شود که يلدا يکي از اعياد بزرگ ايرانيان است و شب يلدا يکي از درازترين و بلندترين شبهاي سال است. اين شب يلدا از کهنترين ميراث ايرانيان است که ريشه در سرزمين پارسها داشته است. ايرانيان قديم اولين شب زمستان را به عنوان يلدا و تولدي دوباره جشن ميگرفتند که اين سنت حسنه را هم ما از اجدادمان به ارث برده و امشب به همين مناسبت مزاحم مامان بزرگ شدهايم...» ...که صادق خان گفت: «ايول ايول، شما عباس آقا جون قدم رو تخم چشم ما گذاشتيد، ولي فقط يک کمي سخنراني تان طولاني شد. حالا به سلامتي عباس آقا يک کف مرتب بزنيد.»
همه مشغول کف زدن و هورا کشيدن بودند که صداي زنگ در حياط بلند شد. در رو که باز کردند اردشير که در مشهد در دانشگاه مشغول به تحصيل و يکي يک دونه ي مامان بود، خودش را به درون انداخت و بعد از احوالپرسي و ماچ و بوسه - مخصوصا با مامانش که چپ و راست صدقه و بلا گردان دردونه اش ميشد - پاکتي را وسط گذاشت و گفت: منهم سهم خودم را آورده و برايتان از مشهد سوغات آوردهام که بچهها همه با ذوق و شوق با عجله به طرف پاکت دويدند و او گفت: عجله نکنيد، حمله موقوف به همه ميرسد برايتان چلقوز آورده ام با اين حرف غلغلهاي به پا شد و بقيه هم به طرف او دويدند و همه دستها به طرفش دراز شد تا از چلقوزهاي داخل پاکت اردشير بي بهره نمانند.
همه مشغول خوردن آجيل و شيريني و ميوه بودند که با اشارة مادر بزرگ، جواد آقا داماد کوچک و دوست داشتني اش رفت و سيني قديمي بزرگ برنجي زرد رنگي را که دو طرفش دسته داشت و کاسههاي چيني مملو از دانههاي انار در آن قرار داشت، به داخل اتاق آورد. با ديدن کاسههاي قشنگ پر از انار دون، همه هورا کشيدند و بچهها به طرف کاسهها يورش بردند. حسين آقا با فرياد و اخم و تخم و عتاب و خطاب، بچهها را سر جاي خودشان نشاند و از آنها خواست که اين همه ادا و اطوار و قيل و قال از خودشان درنياورند و براي اين که زهر چشمي هم گرفته باشد، مثل مير غضب چنان با شقاوت و قساوت زد به پشت دست زهرا کوچولو، دخترش، که دستش داخل کاسة انار بود. بچهها همه پا پس کشيدند و حساب کار خودشون را کردند.
آخر در ميان فاميل ما فقط حسين آقا بودکه پشمي تو کلاهش مانده بود و بقية مردهاي فاميل به قول بابا بزرگ جُربزهاي نداشتند و بچهها را لوس و ننر بار ميآوردند و بابابزرگ بعضي وقتها هم كه سر خوش بود ميگفت: «زنهاي امروزي يه وري سوار مركب مرداشون ميشن!»... که با اين حرفش، مامان بزرگ غيظش ميگرفت، اخمهايش را تو هم ميکرد و با غنج و دلال و ناز و کرشمة خيلي پنهاني که تشخيص آن کار حضرت فيل بود، ميگفت: «حاجي، الهي بري کربلا...» و حاجي که شوخ طبعي اش گل ميکرد، ميگفت: «به دعاي گربه سياه بارون نميباره!»... و مامان بزرگ الکي دم پايي را به طرف بابابزرگ پرت ميکرد. کوچک و بزرگ، پير و جوان چنان با حدّت و شدت و به به و چهچه مشغول انار خوردن شدند که با سه سوت کاسههاي انار تا ته خورده شد.
در پايان، عمه خانم گفت: «حالا فهميدم دعوا براي چي بود. دعوا سر لحاف ملا بود. اين همه دعوا و مرافعه و قيل و قال به خاطر کاسههاي انار بود.» و اشاره به فخري خانم کرد و ادامه داد: «بابا يکي بياد اين بندة خدا رو آروم کنه که از بي شوهري داره تلف ميشه! انگار ميگي شوهرش رفته فرنگ. نه باباجون، جوش نزن. اون اکبرآقايي که من ميشناسم، هنوز دم مغازشه و داره جواب مشتريها رو ميده و اون دربند مغازه رو با غرفههاي بهشت و با صد تا حوري و پري هم معاوضه نميکنه. اين قدر هول و هراس نداشته باش، هر جا که باشه بالاخره سر و کله اش پيدا ميشه و چشمت به هيکل نتراشيده و نخراشيده و جمال نوراني اکبر آقا روشن ميشه!...» اشاره به سرش کرد و گفت: «چش نخوره با اون هيکل قلچماقش. پاشو، پاشو يه خرده اسپنج براش دود کن.»
فخري خانم که دلواپس شوهرش بود و خون خونش را ميخورد که چرا شوهرش اکبر آقا دير کرده و هنوز به مهماني نيامده، غرولُند ميکرد و غرمي زد. نيم نگاهي به عمه خانوم کرد و با فيس و افاده زير لب گفت: «خوبه خوبه، تو ديگه تو اين شب چله نميخواد سخنراني كني که همه ملت ميچايند!» فخري بيچاره مثل پياز تو روغن جلز و ولز ميکرد و يک جا آروم و قرار نداشت. رو به اکرم خانم کرد و با گله و شکايت گفت: «اين آقاي ما هم تا بوق سگ دست از کاسبي بر نميداره و حيفش مياد در مغازه اش را ببنده. هميشه هم براي اين که دهن منو ببنده تا کيش از کشميش ميشه، برام يه دونه النگو ميخره. کاش اين شب چله زودتر ميومد و آبروي منو پيش اين جماعت نميبرد.» و در ادامه با اکراه گفت: «النگو تو سرش بخوره!...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروکلة اکبرآقا پيدا شد و با يک هندوانه بزرگ، بزرگتر از شکم گنده اش، وارد اتاق شد. در حالي که هندوانه را در بغل گرفته و روي شکمش گذاشته بود و دو دستي به آن چسبيده بود كه نيفتد و نفس نفس ميزد گفت: «يکي پيدا ميشه اين تحفة نطنز رو بگيره تا من نفس راست کنم؟»
با ديدن اکبر آقا و آن هندوانة بزرگ، همه هورا کشيدند. جواد آقاعمو با ديدن اکبر آقا غش غش شروع به خنديدن کردو گفت: «آقا رو باش! فکر نو کن که خربزه آب است. هندونه آورده!» و ثريا به شوخي گفت: «مگه کوري؛ اون که خربزه نيست، هندونه است.» جواد آقا عمو گفت: «چش بسته غيب ميگي ثريا خانم! بپا يه وقت شصت پات نخوره تو چشت!» رضا فرياد زد: «دست نزنيد، اين هندونه رو خودم ميخوام پاره کنم. اون وسط وسطش مال خودمه.» اکبر آقا که دم در ايستاده وهاج و واج همه رو نگاه ميکرد، عاجزانه گفت: «شما را به خدا اول اين شب چلهاي رو از من بگيريد...» و اشاره به هندوانة بغلش کرد و گفت: «منو از اين مخمصه نجات بدين که اوضاع قمر در عقربه...».
رضا به طرف آشپزخانه دويد و با يک کارد بزرگ خودش را به هندوانه که وسط اتاق گذاشته بودند رساند،که پدرش فرياد زد: «پسرة جعلّق، اين جنگولک بازيها چيه که از خودت در مياري؟...» و خودش را زمخت گرفت و با يک اخم و تخم و توپ و تشر، رضا را سر جايش نشاند. مامان بزرگ گفت: «اکبر جان، چرا زحمت کشيدي؟ نگاه کن همه چي آماده است. ما رو شرمنده کردي.» اسمال آقا در جوابش گفت: «ولش کن مامان جون، اين حرفها واسة كسي تمبون نميشه... برو تو کوک هندونه!... آهاي رضا جون، بده من اون کارد لامصب رو تا حساب اين زبون بسته رو برسم.» اکبر آقا در جواب مامان بزرگ گفت: «مادر جان، اين هندوانة شب يلداست و خوردن داره، مگه نشنيدهايد خاصيت هندوانة شب يلدا اينه که با خوردنش سوزندگي جگر آدم بر طرف ميشه و آدم تو تابستان به اون داغي دچار عطش و تشنگي نميشه.» که ناگهان پسر خاله اش پريد تو حرف اکبر آقا وگفت: «اکبر آقا، حلواي تن تناني نيست که ازش تعريف ميکني و آسمان و ريسمان رو به هم ميبافي. بگذار اين هندوانة لامروت از گلومون بره پايين، بعد اين همه پر حرفي و روده درازي کن!» اکبر آقا هم که خيلي خسته بود، ساکت شد و مثل مادر مردهها گوشهاي نشست و رفت تو فکر و چيزي نگفت.
هوشنگ،پسرش، که تازه رفته بود مدرسه پرسيد: «مامان بزرگ، چرا بابا ميگه شب چله و شما ميگين شب يلدا؟ها؟ اصلا شب چله يعني چي؟» مامان بزرگ گفت: «اگه همه ساکت بشن برات ميگم...» و با حوصله گفت: «عزيزم، ما خراسانيها به اولين شب زمستان که اول ديماه است،شب چله ميگيم که همان شب يلداست. 40 روز اول زمستان را يعني از اول ديماه تا دهم بهمن ماه را چله بزرگه و بيست روز بعدش را يعني از دهم بهمن تا آخر بهمن يعني تا 30 بهمن را چله کوچيکه ميگيم، حالا فهميدي عزيزم؟...» هوشنگ گفت: «آره مامان بزرگ، شب چله و شب يلدا يک شبه ولي من فکر ميکردم يک چله داريم، حالا متوجه شدم که دو تا چله داريم. بزرگه و کوچيکه.»
شهاب که يکي دو سال از هوشنگ بزرگتر بود و خيلي هم عجله داشت گفت: «مامان بزرگ، ميگن شب يلدا خيلي شب طولانيه و به اين زوديها صبح نميشه، درسته؟» مامان بزرگ گفت: «والا نميدونم، ميگن خيلي شب درازيه، ولي نميدونم چقدر. ميگن دير صبح ميشه، هر چي بخوابي به اين زوديها صبح نميشه.» بابا بزرگ گفت: «حاج خانوم، بذار من براش بگم. ببين عزيزم، شب چله اين قدر هم که ميگن دراز نيست. چند ثانيه تا چند دقيقه طولانيتر از شبهاي ديگه است...»... که ناگهان آزاده پا برهنه پريدتو حرف بابا بزرگ و گفت: «بذاريد من وقت دقيقش رو به شماها بگم...». نگاهي به گوشي همراهشانداخت و کمي با آن ور رفت و تقويم را نگاه کرد و گفت: «حضورتان عرض شود که 30 آذر که امروز باشه، طلوع آفتاب ساعت 39-6 دقيقه و غروب آفتاب ساعت 20-16 دقيقه بوده و فردا اول ديماه يا همان اول زمستان، طلوع آفتاب ساعت40-6 دقيقه و غروب آفتاب ساعت 21-16 خواهد بود و به عبارتي اگه دقيق حساب کنيم، کلهم اجمعين فقط دو دقيقه اختلاف دارد. متوجه شدين مامان بزرگ، بيخودي اين قدر سخت ميگيريد! آن طور هم که شما ميگوييد شب يلدا شب درازي است؛ به اون درازي که ميگيد نيست. فقط 2دقيقه تفاوت داره.» با شنيدن کلمة دو دقيقه، همه هورا کشيدند و جار و جنجال راه افتاد و همه به گفت وگو پرداختند و به درازي شب يلدا روده درازي را آغاز كردند. سهراب داماد حاج فتح الله شوهر طيبه خانم که کله پزي دارد و دهنش هم هيچ چفت و بستي ندارد، با صداي بلند گفت: اوووه... کي بره اين همه راه رو؟... امشب به اين درازي، کله پاچههاي ما اگه تو مغازه نسوزه و ته نگيره، بع بعيها کلي همت کرده اند.»
همه سر گرم خوردن آجيل، ميوه و شيريني و نوش جان کردن هندوانة شب چله بودند که بابا بزرگ بلند شد و رفت از تو قفسه کتابهايش، ديوان خواجه شيراز را آورد. صلواتي درست کرد و گفت: «براي حضرت حافظ حمدي بخوانيد و نيت کنيد که ميخواهم امشب که چله است و بايد همه نقار و کدورتها را از دل بزداييم و بيرون کنيم، تفألي به حافظ بزنيم.»
جعفر آقا که خيلي خسته بود و دلش ميخواست شب چله هر چه زودتر به پايان برسد و برود به خانه اش و بخوابد، چشمكي به اكبرآقا زد وگفت: «بابا بزرگ، زودتر شروع کنيد. شما که هر سال شب يلدا حافظ ميخونيد، امشب هم روش. ميترسم اين سر پيري، حضرت حافظ هم کاري دستتون بده و شما هم مثل حضرت حافظ عاشق بشويد و به خال هندوي معشوقه تان سمر قند و بخارا را که چه عرض کنم، تهران را هم با همة ترافيکش به آن ترک شيرازي ببخشيد.» مامان با اعتراض گفت: «جعفر آقا، نکنه تو هم با بابا بزرگ دستت تو يک کاسه است؟ شما از کجا ميدوني که طرف ترک شيرازي است؟!» که همه زدند زير خنده و بابا بزرگ شروع به غزل خواندن کرد.
شب به نيمه رسيده بود که خداحافظي کرديم و به خانه برگشتيم که کاش برنميگشتيم. چون صبح که شد، كسري چهار ساله و يکي يکدانة مامان از بس هندوانه خورده بود، به وسعت يك استاديوم صد هزار نفري، تشکش را خيس کرده بود!
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
سماور زغالي نيکلاي روسي- که ميگفت سماور شلغمي از مادر حاجي به من به ارث رسيده- با قوري بزرگ گل قرمز در بالاي سفره خود نمايي ميکرد. يک مجمعه مسي بزرگ قلم کاري وسط گذاشته بود و انواع آجيل شب چله را اعم از شور و شيرين مثل: برگة شليل و زردآلو، کشمش، مويز، انجير خشک، مغز گردو، مغز بادام خام، نخود چي، توت خشک و قيسيهاي مغزدار خوشمزه را در يک ظرف و نخودچي شور، پسته و مغز بادام و فندق بوداده، تخمة هندوانه و کدو و مغز بادام زميني و تخمة آفتابگردان تف داده را درون پيالهها وکاسة آجيل خوري لب شتري کهربايي با سليقة خودش چيده بود، و کما في السابق همه را براي شب يلدا دعوت کرده بود.
باقلواهاي مغز بادامي و قطابهاي شيرين و خوشمزه و کلوچههاي زنجبيلي ساخت خودش را داخل بشقابهاي چيني قلم آبي و گل گنجي قديمي به صورت خاصي تزئين کرده بود و منتظر دختر، پسرها و نوههايش بود تا شب يلدا را مثل هر سال در کنار هم باشند.
همه کمکم آمدند و مجلس گرم شده بود. پذيرايي با چايي، آنهم داخل استکانهاي پايه دار نقره، کار اصفهان و قندان و سيني نقره قلم کاري شده شروع شد. مثل سنوات گذشته عباس آقا داماد بزرگمان به منبر رفت و ما هم مجبور بوديم به اراجيف تکراري او گوش بدهيم.
پر چانگي را آغاز کرد و همين جور که به سفرة شب چله نگاه ميکرد، آب دهانش را قورت داد و سينه اش را صاف کرد تا سخنراني كند. دستي به پک و پوزش کشيد که کاش نميکشيد؛ چون از بس که به هم ماليد، گوشة يکي از سبيلهاش کج شد و قيافة خنده داري پيدا کرد که ناگهان باجناقش گفت: «بپّا، يک طرفش رفت بالا. حالا
نمي خواد قُمپز در کني، حرفت رو بزن!...» که با اين حرف، همه زدند زير خنده.
عباس آقا گفت: «شماها که امشب به عنوان شب يلدا اينجا جمع شده ايد، ميدانيد که يلدا يعني چه؟»
به ناگهان يلدا دختر خواهرم با صداي بلندگفت: «عباس آقا، يعني من!» و همه خنديدند و عباس آقا مثل طلبکارها نگاهي به او انداخت و فوري بدون اين که لفت و لعابش بدهد، بادي به غبغب انداخت و با دبدبه و کبکبه و مثل اين که کک به تمبانش افتاده باشد، گفت: «بشين بچه اين قدر جنگولک بازي از خودت در نيار...» و ادامه داد: «حضورتان عرض شود که يلدا يکي از اعياد بزرگ ايرانيان است و شب يلدا يکي از درازترين و بلندترين شبهاي سال است. اين شب يلدا از کهنترين ميراث ايرانيان است که ريشه در سرزمين پارسها داشته است. ايرانيان قديم اولين شب زمستان را به عنوان يلدا و تولدي دوباره جشن ميگرفتند که اين سنت حسنه را هم ما از اجدادمان به ارث برده و امشب به همين مناسبت مزاحم مامان بزرگ شدهايم...» ...که صادق خان گفت: «ايول ايول، شما عباس آقا جون قدم رو تخم چشم ما گذاشتيد، ولي فقط يک کمي سخنراني تان طولاني شد. حالا به سلامتي عباس آقا يک کف مرتب بزنيد.»
همه مشغول کف زدن و هورا کشيدن بودند که صداي زنگ در حياط بلند شد. در رو که باز کردند اردشير که در مشهد در دانشگاه مشغول به تحصيل و يکي يک دونه ي مامان بود، خودش را به درون انداخت و بعد از احوالپرسي و ماچ و بوسه - مخصوصا با مامانش که چپ و راست صدقه و بلا گردان دردونه اش ميشد - پاکتي را وسط گذاشت و گفت: منهم سهم خودم را آورده و برايتان از مشهد سوغات آوردهام که بچهها همه با ذوق و شوق با عجله به طرف پاکت دويدند و او گفت: عجله نکنيد، حمله موقوف به همه ميرسد برايتان چلقوز آورده ام با اين حرف غلغلهاي به پا شد و بقيه هم به طرف او دويدند و همه دستها به طرفش دراز شد تا از چلقوزهاي داخل پاکت اردشير بي بهره نمانند.
همه مشغول خوردن آجيل و شيريني و ميوه بودند که با اشارة مادر بزرگ، جواد آقا داماد کوچک و دوست داشتني اش رفت و سيني قديمي بزرگ برنجي زرد رنگي را که دو طرفش دسته داشت و کاسههاي چيني مملو از دانههاي انار در آن قرار داشت، به داخل اتاق آورد. با ديدن کاسههاي قشنگ پر از انار دون، همه هورا کشيدند و بچهها به طرف کاسهها يورش بردند. حسين آقا با فرياد و اخم و تخم و عتاب و خطاب، بچهها را سر جاي خودشان نشاند و از آنها خواست که اين همه ادا و اطوار و قيل و قال از خودشان درنياورند و براي اين که زهر چشمي هم گرفته باشد، مثل مير غضب چنان با شقاوت و قساوت زد به پشت دست زهرا کوچولو، دخترش، که دستش داخل کاسة انار بود. بچهها همه پا پس کشيدند و حساب کار خودشون را کردند.
آخر در ميان فاميل ما فقط حسين آقا بودکه پشمي تو کلاهش مانده بود و بقية مردهاي فاميل به قول بابا بزرگ جُربزهاي نداشتند و بچهها را لوس و ننر بار ميآوردند و بابابزرگ بعضي وقتها هم كه سر خوش بود ميگفت: «زنهاي امروزي يه وري سوار مركب مرداشون ميشن!»... که با اين حرفش، مامان بزرگ غيظش ميگرفت، اخمهايش را تو هم ميکرد و با غنج و دلال و ناز و کرشمة خيلي پنهاني که تشخيص آن کار حضرت فيل بود، ميگفت: «حاجي، الهي بري کربلا...» و حاجي که شوخ طبعي اش گل ميکرد، ميگفت: «به دعاي گربه سياه بارون نميباره!»... و مامان بزرگ الکي دم پايي را به طرف بابابزرگ پرت ميکرد. کوچک و بزرگ، پير و جوان چنان با حدّت و شدت و به به و چهچه مشغول انار خوردن شدند که با سه سوت کاسههاي انار تا ته خورده شد.
در پايان، عمه خانم گفت: «حالا فهميدم دعوا براي چي بود. دعوا سر لحاف ملا بود. اين همه دعوا و مرافعه و قيل و قال به خاطر کاسههاي انار بود.» و اشاره به فخري خانم کرد و ادامه داد: «بابا يکي بياد اين بندة خدا رو آروم کنه که از بي شوهري داره تلف ميشه! انگار ميگي شوهرش رفته فرنگ. نه باباجون، جوش نزن. اون اکبرآقايي که من ميشناسم، هنوز دم مغازشه و داره جواب مشتريها رو ميده و اون دربند مغازه رو با غرفههاي بهشت و با صد تا حوري و پري هم معاوضه نميکنه. اين قدر هول و هراس نداشته باش، هر جا که باشه بالاخره سر و کله اش پيدا ميشه و چشمت به هيکل نتراشيده و نخراشيده و جمال نوراني اکبر آقا روشن ميشه!...» اشاره به سرش کرد و گفت: «چش نخوره با اون هيکل قلچماقش. پاشو، پاشو يه خرده اسپنج براش دود کن.»
فخري خانم که دلواپس شوهرش بود و خون خونش را ميخورد که چرا شوهرش اکبر آقا دير کرده و هنوز به مهماني نيامده، غرولُند ميکرد و غرمي زد. نيم نگاهي به عمه خانوم کرد و با فيس و افاده زير لب گفت: «خوبه خوبه، تو ديگه تو اين شب چله نميخواد سخنراني كني که همه ملت ميچايند!» فخري بيچاره مثل پياز تو روغن جلز و ولز ميکرد و يک جا آروم و قرار نداشت. رو به اکرم خانم کرد و با گله و شکايت گفت: «اين آقاي ما هم تا بوق سگ دست از کاسبي بر نميداره و حيفش مياد در مغازه اش را ببنده. هميشه هم براي اين که دهن منو ببنده تا کيش از کشميش ميشه، برام يه دونه النگو ميخره. کاش اين شب چله زودتر ميومد و آبروي منو پيش اين جماعت نميبرد.» و در ادامه با اکراه گفت: «النگو تو سرش بخوره!...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروکلة اکبرآقا پيدا شد و با يک هندوانه بزرگ، بزرگتر از شکم گنده اش، وارد اتاق شد. در حالي که هندوانه را در بغل گرفته و روي شکمش گذاشته بود و دو دستي به آن چسبيده بود كه نيفتد و نفس نفس ميزد گفت: «يکي پيدا ميشه اين تحفة نطنز رو بگيره تا من نفس راست کنم؟»
با ديدن اکبر آقا و آن هندوانة بزرگ، همه هورا کشيدند. جواد آقاعمو با ديدن اکبر آقا غش غش شروع به خنديدن کردو گفت: «آقا رو باش! فکر نو کن که خربزه آب است. هندونه آورده!» و ثريا به شوخي گفت: «مگه کوري؛ اون که خربزه نيست، هندونه است.» جواد آقا عمو گفت: «چش بسته غيب ميگي ثريا خانم! بپا يه وقت شصت پات نخوره تو چشت!» رضا فرياد زد: «دست نزنيد، اين هندونه رو خودم ميخوام پاره کنم. اون وسط وسطش مال خودمه.» اکبر آقا که دم در ايستاده وهاج و واج همه رو نگاه ميکرد، عاجزانه گفت: «شما را به خدا اول اين شب چلهاي رو از من بگيريد...» و اشاره به هندوانة بغلش کرد و گفت: «منو از اين مخمصه نجات بدين که اوضاع قمر در عقربه...».
رضا به طرف آشپزخانه دويد و با يک کارد بزرگ خودش را به هندوانه که وسط اتاق گذاشته بودند رساند،که پدرش فرياد زد: «پسرة جعلّق، اين جنگولک بازيها چيه که از خودت در مياري؟...» و خودش را زمخت گرفت و با يک اخم و تخم و توپ و تشر، رضا را سر جايش نشاند. مامان بزرگ گفت: «اکبر جان، چرا زحمت کشيدي؟ نگاه کن همه چي آماده است. ما رو شرمنده کردي.» اسمال آقا در جوابش گفت: «ولش کن مامان جون، اين حرفها واسة كسي تمبون نميشه... برو تو کوک هندونه!... آهاي رضا جون، بده من اون کارد لامصب رو تا حساب اين زبون بسته رو برسم.» اکبر آقا در جواب مامان بزرگ گفت: «مادر جان، اين هندوانة شب يلداست و خوردن داره، مگه نشنيدهايد خاصيت هندوانة شب يلدا اينه که با خوردنش سوزندگي جگر آدم بر طرف ميشه و آدم تو تابستان به اون داغي دچار عطش و تشنگي نميشه.» که ناگهان پسر خاله اش پريد تو حرف اکبر آقا وگفت: «اکبر آقا، حلواي تن تناني نيست که ازش تعريف ميکني و آسمان و ريسمان رو به هم ميبافي. بگذار اين هندوانة لامروت از گلومون بره پايين، بعد اين همه پر حرفي و روده درازي کن!» اکبر آقا هم که خيلي خسته بود، ساکت شد و مثل مادر مردهها گوشهاي نشست و رفت تو فکر و چيزي نگفت.
هوشنگ،پسرش، که تازه رفته بود مدرسه پرسيد: «مامان بزرگ، چرا بابا ميگه شب چله و شما ميگين شب يلدا؟ها؟ اصلا شب چله يعني چي؟» مامان بزرگ گفت: «اگه همه ساکت بشن برات ميگم...» و با حوصله گفت: «عزيزم، ما خراسانيها به اولين شب زمستان که اول ديماه است،شب چله ميگيم که همان شب يلداست. 40 روز اول زمستان را يعني از اول ديماه تا دهم بهمن ماه را چله بزرگه و بيست روز بعدش را يعني از دهم بهمن تا آخر بهمن يعني تا 30 بهمن را چله کوچيکه ميگيم، حالا فهميدي عزيزم؟...» هوشنگ گفت: «آره مامان بزرگ، شب چله و شب يلدا يک شبه ولي من فکر ميکردم يک چله داريم، حالا متوجه شدم که دو تا چله داريم. بزرگه و کوچيکه.»
شهاب که يکي دو سال از هوشنگ بزرگتر بود و خيلي هم عجله داشت گفت: «مامان بزرگ، ميگن شب يلدا خيلي شب طولانيه و به اين زوديها صبح نميشه، درسته؟» مامان بزرگ گفت: «والا نميدونم، ميگن خيلي شب درازيه، ولي نميدونم چقدر. ميگن دير صبح ميشه، هر چي بخوابي به اين زوديها صبح نميشه.» بابا بزرگ گفت: «حاج خانوم، بذار من براش بگم. ببين عزيزم، شب چله اين قدر هم که ميگن دراز نيست. چند ثانيه تا چند دقيقه طولانيتر از شبهاي ديگه است...»... که ناگهان آزاده پا برهنه پريدتو حرف بابا بزرگ و گفت: «بذاريد من وقت دقيقش رو به شماها بگم...». نگاهي به گوشي همراهشانداخت و کمي با آن ور رفت و تقويم را نگاه کرد و گفت: «حضورتان عرض شود که 30 آذر که امروز باشه، طلوع آفتاب ساعت 39-6 دقيقه و غروب آفتاب ساعت 20-16 دقيقه بوده و فردا اول ديماه يا همان اول زمستان، طلوع آفتاب ساعت40-6 دقيقه و غروب آفتاب ساعت 21-16 خواهد بود و به عبارتي اگه دقيق حساب کنيم، کلهم اجمعين فقط دو دقيقه اختلاف دارد. متوجه شدين مامان بزرگ، بيخودي اين قدر سخت ميگيريد! آن طور هم که شما ميگوييد شب يلدا شب درازي است؛ به اون درازي که ميگيد نيست. فقط 2دقيقه تفاوت داره.» با شنيدن کلمة دو دقيقه، همه هورا کشيدند و جار و جنجال راه افتاد و همه به گفت وگو پرداختند و به درازي شب يلدا روده درازي را آغاز كردند. سهراب داماد حاج فتح الله شوهر طيبه خانم که کله پزي دارد و دهنش هم هيچ چفت و بستي ندارد، با صداي بلند گفت: اوووه... کي بره اين همه راه رو؟... امشب به اين درازي، کله پاچههاي ما اگه تو مغازه نسوزه و ته نگيره، بع بعيها کلي همت کرده اند.»
همه سر گرم خوردن آجيل، ميوه و شيريني و نوش جان کردن هندوانة شب چله بودند که بابا بزرگ بلند شد و رفت از تو قفسه کتابهايش، ديوان خواجه شيراز را آورد. صلواتي درست کرد و گفت: «براي حضرت حافظ حمدي بخوانيد و نيت کنيد که ميخواهم امشب که چله است و بايد همه نقار و کدورتها را از دل بزداييم و بيرون کنيم، تفألي به حافظ بزنيم.»
جعفر آقا که خيلي خسته بود و دلش ميخواست شب چله هر چه زودتر به پايان برسد و برود به خانه اش و بخوابد، چشمكي به اكبرآقا زد وگفت: «بابا بزرگ، زودتر شروع کنيد. شما که هر سال شب يلدا حافظ ميخونيد، امشب هم روش. ميترسم اين سر پيري، حضرت حافظ هم کاري دستتون بده و شما هم مثل حضرت حافظ عاشق بشويد و به خال هندوي معشوقه تان سمر قند و بخارا را که چه عرض کنم، تهران را هم با همة ترافيکش به آن ترک شيرازي ببخشيد.» مامان با اعتراض گفت: «جعفر آقا، نکنه تو هم با بابا بزرگ دستت تو يک کاسه است؟ شما از کجا ميدوني که طرف ترک شيرازي است؟!» که همه زدند زير خنده و بابا بزرگ شروع به غزل خواندن کرد.
شب به نيمه رسيده بود که خداحافظي کرديم و به خانه برگشتيم که کاش برنميگشتيم. چون صبح که شد، كسري چهار ساله و يکي يکدانة مامان از بس هندوانه خورده بود، به وسعت يك استاديوم صد هزار نفري، تشکش را خيس کرده بود!
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
/ج