رو در رو با عشق زندگي و شهادت سرهنگ خلبان شهيد عباس درشتي

وقت زيادي براي پيدا کردن خانواده ي شهيد عباس درشتي گذاشتم تا اين که موفق شدم شماره تماس آن ها را از ايثارگران هوانيروزبگيرم و بعد از برقراري ارتباط با خانواده شهيد، آدرس آن ها را گرفتم و زماني را معين کردم تا خدمت شان برسم. بعد از اين که در خيابان تهران قائم شهر سوار ماشين شدم، آدرس چاي باغ را از راننده پرسيدم. چاي باغ روستاي سرسبز و زيبايي است از روستاهاي شهر شيرگاه در مازندران.
چهارشنبه، 19 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رو در رو با عشق زندگي و شهادت سرهنگ خلبان شهيد عباس درشتي

رو در رو با عشق زندگي و شهادت سرهنگ خلبان شهيد عباس درشتي
رو در رو با عشق زندگي
 
نویسنده: مسعود آب آذری




 
رو در رو با عشق
زندگي و شهادت سرهنگ خلبان شهيد عباس درشتي
وقت زيادي براي پيدا کردن خانواده ي شهيد عباس درشتي گذاشتم تا اين که موفق شدم شماره تماس آن ها را از ايثارگران هوانيروزبگيرم و بعد از برقراري ارتباط با خانواده شهيد، آدرس آن ها را گرفتم و زماني را معين کردم تا خدمت شان برسم.
بعد از اين که در خيابان تهران قائم شهر سوار ماشين شدم، آدرس چاي باغ را از راننده پرسيدم. چاي باغ روستاي سرسبز و زيبايي است از روستاهاي شهر شيرگاه در مازندران.
وارد روستا شدم. از چند نفر آدرس منزل شهيد را پرسيدم و پس از مقداري پياده روي سر يک کوچه ي فرعي، تابلويي نظرم را جلب کرد که روي آن نام سرهنگ خلبان شهيد عباس درشتي حک شده بود. وقتي به خانه ي شهيد رسيدم صداي اذان ظهر بلند شده بود و پدر شهيد براي نماز به مسجد رفته بود. اندکي صبر کردم تا ايشان از مسجد بازگشتند. به اتفاق ايشان وارد خانه شديم . پس از سلام و احوال پرسي وتعارف معمول، با توضيحات من مبني بر گفتگو درباره ي شهيد درشتي، پدر شهيد سر صحبت را باز کرد و از خاطرات فرزندش گفت:
عباس فرزند دوم خانواده ي ما بود. او در سال 1334 در کوچه غريبان در محله ي باغ فردوس تهران به دنيا آمد. کودکي اش را در همان محله سپري کرد. در دوران تحصيلات علاوه بر پيگيري دروس مدرسه، براي کمک به خانواده، کار مي کرد. عباس جواني متين، مؤدب و کم صحبت بود. نماز و روزه ي او هيچ گاه ترک نمي شد.
پس از پايان تحصيلات درسال 1353، با در دست داشتن مدرک چهارم متوسط به استخدام هوانيروز درآمد و پس از سپري کردن دوره هاي نظامي و پروازي با درجه ستوان يار سومي و تخصص در پرواز بالگرد جنگنده ي کبري در پايگاه پشتيباني هوانيروز اصفهان مشغول انجام وظيفه شد. او سه سال بعد از ورود به هوانيروز با دختر يکي از درجه داران هوانيروز ازدواج کرد.
عباس بچه ي باحيا و مؤدبي بود. فراموش نمي کنم که من و مادرش هر وقت وارد اتاق مي شديم، عباس براي احترام ما بلند مي شد. من معترض مي شدم و به او گفتم:لازم نيست هربار که ما وارد اتاق مي شويم تو از جايت بلند شوي. عباس در جواب من مي گفت:بابا ! اين حرف را نزنيد اگر هزار بار وارد اتاق شويد من به احترام شما از جاي خودم بلند مي شوم. احترام به پدر ومادر واجب است. اين کار من در برابر شما بسيار ناچيز است. نمي خواهم خداوند مرا مورد مؤاخذه قرار دهد.
زماني که عباس در کوي استادان دانشگاه اصفهان زندگي مي کرد، يک بار من مهمانش شدم. لحظه اي که جلوي در خانه اش رسيدم با پيرمردي برخورد کردم که يک گوني پر از سبزي را روي کول خودش سوار کرده بود و جلوي منزل عباس ايستاده بود. به عروسم گفتم:اين پيرمرد چي مي خواهد؟گفت:اين مرد سبزي فروشه، اصرار مي کند که ازش سبزي بخرم، در حالي که من به سبزي نياز ندارم. در همين حين، عباس با لباس پرواز به جمع ما اضافه شد. از من پرسيد:چي شده پدر؟قضيه را براي عباس شرح دادم. پيرمرد در حال رفتن بود که عباس او را صدا زد و گفت:پدرجان سبزي هايت را بشمار و داخل اين زنبيل بريز، بعد رو کرد به همسرش، گفت:اين پيرمرد آمده
براي خانواده اش روزي حلال کسب کند در صورتي که تو او را جواب مي کني، خدا از ما نمي گذرد. عباس تمام سبزي هاي آن پيرمرد را خريد و مقداري پول اضافه به همراه يک کت به ايشان داد و پيرمرد هم برايش دعا کرد و رفت.
عباس علاقه ي زيادي به امام و ميهن و مرزو بومش داشت. در بيش تر مأموريت هاي جنگي داوطلبانه شرکت مي کرد.
دو ماه قبل از شهادت عباس، در خواب ديدم که بالگردش مورد اصابت گلوله گرفته و عباس به شهادت رسيد. يکي دو روز بعد از آن خواب، به اصفهان رفتم به عباس گفتم:پسر اين شغلي که تو داري خيلي خطرناکه، بيا از اين کار استعفا بده. خودم براي تو ماشين مي خرم و با ماشين کار کن.
عباس در جوابم گفت:پدر جان!از بيت المال براي ما هزينه کردند، استادان آمريکايي را براي تحصيل آموزش ما به خدمت گرفتند، کلي هزينه صرف ما و آن استادان شد، اگه من بيرون بيام، چگونه مي تونم جواب بيت المال را بدم. اگه انسان عمرش در دنيا باشه، هيچ گونه آسيبي به او نمي رسد. اگه قسمت باشه که از اين دنيا برود، ديگه رفتني است.
عباس در ادامه ي حرف هايش برايم مثالي زد و گفت:يکي از همکارانم به خاطر خطرناک بودن اين شغل و براي حفظ جانش، از شغلش استعفا داد و در راه شمال خودروي او چپ شد و او در همان اتفاق جانش را از دست مي دهد. بنابراين عمر انسان دست خداست. ما وظيفه داريم از مملکت و ناموس خودمان دفاع کنيم.
آخرين مأموريت عباس در تاريخ 1359/6/15 در غرب کشور، بين سردشت و بانه بود. هنگام پرواز و پشتيباني از ستون نظامي، نيروهاي پدافندي دشمن، بالگرد او را هدف گرفته به طرف او شليک مي کنند. دراين ميان گلوله اي به گردن عباس برخورد مي کند. پس از اصابت گلوله، به بيرون پرت مي شود و در حقيقت به سمت مولايش آقا ابوالفضل العباس در عالم بالا پر مي کشد و شهد شيرين شهادت را در پرواز به ابديت الهي مي نوشد. کمک خلبان او-عقيل صادقي-اگر چه در بالگرد ماند، اما در ميان شعله هاي آتش سوخت و به شهادت رسيد.
يادم مياد يک بار اعلاميه هاي شهادت عباس داخل خودروي من بود. من هرازگاهي از شمال به تهران و بالعکس مسافر کشي مي کردم. آن شب مي خواستم از قائم شهر براي تهران مسافر بگيرم، و براي گرفتن مسافر به ميدان امام قائم شهر رفته بودم. تعداد مسافر زياد بود. در بين مسافران سربازي را ديدم. مسافرها دور خودرو را گرفته بودند. و هر کدام سعي مي کردند تا زودتر از ديگري سوار ماشين شوند. من خطاب به مسافرها گفتم:اول سرباز سوار شود. چون واجب تر از همه است و بايد به پادگان برود.
بعد از سوار شدن سرباز، سه مسافر ديگر هم روي صندلي پشت نشستند و راهي تهران شديم. بين راه بابل و آمل بوديم که سرباز چشمش به اعلاميه هاي روي داشبورد افتاد. يکي از آن ها را گرفت و با دقت خواند. بعد با تعجب به من گفت:آقا شما اين آقايي که اسمش داخل اعلاميه هست رو مي شناسيد؟ گفتم:بله!من پدرش هستم. گفت:عباس شهيد شده؟گفتم:بله؛ شما پسرم را از کجا مي شناسيد؟گفت:خلبان مهدوي، وقتي زخمي شد و در بيمارستان کرمانشاه بستري بود، براي عيادتش آمده بود آن جا، من هم در همان اتاق بستري بودم. خلبان درشتي، ابتدا از تمام نظامي هايي که در آن جا بستري بودند عيادت کرد و بعد به سراغ مهدوي رفت و مدتي در کنارش نشست، من از آن روز و از همان جا با او آشنا شدم.
علي نصيري رستمي کمک خلبان پسرم بود. آخرين مأموريت، به خاطر بيماري مادرش نتوانست عباس را همراهي کند. روز تشعييع پيکرعباس حضور داشت. بعد از خاک سپاري عباس، پيش من آمد و گفت:من تا دو ماه ديگر عباس ملحق مي شوم.
آن روز من در جواب او گفتم: پسرم براي چي اين حرف را مي زني؟اگر عباس را از دست دادم، لااقل تو مي توني جاي پسرم را براي من پرکني. خلبان نصيري چيز ديگري نگفت و آن روز گذشت. مدتي بعد، خلبان نصيري به چاي باغ آمده بود تا سري به من بزند. مي خواست به مشهد برود. قبل از رفتن گفت: پيش از اين که برم بهتره با هوانيروز تماسي بگيرم، ببينم وضعيت چگونه است.
چند دقيقه بعد آمد و گفت:سرگرد آذين دستور داد که برگردم پايگاه، ظاهراً عملياتي در پيش داريم. از قرار معلوم سرگرد آذين بايد با من پرواز بکنه، من حتماً بايد برم. بعد از انجام اين مأموريت بر مي گردم چاي باغ و سري به شما مي زنم. آن روز، خلبان نصيري رستمي رفت. در عمليات مورد نظر شرکت کرد. مأموريت خودش ر با موفقيت انجام داد. اما در مأموريت بعدي که به او محول شده بود، هنگام بازگشت از مأموريت موفقيت آميز خود، به خاطر نداشتن ديد کافي در شب با کابل هاي فشارقوي برق برخورد کردند و به اتفاق سرگرد آذين به شهادت مي رسند.
منبع: آب آذری .مسعود / عبور از نهایت / انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش / تهران :چاپ اول .1386




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.