علوم اجتماعي، فلسفه و اغتشاشات زباني
نويسنده:محمد الياس قنبري
هر مفهومي در زبان، در وهله اول فقط مشترک لفظي و دالي است که مي تواند بر هر مدلولي دلالت کند.به اين جمله توجه کنيد:«تو بايد تکليف خودت را انجام دهي.»؛ تکليف در اينجا مي تواند مشق شبانه کودکي دبستاني، تکاليف ديني يا هر تکليف ديگري باشد که به وزن تفعيل رفته است.بر اساس اين بافت و زمينه اي که مفهوم در آن مي نشيند تعيين کننده اصلي دلالت است.
کلمات،همواره از معنا شدن و دلالت نهايي مي گريزند؛حتي کلمه ساده اي مانند «آب»مي تواند دلالت هاي فراواني بيافريند.اين معنا گريزي در مورد مفاهيم انتزاعي تري مانند «حق»شدت بيشتري مي يابد و اين راز همه کژتابي ها و سوء تفاهم ها در عرصه انديشه و حتي زندگي روزمره است.آنچه معلم سرکلاس براي دانش آموز بيان مي کند توسط گفتمان هاي غالب در ذهن کودک ترجمه مي شود و آنچه به وسيله حس شنوايي و بينايي وارد مغز دانش آموز مي شود، دقيقاً هماني نيست که مدنظر معلم بوده است.
همين معنا گريزي و گفتمان هاي گوناگون و رنگارنگ و همين ترجمه هاي گفتماني است که راه را براي يافتن حقيقت غايي مي بندد و بسياري از انديشمندان را به اين نتيجه گيري وا مي دارد که هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد؛البته همين نتيجه گيري را به شکلي حقيقت گونه فرياد مي زنند!بسيار خوب!اگر هيچ حقيقتي وجود ندارد پس چرا حرف مي زنيم؟ آنها پاسخ خواهند داد که حرف زدن يک امکان است وحقيقت چيزي نيست جز همين امکان زباني.به عبارت ديگر حقيقت همان گفت وگوست.اما بيان اينکه هيچ حقيقتي وجود ندارد و فقط بايد زبان بازي و گفت و گو کرد، نه تنها هيچ مشکلي را حل نمي کند، بلکه انسان را در خلأ بي معنايي، پوچي و نيست انگاري معلق مي کند؛ اين درحالي است که سوداي رهايي از همين پوچي و نيست انگاري بود که انسان را به انديشه واداشت.
اين پرسش ازلي و ابدي فلسفه بوده که کدام واقعيت، حقيقت است و کدام واقعيت موهوم.خود اين پرسش متضمن اين پيش فرض است که مسائل يا موهومي اند يا حقيقي.پس چيزي به نام موهومات يا تخيلات نيز واقعيت دارد.واقعيت ها را مي توان به دو دسته موهومي و حقيقي تقسيم کرد.واقعيت، فارغ از موهومي بودن يا حقيقي بودن، همواره در زبان زيست مي کند؛ بدين معنا که همواره کلمه يا دالي براي اشاره به آن وجود دارد.براي مثال سراب گرچه حقيقت ندارد، واقعيت است؛ چون ما چيزي به نام سراب را مي بينيم و از آن مهمتر کلمه اي هم به نام سراب وجود دارد.واقعيت هر آن چيزي است که درباره آن گفت و گو مي شود.شايد بگوييد:«سيمپلاها، هيمپلاها را خوردند.»، ولي سيمپلاها و هيمپلاها هيچ واقعيتي ندارند؛ چون جايي در گفتمان ها ندارند و هيچ گفت و گويي درباره آنها انجام نمي شود.اين تعريف از واقعيت، تعريفي گفتماني است.
گفتمان ها مشخص مي کنند که چه چيزي واقعي است و چه چيزي واقعي نيست.واقعيت هر آن چيزي است که به طور مستمر درباره آن گفت و گو مي شود و جايي را در گفتمان ها اشغال مي کند.روش هاي موسوم به تحليل گفتمان به دنبال کشف همين واقعيت ها هستند؛ يعني اينکه چه واقعيتي از خلال گفتمان ها در زندگي روزمره بازنمايي مي شود و واقعيت هاي نهفته در پس گفتمان ها چيست.قدرت مانور تحليل گفتمان يا تحليل روايت -که ابزاري علمي به شمار مي رود-تا همين جاست که واقعيت ها را استخراج و تبيين کند، اما هنوز اين پرسش باقي است که اين واقعيت ها از کدام نوع اند؛ موهوم اند يا حقيقي ؟
علم کار زيادي انجام نمي دهد و فقط مسائل واقعي را از خلال طبيعت و زندگي واقعي اجتماعي استخراج، تبيين و طبقه بندي مي کند؛ به عبارت ديگر از امري واقعي (طبيعت و زندگي اجتماعي)،امر واقعي ديگري (امر زباني)را استخراج مي کند؛ البته به شکلي منظم و طبقه بندي شده.علم، در واقع خود، زبان جديد و متافيزيکي است که مقولات و محسوسات اين جهان را به زبان خودش ترجمه مي کند.دانشمند مانند کارگرداني سناريوي هستي را، که از پيش موجود است، مطالعه و با چهارچوب نظري و متافيزيک متبوع اش تدوين مي کند.علم، خود روايتي است از هزاران نوع روايتي که مي تواند فرم يابد.از اين روست که علم دائماً دچار انقلاب هايي در ساز و کارهايش مي شود؛ زيرا هر کس مي تواند واقعيات را به شيوه اي نوين تدوين کند و روايت جديدي بسازد.قرار بود علم واقعيت ها را استخراج کند و به شکل منظم و طبقه بندي شده واقعيت ها را روايت نمايد، اما خود به واقعيتي متکثر، پراکنده و مشوش تبديل شده که نيازمند تبيين و انسجام است.اينجاست که علم، ابتر مي ماند و فلسفه علم، قد علم مي کند.
کار علم استخراج و طبقه بندي واقعيت هاست، اما در همين فرايند استخراج و طبقه بندي نيز همواره ناقص عمل مي کند؛ زيرا فقط مي تواند گوشه اي از واقعيت را روايت کند؛ در واقع علم بر واقعيات طبيعي و اجتماعي ذره بين مي گذارد و گوشه اي از آن واقعيت را بزرگ مي کند و سپس همين واقعيات ناقص را دسته بندي مي نمايد؛ علوم طبيعي مقولات مادي و طبيعي را طبقه بندي مي کند و علوم انساني مقولات انساني را؛ براي مثال طبقات اجتماعي را از هم تمايز مي کند.تفکيک و تمايز و طبقه بندي کردن شايد مهم ترين ويژگي علم مدرن قلمداد شود، اما آيا دسته بندي کردن صرف به معناي توليد معرفت است؟ آيا معرفت اين است که مقولات دنيا را بخش بخش کنيم؟ اين گونه تقسيم بندي ها با چه معياري انجام مي شود و چه مطلب جديدي بر معرفت ما مي افزايد؟ اين تقسيم بندي کردن ها و مفهوم سازي هاي بيهوده فقط بازي کردن با زبان و پيچيده تر کردن مسائل است.معرفت را نه تنها نمي توان به دسته بندي فروکاست، بلکه چه بسا بايد معرفت حقيقي را افشاي همين دسته بندي هاي موهومي تعريف کرد.معرفت به معناي معلوم کردن چيزي است که در پس پرده قرار دارد.معرفت، تاباندن نور است بر جهان اعيان و يافتن گوشه اي از حقيقت پنهان.با تفکيک و طبقه بندي صرفاً جهان بسيط به جهاني تکه تکه و گيج کننده تبديل مي شود و اين امر نه تنها معرفت به شمار نمي آيد، بلکه دقيقاً ضد معرفت است.گذشته از اين تکه پاره کردن ها، علم، از تفکيک واقعيت هاي موهومي و حقيقي عاجز است و چه بسا ممکن است واقعيت هاي موهومي را واقعيت هاي حقيقي جلوه دهد.علم، نردبان کوتاهي است و در برابر آن نردبان بلندتري به نام فلسفه مدعي غربال واقعيت هاي حقيقي از واقعيت هاي موهوم است.علم فقط نوعي داستان پردازي از واقعيت هاي از پيش موجود است.علم مي خواهد به طبقه بندي منسجمي از اوضاع دست زند، اما خود به غباري تبديل مي شود که فضا را مغشوش و پرهياهو مي کند.علوم اجتماعي از اين وضعيت مستثنا نيست و در واقع روايت جديدي از زندگي اجتماعي انسان است که درون خود روايت هاي خردتر و گفتمان هاي متکثر و متناقضي را پرورش مي دهد.
فلسفه، از آن رو که هم مدعي تشخيص حقيقت از وهم است و هم معرفتي درجه دو به شمار مي آيد و مي تواند از بالا ناظر تکثر روايت هاي علمي باشد، شايد تا حدي بتواند ما را، که در دالان هاي تو در توي علوم اجتماعي سرگردان شده ايم، نجات دهد، اما از آنجا که اين معرفت نيز با زبان کار مي کند دوباره به همان بازي گوشي هاي زبان دچار مي شود و از همين رو ما به همان نقطه آغاز پرتاب مي شويم.دوباره دال ها شيطنت مي کنند و راه را بر تفاهم مي بندند.دوباره سوء تفاهم ها آغاز مي شود؛ زيرا هيچ متن معياري وجود ندارد که مفاهيم به آن ارجاع داده شوند.رجوع به دايره المعارف نيز خود وضعيت را بغرنج تر مي کند؛ زيرا دايره المعارف فقط روبروي هر دالي، دال هاي ديگر قرار مي دهد و آنها را جانشين دال هاي قبلي مي کند.فرهنگ لغات فاقد روايت است و زبان را به کار نمي برد.کلمات وقتي درک مي شوند که در متن قرار گيرند.اما کلمات چنان هنرپيشه هايي مي مانند که در هر متن نقش جديدي بازي مي کنند.مسئله، نه علوم اجتماعي است و نه فلسفه، بلکه دقيقاً همين زبان است؛ با همين زبان است که دچار آشفتگي است.هر مکتبي قصد دارد که زبان خاص خود را بيافريند و نزاع ميان مکتب ها چيزي نيست جز نزاع در نظام زبان و مفاهيم آنها؛ از اين رو هر مکتبي نيازمند مانيفست است.مفهوم «غم»در مکتب هاي عرفاني با «غم»در روان شناسي متفاوت است و هر کدام بر دو حالت متفاوت دلالت مي کنند؛ همچنين است مفاهيمي چون حق و عدالت و آزادي.آزادي فقط مشترک لفظي است و هيچ توافقي در زمينه دلالت هاي آن وجود ندارد.نکته تأسف بار اينجاست که اگر فرياد بزني قرآن معجزه اي است از جنس زبان که مي تواند معياري باشد براي ارجاع همه مفاهيم و شکل دادن به امتي واحده «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه»، محکوم مي شوي به ارتجاع و تحجر.قرآن، حتي در حد دايره المعارف نيز به رسميت شناخته نمي شود .پس در پايان پيشنهاد مي شود که همچنان دواي دردهاي خود را در علوم اجتماعي جستجو کنيد؛ باشد که رستگار شويد.
منبع:نشريه زمانه، شماره 90.
کلمات،همواره از معنا شدن و دلالت نهايي مي گريزند؛حتي کلمه ساده اي مانند «آب»مي تواند دلالت هاي فراواني بيافريند.اين معنا گريزي در مورد مفاهيم انتزاعي تري مانند «حق»شدت بيشتري مي يابد و اين راز همه کژتابي ها و سوء تفاهم ها در عرصه انديشه و حتي زندگي روزمره است.آنچه معلم سرکلاس براي دانش آموز بيان مي کند توسط گفتمان هاي غالب در ذهن کودک ترجمه مي شود و آنچه به وسيله حس شنوايي و بينايي وارد مغز دانش آموز مي شود، دقيقاً هماني نيست که مدنظر معلم بوده است.
همين معنا گريزي و گفتمان هاي گوناگون و رنگارنگ و همين ترجمه هاي گفتماني است که راه را براي يافتن حقيقت غايي مي بندد و بسياري از انديشمندان را به اين نتيجه گيري وا مي دارد که هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد؛البته همين نتيجه گيري را به شکلي حقيقت گونه فرياد مي زنند!بسيار خوب!اگر هيچ حقيقتي وجود ندارد پس چرا حرف مي زنيم؟ آنها پاسخ خواهند داد که حرف زدن يک امکان است وحقيقت چيزي نيست جز همين امکان زباني.به عبارت ديگر حقيقت همان گفت وگوست.اما بيان اينکه هيچ حقيقتي وجود ندارد و فقط بايد زبان بازي و گفت و گو کرد، نه تنها هيچ مشکلي را حل نمي کند، بلکه انسان را در خلأ بي معنايي، پوچي و نيست انگاري معلق مي کند؛ اين درحالي است که سوداي رهايي از همين پوچي و نيست انگاري بود که انسان را به انديشه واداشت.
اين پرسش ازلي و ابدي فلسفه بوده که کدام واقعيت، حقيقت است و کدام واقعيت موهوم.خود اين پرسش متضمن اين پيش فرض است که مسائل يا موهومي اند يا حقيقي.پس چيزي به نام موهومات يا تخيلات نيز واقعيت دارد.واقعيت ها را مي توان به دو دسته موهومي و حقيقي تقسيم کرد.واقعيت، فارغ از موهومي بودن يا حقيقي بودن، همواره در زبان زيست مي کند؛ بدين معنا که همواره کلمه يا دالي براي اشاره به آن وجود دارد.براي مثال سراب گرچه حقيقت ندارد، واقعيت است؛ چون ما چيزي به نام سراب را مي بينيم و از آن مهمتر کلمه اي هم به نام سراب وجود دارد.واقعيت هر آن چيزي است که درباره آن گفت و گو مي شود.شايد بگوييد:«سيمپلاها، هيمپلاها را خوردند.»، ولي سيمپلاها و هيمپلاها هيچ واقعيتي ندارند؛ چون جايي در گفتمان ها ندارند و هيچ گفت و گويي درباره آنها انجام نمي شود.اين تعريف از واقعيت، تعريفي گفتماني است.
گفتمان ها مشخص مي کنند که چه چيزي واقعي است و چه چيزي واقعي نيست.واقعيت هر آن چيزي است که به طور مستمر درباره آن گفت و گو مي شود و جايي را در گفتمان ها اشغال مي کند.روش هاي موسوم به تحليل گفتمان به دنبال کشف همين واقعيت ها هستند؛ يعني اينکه چه واقعيتي از خلال گفتمان ها در زندگي روزمره بازنمايي مي شود و واقعيت هاي نهفته در پس گفتمان ها چيست.قدرت مانور تحليل گفتمان يا تحليل روايت -که ابزاري علمي به شمار مي رود-تا همين جاست که واقعيت ها را استخراج و تبيين کند، اما هنوز اين پرسش باقي است که اين واقعيت ها از کدام نوع اند؛ موهوم اند يا حقيقي ؟
علم کار زيادي انجام نمي دهد و فقط مسائل واقعي را از خلال طبيعت و زندگي واقعي اجتماعي استخراج، تبيين و طبقه بندي مي کند؛ به عبارت ديگر از امري واقعي (طبيعت و زندگي اجتماعي)،امر واقعي ديگري (امر زباني)را استخراج مي کند؛ البته به شکلي منظم و طبقه بندي شده.علم، در واقع خود، زبان جديد و متافيزيکي است که مقولات و محسوسات اين جهان را به زبان خودش ترجمه مي کند.دانشمند مانند کارگرداني سناريوي هستي را، که از پيش موجود است، مطالعه و با چهارچوب نظري و متافيزيک متبوع اش تدوين مي کند.علم، خود روايتي است از هزاران نوع روايتي که مي تواند فرم يابد.از اين روست که علم دائماً دچار انقلاب هايي در ساز و کارهايش مي شود؛ زيرا هر کس مي تواند واقعيات را به شيوه اي نوين تدوين کند و روايت جديدي بسازد.قرار بود علم واقعيت ها را استخراج کند و به شکل منظم و طبقه بندي شده واقعيت ها را روايت نمايد، اما خود به واقعيتي متکثر، پراکنده و مشوش تبديل شده که نيازمند تبيين و انسجام است.اينجاست که علم، ابتر مي ماند و فلسفه علم، قد علم مي کند.
کار علم استخراج و طبقه بندي واقعيت هاست، اما در همين فرايند استخراج و طبقه بندي نيز همواره ناقص عمل مي کند؛ زيرا فقط مي تواند گوشه اي از واقعيت را روايت کند؛ در واقع علم بر واقعيات طبيعي و اجتماعي ذره بين مي گذارد و گوشه اي از آن واقعيت را بزرگ مي کند و سپس همين واقعيات ناقص را دسته بندي مي نمايد؛ علوم طبيعي مقولات مادي و طبيعي را طبقه بندي مي کند و علوم انساني مقولات انساني را؛ براي مثال طبقات اجتماعي را از هم تمايز مي کند.تفکيک و تمايز و طبقه بندي کردن شايد مهم ترين ويژگي علم مدرن قلمداد شود، اما آيا دسته بندي کردن صرف به معناي توليد معرفت است؟ آيا معرفت اين است که مقولات دنيا را بخش بخش کنيم؟ اين گونه تقسيم بندي ها با چه معياري انجام مي شود و چه مطلب جديدي بر معرفت ما مي افزايد؟ اين تقسيم بندي کردن ها و مفهوم سازي هاي بيهوده فقط بازي کردن با زبان و پيچيده تر کردن مسائل است.معرفت را نه تنها نمي توان به دسته بندي فروکاست، بلکه چه بسا بايد معرفت حقيقي را افشاي همين دسته بندي هاي موهومي تعريف کرد.معرفت به معناي معلوم کردن چيزي است که در پس پرده قرار دارد.معرفت، تاباندن نور است بر جهان اعيان و يافتن گوشه اي از حقيقت پنهان.با تفکيک و طبقه بندي صرفاً جهان بسيط به جهاني تکه تکه و گيج کننده تبديل مي شود و اين امر نه تنها معرفت به شمار نمي آيد، بلکه دقيقاً ضد معرفت است.گذشته از اين تکه پاره کردن ها، علم، از تفکيک واقعيت هاي موهومي و حقيقي عاجز است و چه بسا ممکن است واقعيت هاي موهومي را واقعيت هاي حقيقي جلوه دهد.علم، نردبان کوتاهي است و در برابر آن نردبان بلندتري به نام فلسفه مدعي غربال واقعيت هاي حقيقي از واقعيت هاي موهوم است.علم فقط نوعي داستان پردازي از واقعيت هاي از پيش موجود است.علم مي خواهد به طبقه بندي منسجمي از اوضاع دست زند، اما خود به غباري تبديل مي شود که فضا را مغشوش و پرهياهو مي کند.علوم اجتماعي از اين وضعيت مستثنا نيست و در واقع روايت جديدي از زندگي اجتماعي انسان است که درون خود روايت هاي خردتر و گفتمان هاي متکثر و متناقضي را پرورش مي دهد.
فلسفه، از آن رو که هم مدعي تشخيص حقيقت از وهم است و هم معرفتي درجه دو به شمار مي آيد و مي تواند از بالا ناظر تکثر روايت هاي علمي باشد، شايد تا حدي بتواند ما را، که در دالان هاي تو در توي علوم اجتماعي سرگردان شده ايم، نجات دهد، اما از آنجا که اين معرفت نيز با زبان کار مي کند دوباره به همان بازي گوشي هاي زبان دچار مي شود و از همين رو ما به همان نقطه آغاز پرتاب مي شويم.دوباره دال ها شيطنت مي کنند و راه را بر تفاهم مي بندند.دوباره سوء تفاهم ها آغاز مي شود؛ زيرا هيچ متن معياري وجود ندارد که مفاهيم به آن ارجاع داده شوند.رجوع به دايره المعارف نيز خود وضعيت را بغرنج تر مي کند؛ زيرا دايره المعارف فقط روبروي هر دالي، دال هاي ديگر قرار مي دهد و آنها را جانشين دال هاي قبلي مي کند.فرهنگ لغات فاقد روايت است و زبان را به کار نمي برد.کلمات وقتي درک مي شوند که در متن قرار گيرند.اما کلمات چنان هنرپيشه هايي مي مانند که در هر متن نقش جديدي بازي مي کنند.مسئله، نه علوم اجتماعي است و نه فلسفه، بلکه دقيقاً همين زبان است؛ با همين زبان است که دچار آشفتگي است.هر مکتبي قصد دارد که زبان خاص خود را بيافريند و نزاع ميان مکتب ها چيزي نيست جز نزاع در نظام زبان و مفاهيم آنها؛ از اين رو هر مکتبي نيازمند مانيفست است.مفهوم «غم»در مکتب هاي عرفاني با «غم»در روان شناسي متفاوت است و هر کدام بر دو حالت متفاوت دلالت مي کنند؛ همچنين است مفاهيمي چون حق و عدالت و آزادي.آزادي فقط مشترک لفظي است و هيچ توافقي در زمينه دلالت هاي آن وجود ندارد.نکته تأسف بار اينجاست که اگر فرياد بزني قرآن معجزه اي است از جنس زبان که مي تواند معياري باشد براي ارجاع همه مفاهيم و شکل دادن به امتي واحده «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه»، محکوم مي شوي به ارتجاع و تحجر.قرآن، حتي در حد دايره المعارف نيز به رسميت شناخته نمي شود .پس در پايان پيشنهاد مي شود که همچنان دواي دردهاي خود را در علوم اجتماعي جستجو کنيد؛ باشد که رستگار شويد.
منبع:نشريه زمانه، شماره 90.