مباني فكري انساني و اجتماعي در نهج البلاغه (1)
نويسنده: پروفسور عبدالجواد فلاطوري
پيشگفتار
گفتگوي ما درباره ي مباني فكري، انساني و اجتماعي نهج البلاغه از ديدگاهي غير از ديدگاه سنتي است، از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي است كه دنياي امروز و جوامع بشري عصر حاضر مطرح كرده و مي كند. اهميت كلام مولا به عنوان منبع و مرجع اين تحقيق از دو لحاظ است:
يكي اينكه سخنان مولا، سخنان انتزاعي ناشي از قياسات منطقي علمي كه از انديشه و تفكر در گوشه ي عزلت با پشت ميز تحرير باشد- به گونه اي كه شيوه ي فيلسوفان و يا عبادت متفكران بوده و هست- نيست، بلكه سخنان آن بزرگوار از متن زندگي برخاسته و نتيجه ي يك برخورد زنده و مشخص با انسانها- آن هم در دوره اي پر از تلاطم و بحران- است؛ يعني در دوره ي آزمايش انسانهايي كه تحت تربيت قرآن و سنت، خود ساخته بودند و يا در طريق خودسازي قدم مي زدند، و يا لااقل خود را اين گونه وانمود مي كردند و در عين حال در برابر حق و باطل، در جستجوي راه نجات از حيرت و سرگرداني بودند.
ويژگي سخنان مولا
مولا علي (ع) با اين پديده ها برخورد مي كند و در اين برخوردها چون شمع فروزاني اطراف خويش را روشن مي سازد، ولي خود از غصه و درد و رنج مي سوزد: «خود مي سوزد تا سوختنش چراغ هدايت ديگران گردد» و اين خاصيتي است ويژه ي مولا و سخنان او سلام الله عليه.
باري، اهميت كلام علي(ع) به عنوان مرجع و منبع تحقيق، يكي از اين جهت است كه گفته شد و ديگري از آنكه سخنان مولا شارح كلام الله است و شارح قرآن و دقايق و اسرار آن و از اين رو روشن نمودن مباني فكري، انساني و اجتماعي نهج البلاغه در حقيقت روشن نمودن اين پديده ها از ديد وحي محمدي (ص) است.
زمينه ي بحث
جوامع انساني، كلاً از جوامع ابرقدرتها گرفته تا ضعيف ترين آنها، با هر ايده و سياستي كه دارا باشند، در حال حاضر دچار يكي از بحراني ترين دوره هاي تاريخ بشري هستند. اين بحران، به طور آني و يكروزه به وجود نيامده، بلكه عوامل تاريخي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي و اعتقادي در مسير تحولات اين جوامع، اين بحران عالمگير پر از تضاد را بوجود آورده است. در جريان پيدايش اين بحران، اسلام تا قبل از انقلاب اسلامي ايران وضع ديگري داشت و بعد از آن موضع ديگري پيدا كرد.
تا قبل از انقلاب اسلامي ايران، اسلام به عنوان عاملي از عوامل و عنصري از عناصر در كنار و در حاشيه ي مسير تحولات جهاني در نظر گرفته مي شد، آن هم نه در سطح جهاني، بلكه بيشتر محدود به چهارچوب دنياي اسلام.
بعد از انقلاب اسلامي ايران، موقعيت اسلام در جهان تغيير يافت: اسلام از حاشيه به متن آمد و از كنار مسير جريانات جدا شده، در مركز و بطن تحولات قرار گرفت و «اسلام به صورت يك عامل جهاني سرنوشت ساز درآمد».
انقلاب اسلامي ايران تعادل ظاهري سياست جهان را بر هم زد، تضادهاي پنهان، علني شد و آشكار گشت، دنيا را به شگفتي واداشت و مسئولان اقتصادي، سياسي و نيز بعضاً مسئولان مذهبي وحشت زده ي دنيا را با نوعي عكس العمل رواني و بيمارگونه در مقابل اسلام قرار داد.اين عكس العمل دو نتيجه داشت:يكي به سود اسلام و يكي به زيان آن. از يكطرف توجه تمام مجامع و محافل به اسلام جلب شد:از دبستان گرفته تا مراكز دانشگاهي، فرهنگي، كليسايي، دواير دولتي و ملي. در تمام اين مراكز، اسلام موضوع روز شد و هنوز هم موضوع روز باقي مانده است، چنانكه روي نيست كه محفل و مركزي، سخني درباره ي اسلام نداشته باشد و يا در روزنامه ها و مجلات و وسايل ارتباط جمعي از اسلام صحبت نباشد. كتب كهنه اي كه حتي از قرن ها پيش درباره ي اسلام نوشته شده، تجديد چاپ مي شود و تقريباً ماهي نيست كه نوشته و كتاب تازه اي درباره ي اسلام و مسائل اسلامي به بازار نيايد.
تاكنون در تاريخ غرب، اسلام تا اين اندازه در فكر و زبان جوامع مغرب زمين (و جوامع سرزمين هاي ديگر) براي خود جا باز نكرده بود. اين خود موفقيتي است به سود اسلام كه جوامع غيراسلامي جهان قهراً با قالب و محتواي اسلام آشنا مي شوند؛ بخصوص آن دسته از غريبان پير و جواني كه از ظواهر تمدن، دلزده شده و در پي عاملي معنوي و آرامش بخش مي گردند.
از طرف ديگر، انقلاب اسلامي ايران عكس العمل ديگري در جهت ضربه زدن به اسلام به دنبال خود آورده است. وحشت زدگان، از خطري كه اسلام و افكار اسلامي براي منافع اقتصادي و سياسي آنان داشت و دارد به انواع و اقسام مختلف، پنهان و آشكار، به دست دوستان نادان و دشمنان دانا، در تمام زمينه ها و در سطح بين المللي، بيرحمانه و ناجوانمردانه، با اتهامات و نيز با بزرگ كردن و عمده كردن نقصها و خرده گيريهاي بحق و ناحق، اسلام و مسلمانان و بخصوص انقلاب اسلامي ايران را مي كوبند؛ مبادا كه آتش روح انقلابي اسلام، خرمن برنامه هاي درازمدت آنان را بسوزاند، و مي سوزاند.
با توجه به اين دو جنبه اي كه مي تواند به سود يا زيان اسلام تمام شود، بايد گفت كه اسلام يكي از سخت ترين مراحل حيات تاريخي خود را مي گذراند. گويي اسلام بر سر دو راهه اي است كه به تعبيري مبالغه آميز دو راهه ي موت و حياتش بايد ناميد.
اگر اسلام از عهده ي انجام رسالت خطيرش در اين بحران برآيد، تعادل به هم خورده ي جهان را به سود يك معنويت اساسي و بنيادي تغيير خواهد داد، چه بخواهند و چه نخواهند؛ وگرنه بيم آن مي رود كه وحشت زدگان از اسلام كه همچون نيروهاي نامرئي، عامل و مجري تحولات تاريخ بشري هستند، آن را براي قروني ديگر از صحنه ي فعل و انفعالات سرنوشت ساز به عقب بزنند.
اين واقعيت، وظيفه ي تمام مسلمانان بخصوص حاملان انقلاب اسلامي ايران را هر روز خطيرتر مي كند. انجام اين وظيفه، فقط يك راه دارد و آن «علي وار مسلمان بودن است»، «علي وار نفي خويشتن خويش كردن» و «خويشتن خويش را براي اسلام ناديدن». نفي خويشتن خويش- اي برادر مسئول- به مراتب از جان گذشتن سخت تر است. از جان، يك مرتبه مي توان گذشت، ولي شخص بايد بتوان از خويشتن خويش در همه ي لحظات و آنات حيات، چشم بپوشد و اين امري بسيار دشوار است.
بحث ما، درست بر سر همين علي وار مسلمان بودن و اسلام علي (ع) بر اساس نهج البلاغه است؛ ولي از زاويه ي ديدي محدود و فقط در جستجوي مباني انساني و اجتماعي آن از ديدگاه سئوالات و مشكلاتي كه دنياي امروز و جوامع بشري در عصر حاضر مطرح كرده و مي كند.
بحث اول: مباني فكري و علمي نهج البلاغه در ارتباط با كلام خدا
در خطبه ي اول كه مربوط به خلق آسمان و زمين و خلقت آدم است، كلمات مولا ناظر به بياني است كه قرآن مجيد در مورد آن موضوع ها و مطالب دارد. همه ي ما بيان قرآن را درباره ي واقعه ي خلقت آدم و لغزش وي در مقابل وساوس شيطان و توبه ي او و بخشايش الهي و قدم نهادن او به عرصه ي زندگي شنيده ايم. (1)
امام (ع) در خطبه ي مذكور اين واقعه را فقط بازگو نمي كند، بلكه به وجهي تشريح مي نمايد« امام (ع) فريب آدم توسط شيطان را چنين توضيح مي فرمايد كه:
«فباع اليقين بشكّه و العزيمه بوهنه و استبدل بالجذل وجلاً و بالاغترار ندماً.» (2)
آدم يقين خود را به شك، و رسوخ و پايداري را به دو دلي بفروخت، شادي دروني را به خوف مبدل ساخت و باليدن و نازش را به پشيماني.
گفتگوي ما بر سر اين اشاره اي است كه امام (ع) در اين سخن كوتاه و فشرده به منشا و مبدا دانش بشري مي فرمايد، يعني «فروختن يقين به شك»، يعني «تقدّم مرحله ي يقين، به مرحله ي شك»، با اين سخن، يعني با اشاره به فروختن يقين به شك، مولا مراحل انديشه ي انسان را مشخص مي فرمايد. طبق اين گفته، مرحله ي نخست انديشه، مرحله ي يقين و مرحله ي ثاني بايد مرحله ي شك باشد و گرنه فروختن يقين به شك نمي تواند تحقق يابد.
با اين بيان، مبدا علم «يقين»تلقي مي شود و «شك» مولود انحراف از يقين است. اهميت اين نكته وقتي بهتر روشن مي شود كه شيوه ي علمي ديگري را كه از آغاز صورت و شكل گرفتن علوم بشري تا به امروز رايج بوده و هست در نظر بياوريم.
علم و به طور كلي فلسفه ي متكي بر آن، از شك و سئوال شروع مي شود، شك و سئوالي كه ناشي از روبرو شدن طالب علم با مطلوب غامض و پيچيده است- به تعبير يونانيان از مقابله و روبرو شدن با (Aporia)، يعني آن كلمه اي كه در زبان مترجمان متون يوناني به زبان عربي با «معضل» و يا «مسئله» ترجمه شده و در بخش اصول موضوعه ي علوم مورد بحث قرار گرفته است.
بطور مثال فرد طالب دانش، شييء و پديده اي را (انسان، جهان، موضوعات علوم...) كه براي او مجهول است مورد پرستش خود قرار مي دهد و از چيستي آن مي پرسد، از چگونگي و كيفيت آن سئوال مي كند، در تكاپوي يافتن پاسخ به آن برمي آيد، از راه تجربه و از راه تحليلهاي علمي و حتي از راه حدس و تخمين، قدم قدم، اجزا و خصوصيات آن را مشخص مي كند، تا آنكه جوابي براي سئوال خود به دست آورد. اين جواب، پايه ي شك و ترديد ديگري درباره ي امور ديگر وابسته به آن موضوع و در نتيجه مايه ي پاسخ هاي تازه مي شود. از اين دانش، دانش ديگري به وجود آمده، تدريج دائمي-يعني وصول از پله اي به پله ي ديگر كه ويژه ي علوم است-پديد مي آيد. به طور معمول، اين تدرج را تحول و تكامل مي گويند و نيروي عامل و پذيرنده را عقل و انديشه مي نامند. در هر حال اين علوم از شك شروع مي كنند و از راه تخمين و ظن و گمان و حدس، به مراتب و درجات مختلف يقين مي رسند.
ولي مولا، مبدا علم را يقين مي داند و يقين را مقدم بر شك مي داند و شك را محصول انحرافات از يقين مي شمارد و از اين راه به شيوه ي علمي ديگري اشاره مي فرمايد.
اين علم چيست؟ و آن علم كدام است؟ قرآن، منشا يقين مقدم بر شك را تعليم الهي مي داند. اين خداست كه به عنوان اولين معلم، به آدم به عنوان اولين متعلم بر روي زمين، دانش يقيني آموخت:
«و علّم آدم الاسماء كلّها ثمّ عرضهم علي الملائكه فقال أنبئوني باسماءِ هولاءِ ان كنتم صادقين قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انّك انت العليم الحكيم.» (3)
آن خداوند است كه به آدم، يعني به اولين انسان، تعليم اسماء مي كند؛ يعني نام هايي را به او مي آموزد كه ملائكه ي معترض به خلقت انسان، از آن ناآگاه بودند، و ناآگاهي آنان از اين رو بود كه خدا آن اسماء را بدانان نياموخته بود.
در اينجا اين سئوال پيش خواهد آمد كه آيا علم يقيني مقدم بر شك، آن علم انفعالي و غيراخلاقي نيست كه به صورت علمي تكامل ناپذير در حالت وابستگي و جمود خواهد ماند؟ و آيا در چنين وضعي، انسان از نظر فكري به مهره اي بي اراده و فاقد نيروي انديشه در دست قدرتي نامرئي تبديل نمي شود؟
جواب اين سوال و رابطه ي اين دو علم، - علم انفعالي و علم خلاق- را امام (ع) با اين عبارت مشخص مي كنند.
«ثمّ نفخ فيها من روحه فمثلت انساناً ذا أذهان يجيلها و فكر يتصرّف بها، و جوارح يختدمها و ادوات يقلّبها و معرفه يفرق بها بين الحق و الباطل» (4)
خداوند از روح خود در آن كالبد دميد كه انساني شد صاحب نيروهاي ذهني؛ نيروهايي كه به جولان و فعاليت مي پردازد و داراي قواي انديشه، قوايي كه به كمك آن در آنچه در دسترسش قرار گرفته دخل و تصرف كند و سرانجام وي را به نيروي معرفت، معرفتي كه حق و باطل را از هم جدا و ممتاز مي سازد، مسلح مي كند.
با اين پاسخ، علمي كه مولا بر اساس قرآن مدافع آن است، يعني آن علمي كه از منشاء يقين سرچشمه گرفته، پر از فعاليت و خلاقيت و پويايي است. و در عين حال نسبت به آن انديشه علمي ديگر، يعني علمي كه از مبدا شك برخاسته، اين امتياز را دارد كه اين خلاقيت و فعاليت،دور از عجز و ناتواني انسان، با روح خدايي دميده شده در وي و بر پايه ي يقين تعليم يافته از حضرت احديت و مبّرا از مخاطرات و گمراهيهاست.به عبارت ديگر با شروع از مبدا يقين است كه انسان بعنوان مظهر علم الهي در روي زمين به تصرف مي پردازد.
بعبارتي، سخن بر سر دو شيوه و دو سبك وصول و دستيابي بر دانشهاست.
يكي سبك و شيوه اي كه در تاريخ علوم به سبك و شيوه ي علمي و فلسفي يوناني شهرت يافته و ديگري سبك و شيوه اي كه به اسم وحي و الهام معروف گشته و حتي ابن سينا در اشارات آن را برابر با عاليترين نوع «حدس» منطقي به حساب آورده است.
سرو كار انسان دانش پژوه در مورد سبك و شيوه ي اول، يعني روش علمي، ابتدا با شك و با سئوال مي باشد؛ يعني وي با جستجويي از طريق شك و سئوال شروع مي كند و از راه جواب هايي كه به طور نسبي قانع كننده اند، پايه سئوالات و جواب هاي ديگر را مي ريزد. ابزار علمي طرح پرسش و پاسخ در اين قلمرو علمي «منطق» است كه به وسيله ي «تعريف» و «قياس» منطقي طرز طراحي پرسش و يافتن پاسخ را نشان مي دهد. به مرور مجموعه ي پرسشها و پاسخها، دستگاه عظيم علم و دانش بشري را تشكيل مي دهد؛ يعني آن دستگاه عظيمي كه پيوسته پر از شك و ترديد علمي، پر از تخمين و احتمالات و ظنون علمي، پر از «نظريه و تئوري» و اظهارنظرهاي علمي (تز) بوده و خواهد بود و بالنسبه كمتر از يقين غيرقابل تغيير، برخوردار مي باشد و درست در همين نكته كه احتمالات و ظنون و شك و ترديد علمي، قسمت اعظم اين دستگاه را مي سازد و هم چنين در اين نكته كه تمام آنها قابل تغيير و تحول مي باشند، سرّ تحرك (ديناميسم) علوم نهفته است.
در مورد سبك دوم يعني روش وحي و الهام، يعني شيوه اي كه قرآن از آن ياد مي كند و مولا آن را با كلماتي موجز و فشرده مي شكافد، اولين قدم را يقين تشكيل مي دهد نه شك؛ يقيني كه حاصل نشده، بلكه از درون روح خدايي كه به انسان عطا گشته سرچشمه مي گيرد. انحراف از اين مبداء و قطع رابطه با اين سرچشمه و منبع، باعث ايجاد شك و ترديد مي گردد.
در مقابل، يعني برا حفظ تحرك در قلمرو دانشي كه از اين راه به دست مي آيد و هم براي برخورد و اصلاح شك و ترديدهايي كه انحراف از يقين همراه مي آورد، اعضا و جوارح و نيروهايي به انسان عطا شده كه در صورت تنظيم مؤثر آن مي توان سازمان علمي مؤثرتر و نسبتاً خالي تر از حيرت و شك و سرگرداني به دست آورد.
در طول تاريخ دانش بشري، غالباً اين دو شيوه با هم خلط و آميزش يافته و حتي جاي پاي شيوه ي دوم به نام شيوه ي عرفاني (موستيك، موستيسيزم)دراكتشافات علمي بزرگ انساني بوضوح و روشني باقي مانده است.
نكته در اين است كه بحث فقط بر سر بيان دو شيوه ي علمي نيست، بلكه قرآن و كلام مولا با قشرهاي عميق تري در روح و جان انسان سر و كار دارد، با آن لايه و قشري كه علم و دانش تنها يكي از آثار بسيار آن مي باشد. جستجوي علمي و اساسي درباره ي چگونگي پيدايش علم قرآني انسان را به سئوال درباره ي آن انساني مي كشاند كه شايستگي گرفتن وحي، يعني شايستگي برقراري ربط مستقيم روح و نيروي دانش انساني با موضوع مورد پژوهش را دارا مي باشد و اين مطلبي است كه بحث دوم بايد به روشني آن كمك كند.
بحث دوم: مباني ساختمان وجودي و روحي انسان از ديدگاه نهج البلاغه در ارتباط با قرآن
در اينجا بحث از انساني است كه شايستگي چنين مظهريت علمي را دارد. مولا در موارد مختلف، چنين انساني را با سه خصلت ويژه مشخص مي كند، يعني خصايلي كه فقط در قرآن ذكر شده و در كتب آسماني و در افكار و انديشه هاي صاحبان علم و فلسفه از قديم و جديد به اين صورت جامع و به عنوان بيان ويژگي هستي انسان از آن ها استفاده نشده است. يكي از اين سه خصلت همان «روح الهي» دميده شده در انسان است كه به آن اشاره شد.
ديگري اختصاص انسان به «فطرتي» است الهي كه همپاي آن «روح» قشر و لايه ي زيرين جان آدمي را مي سازد. در اين مورد به وضع و موقعيت انسان پس از سرپيچي از دستورات الهي اشاره مي فرمايد:
«فَبَعَثَ فيهِمْ رُسُلَهُ وَواتَرَ اِلَيْهِمْ اَنْبِيائَهُ لِيَسْتادُوُهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِهِ». (5)
خداوند رسل و انبياي خود را به سوي انسانها فرستاد تا اداي عهد «فطرت الهي» را از آنها طلب بكنند؛ آن «فطرت الهي» كه سرشت آنها را ساخته است.
به همراه و به موازات «روح» و «فطرت الهي» در انسان، «قلب» سومين خصيصه وي را تشكيل مي دهد، همان «قلبي» كه به گفته ي مولا:
«وَجابِلَ الْقُلُوبِ عَلي فِطْرَتِها». (6)
بر اساس «فطرت»مبرّا از پيرايه و آلايش آفريده شده است.
اهميت اين سه خصلت براي انسان و براي يقين علمي او از چگونگي «قلب»روشن مي شود.«قلبي» كه قرآن و مولا از آن صحبت مي كنند، عضو صنوبري موجود در تحت جدار سينه نيست، بلكه «قلبي» است كه به قول خود مولا حامل مصباح بينش است؛ همان «قلبي» است كه قرآن به عنوان نيرويي كه مي انديشد و مي فهمد، از آن ياد مي كند.
در اينجا ما به نكته ي عظيمي بر مي خوريم و آن اين است كه با وجود كثرت كلماتي كه در قرآن كريم از قبيل تعقل، فهم، تفكر، تذكر و ... وجود دارد. در هيچ جاي آن، نيروي درّا كه، نيروي فهمنده و نيروي انديشه كننده بنام «عقل» نيامده است. با وجود كثرت كلماتي كه از ريشه ي «ع ق ل» به صورت فعل ماضي و مستقبل و غيره آمده، هر كجا صحبت از نيروي انديشه و فهم و درك است، كلمات «لُبّ»، «فؤاد»، و بالاخص «قلب» به كار مي رود نه «عقل».
اين سئوال بايد روشن شود كه ربط اين سه خصيصه يعني «روح»، «فطرت الهي» و «قلب» يا يكديگر چيست؟ و وظيفه ي «قلب» بصورت نيروي دانش كدامست؟
«روح» و «فطرت»، پيوند ذاتي انسان را با خدا برقرار مي كنند و «قلب» با حركت از اين مبداء «روح» و «فطرت»، كه منشأ يقين است، عمل پژوهش، عمل انديشه، عمل فكر، عمل تصرف در محيط، عمل خلاقيت مطيع اراده ي الهي را انجام مي دهد؛ با اين تفاوت كه «عقل» كه در سبك و روش علمي و فلسفي از مبداء شك حركت مي كند، «در جستجوي جواب» است، ولي «قلبي» كه از سرچشمه يقين حركت مي كند، «پاسخگوي به سئوال» است. عقل تا به پاسخ برسد، ولي قلب مشاهده مي كند تا به پاسخ برسد، ولي قلب مشاهده مي كند و پاسخ مي دهد. و اين حقيقتي است اسلامي، محمدي و علوي كه حتي تاييداتي از علوم رايج ناشي از سنت علمي غيراسلامي، دارد، يعني تاييدي از آن اكتشافات علمي كه همچون «واردات» به عنوان جواب به سئوالهاي مطرح نشده در قلمرو ذهن مكتشف وارد مي شود و او تازه بعداً به اثبات علمي و تعقلي آن مي پردازد. (7)
در هر حال، اين بيان اسلامي درباره مبناي فكر و اساس وجود انساني، معرف پيوند انسان متناهي با خداي لايتناهي، يعني پيوند «روح الهي محدود مخلوق» با روح لايتناهي خالق است. همين پيوند است كه پايه و مايه ي اجتماع اسلامي است و همين پيوند است كه عميق ترين لايه و قشر جوامع بشري را از ديدگاه قرآن و كلام و مولا مشخص مي كند و بناهاي اجتماعاتي را كه بر اين پايه ساخته شده، يا بايد ساخته شوند، از اجتماعاتي كه بر اساس سبك و شيوه ي علمي اول بنا شده بكلي ممتاز مي سازد.
در واقع، اين پديده مهمترين ثمر و نتيجه اي است كه مي توان در حال حاضر براي يافتن راهي تازه بين شيوه هاي شرق و غرب به آن رسيد. روشن نمودن اين مسئله، وظيفه سومين بحث است.
پي نوشت ها :
1- قرآن كريم، بقره، آيات 35 تا 37.
2- نهج البلاغه، خ1.
3- قرآن، بقره، آيات 31 و 32.
4- نهج البلاغه، خ1.
5- نهج البلاغه، خ1.
6- نهج البلاغه، خ 71.
7- فلاسفه و متفكراني مثل «برتراند راسل» كه در زمينه ي ارتباط و اختلاف بينش عرفاني و انديشه ي علمي پژوهش كرده اند، به اين واقعيت معترفند كه بينش عرفاني، منبع و سرچشمه ي ديگري غير از فكر علمي دارد، ... و اين همان منبع و سرچشمه است اساس آن را «يقين مقدم بر شك» يعني وحي و الهامي تشكيل مي دهد، كه بر پايه ي فطرت پاك انساني استوار است.