فتح خرمشهر

-پنج هزار کيلومتر از خاک تصرف شده مان، آزاد شد. حدود پنج هزار نفر اسير گرفته‌ایم، اما هنوز به هدف اصلي مان که آزادي خرمشهر است، نرسیده‌ایم. مردم فقط يک چيز را می‌بینند، آزادي خونين شهر. محسن رضايي نامه اي را که مقابل رويش بود، امضا کرد.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فتح خرمشهر

فتح خرمشهر
فتح خرمشهر


 

نویسنده: شمسی خسروی




 
برگه‌هایی را که مقابل رويش بود، نگاه کرد و دوباره آن‌ها را منظم روي هم گذاشت.
-پنج هزار کيلومتر از خاک تصرف شده مان، آزاد شد. حدود پنج هزار نفر اسير گرفته‌ایم، اما هنوز به هدف اصلي مان که آزادي خرمشهر است، نرسیده‌ایم. مردم فقط يک چيز را می‌بینند، آزادي خونين شهر.
محسن رضايي نامه اي را که مقابل رويش بود، امضا کرد.
-بايد به مردم حق بدهيم. حق دارند. می‌دانی چقدر آدم، خانه و کاشانه‌شان را گذاشته‌اند و آواره شده‌اند به شهرهاي ديگر، به انتظار اينکه روزي اين شهر را آزاد می‌کنیم و آن‌ها بر می‌گردند.
صیاد شیرازی زير لب زمزمه کرد.
-ديگر رمقي براي نيروها نمانده.
ياد حرف يکي از فرماندهان يکان رزمي افتاد: «ژ -3 بچه‌ها از کار افتاده و حتي وقت نکرده اند آن را پاک کنند تا دوباره راه بيفتند. وضع خيلي خراب است.»
علي شروع کرد به بررسي نقشه، طرح جديدي را که در ذهن داشت به محسن رضايي پيشنهاد داد و او هم مطالبي را به آن اضافه کرد. لبخندي رو لب‌های محسن رضايي نشست و علي نفس عميقي کشيد.
-حالا مانده ام طرح را چطور به سپاهی‌ها بگوييم. بدون مشورت آن‌ها طرح جديدي می‌خواهیم بدهيم که قطعاً با آن مخالفت می‌کنند.
محسن خنديد.
-حالا می‌گویند پس مشورت و همفکري چه شد!؟
علي دوباره طرح را نگاه کرد. دقايقي روي آن متمرکز شد.
-من آن را به همه واحدها ابلاغ می‌کنم. وقت ما براي عمليات محدود است. وقت چانه زني نداريم. بايد سريع بگوييم و به اجرا در بيايد، در غير اين صورت، کار خراب می‌شود. به قرارگاه موقتي رفتند و فرماندهان قرارگاه‌ها را خواستند. احمد متوسليان، محمد خرازي، احمد کاظمي، رحيم صفوي وسرهنگ محمد زاده هم آمدند. علي مثل هميشه دعاي سلامتي امام زمان (عج) را خواند. دل دل می‌کرد که زبان‌ها بسته شود و بي هيچ مخالفتي براي اجراي طرح بروند. نمی‌خواست دست خالي عمليات را تمام کنند.
ضربه‌ی آخر آزادي خونين شهر بود و او همين را می‌خواست.
گفت: «بيست و پنج روز است که می‌جنگیم. فرماندهان و نيروهايشان خسته شده‌اند. ما هم اين را می‌فهمیم، اما آن طرف قضيه را هم ببينيد. بايد خونين شهر را آزاد کنيم.»
نگاه به چهره هاي معترض حاضران کرد. دستش را به نشانه‌ی تامل بالا آورد.
-اجازه بدهيد عراضيم که تمام شد، صحبت کنيد. آماده شنيدن همه‌ی حرف هاتان هستم. به رحيم صفوي نگاه کرد که هوشيارانه روبه رويش نشسته بود و نگاهش می‌کرد. ادامه داد.
-ما بايد خونين شهر را محاصره کنيم. نيروها را بين شلمچه و خونين شهر مستقر کنيم. اين طوري با يک تير، دو نشان زده‌ایم. هم عراقی‌ها را ترسانده‌ایم، هم اينکه جذب نيرو کرده‌ایم. به عشق آزادسازي خرمشهر، نيروهاي داوطلب می‌آیند و تقويت می‌شویم. محور عمليات هم جاده خرمشهر به اهواز است. بايد از رودخانه عرايض بگذريم. توضيح داد که نيروها بايد از اروندرود بگذرند. چون آن طرف عراقی‌ها هستند. ابروها را بالا انداخت.
-البته آتش توپخانه و خمپاره هم پشتيباني نيروهاست و از جزیره‌ی ام الرصاص و سهيل کارش را انجام می‌دهد. بايد سه محور غربي، وسطي و شرقي را تشکيل بدهيم که تک را با هم انجام بدهند. اول محور سمت راست شکاف را ايجاد می‌کند و می‌رود جلو و بعد دو محور بعدي حمله می‌کنند.
نگاه به چهره‌ی اخم آلود احمد متوسليان کرد که آماده بود براي مخالفت کردن.
-من مأمويت دارم که تصميم قرارگاه کربلا را ابلاغ کنم. خوب گوش کنيد. سؤال‌ها را بعد از صحبت‌های من بپرسيد تا روشن‌تر توضيح دهم. اين مأموريت بايد فوري اجرا شود. تا به نتايجي که انتظارش را داريم، برسيم.
ان شاء الله.
احمد متوسليان به محسن رضايي و رحيم صفوي نگاه کرد.
-چطور؟ اين طرح از کجا آمد؟ بدون مشورت!
علي يکه خورده به جمع نگاه کرد. خون زير پوستش دويد. خرازي شانه بالا انداخت.
-چطور ما را در جريان طرح و برنامه عمليات قرار نداديد؟
احمد کاظمي نگاه علي کرد ورو گرداند طرف رحيم صفوي.
-تو جلسه اي که اين طرح را ارائه داديد، بايد همه‌ی فرماندهان و اعضاي ستاد شرکت می‌کردند. مگر نه؟
علي تند شد.
-ما دستور را ابلاغ کرديم، نه بحث را. اجراي دستورها که چون و چرا ندارد.
نگاهش به نگاه رحيم صفوي گره خورد که دستش را به طرف پايين حرکت می‌داد و علامت می‌داد که آرام‌تر. لبخند رحيم به علي آرامش نسبي داد. صدايش را پايين آورد.
-گفتم که من خودم مأمور ابلاغ اين طرح هستم، نه چيز ديگر.
سرهنگ محمد زاده با خودکاري که تو دست داشت، بازي می‌کرد. در حالي که در آن را باز و بسته می‌کرد، گفت: «ببخشيد جناب سرهنگ، اين جزو راهکارهاي ما نبود.»
علي رو به او کرد.
-شما چرا سرهنگ محمدزاده!؟ شما که خودتان استاد دانشکده فرماندهي هستيد، مگر نمی‌دانید که ستاد دستور می‌دهد و فرمانده بايد تصميم قطعي خودش را در مقابل آن تصميم کنار بگذارد. اين راهکار را به نيروهايتان ابلاغ کنيد. می‌توانید تلفيق راهکار ما و راهکار خودتان را ابلاغ کنيد و می‌توانید خودتان تصميم بگيريد؛ و خودتان هم پاسخگوي مسئول بالاتر و خدا باشيد.
سکوت در گرفت. از دور دست صداي انفجارهاي مقطعي آرامش را بر هم می‌زد. «انشراح» توي ذهنش تداعي شد و اينکه با هر سختي، آساني و گشايشي هست. «فان مع العسر يسرا» خداوند فرموده که شماها بدانيد تا نقطه‌ی اوج سختي کشيده می‌شویم و به ناگاه آساني نازل می‌شود. توکل به خدا کنيد، برادران!
برادر متوسليان سر فرو افکند و لب به دندان گرفت.
-من معذرت می‌خواهم که بحث را شروع کردم. ما تابع دستور هستيم و همين حالا می‌رویم براي اجراي دستور. شما نگران نباشيد جناب سرهنگ!
خرازي نفس عميقي کشيد.
-اگر خير و صلاح عمليات و رزمنده‌ها در اين باشد، ما تابع مقررات و دستور هستيم.
دل علي قرار گرفت. به رحيم صفوي نگاه کرد که لبخندي کنج لب داشت و از روند جلسه راضي به نظر می‌رسید.
-بسيار خوب! برويد و براي عمليات آماده شويد. توجيه کردن نيروها و برنامه ريزي براي شروع آن با خودتان.
علي نشسته بود کنار بي سيم. قرآن تو دستش بود و ياسين می‌خواند. به صداي «احمد متوسليان» گوش تيز کرد. رگه اي از خشم و غيظ تو صداي احمد پيدا بود.
-نيروهاي من دارند از چپ و راست می‌خورند. پس چرا محور سمت چپ حرکت نمی‌کند؟
علي با او صحبت کرد.
-برادر احمد! گفته‌ایم که دو محور ديگر راه بيفتند. نمی‌دانیم چه خبر شده صبور باشيد. الان دوباره خبر می‌دهیم.
با محوري که خرازي مسئول آن بود، تماس گرفت و گفت که زودتر حرکت کنند و نيروهاي برادر متوسليان را دست تنها نگذارند.
-ما حرکت می‌کنیم، اما پيشروي غير ممکن شد، جناب سرهنگ.
خش خش تو گوشي پيچيد و صدا قطع شد. علي دستي لاي موهايش کشيد و آن‌ها را با سر انگشتانش مرتب کرد. سفيدي چشم‌هایش از بي خوابي به خون نشسته بود. کلافگي وجودش را می‌خلید. اعضاي ستاد آن قدر بحث کرده بودند و بي نتيجه مانده بود که همه بي آنکه فکر تازه اي داشته باشند، اتاق را ترک کرده و رفته بودند. علي ملحفه اي برداشت. زير نورافکن اتاق جنگ دراز کشيد. بي سيم روشن بود تا اگر مخابره اي می‌شود، هر پيامي را دريافت کند؛ و جوابگو باشد. پلک‌ها را هم گذاشت تا نور چشمانش را نيازارد.
خواب زير پلک‌هایش جا خوش کرده و آرام او را در ربود. مردي با عمامه مشکي و عبا توي قرارگاه آمد. گشتي زد. دست به عبا داشت و نگاه به اعضاي ستاد و اتاق جنگ می‌کرد. همه سرپا شدند به احترام و شانه فرو افتاده ايستادند. گفت: «می‌خواهم بروم. يکي مرا راهنمايي کند.»
علي دويد جلو.
-آقا من همراهتان می‌آیم.
فکر کرد آقا را روي دست‌ها بلند کند تا پا بر زمين نگذارد و خسته نشود. آقا دست بر سر علي کشيد. لبخندي کنج لبش بود و آرامشي که داشت، وجود علي را گرم کرد. به گريه افتاد علي. هق هق زد. خواست بگويد حاجت دارد. خواست بگويد که بچه‌ها مانده‌اند وسط آتش و کسي نيست به دادشان برسد. خواست بگويد: «آقا شفاعت ما را بکن. نجات خرمشهر را از خدا بخواه. نگفت. زبان به کام گرفت و سخت گريست و دست جلو دهان گرفت تا صداي گریه‌اش تو فضا نپيچد. از صداي گریه‌اش چشم باز کرد. گونه‌هایش تر بود. در خواب گريسته و سبک شده بود. دستي به سر و گونه‌ها کشيد. صداي بي سيم تو فضا پيچيده بود. برادر خرازي از وضعيت مناسب نيروها خبر می‌داد و اينکه هفتصد نفر از نيروها جلو خط متمرکز شده‌اند و آماده‌ی عمليات هستند. علي پلک بر هم گذاشت. چهره‌ی نوراني و متبسم آقا پيش چشمانش جان گرفت.»
-بزنيد!
يک ساعت بعد خرازي تماس گرفت که هر چه عراقي تو خرمشهر هست، دست‌ها را بالا گرفته‌اند که خودشان را تسليم کنند و ما نيرو نداريم که آن‌ها را بياوريم عقب. ته دل علي از شادي لرزيد. صداي شادي رزمنده‌ها را هم از آن سو می‌شنید که «الله اکبر» می‌گفتند و اسرا را هدايت می‌کردند.
-يک طرف بايستيد و آن‌ها را هدايت کنيد تو جاده که مستقيم بروند اهواز.
صداي خش خش تو گوشي پيچيد و صداي خرازي که می‌پرسید:پياده!
علي به کالک روي ميز نگاه کرد.
-بله! وسيله نداريم که بفرستيم.
با خود انديشيد: «خدايا شکرت! کمکمان کردي که آخرش اين طور تمام شد. شکرت!» دست‌ها را بالا گرفت. تماس بعدی‌اش با خرازي خبر از اين می‌داد که اسرا را پياده راه انداخته‌اند تو جاده و به طرف اهواز می‌آورند. فرماندهان براي آوردن اسرا ماشين می‌خواستند.
-تعداد آن‌ها خيلي زياد است. مثل مور و ملخ از هر جايي بيرون می‌آیند و با دست‌های بالا گرفته خودشان را تسليم می‌کنند.
نفس راحتي کشيد. آنچه را می‌شنید، باور نداشت؛ اما چهره‌ی آقا که در ذهنش تداعي می‌شد، همه چيز برايش ممکن می‌شد.
-فان مع العسر يسرا.
زير لب زمزمه کرد. بالگردي را براي بررسي شرايط و وضعيت شهر و تعداد اسرا فرستاد. خلبان خبر آورد که در هر کوچه و پس کوچه اي، عراقی‌ها صف بسته‌اند و آماده‌ی تسليم شدن هستند. اما تعداد آن‌ها درست معلوم نيست. نمی‌شود شمرد. خيلي زيادند.
با بي سيم چي ها در ارتباط مداوم بود. دوباره خلبان را خواست.
-بايد زودتر مرا برساني به خرمشهر. تاب ماندن در اينجا را ندارم. می‌خواهم در شادي رزمنده‌ها شريک باشم.
گفت که دلش می‌خواهد سر بر خاک خونين شهر بگذارد و بغض گلويش را فشرد و حرفش را تمام نکرد. مکثي کرد و ادامه داد: «زود بيا»
دقايقي بعد در کشويي بالگرد را باز کرد. در خاک خونين شهر بود. پياده شد. بادي که از پروانه هاي بالگرد بر می‌خاست، موهايش را آشفته کرد. زانوزد و بر خاک خرمشهر بوسه زد. غريو شادي رزمنده‌ها را می‌شنید. پابه پاي آنان براي گشت زدن در کوچه هاي خرمشهر به راه افتاد. توي سنگرها پر از فشنگ و مهمات و غذا بود که برگرداندن آنها به انبار، روزها طول می‌کشید. تا بعد از ظهر که انتقال اسرا تمام شد، آمار آنها به چهارده هزار نفر رسيده بود.
گفت:در جلسه‌ها بعد از اين، ديگر مسئوليتي نداشتم. گفتم خدمت شما برسم، به ژنرال طلاس خنديد، چین‌های ريزي دور و بر چشم‌هایش افتاد.
-کار خوبي کرديد، سرهنگ.
حرف که می‌زد، با لهجه غليظ عربي بود. فارسي را ياد گرفته بود، اما به دشواري سخن می‌گفت و گاه قدري می‌اندیشید و دنبال کلمه مناسب می‌گشت که علي زودتر از او کلمه را می‌گفت و راحتش می‌کرد. توي سرسراي پذيرايي، قاليچه اي با نقش چهره‌ی امام خميني (ره) روي ديوار بود که ژنرال طلاس بر آن دست کشيد.
-اين بهترين هديه اي است که در عمرم گرفته‌ام. مردم اصفهان آن را بافته‌اند، با...
سرهنگ آراسته و علي قدري او را نگاه کردند. ژنرال ابرو در هم کشيد.
-با نخ...
علي لبخندزد.
-ابريشم.
ژنرال سر تکان داد و خنديد و دوباره به حاشیه‌ی قاب چوبي و منبت کاري
شده‌ی قاليچه دست کشيد.
-سحرم دولت بيدار به بالين آمد.
گفت:برخيز که آن خسرو شيرين آمد.
نمی‌دانم چرا هر وقت به اين قاب و آن چهره‌ی نوراني نگاه می‌کنم، ياد اين بيت می‌افتم. ديوان شعر مولوي را باز کرد و با همان لهجه‌ی غليظ عربي خواند. چهره‌اش سرشار از لذت شده بود.
ديوان حافظ شيرازي را هم آورد که به قاب نفيس، مجلد شده بود.
-بين شاعران فارسي زبان، شیفته‌ی غزليات حافظ و اشعار مولوي هستم.
علي سر به تأييد تکان داد.
-من هم اشعار حافظ را می‌پسندم.
چند بيت خواند و ژنرال طلاس ابرو بالا داده و لبخندزنان نگاهش می‌کرد.
از توي کتابخانه بزرگش که قفسه هاي چوبي آن پر از کتاب بود، کتابي را آورد.
-اين هديه به شما.
علي روي جلد را نگاه کرد. تأليف ژنرال طلاس بود. «قبض نور من الامام» نگاه کرد به ناصر آراسته.
-شعله اي از نور امام. اعراب و به ويژه شيعيان، امام خميني را رهبر جهان اسلام می‌دانند.
علي از وضعيت لبنان پرسيد و از مشکلاتي که اسرائیلی‌ها براي مردم لبنان و فلسطين درست کرده‌اند.
ژنرال سري به تأسف تکان داد.
-مشکل حاد است. طوري شده که حتي در وضعيت عادي و خارج از جنگ هم مردم براي رفت و آمد امنيت ندارند.
علي به سيب سرخ درشتي که روي ميز سنگي مقابلش، روي ظرف ميوه چيده شده بود، نگاه کرد.
-بله! ولي من تمايل دارم سري به لبنان بزنم.
ژنرال طلاس ليوان آب را برداشت و جرعه اي نوشيد.
-شما ميهمان آقاي حافظ اسد هستيد. براي بررسي وضعيت سوريه به اينجا آمده‌اید. فکر می‌کنم بايد اين يکي دو روزه را هم ميهمان ما باشيد. الان لبنان وضعيت عادي ندارد. اسرائيل همه روزه به آنجا حمله می‌کند. ديوار صوتي می‌شکند و عده اي را به شهادت می‌رساند.
علي کف دست‌ها را به دسته صندلي گرفت. نگاهش از چهره‌ی ناصر آراسته به ژنرال چرخيد.
-ما هم آمده‌ایم که از وضع شيعيان باخبر شويم.
ژنرال با نفس عميقي زير گردن را ناخن کشيد.
-ولي می‌توانید در همين کشور، دو روز باقيمانده از سفر را بگذرانيد. برويد زيارت. علي زيرچشمي نگاه کرد. «زيارت؟ يعنی اين همه راه آمده‌ایم که زيارت کنيم؟ مگر نمی‌شود تا امام رضا رفت و زيارت کرد و دوباره برگشت جبهه که در اين هنگامه‌ی جنگ، اين راه را به خود هموار نکنيم؟ از ذهنش گذشت. زيارت حضرت زينت (س) هم رفته بود.»
گفت: «رفتيم.»
ژنرال مکثي کرد و خنديد.
-خب برويد سوغاتي بخريد. دمشق بازارچه‌ی خوبي دارد. براي خانواده
می‌توانید هر پارچه اي که مد نظرتان باشد، تهيه کنيد.
علي انگشتانش را توي هم قفل کرد.
-همرزمان من، بچه هاي بسيجي و سپاهي در جبهه‌ها می‌جنگند. من هم بنا به دستور و همراه رياست جمهوري به اين سفر آمده‌ام. جلسه هاي سیاسی‌ام هم تمام شده و دو روز ديگر وقت دارم که می‌خواهم سري به لبنان بزنم. اين فرصت را نمی‌خواهم به تفريح و بطالت بگذرانم. اگر همين حالا خداوند جان مرا بگيرد و مرا از دنيا ببرد، چه جوابي دارم؟ بگويم در اين لحظات عمرم چه می‌کردم!؟ بگويم که من در بازارچه هاي دمشق تفريح می‌کردم و فرزندان سرباز من در جبهه خون می‌دادند تا خاک وطن را حفظ کنند. نه ژنرال، من دوست دارم حالا که اينجا هستم، مفيد باشم و از وقتم استفاده کنم.
ژنرال دندان بر لب گذاشت و انديشيد.
-نمی‌شود به جنوب لبنان برويد. وضعيت آنجا بحراني است، اما حالا که اصرار می‌کنید، می‌توانید برويد به بعل البکر. آنجا اردوگاه آموزشي داريم که رزمندگان ما براي مقابله با اسرائيل، آنجا آموزش نظامي می‌بینند.
علي سر تکان داد که باشد. راضي شده بود. موقع حرکت سرلشکر را صدا زد.
-سفر را طوري برنامه ريزي کنيد که براي هر نماز نزديک مسجدي باشيم يا نزديک خانه شهيدي که نماز اول وقت را آنجا بخوانيم.
توي خودرو که نشستند، پلک هم گذاشت تا قدري استراحت کند. براي نماز صبح جلو در خانه پيرمردي که پنج شهيد داده بود، پياده شدند. پيرمرد چفيه ي چهارخانه سفيد و مشکلي به سر بسته و دشداشه ي سفيدي به تن داشت. خوش آمد گفت و به قدر همه‌ی حاضران که يک گروهان ورزيده براي محافظت از جان همراهان علي بودند، مهر و جانماز آورد. نماز جماعت را خواندند. دختران پيرمرد، سفره را آوردند. تو نيامدند و حاضران سفره را انداختند. پنير محلي و کره و نان را توي آن چيدند و پيرمرد چشم از علي بر نمی‌داشت. علي چند بار او را نگاه کرد. لقمه اي که درست کرده بود، هنوز در دست داشت. نگاه از پيرمرد می‌دزدید و سعي داشت تو صورتش نگاه نکند. نگاه ناصر هم رو چشم‌های کنجکاو پيرمرد مانده بود. علي متوجه او شد و به حاضران که سرگرم خوردن صبحانه بودند، نيم نگاهي انداخت و رو کرد به پيرمرد.
-چه شده پدرجان؟ سؤالي داريد؟ چيزي می‌خواهید؟ بفرماييد!
پيرمرد رو زانوها جابه جا شد.
-طوري نيست.
گفت و نم اشک چشمانش را تر کرد. علي دستي رو موهاي صاف و مشکي خود کشيد.
-چرا متوجه من هستيد؟
پيرمرد با پر چفيه اش، قطره اشکي که از کنار بینی‌اش راه باز کرده و تا بالاي لبش سريده بود، پاک کرد.
-من چهره‌ی امام (ره) را در صورت شما می‌بینم. پيش خودم می‌گویم اين سرهنگ صياد شيرازي است، ولي تصوير امام از جلو نظرم نمی‌رود. در چهره‌ی شما، چهره‌ی ايشان را می‌بینم.
گونه هاي علي گل انداخت و سر فرو افکند. جرعه اي از چاي سرکشيد و هر چه انديشيد، کلامي به ذهنش نرسيد تا در جواب پيرمرد بگويد.
بعد از صبحانه راه افتادند به طرف پادگان. پيرمرد جلو در دست رو پوتین‌های علي کشيد و خاک آن را بر پلک‌هایش ماليد و کف دست خود را بوسيد.
علي دست او را گرفت.
-پدرجان! چرا اين طور مرا شرمنده می‌کنید؟
خواست دست علي را ببوسد که او دستش را پس کشيد و علي خم شد و دستان رنجور و چروکیده‌ی پيرمرد سوري را بوسيد.
-شما پنج شيعه علي (ع) را در راه اسلام فدا کرده‌اید. ارزش شما بالاتر از من است که هنوز سرباز کوچک اين راه هستم.
پيرمرد خميده و آرام قدمي به جلو برداشت.
-پسرم، من نمی‌توانم به ايران بيايم و دست و پاي امام را ببوسم. می‌خواهم وقتي رفتيد به ايران، به امام بگوييد که اگر لايق ديدار و عرض ارادت خدمت شما نبودم، ولي پاي سربازت را بوسيدم. اين بهترين افتخار در طول زندگي من است.
علي سر بر شانه‌ی پيرمرد گذاشت. سعي کرد بغضش را قورت بدهد. دست پيرمرد را بوسيد و جلوتر از گروهان همراه، توي لندرور نشست.
بعد از شام، به اتاقي که تو باغ برايشان در نظر گرفته بودند، برگشتند. علي و ناصر وضو گرفتند و ايستادند به نماز، نماز شب را که خواندند، ناصر خميازه اي کشيد.
-من خيلي خسته‌ام. شما نمی‌خوابید؟
علي که هنوز سر سجاده بود و ذکر می‌گفت، نيم نگاهي را به او انداخت.
-شما بفرماييد! من می‌خواهم نماز بخوانم. خوابم نمی‌آید.
قامت بست و ناصر دراز کشيد و پلک‌ها را هم گذاشت. چشم که باز کرد، علي هنوز بر سر سجاده نشسته بود. ساعت را نگاه کرد. يک بعد از نيمه شب را نشان می‌داد.
خميازه اي کشيد.
-نمی‌خوابی علي جان!؟
سلام نمازش را گفت و سر بالا انداخت که: «نه!» ناصر غلتي زد و پشت به او دوباره به خوابي آرام رفت. بيدار که شد، هوز علي سجاده بود. از پنجره، باغ را پاييد. تاريکي شب رخت بر بسته و جايش را به شفق سپرده بود.
علي آرام از سر سجاده برخاست.
-خوابم نمی‌برد.
لباس نظامی‌اش را پوشيد.
-براي نماز صبح می‌روم مسجد، نمی‌آیی؟
ناصر بلند شد. از خواب مقطع شب گذشته، خستگی‌اش در نيامده بود. دوباره خميازه کشيد.
-چرا؟
لباس پوشيد و راه افتاده. بين راه علي سکوت کرده بود. هيچ نمی‌گفت. نماز صبح را خواندند. علي سر به سجده گذاشت و هق هق گریه‌اش بلند شد. شانه‌هایش از فشاري که تحمل می‌کرد، می‌لرزید. وقتي سر از سجاده برداشت، نگاهش باراني و چشم‌هایش سرخ و متورم بود. پشت دست را بر پلک‌ها کشيد و آه.
ناصر از پاي سجاده‌اش برخاست. رو به روي علي و پشت به قبله نشست.
نمازگزارها يکي يکي می‌رفتند و مسجد خلوت‌تر می‌شد. پرسيد: «چرا ديشب اين همه سجده هاي طولاني داشتي؟ چرا سر نماز گريه کردي؟»
اين سؤال از سرشب خوره‌ی روحش شده بود و آزارش می‌داد و تا نمی‌فهمید، دلش قرار نمی‌گرفت.
علي رو بر گرداند و ناصر دوباره پرسيد. علي پلک‌ها را بر هم فشرد. لبش را گزيد و اشکي از گوشه چشم‌ها تا روي چانه‌اش راه باز کرد.
-برو استراحتت را بکن! برو نماز بخوان! دست از دل من بردار.
ناصر دست او را فشرد.
-بگو! می‌خواهم بدانم. بايد بفهمم.
علي بغض کرده به ديوار رو به محراب نگاه کرد وسر را پايين انداخت.
-ديروز ديدي آن پيرمرد عرب با من چه کرد؟ تا به حال فکر می‌کردم فقط مديون مردم مملکت خودم هستم. حالا امروز با حرکات آن پيرمرد فهميدم که هر جا قلب شيعه اي می‌تپد و هرجا مظلوم مسلماني هست، ما هم مسئوليم. در هر گوشه‌ی دنيا که مظلومي عليه کفر می‌جنگد، ما به او مديون هستيم. گریه‌ام طلب استغفار است به درگاه حضرت حق.
دندان بر لب گذاشت. با شانه هاي خميده هق هق زد.
-گریه‌ام از اين است که من در کشور خودم قادر به انجام تکاليفم نيستم. چطور می‌توانم در همه جاي دنيا، دينم را به مسلمان‌ها و شيعيان ادا کنم؟
چاره اي غير از گريه و اظهار عجز و استغفار ندارم.
دست‌ها را رو به آسمان بلند کرد.
-خدايا مرا ببخش و همواره در جهت اداي تکاليفم به من، توان و استقامت ببخش!
منبع:
خسروی، شمسی؛ (1387) آرام‌تر از همیشه، ویراستار: علی اعوانی، تهران، انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش، چاپ اول.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط