پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت

سال 56 ازدواج كردم. همسرم معلم بود. موقعي كه جنگ شد، دو تا بچه داشتم. ايشان مدام توي جبهه بود. هر دوسه ماه يك بار مي‌آمد و ما را مي‌ديد، چند روزي مي‌ماند و مي‌رفت. موقعي كه اهواز را بمباران كردند، من در يكي از روستاهاي كهكلويه و بويراحمد، به نام «ايدينك» بودم. بعد از شهادت «كرم الله» بود كه به دهدشت آمديم و حالا هفت‌هشت سالي است كه ساكن اهوازيم.
يکشنبه، 4 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت

پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت
پسرم خودش را در تابوت پدر انداخت


 

نویسنده : سميه طبري، سعيده رجبي




 
خاطرات «سيده گل‌باران هاشمي» از همسرش، معلم شهيد، «كرم‌الله رجبي
سال 56 ازدواج كردم. همسرم معلم بود. موقعي كه جنگ شد، دو تا بچه داشتم. ايشان مدام توي جبهه بود. هر دوسه ماه يك بار مي‌آمد و ما را مي‌ديد، چند روزي مي‌ماند و مي‌رفت. موقعي كه اهواز را بمباران كردند، من در يكي از روستاهاي كهكلويه و بويراحمد، به نام «ايدينك» بودم. بعد از شهادت «كرم الله» بود كه به دهدشت آمديم و حالا هفت‌هشت سالي است كه ساكن اهوازيم.

دستگيري همسرم در زمان شاه
 

زمان وقوع انقلاب، توي روستا بودم. پانزده بهمن 57، ساواكي‌ها همسرم را دستگير كردند. «روح‌الله» كه به‌دنيا آمد، سه شب بعد، پدرش را ديد. كرم‌الله را به شهري دور از روستايمان به نام «لنده» برده بودند و آن‌جا سه شبانه‌روز بازداشت بود. مي‌گفت، در آن‌جا تعداد زيادي از زنان و مردان در بازداشت هستند.
قبل از بازداشت همسرم، روحاني روستا را دستگير كرده بودند و همسرم هم رفته بود و اعتراض كرده بود، شبانه آمدند و خودش را هم دستگير كردند. مردم روستا هم بي‌كار نايستادند. زن‌ها و مردها، تمام جاده را با سنگ بستند. به هيچ ماشيني اجازة عبور نمي‌دادند تا روحانيمان، آقاي «صالحي‌زاده» را كه پدر شهيد هم بود، آزاد كردند. همسرم هم آزاد شد.
بيش‌تر شب‌ها حكومت نظامي بود و همسرم شب‌ها نمي‌خوابيد. با دوستانش اعلاميه پخش مي‌كردند و اگر به پاسباني برمي‌خوردند، يا اعلاميه‌ها را مي‌خوردند، يا در جاي مناسبي، زير خاك، پنهان مي‌كردند.

پاي پياده به محل تدريس مي‌رفت
 

تا روستاي محل تدريسش چهارپنج ساعتي راه بود، روستاي «چهار روستا» كه الآن بخش شده است. اولين سالي كه آن‌جا مي‌رفت، چون مسير كوهستاني و سخت بود و جاده‌اي هم نداشت، مجبور بود پياده برود؛ به‌همين خاطر كفش‌هايش هميشه پاره بودند. يك بار هم مسير را گم كرده بود و خرس‌ها بهش حمله كرده بودند، او هم خودش را در تنة درختي پنهان كرده بود و متوسل به ائمه(ع) شده بود. وقتي به خانه آمد، تمام لباس هايش پاره بودند. البته سال‌هاي بعد ماشين اداره را بهش دادند.

شب تولد پسرش به جبهه رفت
 

من همراه خانوادة شوهرم زندگي مي‌كردم، ولي اتاقمان جدا بود. مشكلات زيادي داشتيم. نفت و هيزم نبود، اگر بچه‌ها مريض مي‌شدند، دكتري در روستا نبود و بايد به شهر مي‌رفتيم. آن زمان پلي هم نبود تا از رودخانه عبور كنيم، بايد با قايق رفت‌و‌آمد مي‌كرديم. برق هم نبود و با يك چراغ نفتي كوچك سر مي‌كرديم. حمام نداشتيم. اگر تابستان بود، بچه‌ها را براي استحمام به لب رودخانه مي‌بردم، خودشان هم دوست داشتند. بقيه فصل‌ها ولي آب گرم مي‌كردم و توي خانه حمامشان مي‌‌كردم.
يادم هست يك بار كه آب گرم مي‌كردم، مقداري روي مصطفي ريخت و قسمتي از بدنش سوخت. مجبور شدم در غيبت پدرش، خودم چند بار با مشكلات فراوان او را به شهر ببرم تا خوب شود. حتي براي زايمان، مركز درماني نداشتيم. تمام بچه‌هاي من در خانه به‌دنيا آمدند. شبي كه «مصطفي» به‌دنيا آمد، بيست مهر 59 بود. همسرم به محل كارش در «چهار روستا» رفته بود. آن‌جا شنيده بود كه عراق به ايران حمله كرده است، او هم بلافاصله به دهدشت رفت و صبح زود با يكي از دوستانش راهي جبهه شد.

جنازه كه آمد، دخترش به‌دنيا آمد
 

شهيدان «رستم‌پور، جمالي، صالحي‌زاده، كريمي، عابدي»، آقاي «جعفر رضايي» و برادرش كه بعد از هجده سال جنازه‌اش را آوردند، همه از بچه‌هاي روستا بودند. همه‌ جا با هم بودند. به ديدار امام كه مي‌رفتند با هم بودند، زمان انقلاب با هم بودند و بعدش با هم به جبهه‌ها رفتند.
همسرم، شهيد رستم‌پور را كه معلم روستايمان هم بود، خيلي دوست داشت. سردار بود و ليسانس قضايي هم داشت. شبي كه خبر شهادتش را آوردند، دخترش به‌دنيا آمد. وقتي همسرم خبر شهادتش را شنيد، خيلي نارحت شد. تا يكي‌دو شب نخوابيد. مدام سر مزارش مي‌رفت و گريه مي‌كرد و مي‌گفت: «به‌خدا، من تا سر چله‌اش نمي‌كشم! بايد بروم و شهيد بشوم. وقتي كه او رفت ما چرا بمانيم؟!»
مرد خوب و باخدايي بود. جنازه‌اش را كه آوردند، همة مردم روستا مي‌دانستند به‌جز زنش؛ چون باردار بود. منتظر بودند تا زايمان كند و بعد به او خبر بدهند.

فعاليت منافقين عليه امام در روستاها
 

فعاليت منافقين در آن زمان خيلي زياد بود؛ حتي داخل روستاها هم نيرو داشتند. آن‌ها اعلاميه‌هايي را ضد امام پخش مي‌كردند و اگر ما تصوير امام را به روي ديوارهاي‌مان نصب مي‌كرديم، مي‌آمدند و آن را پاره مي‌كردند. يك‌ بار يك ماشين ناشناس به روستايمان آمده و از پسرم روح‌الله كه آن زمان كوچك بود، پرسيده بود: «خانة فلاني را بلدي؟»
او هم گفته بود: «آره!»
آن‌ها هم گفته بودند: «بيا داخل ماشين بنشين و ما را به آن‌جا ببر.»
پسرم مي‌گفت: «يك لحظه مي‌خواستم بروم، ولي بعد ياد حرف بزرگترها افتادم كه گفته بودند، سوار هر ماشيني نشوي، و اگر كسي آدرس خواست و غريبه بود، به او آدرس نده. من سوار نشدم و يكي از آن‌ها پياده شد و خواست مرا بزند و به زور ببرد كه من فرار كردم.»

همه نگران اخبار جنگ بودند
 

همة اهالي روستا نگران بودند. هر روز راديوي خانه‌ها روشن مي‌شد تا اخبار جنگ را پي‌گيري كنند. پدرشوهرم لحظه به لحظه اخبار جنگ را گوش مي‌داد. هر وقت خبر مي‌آمد كه عملياتي شروع شده است، زن‌ها همه بي‌تاب و دل‌نگران مي‌شدند؛ چون يا فرزند يا همسر و بستگاني، در جبهه داشتند. شب تا صبح بيدار بودند و دعا مي‌كردند.
معمولاً روز پيش از هر عمليات، راديو آهنگ حمله مي‌گذاشت و دو سه روز بعد، شهيدي به روستا مي‌آوردند و مي‌گفتند پسر فلاني شهيد شده است. يعني اگر امروز عمليات بود، پس‌فردا همه منتظر خبر سلامتي يا شهادت عزيزانشان بودند. يك روز عروسي برادرم بود. داشتند عروس را به خانه مي‌آوردند كه خبر آوردند، پسرعمه‌ام شهيد شده است. عروسي به عزا تبديل شد و همه براي تشييع شهيد، راهي مسجد شدند.
يك روز چهار شهيد به روستايمان آوردند كه سه تايشان با هم پسرخاله بودند. در اين مواقع تمام اهالي روستا در مسجد روستا جمع مي‌شدند. آدم‌هاي روستا هم خيلي مقيد و مذهبي بودند؛ تا جايي كه روستاي ما به «قم كوچك» معروف شد. ناگفته نماند كه روحاني منطقه‌مان خيلي به مردم روحيه مي‌داد، مردم به او آقا مي‌گفتند. او با سخنراني‌هاي خوبش فضا را شفاف مي‌كرد و خطرات را گوشزد مي‌نمود و از امام براي مردم مي‌گفت. هنوز هم در همان روستا مشغول به كار است. اگر آن آقا نبود، مردم از ترس كم مي‌آوردند.

هيچ‌كس دست خالي نمي‌آمد
 

خانم‌هاي روستا همة وسايل اعم از خوراكي، لباس و.. . را در خانه تهيه مي‌كردند، به حسينيه مي‌آوردند و بسته‌بندي مي‌كردند. بعد هم ماشين‌هاي سپاه مي‌آمدند و آن‌ها را مي‌بردند. اين خاطرات فراموش نشدني و آن فضا هنوز در ذهنم ماندگار است. موقع اعزام، فضاي روستا كاملاً عوض مي‌شد. صداي آهنگران بود و بوي اسپندي كه همراه با اشك زنان و مادران بدرقه راه عزيزان مي‌شد.
صبح كه مي‌شد، زنان روستا آماده مي‌شدند كه به حسينيه روستا بروند و اگر كاري هست، انجام دهند. يك عده وسايل را جمع‌آوري و بسته‌بندي مي‌‌كردند و يك عده كار ارسال را برعهده داشتند. هركس در حد توانش به جبهه‌ها كمك مي‌كرد. عده‌اي از زنان روستا خودشان نان مي‌پختند، عده‌اي مرغ يا گوشت مي‌آوردند، عده‌اي حبوبات مي‌آوردند، خلاصه هيچ‌كس دست خالي نمي‌آمد.
مي‌گفت، بچه‌ها را به خدا سپرده‌ام
وقتي از جبهه مي‌آمد، تمام بچه‌هاي روستا مي‌آمدند پيشش و تا نيمة شب با او بودند، خيلي دوستش داشتند. خيلي با مردم؛ مخصوصاً جوان‌ها خوش‌برخورد بود. اخلاقش در خانه هم خيلي خوب بود، خيلي توي كارها كمكم مي‌كرد. وقتي مهمان مي‌آمد، دوست داشت همة كارها و پذيرايي‌ها، با او باشد. ماهي را خودش مي‌خريد و تميز مي‌كرد، سبزي پاك مي‌كرد، غذا مي‌پخت.
 
وقتي مي‌خواست برود، مادرش خيلي التماس مي‌كرد كه نرو، اين زنت دست تنهاست. بدون تو، با اين بچه‌هاي كوچك، سخت است، بيش‌تر بمان. مي‌گفت: «من براي خدا مي‌روم. بچه‌هايم را خدا بزرگ مي‌كند، به او سپردمشان.»
توي دست‌نوشته‌هاي خوني‌اش هم هست كه به من مي‌گويد: «بعد از خدا و مولا، بچه‌ها را به تو سپردم.»

از خاطرات جبهه برايم مي‌گفت
 

وقتي از جبهه مي‌آمد، برايمان از خاطراتش مي‌گفت. از سختي و شيريني‌هاي جنگ، از دو روزي كه تمامش را در باتلاق، بدون آب و غذا به سر برده بودند، از شهدا و هم‌رزمانش مي‌گفت. از عراقي‌اي كه وقتي مي‌خواست بكشدش، عكس زن و بچه‌اش را نشان داده بود و او هم ياد خانوادة خودش افتاده و عراقي را نكشته بود. از روزها و شب‌هايي كه در يخ‌بندان كردستان، لاي برف‌ها مانده بودند و تا روزها بدون غذا به سر برده بودند.
پسرم «مرتضي» دو ماهه بود كه پدرش شهيد شد. همسرم فقط يك بار او را ديده بود، آن هم موقعي كه عمليات شده بود، فرماندهشان گفته بود: «به هركس كه زن و بچه دارد، چهل‌و‌هشت ساعت مرخصي داده مي‌شود تا برود و برگردد.»
كرم‌الله به خانه آمد و رفت سر گهوارة بچه. مرتضي را بوييد و بوسيد، بعد هم رفت.

بار آخر، حال ديگري داشت
 

سفر آخري كه مي‌خواست برود، از همه خداحافظي كرد، از تمام دوستان و آشنايان و از تمام همسايه‌ها. اصلاً طور ديگري شده بود. به در حياط كه رسيد و خواست از در بيرون برود، پشيمان شد و برگشت چندين بار تا دم خانه رفت و باز برگشت. انگار مي‌خواست چيزي به من بگويد، ولي نگفت. بعداً به مادرش گفته بود: «اگر اين سفر، سفر آخرم بود و برنگشتم، پيش زن و بچه‌هايم باش، نگذار ترس و دلهره‌اي داشته باشند.»

شاگردانش برايش مراسم گرفتند
 

همسرم از اول تا آخر جنگ، توي جبهه بود. چندين بار زخمي و شيميايي شده بود. آرپي‌جي‌زن يا تخريب‌چي بود. وقتي مي‌آمد، يكي‌دو شب خانه مي‌ماند، بعد هم يك هفته‌ مي‌رفت دنبال كارهاي معلمي‌اش. كارهاي يك ماه را در عرض همان يك هفته انجام مي‌داد. دوستانش مي‌گفتند: «ما تعجب مي‌كنيم، كرم‌الله چه‌طور كار يك ماه، ‌‌بيست روزش را در يك هفته انجام مي‌دهد.»
وقتي شهيد شد، دانش‌آموزانش در همان روستا برايش مراسم گرفتند و مدرسه را هم به نام او كردند.

كرم‌الله شهيد شد
 

وقتي كرم‌الله شهيد شد، همة روستا مي‌دانستند؛ به جز من و پدر و مادرش. مرتضي كه چند ماهش بيش‌تر نبود، مريض شده بود و او را به بيمارستان برده بودم. ديدم چند تا از همرزمانش آمدند و دور مرتضي را گرفتند و به من ‌گفتند: «كرم‌الله زود برمي‌گردد، نگران نباشيد.»
بعد هم پسر روحاني روستا همراه زن و مادرش آمد و گفت: «بچه‌ها اين‌جا مي‌مانند. شما برويد به منزل ما استراحت كنيد.»
نماز صبح را خانة آقا خواندم و بعدش كم‌كم خبر را به من دادند. ماه رمضان بود. افطار كرديم. خبر شهادتش را كه به من دادند، از يك‌ طرف باورم نمي‌شد كه ديگر كرم‌الله را نمي‌بينم،از طرف ديگر با خودم مي‌گفتم: «من با اين پنج تا بچة كوچك، بدون او چه‌طور سر كنم؟»
غم دوري و فراغ او برايم بي‌نهايت سخت بود. چه‌طور خبر را به بچه‌هايم مي‌دادم؟ لحظة وداع در كنار تابوتش، لحظات سختي بود. مصطفي وقتي پدرش را در تابوت ديد، خيلي بي‌تابي كرد. خودش را مي‌زد و فرياد مي‌كشيد، بالا و پايين مي‌پريد، خودش را مي‌انداخت توي تابوت و پدرش را صدا مي‌زد و كسي نمي‌توانست آرامش كند.

در كوهستان شهيد شد
 

بيست‌و‌هفتم ماه رمضان بود كه بدنش را آوردند. هفده ارديبهشت سال 67 در ادامة عمليات «كربلاي 10»، در منطقة دوقلوي كردستان عراق، به شهادت رسيده بود. چون منطقه كوهستاني و صعب‌العبور بود، نمي‌توانستند مهمات را با ماشين بياورند و مجبور بودند از قاطر استفاده كنند. منطقه خيلي خطرناك و مين‌گذاري شده بود. همسرم همة مين‌ها را خنثي كرده بود، ولي پاي قاطر به مين آخري خورده و تمام مهمات منفجر شده و همسرم هم شهيد شده بود. از آن‌جا اشتباهي برده بودندش به تبريز و بعد هم بهشت زهرا(س)ي تهران. ولي يكي از دوستانش در آن‌جا، او را ديده و شناسايي كرده و گفته بود، اين از بچه‌هاي خودمان است و برش گردانده بود.
مامان! يعني ديگه بابام نمياد؟
وقتي همسرم نبود، بچه‌ها خيلي سراغش را مي‌گرفتند و من هم وعده مي‌دادم كه در آيندة نزديك خواهد آمد. ولي بعد از شهادتش نمي‌دانستم جواب بچه‌ها را چه بدهم، مخصوصاً جواب «ابوذر»، بچة سومم را كه سه سال داشت. خيلي براي پدرش دلتنگ مي‌شد. هر روز مي‌پرسيد: «پس بابا كي مياد؟»
يادم هست كه بعد از تشييع كه آمديم خانه، به من گفت: «مامان! يعني ديگه بابام نمياد؟»
اين را كه گفت، پدر همسرم طاقت نياورد و شروع كرد به گريه كردن.
به من گفت با اين بچه‌ها چه مي‌كني؟
چهلم همسرم را كه برگزار كرديم، برادرم و پسرعمويم راهي جبهه شدند. بعد از پانزده روز خبر آوردند كه اسير شده‌اند؛ دو سال بعد آزاد شدند. پسرخالة همسرم هم مفقودالاثر شد و پسرعمويش، هشت سال اسير بود. يادم هست وقتي آمد، نمي‌توانست راه برود و سرش پر از جاي زخم بود. مي‌گفت، آن‌قدر با سيم و كابل به سر و پاهايش زده‌اند كه ديگر جاي سالم در بدن ندارم. خيلي لاغر شده بود، به زور تشخيص مي‌دادي كه او همان مرد تنومند هشت سال پيش است. وقتي آمد گفت: «آقاي رجبي كجاست؟»
گفتيم: «شهيد شده است.»
باور نمي‌كرد. نگاهي به من كرد و گفت: «تنها با اين پنج تا بچه چه‌كار مي‌كني؟! خودت هم كه اين‌جا غريبي و خانواده‌ات كنارت نيستند.»
خدا كمكمان مي‌كرد.

ناله‌هاي تازه عروس، كشنده بود
 

جسد شهيدي كنار تابوت همسرم بود. وقتي پارچه را كنار زدم، جسد كوچك و سوخته‌اي را ديدم، گفتم: «اين شهيد من نيست.»
بعدش به من گفتند: «اين شهيد «تلاوري» است.»
يادم آمد، همان جواني است كه قرار بود وقتي برگشت، عروسي كند. ديدم پس از تشييع، لباس دامادي را آوردند و روي تابوتش گذاشتند. نامزدش با لباس عروس آمد كنار تابوت. خيلي سخت است، براي زن تازه عروسي كه كلي منتظر آمدن شوهرش بوده است، جسد شوهرش را بياورند و او با لباس عروس، تابوت را تا قبرستان بدرقه كند. هنگام دفن، خيلي سخت و جانكاه بود. ضجه‌هاي عروس دم‌بختي كه عشقش را به زير خاك مي‌كردند، همه را به گريه انداخته بود. اما عده‌اي سعي مي‌كردند او را تسلي بدهند و آرام كنند.
يكي از دوستان همسرم مي‌گفت: «شهيد تلاوري يك شب رو كرد به شهيد رجبي و گفت: من خواب ديدم كه تو دو تا خشت برمي‌داري. ما روي آن دعوا مي‌كنيم، ولي تو خشت بزرگ‌تر را تو برمي‌داري و خشت كوچك‌تر را من برمي‌دارم.»

برادرانم هم جانباز شدند
 

برادرم «حجت‌الله»، موجي شده بود، چهار تا هم بچه داشت. حالش خيلي بد بود. توي خانه با بالشت‌ها سنگر درست مي‌كرد و يا به بالاي پشت‌بام خانه مي‌رفت و با صداي بلند الله‌اكبر مي‌گفت. الان هم گاهي اوقات به آن فضاها مي‌رود. خانمش خيلي اذيت شد، ولي صبوري كرد. شايد هركس ديگري جاي او بود، كم مي‌آورد و همسرش را رها مي‌كرد و مي‌رفت، ولي خدا به اين زن خيلي صبر داد. مي‌گفت: «وقتي موجي مي‌شود، ديگر زن و بچه‌اش را نمي‌شناسد و كارهاي خطرناكي مي‌كند؛ اصلاً مي‌رود توي فضاي جنگ.»
برادر ديگرم «محمدعلي»، هنوز تركش توي سرش هست و سردردهاي شديدي دارد، هر دويشان شيميايي هم هستند. وقتي برادرم فهميد كه همسرم شهيد شده است، حالش خيلي بد شد و تا چند روز در بيمارستان بود. اصلاً باورش نمي‌شد؛ چون خيلي كرم‌الله را دوست داشت و همه جا با هم بودند. اصلاً داشت ديوانه مي‌شد. تا مدت‌ها ديگر خانه‌ام نمي‌آمد، مي‌گفت: «نمي‌توانم توي چشم‌هاي دخترت «سعيده» نگاه كنم. حس مي‌كنم انگار چشم‌هاي خود شهيد دارد به من نگاه مي‌كند.»
منبع: ماهنامه امتداد شماره 56




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما