سفيران آسمان هشتم و آهوان دشت آهن

«والفجر هشت»، از پرحادثه‌ترين عمليات‌هاي آبي و خاکي بود. آب‌هاي اروند با هشتاد تا صد کيلومتر سرعت، با تلاطم و همهمه و جزر و مد، خودش را مي‌کشيد به سوي اروند کبير و ساعتي بعد هجوم مي‌برد به سمت اروند صغير. زمستان بود و هوا سرد و کشنده، با شب‌هايي كه سوز سرما تا مغز استخوان را مي‌سوزاند. ما که از نيرو‌هاي رزمي گردان «حمزه» بوديم، در تصورمان نمي‌گنجيد که بخواهيم از اين نقطه به دشمن حمله كنيم. آن سوتر، رو در روي ما، در
يکشنبه، 4 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سفيران آسمان هشتم و آهوان دشت آهن

سفيران آسمان هشتم و آهوان دشت آهن
سفيران آسمان هشتم و آهوان دشت آهن


 

نویسنده : غلام‌علي نسائي




 
خاطره‌اي از «شعبان‌علي صالحي»، جانباز شيميايي و آزادة مفقودالاثر
«والفجر هشت»، از پرحادثه‌ترين عمليات‌هاي آبي و خاکي بود. آب‌هاي اروند با هشتاد تا صد کيلومتر سرعت، با تلاطم و همهمه و جزر و مد، خودش را مي‌کشيد به سوي اروند کبير و ساعتي بعد هجوم مي‌برد به سمت اروند صغير. زمستان بود و هوا سرد و کشنده، با شب‌هايي كه سوز سرما تا مغز استخوان را مي‌سوزاند. ما که از نيرو‌هاي رزمي گردان «حمزه» بوديم، در تصورمان نمي‌گنجيد که بخواهيم از اين نقطه به دشمن حمله كنيم. آن سوتر، رو در روي ما، در هشتصد متريمان، گربه‌هايي وحشي، با کلاه‌خودهاي سرخ و تمام تجهيزات، نه در انتظار ما، که نظاره‌گر اروند پرتلاطم و وحشت‌آور بودند. آن‌ها نيز هرگز در مخيلة تاريکشان نمي‌گنجيد که بسيجي با آن همه شجاعت و توانايي بتواند از اين رود پرتلاطم عبور کند؛ به‌ همين خاطر آن‌ها نيز آرام، در پشت اروند، به آيندة نامعلومشان مي‌انديشيدند.
بچه‌هاي گردان «حمزة سيدالشهدا» از لشکر «25 کربلا» به فرمان‌دهي شهيد «صادق مکتي» و گردان «يا رسول(ص)» به فرمان‌دهي «يحيي خاکي»، و حضور مداوم «مرتضي قرباني» در خط اول، مي‌رفتند تا آن راز نامکشوف را در عبور از اروند بگشايند.
يك شب توي سنگر، تو حال خودم بودم که كسي از بيرون صدايم زد؛ خيلي رسمي. انگار دارند از بلندگو صدا مي‌کنند: «بردار «شعبان‌علي صالحي»، جمعي گردان حمزة سيدالشهدا(ع) به فرمان‌دهي.»
از جا پريدم و زدم بيرون. مات و متحير بودم. راه افتادم سمت سنگر فرمان‌دهي. جلوي سنگر متوجه شدم كه پا برهنه‌ام، داخل شدم. فانوس کم‌سويي وسط مجلس بود. آقا صادق، آقا يحيي، آقا «محسن»، شهيد «شيرسوار» و دوسه نفر ديگر مثل خودم نشسته بودند. سلام کردم و آرام نشستم. داشتم فكر مي‌كردم، کي بود که صدايم زد و غيب شد؟ سه ساعت بحث و گفت‌وگو، نقشه‌خواني، کالک، بررسي موانع، آروند صغير و کبير، سرعت آب، جلسة محرمانة فوق سري و... تا نزديک‌هاي صبح طول کشيد.
کار شناسايي پس از نماز صبح شروع شد. مرتضي قرباني، فرماندة لشکر 25 کربلا، صبح و شب مي‌آمد و مي‌رفت. گردان‌ها کم‌کم آمادة رزم مي‌شدند. چند روز قبل از عمليات، حال همه تغيير مي‌كرد. آن‌ها که شوخ و بذله‌گو بودند، گوشه‌گير و کم‌ گفت‌و‌گوي مي‌شدند، بچه‌ها حالشان عوض مي‌شد. شايد خودشان بي‌خبر بودند، اما خوب که به چهره‌هايشان نگاه مي‌کردي، حال غريبي داشتند؛ مثل مسافري که مي‌خواهد پا در سفر بگذارد. دل تنگي‌هايي نه از جنس اندوه، همه جا، توي دل ‌همه فوران كرده بود.
چند روز از کار شناسايي گذشت. دريافتيم که در آستانة يك اتفاق بزرگ و باورنکردني هستيم. شب بيست‌و‌يکم بهمن 1364 بود که خط‌شکنان گردان يا رسول(ص) عازم خط شدند و گردان حمزه در انتظار مرحلة دوم عمليات قرار گرفت.
گردان يا رسول(ص)، به فرمان‌دهي يحيي خاكي، از بچه‌هاي بندرگز به خط دشمن زدند، از اروند عبور کردند و سد سخت آهنين دشمن را در مرحلة اول شکستند.
ذره‌اي خواب به چشمانمان نرفت. منتظر فتح و پيروزي گردان يارسول(ص) بوديم. اذان صبح، آماده با حمايل‌هاي بسته ايستاديم به نماز. همان‌جا بود که پيک خوش‌خبري دل همه را شاد کرد. سر از پا نمي‌شناختيم. هنوز هوا تاريک بود که به‌طرف خط شکسته شدة دشمن حرکت کرديم. از بچه‌هاي گردان يارسول(ص) گذشتيم و به سه‌راهي «فاو ـ النهار» و «فاو ـ البصره» رسيديم؛ جايي که تانکر‌هاي نفت قرار داشتند. از همان‌جا به فرمان‌دهي شهيد صادق مکتبي، تا هفت کيلومتر پيش رفتيم. عراقي‌ها كه سست شده بودند، يک نفس، عقب نشستند.
نزديك ظهر بود که به ما دستور عقب‌نشيني دادند. بدون پدافند يا جاي‌گزيني نيروي تازه نفس، گفتند، برگرديم. ما تابع دستور فرمان‌ده بوديم؛ دستوري که در آخر به حضرت امام و صاحب‌الزمان(عج) مي‌رسيد. برگشتيم به سه‌راهي فاو ـ النهار و فاو ـ البصره و پدافند کرديم. شب دوم، دوباره از نقطه‌اي ديگر، به ‌طرف عراقي‌ها تا نزديکي‌هاي کارخانة نمک هجوم برديم و همان‌جا دوباره پدافند کرديم.
هرجا به ما مي‌گفتند به خاکريز دشمن بزنيد، مي‌زديم. مي‌گفتند پدافند کنيد، پدافند مي‌کرديم. در شب اول، متوجه حضور صدها تانک در يک کيلومتري‌مان، آن‌سوي کارخانة نمك شديم. تازه هوا تاريک شده بود و لحظه به لحظه بر تعداد نيروهاي عراقي افزوده مي‌شد. در آن تاريکي و سرما، شايد بيش از سيصد تانک، سمت ما آرايش گرفته بودند؛ بدون هيچ تحرکي، اما خيره ‌کننده و تعجب‌برانگيز. همة تانک‌ها، نورافکن‌هاي قوي خود را روشن كرده بودند و شب مانند روز روشن شده بود. وحشت كرده بوديم و نمي‌دانستيم هدف آن‌ها از اين حرکت نامتعارف جنگي چيست؟
تا صبح هيچ‌يک از ما نتوانست براي لحظه‌اي از آن نور‌هاي خيره ‌کننده چشم بردارد. دشمن مثل گربه‌اي خشمگين در شب، توي چشم‌هاي ما خيره مانده بود. قصد مقابله با ما را نداشت، تنها هدفش اين بود كه مانع عبور ما شود. هفت شبانه‌روز، بدون کوچک‌ترين تحرکي؛ نه از سمت دشمن، نه از طرف ما گذشت. نه آتشي، نه گلوله‌اي، نه خمپاره‌اي.
 
صبح روز هشتم، مرتضي قرباني، صادق مکتبي، فرماندة گردان حمزه و بچه‌هاي گردان را فرا خواند. ساعت ده صبح، قرباني بي‌تکلف، ساده و روان گفت: «برادر مکتبي! خداي متعال به لطف خودش، يك راه برون‌رفت از اين بن‌بست را پيش پايمان گذاشته.»
همه نيم‌خيز شديم. آقا مرتضي، با لحني خاص و شيرين، بدون رعايت مراتب نظامي ادامه داد: «ببينيد برادرها، رفقا، برادر مکتبي! تنها راه برون‌رفت از اين بن‌بست و سد آهنين دشمن، عمليات در روز است.»
وقتي اين حرف را زد، صداي صلوات همة فضا را پر کرد. انگار نسيمي وزيدن گرفت، دل‌ها را تکاند و نم‌نم اشک‌‌ها را جاري كرد. آن همه يأس و نااميدي، ناگهان تبديل به اميد شد. خستگي هشت‌روزه در پشت آن همه نورافکن‌ها و شيطنت‌هاي شيطان از تنمان بيرون رفت. آن سد سخت آهنين، شکست و خرد شد. آخر عراق هيچ تصور نمي‌كرد که ما بخواهيم در روز حمله کنيم. تا به حال پيش نيامده بود که عملياتي را به‌خصوص در نقاط حساس، در روز روشن انجام دهيم.
آقا مرتضي گفت: «برادر مکتبي! به لطف خداوند، ياري سيدالشهدا(ع) و ائمة اطهار(ع)، نيروهايت را سريع آماده‌باش بزن و يك سازمان‌دهي مجدد بكن. ان‌شاءالله پيروزي با ماست.»
برادر مکتبي بچه‌ها را جمع کرد. بيست‌‌وپنج نفر را دست‌چين كرد و صدا زد: «بردار شيرسوار، بردار شعبان صالحي، بردار محسن قرباني و...»
تمام نيروهايي که يا فرماندة گروهان بودند، يا معاون، يا فرماندة دسته جمع كرد. زيارت عاشورا خوانديم و راهي ميدان نبرد شديم. دو تا تيربار، شش تا آرپي‌چي، مهمات و دو تا تانک، چند تک تير‌انداز‌ با يك قناسه‌چي دلير و بلندقامت.
آقا مرتضي هم كه خودش يك سري از نيروها را دست‌چين کرده بود، گفت: «به حول و قوة الهي، ما شما را تأمين مي‌كنيم.»
به بي‌سيم‌چي مکتبي هم سفارش کرد كه پابه‌پاي مکتبي باشد، گوش به فرمان.
پانصدمتري دشمن درگير شديم، جايي که عراقي‌ها اصلا فکرش را نمي‌کردند. درگيري شديد شد و مهماتمان ته کشيد. آتش دشمن شروع شد و نيرو‌هاي تأمين بين ما و آتش سنگين دشمن جا ماندند. آقا مرتضي به شهيد مكتبي بي‌سيم زد که تحت هيچ شرايطي برنگرديد، بگذاريد همان‌جا عراقي‌ها با شما درگير باشند.
تا ساعت دو بعد‌ازظهر، صادق به ما گفت که بايد از پهلوي دشمن بجنگيم. رفتيم و بعد از دو ساعت درگيري شديد، حدود صد متر از خاکريز دشمن را گرفتيم. قسمتي از پهلوي دشمن شکافته شد. قرارگاه اوليه‌ش را منهدم کرديم. مرتضي دستور داد، اگر دشمن تا ده متري شما هم آمد، مقاومت کنيد، خدا با ماست. به شهيد مکتبي هم دستور داد بيايد عقب و نيروهايش را در محل تصرف شده، مستقر کند. مکتبي بلند شد و رفت به طرف نيرو‌هايش؛ تنها و بدون بي‌سيم‌چي.
ساعت چهار‌‌و‌نيم بعد‌ازظهر، آتش دشمن به‌شدت سنگين شد. قرار بود شهيد مکتبي، نيروهايش را بياورد، ولي در نيمة راه ماند. مهماتمان به کلي تمام شده بود. تا آن موقع پشت همان خاکريز پدافند کرديم. هرچه بي‌سيم زديم، از شهيد مکتبي خبري در دست نبود. همه نگران شديم. لحظه به لحظه بر آتش دشمن افزوده مي‌شد. راه عقبه بسته شد. دشمن پشت سرمان را به‌شدت مي‌کوبيد. آتش چنان سنگين بود که هيچ نيرويي جرأت سر بلند کردن نداشت.
ساعت پنج‌و‌نيم بود که ديديم صد تا تانک مي‌غرند و به‌سمت ما مي‌آيند. سرم را از سنگر بيرون آوردم. فاصلة ما با تانک‌ها فقط ششصد متر بود. مرتضي قرباني زير آتش حجيم و سنگين فقط مي‌گفت: «ان‌ الله مع الصابرين»
آن‌چه براي ما بيست‌وپنج نفر مانده بود، دو تا قبضه آرپي‌چي و چهار تا گلوله‌ بود. هرچه پشت بي‌سيم تقاضاي کمک و آتش کرديم، خبري نشد. از قرارگاه گفتند: «نمي‌شود نيرو فرستاد، آن‌قدر آتش دشمن سنگين است که تحت هيچ شرايطي امکان هدايت نيروها به طرف شما نيست. مقاومت کنيد، به لطف خدا، اصلا نبايد يك متر هم عقب بنشينيد. اگر جنگ تن به تن هم شد، بمانيد، خدا با ماست.»
دلواپسي‌مان براي صادق مکتبي و مرتضي قرباني، به اوج خودش رسيده بود. تانک‌ها لحظه به لحظه به ما نزديک‌تر مي‌شدند. محسن قرباني، جانشين «جمشيد کارگر»، فرماندة گروهان، ايستاد روبه‌روي ما، روي شانة خاکريز و گفت: «هيچ‌کدام حق نداريد کوچک‌ترين حركتي بکنيد، بگذاريد تانک‌ها بيايند نزديک.»
و نشست روي شانة خاکريز.
بلند شدم و گفتم: «بردار محسن! رسيدند به پانصد متري.»
گفت: «صبر کنيد، بگذاريد بيايند.»
داد ‌زدم: «رسيدند به چهارصد متري.»
فرياد کشيدم: «رسيدند به سيصد متري.» سرم را کوبيدم به خاکريز و فرياد کشيدم:« محسن! رسيدند به دويست متري‌.»
بلند شدم، دست‌هايم مي‌لرزيد. نمي‌خواستم تمرد کنم، اما چاره‌اي نبود. محسن کلاشينکفش را کشيد و يك رگبار هوايي زد. داد کشيد: « اگر شليک کنيد، به خداي شهيدان، مي‌زنمتان.»
سرخ شده بود و مي‌لرزيد. من هم مي‌لرزيدم. شيرسوار هر دومان را کشيد. با پشت سر خورديم روي شيب خاکريز.
شيرسوار رو به همه کرد و داد زد: «اطيعوالله و اطيعوا الرسول. شماها چه‌تان شده است؟ مگر همين دوسه روز پيش نبود که تانک‌هاي دشمن جلويمان صف كشيده بود؟ ارداة قلبي‌مان كجا رفته؟»
به گريه افتادم. نشستم پشت بي‌سيم و فريادکشيدم: «تانک، تانک، تانک...»
از آن‌سوي خط، يکي محکم و استوار جواب داد: «ا‌ن‌ الله مع الصابرين...»
گوشي از دستم افتاد. تانک‌ها در چند قدمي ما بودند. ترس من از کشته شدن نبود، دلم نمي‌خواست تانک‌ها از خاکريز بگذرند.
آرام گفتم: «بردار محسن! تانك‌ها دارند مي‌آيند بالا، دارند مي‌آيند روي شانة خاكريز، چه کنيم؟»
بعد افتادم روي زمين. محسن هم حال غريبي داشت.
ناگهان يکي از بچه‌ها داد کشيد: «نيرو‌هاي کمکي، نيرو‌هاي کمکي!»
تا به خودم بيايم، پشت خاکريز پر شده بود از رزمنده‌هاي که هركدام يك آرپي‌جي روي شانه‌هايشان بود. بهت‌زده دست يکي‌شان را گرفتم و گفتم: «شما... شما نيروي کمکي هستيد؟»
با به لهجة مشهدي توي گوشم داد کشيد: «ما گردان امام رضاييم(ع)، گم شده‌ايم. کارخانة نمک راهش از همين‌جاست؟»
همه‌مان بهت‌زده بوديم. محسن همه را نشاند پاي خاکريز. هشتادو‌پنج نفر رزمندة گردان امام رضا(ع)، ضد زره، همه با آرپي‌چي و کلي مهمات و گلوله گم شده بودند و ما مثل آهوهايي بوديم كه به دنبال ضامن مي‌گشتند. «السلام عليک يا علي ابن موسي الرضا(ع)»

پي‌نوشت‌ها:
 

شهيد صادق مکتبي پس از عمليات «والفجر 8»، هنگام وضو گرفتن، مظلومانه به شهادت رسيد.
شعبان‌علي صالحي، فرماندة گردان يک از گردان يا رسول(ص)، ظهر روز چهارم خرداد 1367، به اسارت دشمن در آمد و چهار سال اسير و مفقودالاثر بود. وي اکنون بر اثر جراحت‌هاي ناشي از جنگ و اسارت، در بيمارستان «ساسان» تهران بستري است. برايش دعا کنيد، حالش رو به راه نيست. التماس دعا!
 

منبع:ماهنامه امتداد شماره 56




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما