شبي در خاك دشمن
نویسنده : ابوالفضل محمدي، همرزم شهيد
به ياد سردار شهيد «مهدي شرعپسند»
در سال 60، با دو نفر از بچهها به جبهه اعزام شدم و به پادگان ابوذر رفتم. شهيد «شرعپسند»، مسئوليت غرب كشور را بهعهده داشت و من نيز كه در سال 59، براي حفاظت، بهعنوان بسيجي به پادگان شهيد «بهشتي» عظيميه ميرفتم، همانجا با او آشنا شدم. وقتي مرا در پادگان ابوذر ديد، در آغوشم گرفت و خيلي محبت نمود. چون عمليات «بازيدراز» در پيش بود، نيروها را براي عمليات سازماندهي ميكرد، با اصرار زيادي به من گفت: «بايد فرماندة گروهان شوي.»
گفتم: «آقا مهدي! من ميخواهم بهعنوان نيروي عادي در عمليات حضور داشته باشم؛ چون تجربة زيادي ندارم و به منطقه هم آشنايي ندارم.»
گفت: «من كه با تو آشنا هستم. اين چند روزي كه فرصت داريم، خودم با منطقه آشنايت ميكنم.»
شهيد «محمدي»، داماد عمويم را هم جانشين من قرار داد. بعد از عمليات بازيدراز به عقب برگشتيم. به ما گفت: «شما چند روزي را به مرخصي برويد.»
يك ماشين نيسان را هم كه بر اثر اصابت گلولة توپ، شيشههايش ريخته بود، به ما داد و گفت: «اين ماشين را هم با خودتان به عقب ببريد، زنگ ميزنم مسجد جامع تا ماشين را تعمير كنند. موقع برگشت آن را پر از جنس كنيد و با خودتان بياوريد.»
نامهاي نوشت و به من داد، ما هم ماشين را تحويل مسجد جامع داديم.
وقتي رفتيم، گفت: «شما در خط، پدافند كنيد و با گروه شناسايي در منطقه كار كنيد.»
حدود سه ماه با گروه شناسايي كار كرديم. مداوم پيش من ميآمد، يك روز گفت: «ميخواهم با شما براي شناسايي منطقه بيايم و از نزديك، نيروهاي دشمن را برآورد كنيم.»
من گفتم: «آقا مهدي! شما نبايد بياييد؛ چون فرمانده هستيد و ما به شما احتياج داريم.»
او گفت: «من و شما نداريم. من بايد به منطقه تسلط داشته باشم.»
خيلي اصرار كرديم، اما قبول نكرد. نماز مغرب را كه خوانديم، به راه افتاديم. دشت ذهاب دست عراقيها بود. از سمت چپ دشت ذهاب، وارد محدودة دشمن شديم. آية «و جعلنا» را زمزمه ميكرديم. پشت سر دشمن، يك جاي غار مانند بود، به آنجا رفتيم و حدود چهار ساعت در آنجا مانديم. آقا مهدي نماز شبش را در همانجا خواند. از پشت دشمن بهسمت كوه «بمو» كه در سمت راست دشت ذهاب بود و آن موقع دست عراقيها بود، رفتيم. بين كوه بمو و دشت ذهاب يك رودخانة پرآب بود كه وارد خاك عراق ميشد. باران نمنم ميباريد و همة ما خيس شده بوديم كه به ميدان مين دشمن رسيديم. با آقا مهدي چهار نفر بوديم. دو نفر مواظب اطراف بودند و دو نفر نيز معبر باز ميكرديم. با خنثي كردن آخرين مين، به سمت نيروهاي خودي حركت كرديم. در اين موقع، عراقيها متوجه حضور ما شدند. اما آقا مهدي گفت: «به هيچ عنوان با نيروهاي عراقي درگير نشويد؛ زيرا ممكن است منطقه شناسايي شود.»
آنها بهسمت ما شليك ميكردند. نزديك اذان صبح بود كه ما به نيروهاي خودي رسيديم. آقا مهدي گفت: «ما بايد در اين منطقه يك عمليات ضربتي عليه دشمن شروع كنيم؛ زيرا از وجود ما در منطقه آگاه شده است و نيروهاي خود را افزايش ميدهد.»
فرداي آن شب، آقا مهدي يك گروه ضربتي تشكيل داد و با فرماندهي خودش عمليات آغاز شد. هنگام اذان صبح به مقر برگشتيم؛ در حاليكه خسارات و تلفات زيادي به نيروهاي عراقي وارد كرده بوديم.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 56
در سال 60، با دو نفر از بچهها به جبهه اعزام شدم و به پادگان ابوذر رفتم. شهيد «شرعپسند»، مسئوليت غرب كشور را بهعهده داشت و من نيز كه در سال 59، براي حفاظت، بهعنوان بسيجي به پادگان شهيد «بهشتي» عظيميه ميرفتم، همانجا با او آشنا شدم. وقتي مرا در پادگان ابوذر ديد، در آغوشم گرفت و خيلي محبت نمود. چون عمليات «بازيدراز» در پيش بود، نيروها را براي عمليات سازماندهي ميكرد، با اصرار زيادي به من گفت: «بايد فرماندة گروهان شوي.»
گفتم: «آقا مهدي! من ميخواهم بهعنوان نيروي عادي در عمليات حضور داشته باشم؛ چون تجربة زيادي ندارم و به منطقه هم آشنايي ندارم.»
گفت: «من كه با تو آشنا هستم. اين چند روزي كه فرصت داريم، خودم با منطقه آشنايت ميكنم.»
شهيد «محمدي»، داماد عمويم را هم جانشين من قرار داد. بعد از عمليات بازيدراز به عقب برگشتيم. به ما گفت: «شما چند روزي را به مرخصي برويد.»
يك ماشين نيسان را هم كه بر اثر اصابت گلولة توپ، شيشههايش ريخته بود، به ما داد و گفت: «اين ماشين را هم با خودتان به عقب ببريد، زنگ ميزنم مسجد جامع تا ماشين را تعمير كنند. موقع برگشت آن را پر از جنس كنيد و با خودتان بياوريد.»
نامهاي نوشت و به من داد، ما هم ماشين را تحويل مسجد جامع داديم.
ده روز مرخصي داشتيم. وقتي برگشتيم، ماشين آمده شده بود و آن را با پوشاك، كنسرو ماهي، لباس گرم، پتو و... پر كرده بودند. به راه افتاديم و به پادگان رسيديم. وقتي شهيد شرعپسند ما را ديد، ما را در آغوش گرفت و گفت: «شكر خدا كه هم خودتان سالم آمديد و هم اجناس مورد نياز را آورديد.»
آنها را شخصاً بين نيروها تقسيم كرد و گفت: «آقاي محمدي! با شما دو نفر كار دارم، برويم سنگر.»وقتي رفتيم، گفت: «شما در خط، پدافند كنيد و با گروه شناسايي در منطقه كار كنيد.»
حدود سه ماه با گروه شناسايي كار كرديم. مداوم پيش من ميآمد، يك روز گفت: «ميخواهم با شما براي شناسايي منطقه بيايم و از نزديك، نيروهاي دشمن را برآورد كنيم.»
من گفتم: «آقا مهدي! شما نبايد بياييد؛ چون فرمانده هستيد و ما به شما احتياج داريم.»
او گفت: «من و شما نداريم. من بايد به منطقه تسلط داشته باشم.»
خيلي اصرار كرديم، اما قبول نكرد. نماز مغرب را كه خوانديم، به راه افتاديم. دشت ذهاب دست عراقيها بود. از سمت چپ دشت ذهاب، وارد محدودة دشمن شديم. آية «و جعلنا» را زمزمه ميكرديم. پشت سر دشمن، يك جاي غار مانند بود، به آنجا رفتيم و حدود چهار ساعت در آنجا مانديم. آقا مهدي نماز شبش را در همانجا خواند. از پشت دشمن بهسمت كوه «بمو» كه در سمت راست دشت ذهاب بود و آن موقع دست عراقيها بود، رفتيم. بين كوه بمو و دشت ذهاب يك رودخانة پرآب بود كه وارد خاك عراق ميشد. باران نمنم ميباريد و همة ما خيس شده بوديم كه به ميدان مين دشمن رسيديم. با آقا مهدي چهار نفر بوديم. دو نفر مواظب اطراف بودند و دو نفر نيز معبر باز ميكرديم. با خنثي كردن آخرين مين، به سمت نيروهاي خودي حركت كرديم. در اين موقع، عراقيها متوجه حضور ما شدند. اما آقا مهدي گفت: «به هيچ عنوان با نيروهاي عراقي درگير نشويد؛ زيرا ممكن است منطقه شناسايي شود.»
آنها بهسمت ما شليك ميكردند. نزديك اذان صبح بود كه ما به نيروهاي خودي رسيديم. آقا مهدي گفت: «ما بايد در اين منطقه يك عمليات ضربتي عليه دشمن شروع كنيم؛ زيرا از وجود ما در منطقه آگاه شده است و نيروهاي خود را افزايش ميدهد.»
فرداي آن شب، آقا مهدي يك گروه ضربتي تشكيل داد و با فرماندهي خودش عمليات آغاز شد. هنگام اذان صبح به مقر برگشتيم؛ در حاليكه خسارات و تلفات زيادي به نيروهاي عراقي وارد كرده بوديم.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 56
/ج