كدام سوي مهدي ايستادهاي، مجيد!
نویسنده : كاجي
براي ابرمرد شهيد، عباسِ سپاه عليبن ابيطالب قم،«مجيد زينالدين
آقا مجيد! براي دومين بار است که آمدهام کنار مزارت تا درد دل کنم. دفعة قبل را که يادت هست؟ از ديدني پدر و مادرت آمده بودم؛ کلافه از اين که چرا نميگذاري کاري بکنم و چيزي برايت بنويسم.
مقام معظم رهبري در پيامي به مناسبت شهادت شما بزرگواران، نوشته اند: «شهادت سردار شجاع اسلام «مهدي زينالدين» و برادر فداکارش مجيد را تسليت ميگويم.»
و من بايد به حرف حضرت آقا ميرسيدم که تو را فداکار ناميد؛ واژهاي كه آن را براي ديگر شهداي شهر، چنين با صراحت بهکار نبرد. من بايد سرّ فداکاري تو را در پيام ايشان ميفهميدم و به ديگران منتقل ميكردم. مجبور شدم باز هم مثل هميشه متوسل به فرمانده ام آقا مهدي شوم. مي دانستم که تو با او كه برادرت است، چهقدر رودربايستي داري و مثل زمان حياتت در برابرش سر به زير، مؤدب و گوش به فرماني.
حتماً يادت هست، که به آقا مهدي گفتم: «اين چه وضعي است که مجيد درآورده؟ 26 سال است که نمي گذارد کسي حرفي از او بزند، فيلمي، مصاحبهاي، کتابي برايش چاب كند، شما چيزي به او بگو.»
فکر مي کنم کمي تند صحبت کردم. به آقا مهدي گفتم: «بابا! به مجيد بگو ريا در زمان حيات است که شخصي کاري انجام بدهد و بخواهد مورد تعريف و تمجيد ديگران قرار بگيرد؛ بعد از شهادت، با گفتن اعمال که ريا نميشود. بيريايي و گمنامي هم حدي دارد.»
نمي دانم آن روز آقا مهدي به تو چه گفت و تو چه تصميمي گرفتي. من آن روز قول دادم که براي شنيدن خاطرات كودكيات مزاحم خانواده ات، اقوام و فاميلت نشوم، هرچه جلوي دستم آمد، براي کتاب استفاده کنم. قول دادم فقط، يکي دو مقطع از حضورت در جبهه را در قالب خاطرات شناسايي با دو، سه نفر از همرزمانت به قلم بياورم.
آقا مجيد! بايد مرا ببخشي! وقتي به تو فکر مي کنم و خاطرههاي اولين برخوردم با تو را مرور ميكنم، از اين که فکر مي کردم علت اين که خيلي در جمع نمي-آيي، اين است كه قيافه ميگيري؛ چون برادرت فرمانده لشکر است، خجالت ميكشم. تو کم حرف مي زدي، موقع نماز جماعت و عزاداري چندصد نفري، در مقر لشکر، در انرژي اتمي «دارخوين» در گوشه اي تنها و ساکت مي نشستي و حواست به اطراف بود که كسي فيلم يا عکسي از تو نگيرد. حالا ديگر حرکاتت برايم سؤالبرانگيز شده بود كه اين چه مدل رفتاري است که اين پسر دارد؟ آن روز ها مي ديدم رفتارت خيلي عجيب و غريب است. تا دست کسي دوربين مي-ديدي، مثل جني که اسم بسم ا... شنيده، غيبت مي زد و من بيخيال برقراري ارتباط با کسي بودم که انصافاً خوش رفتار، با شخصيت، خوش قيافه، خوش تيپ، جذاب، باسواد، بچة بالاي شهر و برادر فرمانده لشکر است.
مدتي نگذشته بود كه بعضي از رفتار هايت نشان داد، قضاوت من اشتباه بوده است. تو آن قدر بزرگ بودي که همه چيز را کوچک مي ديدي؛ اسم، عنوان، برادر فرمانده لشکر بودن و... در تمام اين مدت حتي براي يک بار هم نشنيدم كه در جايي خودت را برادر فرمانده لشکر معرفي کني، و به خاطر اين که برادرت فرمانده لشکر بود، کار را به نحو احسن انجام مي دادي. به شناساييهاي پراضطراب و خطرناک مي رفتي و حاضر نبودي گزارش آن، به اسم تو باشد، ديگران مي نوشتند و امضا مي کردند. از آن همه شناسايي که رفتي، شايد فقط ده سند از تو به جا مانده باشد. اصلاً از اول، همة کارهايت خدايي بود. فقط و فقط خدا را مي ديدي و همة سعي و تلاشت اين بود که گمنام باشي و در شعاع نور خورشيد آقا مهدي محو شوي؛ هرچند يقين دارم كه اگر پس از آقا مهدي زنده ميماندي، زماني نمي گذشت که آوازه ات مثل او، سراسر جبهه را پر مي كرد و تو هم فرمانده لايق سپاه اسلام مي شدي. ولي تو هنوز هم گمنامي. 26 سال از شهادتت گذشته و باز هيچ کس از حضور و جانفشانيت در جبهه چيزي نمي داند. با خيليها صحبت کردم و از نشان سؤال کردم، سر قبر شهيد مهدي زينالدين چه ميكنيد؟ گفتند: ما براي آقا مهدي فاتحه اي مي خوانيم.
اصلاً يادشان مي رود که تو هم در کنار مهدي آرميدهاي؛ با اينكه ايمان دارم، مزارت محل رفتوآمد ملائکه است.
آقا مجيد! تو براي من هم گمنامي؛ چون الآن که کنار مزارت نشسته ام، واقعيتش نمي دانم قبرت كدام سمت است، چپ يا راست؟ مرد حسابي! اينبار خودت را زير سنگ قبر بزرگي که به مزار پاکتان هديه کردهاند، مخفي کردهاي؟ باشد آقا مجيد! قصة گمنامي تو، قصة زيبا و جذابي است که بايد کتاب ها از آن نوشت.
تصميم گرفتم سر قولم بايستم و مزاحم خانوادهات نشوم، ولي بايد زواياي زندگي قشنگت را به قلم ميكشيدم. گفتم، به محل سکونتت که آن جا درس مي-خواندي، مي روم و از طريق مدرسه و همکلاسي هايت، خاطرات دوران تحصيلت در خرمآباد را به قلم مي آورم؛ ولي متأسفانه مدرسه اي که در آن درس مي-خواندي، در زمان جنگ بمباران شده، همة اسناد از بين رفته و پيدا کردن همکلاسي ها کاري دشوار و ناممکني بود. مي خواستم با دوستان و هم محليهايت در خرمآباد ارتباط برقرار کنم، ديدم محل سکونتتان بمباران و خانه اي که شما در آن زندگي مي کرديد، مقداري تخريب شده است. باز ياد قول و قرار آن روز، کنار قبرت افتادم. حس کردم هر جا بخواهم خارج از شرط و شروطي که با هم گذاشتهايم، حرکت کنم، به نتيجه نمي رسم.
آقا مجيد! درست است كه شهادتت در کردستان، در جاده ي سردشت ـ بانه رقم خورد، ولي سردار «جعفري» سال 61-60 تو را در کردستان ديده بود، ميگفت، نوجوان خوشسيما و باصلابت. ميگفت، با آقا مهدي دوست بودم، ولي چهرة خوشسيماي مجيد در مهاباد کردستان، در ذهنم نقش بسته و بعد ديگر نديدم مجيد به کجا رفت، در چه واحد پايگاهي مشغول شد و پيش چشم من آفتابي نشد.
بگذرم آقا مجيد! خيلي از نسل اولي ها درگيري هاي نفس گير کردستان، عمليات هاي کمين و ضد کمين، بيرحمي ضد انقلاب در به شهادت رساندن بچه ها و حتي سر بريدن و قطعه قطعه کردن بدن ها را به ياد دارند و من فقط بايد از آن همه درگيري هاي سخت و نفس گير، به نقل از سردار جعفري بنويسم: مجيد در مهاباد کردستان، بسيجي بينام و نشاني بود؛ چون معتقد بود، خدا مي داند کفايت مي کند.
برادر مجيد! دفعات حضور تو را با آقا مهدي در جبهه، پيش از تأسيس تيپ و لشکر 17، کسي نمي داند؛ شايد شهيد «حسن باقري» که با آقا مهدي رفيق و شفيق بود، مي دانست، که او هم الآن پيش شماست. از آن خاطرات هم عبور ميکنم؛ چون تو معتقدي، خدا مي داند، کافي است.
مرد بي ادعا! يک سؤال ذهنم را آزار مي دهد، چرا تو که آن قدر عاشق آقا مهدي بودي و او، هم برادرت بود، هم استادت، هم فرماندهات و هم رفيق صميميات، يک عکس يادگاري با هم نيانداختيد؟ مگر تو آموزش عکاسي نديده بودي؟ آن وقت که در جبهه شايد تعدادي انگشتشمار آموزش عکاسي ديده بودند و با اين فن آشنا بودند، تو چرا خود را از دوربين و عکس معاف کردي؟ من صرف اين که آقا مهدي فرمانده مان بود، باهاش عکس انداختم و به هزار نفر نشان دادم، آن وقت تو يک عکس با نينداختي. ميبيني؟ بازهم يادم رفت که تو تلاش مي کردي براي گمنامي. اگر با آقا مهدي عکس ميگرفتي، شايد چاپ مي شد و بعضي مجيد را مي شناختند که: «اين شهيد، برادر فرمانده لشکر است.» و زير عکس مي نوشتند: «سردار شهيد مجيد زينالدين»
برادر مجيد! عذرخواهي مي کنم؛ چون آن قدر نگفتي و ننوشتي که قلم به دستم چسبيده است و کلمات و خاطرات فوران مي کند. مي خواهم «والفجر مقدماتي» را به يادت بياورم! همان شب جنگ با زمين رملي، بعد جنگ با موانع متراکم دشمن، مرحلة سوم جنگ با کمين هاي دشمن و مرحلة چهارم جنگ با نيرو هاي اصلي دشمن. امروز نام فکه، جهاني شده است، يادماني به پا شده و مقتلي نام گذاري شده است و سالانه هزاران نفر به ياد شهداي فکه مرثيهسرايي مي کنند. از همه جاي ايران و حتي بعضي از کشورهاي اسلامي به آن جا مي روند و بعضي راويان هم از شب حمله، کانال «کميل» و «حنظله» و موانع مي گويند. کانال کميل و حنظله نام محليهايي است که بچه هاي لشکر «27 حضرت رسول» از آنها گذشتند؛ همان دو کانال موانع ضد تانكي که شما حدود ده کيلومتر از آن عبور کرديد، جلو رفتيد، سنگرهاي کمين و خط اصلي دشمن را در هم شکستيد و از دشمن اسير گرفتيد. وقتي بعضي ها از ماندن بچه-هاي لشکر 27 در اين کانال ها مي گويند و توجهي به شرايط زمين و دشمن نميكنند،...
ياد رشادتهاي تو، شهيد «قديري»، شهيد «نظري»، گردان هاي خط شکن لشكر 17 و حتي ياد شهيد «احمد کاظمي» و بچه هاي لشکر «8 نجف اشرف» ميافتم، که چگونه در آن شب، برقآسا از موانع عبور کردند و از دشمن اسير گرفتند. وقتي راويان فقط محدودة کوچکي از عمليات، آن هم رشادتهاي بچههاي لشکر 27 را تعريف مي کنند، از غربت و مظلوميت بچه ها ميگويند و همه را مي گريانند، جاي شما و امثال شما را خيلي خالي مي بينم. که بياييد و از روحية سلحشوري بچهها بگوييد، که چگونه، آن شب به دشمن تاختند و دشمن را آواره کردند. صد حيف که نگفتيد و ننوشتيد تا مردم، بيشتر، بسيجيان از جنس خميني(ره) را بشناسند. آري شما معتقد بوديد كه کار براي خدا در اين عالم گم نمي شود.
آقا مجيد! کم مي آورم. از طرفي مي خواهم فقط از حضورت در جبهه بگويم تا اگر کسي در آينده خواست چيزي بنويسد، حداقل کمي اطلاعات اوليه داشته باشد و از طرفي مي ترسم از شرط با شما عدول کنم. خاطرات حضور در «والفجر 3» مهران ـ که منجر به شهادت مسئول واحد اطلاعات و تخريب لشکر 17 شد ـ و نبرد سخت بچه ها در سال 62 هيچگاه از يادم نميرود. هروقت از آن مسير به زيارت کربلا مشرف مي شوم، خود را مديون حماسهآفريني شما شهدا مي دانم. يک بار در آن مسير، براي مردم خاطرات حماسهآفريني بچه هاي لشکر 17 را گفتم و اين شعر اشک زائران و پدر و مادر شهدا را در آورد:
آي شهدا بلند بشيد با هم بريم به کربلا
با هم بريم به ديدن شاه شهيد نينوا
حسين من حسين من (4)
بگذرم، کنار مزارتان مجلس روضه خواني به راه نيندازم. حرف دلم زياد و وقت تنگ است. برادر مجيد! سال 71 براي تفحص شهدا به منطقة پنجوين عراق، منطقة عملياتي «والفجر 4» رفتيم؛ همان ارتفاعات بلند و مسيرهاي صعبالعبوري که با بچه هاي شناسايي رفتيد. «منصور پورحيدري» چشم به نقشة عملياتي والفجر 4 دارد و لحظه لحظة خاطرات با شما بودن را فراموش نکرده است؛ گويي هنوز با آن خاطره ها زندگي مي کند.
برادر مجيد! ميخواهم از «خيبر» چيزي ننويسم؛ همينقدر بگويم كه دشمن آن قدر در جزيره آتش مي ريخت که زمين و زمان آتش گرفته بود. خيلي از بچه ها، ـ بچه هاي گردان امام رضا(ع)، محمد رسولالله(ص) و... ـ مفقود شدند و بعضي ها هم هنوز گمنامند. حالا چگونه در بين آن همه دود و آتش ردپايي از تو پيدا کنم. وقتي که هميشه براي گمنامي تلاش مي کردي، فقط «ابوالفضل جعفري» مي گفت: مجيد براي روحيه دادن به بچه ها گاهي معرکه گيري مي کرد، تا لبخند بر لب بچه ها باشد.
آقا مجيد! به قول و قرارم عمل کردم. فقط چند خاطره از دوران کودکيات که دم دستم بود و چند خاطره از شناسايي از خط پدافند پاسگاه «زيد» عراق و آخرين شناسايي که در برگشت از آن به شهادت رسيدي را به قلم آوردم؛ همان شناسايي تا عمق پنجاه کيلومتري خاک دشمن كه گاهي سه تا پنج شبانه روز طول ميکشيد و هدف، شناسايي شهر ماووت عراق بود که با موفقيت انجام شد.
و حرف آخرم اين که هنوز هم فکر مي کنم كه شما خوب از علمدار کربلا درس گرفتي؛ درس اطاعت و ادب از برادر و چه قدر خوب عمل کردي. وقتي به قصه-ي زندگي ات، رزم و شهادتت نگاه مي کنم، تو هم در برخورد با برادرت، مهدي. بعضي ها براي حضرت عباس(ع)، هفده منسب در کربلا برشمرده اند: سقا، علمدار، سپهدار، نگهبان خيام و... ولي وقتي نگاه مي کني، از عباس با اين عظمت روايت مشهوري نميبيني؛ چون او محو برادرش حسين شده بود. مگر مي شود کسي با خصوصيات عباس حرفي براي زدن نداشته باشد؟ و مگر مي شود کسي مثل تو سال ها در جبهه باشد و از کردستان، غرب، عملياتها و شناسايي هاي مختلفش حرفي نباشد؟ يادم ميماند كه تو در صحنة درگيري، پيش از برادرت جان دادي و...
کنار مزار مهدي و مجيد زينالدين
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
آقا مجيد! براي دومين بار است که آمدهام کنار مزارت تا درد دل کنم. دفعة قبل را که يادت هست؟ از ديدني پدر و مادرت آمده بودم؛ کلافه از اين که چرا نميگذاري کاري بکنم و چيزي برايت بنويسم.
مقام معظم رهبري در پيامي به مناسبت شهادت شما بزرگواران، نوشته اند: «شهادت سردار شجاع اسلام «مهدي زينالدين» و برادر فداکارش مجيد را تسليت ميگويم.»
و من بايد به حرف حضرت آقا ميرسيدم که تو را فداکار ناميد؛ واژهاي كه آن را براي ديگر شهداي شهر، چنين با صراحت بهکار نبرد. من بايد سرّ فداکاري تو را در پيام ايشان ميفهميدم و به ديگران منتقل ميكردم. مجبور شدم باز هم مثل هميشه متوسل به فرمانده ام آقا مهدي شوم. مي دانستم که تو با او كه برادرت است، چهقدر رودربايستي داري و مثل زمان حياتت در برابرش سر به زير، مؤدب و گوش به فرماني.
حتماً يادت هست، که به آقا مهدي گفتم: «اين چه وضعي است که مجيد درآورده؟ 26 سال است که نمي گذارد کسي حرفي از او بزند، فيلمي، مصاحبهاي، کتابي برايش چاب كند، شما چيزي به او بگو.»
فکر مي کنم کمي تند صحبت کردم. به آقا مهدي گفتم: «بابا! به مجيد بگو ريا در زمان حيات است که شخصي کاري انجام بدهد و بخواهد مورد تعريف و تمجيد ديگران قرار بگيرد؛ بعد از شهادت، با گفتن اعمال که ريا نميشود. بيريايي و گمنامي هم حدي دارد.»
نمي دانم آن روز آقا مهدي به تو چه گفت و تو چه تصميمي گرفتي. من آن روز قول دادم که براي شنيدن خاطرات كودكيات مزاحم خانواده ات، اقوام و فاميلت نشوم، هرچه جلوي دستم آمد، براي کتاب استفاده کنم. قول دادم فقط، يکي دو مقطع از حضورت در جبهه را در قالب خاطرات شناسايي با دو، سه نفر از همرزمانت به قلم بياورم.
آقا مجيد! بايد مرا ببخشي! وقتي به تو فکر مي کنم و خاطرههاي اولين برخوردم با تو را مرور ميكنم، از اين که فکر مي کردم علت اين که خيلي در جمع نمي-آيي، اين است كه قيافه ميگيري؛ چون برادرت فرمانده لشکر است، خجالت ميكشم. تو کم حرف مي زدي، موقع نماز جماعت و عزاداري چندصد نفري، در مقر لشکر، در انرژي اتمي «دارخوين» در گوشه اي تنها و ساکت مي نشستي و حواست به اطراف بود که كسي فيلم يا عکسي از تو نگيرد. حالا ديگر حرکاتت برايم سؤالبرانگيز شده بود كه اين چه مدل رفتاري است که اين پسر دارد؟ آن روز ها مي ديدم رفتارت خيلي عجيب و غريب است. تا دست کسي دوربين مي-ديدي، مثل جني که اسم بسم ا... شنيده، غيبت مي زد و من بيخيال برقراري ارتباط با کسي بودم که انصافاً خوش رفتار، با شخصيت، خوش قيافه، خوش تيپ، جذاب، باسواد، بچة بالاي شهر و برادر فرمانده لشکر است.
مدتي نگذشته بود كه بعضي از رفتار هايت نشان داد، قضاوت من اشتباه بوده است. تو آن قدر بزرگ بودي که همه چيز را کوچک مي ديدي؛ اسم، عنوان، برادر فرمانده لشکر بودن و... در تمام اين مدت حتي براي يک بار هم نشنيدم كه در جايي خودت را برادر فرمانده لشکر معرفي کني، و به خاطر اين که برادرت فرمانده لشکر بود، کار را به نحو احسن انجام مي دادي. به شناساييهاي پراضطراب و خطرناک مي رفتي و حاضر نبودي گزارش آن، به اسم تو باشد، ديگران مي نوشتند و امضا مي کردند. از آن همه شناسايي که رفتي، شايد فقط ده سند از تو به جا مانده باشد. اصلاً از اول، همة کارهايت خدايي بود. فقط و فقط خدا را مي ديدي و همة سعي و تلاشت اين بود که گمنام باشي و در شعاع نور خورشيد آقا مهدي محو شوي؛ هرچند يقين دارم كه اگر پس از آقا مهدي زنده ميماندي، زماني نمي گذشت که آوازه ات مثل او، سراسر جبهه را پر مي كرد و تو هم فرمانده لايق سپاه اسلام مي شدي. ولي تو هنوز هم گمنامي. 26 سال از شهادتت گذشته و باز هيچ کس از حضور و جانفشانيت در جبهه چيزي نمي داند. با خيليها صحبت کردم و از نشان سؤال کردم، سر قبر شهيد مهدي زينالدين چه ميكنيد؟ گفتند: ما براي آقا مهدي فاتحه اي مي خوانيم.
اصلاً يادشان مي رود که تو هم در کنار مهدي آرميدهاي؛ با اينكه ايمان دارم، مزارت محل رفتوآمد ملائکه است.
آقا مجيد! تو براي من هم گمنامي؛ چون الآن که کنار مزارت نشسته ام، واقعيتش نمي دانم قبرت كدام سمت است، چپ يا راست؟ مرد حسابي! اينبار خودت را زير سنگ قبر بزرگي که به مزار پاکتان هديه کردهاند، مخفي کردهاي؟ باشد آقا مجيد! قصة گمنامي تو، قصة زيبا و جذابي است که بايد کتاب ها از آن نوشت.
تصميم گرفتم سر قولم بايستم و مزاحم خانوادهات نشوم، ولي بايد زواياي زندگي قشنگت را به قلم ميكشيدم. گفتم، به محل سکونتت که آن جا درس مي-خواندي، مي روم و از طريق مدرسه و همکلاسي هايت، خاطرات دوران تحصيلت در خرمآباد را به قلم مي آورم؛ ولي متأسفانه مدرسه اي که در آن درس مي-خواندي، در زمان جنگ بمباران شده، همة اسناد از بين رفته و پيدا کردن همکلاسي ها کاري دشوار و ناممکني بود. مي خواستم با دوستان و هم محليهايت در خرمآباد ارتباط برقرار کنم، ديدم محل سکونتتان بمباران و خانه اي که شما در آن زندگي مي کرديد، مقداري تخريب شده است. باز ياد قول و قرار آن روز، کنار قبرت افتادم. حس کردم هر جا بخواهم خارج از شرط و شروطي که با هم گذاشتهايم، حرکت کنم، به نتيجه نمي رسم.
آقا مجيد! نمي دانم زنده خواهم ماند و تو هم اجازه خواهي داد تا خاطرات زيباي حضورت در جبهه سرپل ذهاب را ثبت كنم؟ آنجا كه با بهانة رانندگي و بردن «آيتالله نوري همداني» براي بازديد از جبهه ها به سرپل ذهاب رفتي و وقتي بازديد تمام شد، از آن ها خداحافظي کردي؛ آن ها به شهر بازگشتند و تو به خط مقدم رفتي و ماندني شدي. در آن روز هاي غربت جبهه هاي غرب چه کردي، شما که پانزده سال بيشتر نداشتي؟
خاطرات حضورت در جبهة سر پل ذهاب را به کسي نگفتي، جايي ننوشتي و عکسي به يادگار برجاي نگذاشتي. معتقد بودي، خدا مي داند و همين بس است. بچهمحصل پانزده ساله! نمي دانم در آن جا از نام مستعار استفاده کردي يا نه، ولي نام حقيقي ات را ملائکهالله بر کوه هاي سر به فلک کشيدة سرپل ذهاب ثبتوضبط کردهاند. آقا مجيد! درست است كه شهادتت در کردستان، در جاده ي سردشت ـ بانه رقم خورد، ولي سردار «جعفري» سال 61-60 تو را در کردستان ديده بود، ميگفت، نوجوان خوشسيما و باصلابت. ميگفت، با آقا مهدي دوست بودم، ولي چهرة خوشسيماي مجيد در مهاباد کردستان، در ذهنم نقش بسته و بعد ديگر نديدم مجيد به کجا رفت، در چه واحد پايگاهي مشغول شد و پيش چشم من آفتابي نشد.
بگذرم آقا مجيد! خيلي از نسل اولي ها درگيري هاي نفس گير کردستان، عمليات هاي کمين و ضد کمين، بيرحمي ضد انقلاب در به شهادت رساندن بچه ها و حتي سر بريدن و قطعه قطعه کردن بدن ها را به ياد دارند و من فقط بايد از آن همه درگيري هاي سخت و نفس گير، به نقل از سردار جعفري بنويسم: مجيد در مهاباد کردستان، بسيجي بينام و نشاني بود؛ چون معتقد بود، خدا مي داند کفايت مي کند.
برادر مجيد! دفعات حضور تو را با آقا مهدي در جبهه، پيش از تأسيس تيپ و لشکر 17، کسي نمي داند؛ شايد شهيد «حسن باقري» که با آقا مهدي رفيق و شفيق بود، مي دانست، که او هم الآن پيش شماست. از آن خاطرات هم عبور ميکنم؛ چون تو معتقدي، خدا مي داند، کافي است.
مرد بي ادعا! يک سؤال ذهنم را آزار مي دهد، چرا تو که آن قدر عاشق آقا مهدي بودي و او، هم برادرت بود، هم استادت، هم فرماندهات و هم رفيق صميميات، يک عکس يادگاري با هم نيانداختيد؟ مگر تو آموزش عکاسي نديده بودي؟ آن وقت که در جبهه شايد تعدادي انگشتشمار آموزش عکاسي ديده بودند و با اين فن آشنا بودند، تو چرا خود را از دوربين و عکس معاف کردي؟ من صرف اين که آقا مهدي فرمانده مان بود، باهاش عکس انداختم و به هزار نفر نشان دادم، آن وقت تو يک عکس با نينداختي. ميبيني؟ بازهم يادم رفت که تو تلاش مي کردي براي گمنامي. اگر با آقا مهدي عکس ميگرفتي، شايد چاپ مي شد و بعضي مجيد را مي شناختند که: «اين شهيد، برادر فرمانده لشکر است.» و زير عکس مي نوشتند: «سردار شهيد مجيد زينالدين»
برادر مجيد! عذرخواهي مي کنم؛ چون آن قدر نگفتي و ننوشتي که قلم به دستم چسبيده است و کلمات و خاطرات فوران مي کند. مي خواهم «والفجر مقدماتي» را به يادت بياورم! همان شب جنگ با زمين رملي، بعد جنگ با موانع متراکم دشمن، مرحلة سوم جنگ با کمين هاي دشمن و مرحلة چهارم جنگ با نيرو هاي اصلي دشمن. امروز نام فکه، جهاني شده است، يادماني به پا شده و مقتلي نام گذاري شده است و سالانه هزاران نفر به ياد شهداي فکه مرثيهسرايي مي کنند. از همه جاي ايران و حتي بعضي از کشورهاي اسلامي به آن جا مي روند و بعضي راويان هم از شب حمله، کانال «کميل» و «حنظله» و موانع مي گويند. کانال کميل و حنظله نام محليهايي است که بچه هاي لشکر «27 حضرت رسول» از آنها گذشتند؛ همان دو کانال موانع ضد تانكي که شما حدود ده کيلومتر از آن عبور کرديد، جلو رفتيد، سنگرهاي کمين و خط اصلي دشمن را در هم شکستيد و از دشمن اسير گرفتيد. وقتي بعضي ها از ماندن بچه-هاي لشکر 27 در اين کانال ها مي گويند و توجهي به شرايط زمين و دشمن نميكنند،...
ياد رشادتهاي تو، شهيد «قديري»، شهيد «نظري»، گردان هاي خط شکن لشكر 17 و حتي ياد شهيد «احمد کاظمي» و بچه هاي لشکر «8 نجف اشرف» ميافتم، که چگونه در آن شب، برقآسا از موانع عبور کردند و از دشمن اسير گرفتند. وقتي راويان فقط محدودة کوچکي از عمليات، آن هم رشادتهاي بچههاي لشکر 27 را تعريف مي کنند، از غربت و مظلوميت بچه ها ميگويند و همه را مي گريانند، جاي شما و امثال شما را خيلي خالي مي بينم. که بياييد و از روحية سلحشوري بچهها بگوييد، که چگونه، آن شب به دشمن تاختند و دشمن را آواره کردند. صد حيف که نگفتيد و ننوشتيد تا مردم، بيشتر، بسيجيان از جنس خميني(ره) را بشناسند. آري شما معتقد بوديد كه کار براي خدا در اين عالم گم نمي شود.
آقا مجيد! کم مي آورم. از طرفي مي خواهم فقط از حضورت در جبهه بگويم تا اگر کسي در آينده خواست چيزي بنويسد، حداقل کمي اطلاعات اوليه داشته باشد و از طرفي مي ترسم از شرط با شما عدول کنم. خاطرات حضور در «والفجر 3» مهران ـ که منجر به شهادت مسئول واحد اطلاعات و تخريب لشکر 17 شد ـ و نبرد سخت بچه ها در سال 62 هيچگاه از يادم نميرود. هروقت از آن مسير به زيارت کربلا مشرف مي شوم، خود را مديون حماسهآفريني شما شهدا مي دانم. يک بار در آن مسير، براي مردم خاطرات حماسهآفريني بچه هاي لشکر 17 را گفتم و اين شعر اشک زائران و پدر و مادر شهدا را در آورد:
آي شهدا بلند بشيد با هم بريم به کربلا
با هم بريم به ديدن شاه شهيد نينوا
حسين من حسين من (4)
بگذرم، کنار مزارتان مجلس روضه خواني به راه نيندازم. حرف دلم زياد و وقت تنگ است. برادر مجيد! سال 71 براي تفحص شهدا به منطقة پنجوين عراق، منطقة عملياتي «والفجر 4» رفتيم؛ همان ارتفاعات بلند و مسيرهاي صعبالعبوري که با بچه هاي شناسايي رفتيد. «منصور پورحيدري» چشم به نقشة عملياتي والفجر 4 دارد و لحظه لحظة خاطرات با شما بودن را فراموش نکرده است؛ گويي هنوز با آن خاطره ها زندگي مي کند.
برادر مجيد! ميخواهم از «خيبر» چيزي ننويسم؛ همينقدر بگويم كه دشمن آن قدر در جزيره آتش مي ريخت که زمين و زمان آتش گرفته بود. خيلي از بچه ها، ـ بچه هاي گردان امام رضا(ع)، محمد رسولالله(ص) و... ـ مفقود شدند و بعضي ها هم هنوز گمنامند. حالا چگونه در بين آن همه دود و آتش ردپايي از تو پيدا کنم. وقتي که هميشه براي گمنامي تلاش مي کردي، فقط «ابوالفضل جعفري» مي گفت: مجيد براي روحيه دادن به بچه ها گاهي معرکه گيري مي کرد، تا لبخند بر لب بچه ها باشد.
آقا مجيد! به قول و قرارم عمل کردم. فقط چند خاطره از دوران کودکيات که دم دستم بود و چند خاطره از شناسايي از خط پدافند پاسگاه «زيد» عراق و آخرين شناسايي که در برگشت از آن به شهادت رسيدي را به قلم آوردم؛ همان شناسايي تا عمق پنجاه کيلومتري خاک دشمن كه گاهي سه تا پنج شبانه روز طول ميکشيد و هدف، شناسايي شهر ماووت عراق بود که با موفقيت انجام شد.
و حرف آخرم اين که هنوز هم فکر مي کنم كه شما خوب از علمدار کربلا درس گرفتي؛ درس اطاعت و ادب از برادر و چه قدر خوب عمل کردي. وقتي به قصه-ي زندگي ات، رزم و شهادتت نگاه مي کنم، تو هم در برخورد با برادرت، مهدي. بعضي ها براي حضرت عباس(ع)، هفده منسب در کربلا برشمرده اند: سقا، علمدار، سپهدار، نگهبان خيام و... ولي وقتي نگاه مي کني، از عباس با اين عظمت روايت مشهوري نميبيني؛ چون او محو برادرش حسين شده بود. مگر مي شود کسي با خصوصيات عباس حرفي براي زدن نداشته باشد؟ و مگر مي شود کسي مثل تو سال ها در جبهه باشد و از کردستان، غرب، عملياتها و شناسايي هاي مختلفش حرفي نباشد؟ يادم ميماند كه تو در صحنة درگيري، پيش از برادرت جان دادي و...
کنار مزار مهدي و مجيد زينالدين
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
/ج