سقوط آزاد از تخت عذاب
نویسنده:محمد احمديان
شهرک دارخوئين، مقر گردان «امام حسين(ع)» پيش از عمليات «بدر»
پس از آموزشهاي روزانه، عرق ريختن در ميدان فوتبال و واليبال، بعضيها هم سرکشيها به قسمتهاي مختلف لشکر و ديد و باز ديد از دوستان، بچهها سينهخيز و کشان کشان، خودشان را به آسايشگاه ميرساندند. داخل آسايشگاه تختها دو طبقه بود. تا چراغ روشن بود، بچهها به همديگر گير ميدادند که بابا خوابمان نميبرد، چراغها را خاموش کنيد؛ و تا چراغ خاموش ميشد، يورش ناجوانمردانة پشهها آغاز ميشد. آنها مثل ستون پنجم عراقيها، همه جا بودند، اما به چشم نميآمدند و چنان نيشنوازمان ميکردند که «احمديان» 60 کيلويي، بالاي 100 کيلو به نظر ميرسيد؛ تپل و مپل!
در سکوت آسايشگاه، صداي سيلي بچهها به خودشان، براي کشتن پشه، بمب خنده را منفجر ميکرد و متلکپراني آغاز ميشد.
ـ بچهها! گوشت آشپزخانه تأمين شد.
ـ پاشو بگذارش تو يخچال، هوا گرم است، خراب ميشود.
ـ صحنه را به هم نزنيد تا پليس بيايد.
ـ خمپاره شصت بود؟ سوت نداشت.
ـ پشه موجي شد، ديگر بيچاره شديم.
ـ امدادگر، امدادگر! مجروح داريم.
ـ نه، کار از اين حرفها گذشته، بگوييد تعاون بيايد جنازهاش را جمع کند.
و...
«عباس» طبقة دوم تخت خوابيده بود. با صدايي شبيه به انفجار، همه از خواب پريديم.
ـ زمينلرزه بود؟!
ـ نه بابا! موشک فرانسوي بود.
ـ بخوابيد، لاستيک لودر مهندسي ترکيد.
ـ چه ميگوييد!؟ اين صداي انفجار آدم بود!
چراغ روشن شد. شهيد «استادزاده» با تعجب گفت: «عباس که طبقه دوم بود، چرا روي زمين خوابيده؟!»
و تازه محل و نوع موشک منفجره شده را فهميديم! دوباره نظرات کارشناسي بچهها آغاز شد.
ـ اين بيهوش شده!
ـ صدايش کنيد، يك وقت نمرده باشد.
ـ اگر زنده مانده باشد هم برايش مُخي نمانده است.
ـ تکانش ندهيد، خطرناک است، شايد قطع نخاع بشود.
«جعفر» با يك ليوان آب خنک، خودش را رساند بالاي سر عباس. دستانش را خيس کرد و به صورت عباس کشيد. عباس چشمانش را باز کرد و با عصبانيت گفت: «اي بر پدر و مادر مردم آزار، لعنت!»
صداي خندة بچهها، آسايشگاه را منفجر کرد. عباس همانطور خوابآلود، پا شد رفت و روي تخت خوابيد.
صبح عباس ميگفت: «ديشب زير سرم خوب نبوده، گردنم درد ميکند.»
و بعد...
«عباس قادري» در عمليات «بدر» به آسمانها پر کشيد. روحش شاد
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58
پس از آموزشهاي روزانه، عرق ريختن در ميدان فوتبال و واليبال، بعضيها هم سرکشيها به قسمتهاي مختلف لشکر و ديد و باز ديد از دوستان، بچهها سينهخيز و کشان کشان، خودشان را به آسايشگاه ميرساندند. داخل آسايشگاه تختها دو طبقه بود. تا چراغ روشن بود، بچهها به همديگر گير ميدادند که بابا خوابمان نميبرد، چراغها را خاموش کنيد؛ و تا چراغ خاموش ميشد، يورش ناجوانمردانة پشهها آغاز ميشد. آنها مثل ستون پنجم عراقيها، همه جا بودند، اما به چشم نميآمدند و چنان نيشنوازمان ميکردند که «احمديان» 60 کيلويي، بالاي 100 کيلو به نظر ميرسيد؛ تپل و مپل!
در سکوت آسايشگاه، صداي سيلي بچهها به خودشان، براي کشتن پشه، بمب خنده را منفجر ميکرد و متلکپراني آغاز ميشد.
ـ بچهها! گوشت آشپزخانه تأمين شد.
ـ پاشو بگذارش تو يخچال، هوا گرم است، خراب ميشود.
ـ صحنه را به هم نزنيد تا پليس بيايد.
ـ خمپاره شصت بود؟ سوت نداشت.
ـ پشه موجي شد، ديگر بيچاره شديم.
ـ امدادگر، امدادگر! مجروح داريم.
ـ نه، کار از اين حرفها گذشته، بگوييد تعاون بيايد جنازهاش را جمع کند.
و...
درگيري بعدي قبل از خواب، با گرما بود. بيرون از پتو، سفره براي پشهها باز بود. و زير پتو، چنان عرقي ميريختي که سوناهاي امروزي هم به گردش نميرسند.
وقتي كه ديگر رمقي نميماند، بچهها به خواب ناز ميرفتند.«عباس» طبقة دوم تخت خوابيده بود. با صدايي شبيه به انفجار، همه از خواب پريديم.
ـ زمينلرزه بود؟!
ـ نه بابا! موشک فرانسوي بود.
ـ بخوابيد، لاستيک لودر مهندسي ترکيد.
ـ چه ميگوييد!؟ اين صداي انفجار آدم بود!
چراغ روشن شد. شهيد «استادزاده» با تعجب گفت: «عباس که طبقه دوم بود، چرا روي زمين خوابيده؟!»
و تازه محل و نوع موشک منفجره شده را فهميديم! دوباره نظرات کارشناسي بچهها آغاز شد.
ـ اين بيهوش شده!
ـ صدايش کنيد، يك وقت نمرده باشد.
ـ اگر زنده مانده باشد هم برايش مُخي نمانده است.
ـ تکانش ندهيد، خطرناک است، شايد قطع نخاع بشود.
«جعفر» با يك ليوان آب خنک، خودش را رساند بالاي سر عباس. دستانش را خيس کرد و به صورت عباس کشيد. عباس چشمانش را باز کرد و با عصبانيت گفت: «اي بر پدر و مادر مردم آزار، لعنت!»
صداي خندة بچهها، آسايشگاه را منفجر کرد. عباس همانطور خوابآلود، پا شد رفت و روي تخت خوابيد.
صبح عباس ميگفت: «ديشب زير سرم خوب نبوده، گردنم درد ميکند.»
و بعد...
«عباس قادري» در عمليات «بدر» به آسمانها پر کشيد. روحش شاد
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58
/ج