پيروزي بزرگ در گذر از پنجره‌‌اي كوچك

امير «جوادي» هم‌رزم شهداي گران‌قدري هم‌چون شهيدان «صياد شيرازي، نامجو، آبشناسان، مهدي باكري، علي هاشمي و...» بوده است. وي فرمان‌دهي تيپ سوم زرهي شهيد قهرمان، فرمان‌دهي تيپ چهل كماندويي سراب،‌ فرمان‌دهي لشكر 28 پياده كردستان و فرمان‌دهي ارشد مقدم غرب ارتش را در دوران دفاع مقدس
چهارشنبه، 14 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پيروزي بزرگ در گذر از پنجره‌‌اي كوچك

پيروزي بزرگ در گذر از پنجره‌‌اي كوچك
پيروزي بزرگ در گذر از پنجره‌‌اي كوچك


 





 

خشاب
 

امير «جوادي» هم‌رزم شهداي گران‌قدري هم‌چون شهيدان «صياد شيرازي، نامجو، آبشناسان، مهدي باكري، علي هاشمي و...» بوده است.
وي فرمان‌دهي تيپ سوم زرهي شهيد قهرمان، فرمان‌دهي تيپ چهل كماندويي سراب،‌ فرمان‌دهي لشكر 28 پياده كردستان و فرمان‌دهي ارشد مقدم غرب ارتش را در دوران دفاع مقدس به‌عهده داشته است.
كتاب زندگي امير سرافراز ارتش، سرتيپ «محمد جوادي»، هم‌اكنون در مرحلة نگاري با قلم «محمدرضا ميراضي» است.
در زير بخش‌هايي از فصل نخستين مقاومت انقلابي در پادگان سنندج آمده است. گفتني است مقاومت مذكور، به تعبير كارشناسان نظامي، به مثابه حفظ كردستان بوده است.
لحظة حساس تصميم‌گيري
لفظ «بدون اسلحه» خيلي مبهم بود. فوري در ذهنم خطور كرد كه حتماً مسألة مهمي است. حتماً بايد كاسه‌اي زير نيم‌كاسه باشد كه سرهنگ «اسحاق» مي‌گويد: بدون اسلحه!
باور كنيد، بر زبانم جاري شد كه بگو نمي‌روم...
گفتم: نه! نمي‌آيم.
اسحاق پرسيد: نمي‌آيي؟ لغو دستور مي‌كني؟ فرمانده شما را احضار كرده است.
گفتم: نمي‌آيم. با توجه به اوضاع شهر، بدون اسلحه نمي‌آيم.
برگشتم دفترم. دل‌شورة عجيبي پيدا كردم. اين تلفنگرام چه معني‌اي دارد؟ معمولاً‌ در اين‌گونه موارد در ارتش، «آماده‌باش كبوتر» مي‌زنند، نه تلفنگرام.
در افكارم غوطه‌ور بودم كه دوباره معاون لشكر مرا احضار كرد. سرهنگ «كيوان‌پژوه» و سرهنگ «نوروزي» نيز آمده بودند. سرهنگ اسحاق تلفنگرام دوم را پيرو تلفنگرام اول، مبني بر احضار افسران پادگان به ستاد لشكر را به دستم داد و اشاره كرد كه ستاد لشكر سقوط كرده است.
بي‌درنگ پيام امام خميني(ره) كه در اولين روز پس از پيروزي انقلاب از راديو به دفعات پخش شده بود، به ذهنم رسيد. امام ضمن بر حذر داشتن مردم از تعرض به نيروهاي نظامي و انتظامي، فرموده بودند: بايد به مراكز شهرباني و ژاندارمري و ارتشي حمله نشود... اگر خواستند به جاهايي كه اسلحه در آن‌جاست حمله كنند، موظفيد كه عموماً مخالفت كرده و دست آن‌ها را كوتاه سازيد...
لذا محكم گفتم: من نمي‌آيم.
گفت: چه كار مي‌خواهي بكني؟
گفتم: مي‌خواهم تا آخرين فشنگ و تا آخرين قطرة خونم از پادگان دفاع كنم.
سرهنگ اسحاق از سرهنگ كيوان‌پژوه و نوروزي هم سؤال كرد. آن‌ها هم گفتند: ما هم مثل جوادي مي‌خواهيم مقاومت كنيم.
صحبت آن‌ها خيلي باعث اميدواري و تقويت روحيه‌ام شد. از آن‌جا به بعد اين دو افسر شريف و باغيرت، با اين‌كه هر دو از من ارشدتر بودند، در تمام تصميم‌ها و دستورها يار و مددكارم شدند و به‌شدت از لحاظ تقويت روحي و رواني‌ام در آن بحران و بوتة آزمايش، پشتيبانم بودند.

لچكم روي سرشان
 

حدود ساعت 12 شب بود. سري به دفترم زدم. تلفن به صدا درآمد. گوشي را برداشتم. يك زن مسلمان غيور كُرد بود. با صداي بلند و ملتهب، ولي با لهجة شيرين كردي مي‌گفت: لچكم روي سرتان، اگر در مقابل اين خائنان مقاومت نكنيد و پوزة كثيف آن‌ها را به زمين نماليد...
در آن موقعيت حساس، صداي اين شيرزن شجاع، خيلي روي روحيه‌ام تأثير گذاشت. البته از آن ساعت به بعد، ارتباط تلفني‌مان با بيرون قطع شد.
تدبير پدافندي مهم در جنگ رواني
پخش مكرر پيام‌هاي سرهنگ «صفري» و «صديق كمان‌گر»، و تأثير منفي تحليل قواي مسلح،‌ ذهنم را خيلي درگير كرده بود.
بايد كاري مي‌كردم. اما در آن تاريكي شب و با آن همه صداي گلوله، چه كاري از دستم برمي‌آمد. لحظات سختي را مي‌گذراندم. مستأصل شده بودم. خدايا چه‌كار كنم؟
 
يك‌مرتبه به ياد بلندگوهاي ميدان صبح‌گاه افتادم. با تعدادي از سربازان و درجه‌داران به سمت ميدان صبح‌گاه دويديم. زير سكوي جايگاه، اتاقك كوچكي مربوط به استقرار آمپلي‌فايرها و ميكروفن و... قرار داشت. گفتم: بلندگوها را برقرار كنيد.
بچه‌ها گفتند: مسئول صوت صبح‌گاه، در شهرك است و كليد اتاقك را برده است.
گفتم: معطل نكنيد، در اتاقك را بشكنيد.
اما در آهني بود. هر كاري كرديم شكسته نشد. شروع به قدم زدن به دور جايگاه كردم. پيش خود گفتم: خدايا! اگر ضدانقلاب‌ها از عقب‌نشيني و تضعيف روحية سرباز‌ها مطلع شوند و پادگان سقوط كند، چه مي‌شود؟
خدايا...
ناگهان دريچة كوچك شيشه‌اي با قاب چوبي تقريبا 35 در 35سانتي‌متري توجهم را جلب كرد. با پوتين شيشه را شكستم. گفتم: يك سرباز ريزنقش بيايد و از اين حفره به داخل برود.
گويا آن پنجره فقط براي آن شب ساخته شده بود.
به هر ترتيب، پس از تلاش بسيار آن پرسنل باغيرت، سيستم صوتي راه‌اندازي شد.
به‌ دستور امام، من فرمانده لشكر هستم
با راه‌اندازي سيستم صوتي، همة نگاه‌ها به دهان من متوجه شده بود. اين همه تلاش براي چه بود؟ نمي‌دانم چه‌طوري و چگونه و با چه ريسكي اين جملات بر زبانم جاري شد، فقط مي‌دانم كه كار، كار خدا بود.
ميكروفن را در حالي‌كه جلوي دهانم آوردم، با صداي بلند گفتم: توجه كنيد! توجه كنيد! من سرهنگ محمد جوادي هستم. چند لحظة پيش، حضرت امام از قم با من تماس گرفتند و مرا به‌عنوان فرمان‌دهي لشكر منصوب كردند.
امام دستور دادند تا آخرين قطرة خون و آخرين قطرة فشنگ از پادگان دفاع كنيم.
سروان جواني به نام «نجف‌پور» كه كنارم ايستاده بود، پس از هر اعلام من، سه مرتبه تكبير مي‌گفت: «الله اكبر، خميني رهبر، خميني رهبر.»
حدود پنج دقيقه اين اعلاميه را از طريق بلندگو تكرار كرديم. طرح مذكور اثر خود را گذاشت. صداي بلندگوها علاوه‌بر محوطه‌هاي پادگان در شهر سنندج نيز طنين‌انداز شده بود.
ضد انقلاب‌ها كه شنيدند فرمانده از طرف امام منصوب شده، ديگر پخش اعلامية سرهنگ صفري از راديو را قطع كردند.

اولين پيروزي در جنگ رواني
 

پس از پخش اطلاعيه‌ام، تصميم گرفتم از بچه‌ها (سربازان) بازديدي داشته باشم و روحيه‌شان را ارزيابي كنم. از خيابان كمربندي مقابل دفترم كه سربازان مستقر بودند و در سنگرهاي پدافندي مشغول دفاع بودند، شروع به بازديد كردم. روحيه‌هاي سربازها و پرسنل به‌طور چشم‌گيري افزايش يافته بود. يأس و ترديد از چهرة بيش‌ترشان رفته بود. در برخي از نقاط كه فرمانده نداشتند، پرسنل از من تقاضاي فرمانده مي‌كردند. مَثَل فرمانده به مثابه سر در بدن است.
به ناچار در بعضي از محوطه‌ها از وجود سربازان باتدبير و شجاع، به‌عنوان فرمانده استفاده مي‌كردم. همين امر بعدها (بالاخص در هشت سال دفاع مقدس) به‌صورت سنت حسنه‌اي در نيروهاي مسلح درآمد. به‌طوري‌كه بيش‌تر افراد شايسته، شجاع، مدير و مدبر از هر طبقه مي‌توانستند در پست‌هاي فرمان‌دهي در معركة جنگ قرار گيرند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 62




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط