نویسنده: مسعود نادری
تازه به گردان آمده بودم که متوجه موتورسیکلتی شدم که کسی از آن استفاده نمی کرد. وقتی علت را پرسیدم، گفتند که هر کس سوار این موتورسیکلت شود، شهید می شود.
در این مورد، بارها با نیروها درباره تقدیر و قسمت و حتی شهادت صحبت کردم. همه آنها هم گوش کردند، ولی باز هم کسی سوار آن موتورسیکلت نشد. مجبور شدم از عقیدتی ـ سیاسی کمک بگیرم. آنها آمدند و صحبت کردند، ولی نتوانستند این موضوع را حل کنند.
سرانجام موتور به همان صورت، بدون استفاده ماند. یک روز توپخانه ی عراق با شدت مواضع ما را در هم کوبید، به طوری که سیم ارتباط قطع شد. از مخابرات خواستم که یک نفر را برای ترمیم سیم تلفن بفرستند. سربازی به نام امیری مأمور این کار شد. چون وسیله ای برای تردد در پستی و بلندی بهتر از موتور سیکلت نبود، از او خواستم که با همان موتور سیکلت برای ترمیم سیم ها برود. سوار موتور شد و برای انجام مأموریت رفت و سیم ها را ترمیم کرد.
ساعتی بعد خبر دادند که سرباز امیری در موقع برگشت، ترکش خورده و در مسیر تعمیرخط تلفن به زمین افتاده است. خودم را به سرعت و با سختی به منطقه رساندم و وقتی به بالای سر سرباز امیری رسیدم، او به فیض شهادت نایل آمده بود.
او را با سرعت به پشت خط، تخلیه کردیم و پس از تشییع پیکر پاکش در گردان، پیکر او را به زادگاهش اعزام کردیم. پس از فراغت از مراسم تشییع شهید امیری، اولین کاری که کردم این بود که آن موتورسیکلت را به قرارگاه فرستادم و تقاضای یک دستگاه موتور سیکلت دیگر کردم.
وقتی در جزیره مجنون بودیم، فرمانده تیپ 3 لشکر 92 در مرخصی بود و مسئولیت او به من واگذار شده بود.
یک شب تصمیم گرفتم که صبح روز بعد برای سرکشی به خط بروم. آن وقت ها از جزیره تا طلایه 50 کیلومتر خط، داشتیم و بازدید از آنها زمان زیادی را می طلبید.
در هر صورت روز بعد اول وقت برای بازدید از سنگر خارج شدم. شب باران آمده بود و بدین خاطر تردد در منطقه گلی خیلی سخت بود. ابتدا تصمیم گرفتم که سرکشی و بازدید را به بعد موکول کنم، بعد با خودم گفتم که در هر شرایط جوی باید بازدید انجام بشود و با این نیت، به طرف خط حرکت کردم. دریکی از آخرین سنگرهای خط، به در سنگر سربازی رسیدم. او را به بیرون دعوت کردم و در حالی که قدم زنان از او توضیح می خواستم و وظایفش را می پرسیدم، چند متر از سنگر فاصله گرفتیم.
ناگهان صدایی از طرف سنگرآمد. برگشتیم و متوجه شدیم که سقف سنگر که خیلی هم سنگین بود، آهسته به داخل سنگر فرو ریخته است. سرباز هم نگاهی به من کرد و از نگاه او فهمیدم که می گفت : «اگر تو نیامده بودی، الان من زیر آوار مانده بودم.»
برای این کار، ما به یک تیم رزمی تقویت شده احتیاج داشتیم که خیلی زود سازماندهی شد و قرار شد هوانیروز هم در طول مسیر ما را یاری کند و چنانچه نیاز به پشتیبانی هوایی پیدا کردیم، نیروی هوایی وارد عمل شود.
فرمانده این تیم رزمی سرگرد زیبا منظر بودند، فرمانده ستون راست، من بودم و فرمانده ستون چپ، حسین معصومی (3) بود عملیات به سه مرحله تقسیم شد. بلافاصله مرحله اول انجام شد و با موفقیت به پایان رسید.
در مرحله دوم، با کمین سنگین دشمن مواجه شدیم و درگیری شدیدی بین نیروهای ما با حزب کوموله و دموکرات پیش آمد. از هر طرف به سوی ما تیراندازی می شد. یکی از تانک های ما مورد هدف آر.پی.جی 7 دشمن قرار گرفت و به آتش کشیده شد.
در گرماگرم این نبرد، یکی از سربازان خودی به صورت سینه خیز خود را به من رساند و گفت :«فرمانده ستون تیر خورده است.»
معمولاً دراین گونه عملیات ها اگر فرمانده آسیب ببیند، آسیب پذیری یکان بیشتر می شود. به همین خاطر، با لحن پرخاش گونه به سرباز گفتم :«ساکت باش!»
از شنیدن آن خبر متأثر بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. ناگهان صدای خش خش بی سیم و به دنبال آن، صدای فرمانده ستون را شنیدم که مرا صدا می کرد. نگاهی غضبناک به سرباز کردم. سرباز که از نگاه من، خشم مرا دریافته بود، گفت :
« به خدا من دیدم که نفربر فرمانده را زدند.» به حرف سرباز اعتنایی نکردم و بی سیم را برداشتم و گفتم :«فرهاد خودت هستی؟» گفت : آره، من فرهادم، (اسم کوچک فرمانده ستون فرهاد بود.)
سرباز، وسط صحبت من پرید و گفت : «جناب سروان، من خودم دیدم نفربر فرمانده را زدند. احتمالاً اینها می خواهند شما را هم به کمینگاه بکشند.»این بار به صدای فرهاد شک کردم ودر بی سیم گفتم :«فرهاد اگر خودت هستی، بگو اسم رمز من چیست؟» گفت : «تو قیصری.»
دقایقی بعد ما جایگاه دوم را تصرف و تأمین آن را برقرار کردیم. در مرحله سوم که سخت ترین مرحله عملیات بود، عملیاتی جدید را طرح ریزی کردیم و قرار شد معصومی از سمت چپ، جناب زیبا منظر از وسط و من از سمت راست به سمت جاده حرکت کنیم، ولی چون در بین ما تعدادی غیر نظامی، از جمله کردهای مسلمان بودند، برای آنکه خدای نکرده نحوه عمل ما لو برود، به صورت علنی اعلام کردم که همه گروه ها از روی جاده حرکت می کنند.
بالاخره مرحله سوم که فتح ارتفاعات «گازرخانی» بود آغاز شد. گروه معصومی بدون درگیری، به هدف رسیدند. گروه سرگرد زیبامنظر هم با تأخیر و درگیری کمتر به قله رسیدند. گروه ما به کمین برخورد و به شدت درگیر شدیم و همه اقدامات دشمن بر سر ما خراب شد.
سرانجام، با انهدام چند کمین دشمن، به پای ارتفاع مذکور رسیدیم. من چند نفر را به روی ارتفاع فرستادم تا هم از حضور ما مطلع باشند و هم در صورت نیاز، به کمک ما بیایند.
36 ساعت بود که درگیر بودیم و دیگر هیچ کدام نای راه رفتن نداشتیم. بی سیم چی من از کردهای مسلمان بود. واقعاً فردی توانا و مقاوم و چالاک بود و با آن که پا به پای ما می جنگید، احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نداشت. وقتی وضعیت ما را دید گفت :«می خواهم بروم آب بیاورم.» گفتم :«چه می گویی، اطراف ما پر از دشمن است، تکان بخوری تو را می کشند یا اسیر می کنند!» دوباره گفت :«بچه ها تشنه هستند من باید برای آنها آب بیاورم.» قمقمه مرا گرفت و رفت. دقایقی بعد در کمال حیرت دیدم، با قمقمه های پر از آب برگشت. ما مقدار کمی آب خوردیم و سپس، به طرف قله کوه حرکت کردیم. دوستان ما از فرط تشنگی و گرسنگی افتاده بودند؛ به طوری که حتی تأمین ارتفاع برقرار نشده بود.
اولین کاری که انجام دادم، این بود که با سر قمقمه به هر کس مقداری آب دادم، به طوری که فقط گلویشان تر شود. پس ازآن، این برادر کُرد را صدا کردم و از او خواستم به اتفاق یک نفر دیگر با تعدادی قمقمه برای آوردن آب بروند، و آنها هم چنین کردند.به این صورت، آب خوردنی بچه ها فراهم شد و ما تأمین منطقه را برقرار کردیم.
ساعتی بعد بالگردهای هوانیروز در آسمان قله حاضر شدند و برای ما غذا ریختند و ما پس از 36 ساعت گرسنگی، توانستیم چند لقمه غذا بخوریم.
یک گروه تحت امر سرگرد شهرام فر(3) جاده را تأمین کردند و نیروهای تازه نفس به منطقه آمدند و ما پس از حضور آنها، توانستیم ساعتی استراحت کنیم.
سروان جعفری با چه سوز و تضرع خاصی دعا می خواند و اشک می ریخت. در یک لحظه واقعاً اصطلاح «شیران روز و زاهدان شب » را در حرکت و کلام او دیدم.
ما برای اجرای عملیات، ابتدا به دارخوین رفتیم و سپس در محور شلمچه قرار گرفتیم. یکان عمل کننده، گروهان ما و مأموریت تصرف دریاچه ماهی و کارخانه ی پتروشیمی عراق بود.
سرانجام ما سوار قایق های تندرو شدیم تا به محل مأموریت اعزام شویم. قبل از ما، چهار فروند قایق بدون زحمت به منطقه رسیده بود، ولی نیروهای عراقی متوجه شدند و ما را به شدت زیر آتش گرفتند. نیروهای خودی هم شروع به ریختن آتش تهیه کردند که واقعاً بی نظیر بود. ادامه حرکت با قایق برای ما غیر ممکن بود. بلافاصله جلیقه های نجات را به تن کردیم و به آب
زدیم و سرانجام به خشکی رسیدیم. می خواستیم خود را به یکان های خودی، که قبل از ما رسیده بودند، برسانیم که یک دوشکای عراقی، که بر ما مسلط بود، ما را زمین گیر کرد. به دنبال آن، سرباز حسینی، تیربارچی شهید شد و کار مشکل تر شد. فرمانده گروهان، آر.پی.جی 7 یکی از سربازان را گرفت و به سنگر دوشکا شلیک کرد. اما سنگر بتونی بود و گلوله کمانه کرد. گلوله ی بعدی را سرباز علی خوشابی از یک زاویه دیگر شلیک کرد و آن سنگر دوشکا به هوا رفت.
من با دیدن این حرکت بی نظیر بلند شدم و در حالی که «الله اکبر» می گفتم، به طرف او رفتم، ولی ناگهان صدای زوزه خمپاره و به دنبال آن انفجاری بلند شد. وقتی من پس از لحظه ای توقف، به بالای سر سرباز رسیدم، متوجه شدم که بر اثر همان خمپاره، هر دو پای سرباز علی خوشابی قطع شده است. هنوز پاهای او در هوا بود و من با چشم خود آنها را می دیدم.
فرمانده گروهان، نیروها را جمع و جور کرده بود و می خواست به جلو هدایت کند، ولی من به فکر این سرباز شجاع بودم که پاهایش قطع شده بود و هیچ وسیله ای جز قایق برای تخلیه او نداشتیم و قایق ها نیز در دسترس نبودند. تصمیم گرفتم در کنار او بمانم و به او کمک کنم، اما او با صدایی گیرا و آمیخته با التماس، از من خواست که به دنبال بقیه بروم.
پس از پایان عملیات، خبر شهادت او همه را متأثر کرد و جسد او تا «عملیات کربلای 5» پیدا نشد.
سرانجام پیکر پاک او شناسایی ودر منطقه تشییع و به زادگاهش منتقل شد. هنوز هر وقت به یاد او می افتم، پیروزی های آن عملیات ایذایی نفوذی را مرهون فداکاری و جدیت شهید علی خوشابی می دانم. روحش شاد و یادش به خیر!
در این مورد، بارها با نیروها درباره تقدیر و قسمت و حتی شهادت صحبت کردم. همه آنها هم گوش کردند، ولی باز هم کسی سوار آن موتورسیکلت نشد. مجبور شدم از عقیدتی ـ سیاسی کمک بگیرم. آنها آمدند و صحبت کردند، ولی نتوانستند این موضوع را حل کنند.
سرانجام موتور به همان صورت، بدون استفاده ماند. یک روز توپخانه ی عراق با شدت مواضع ما را در هم کوبید، به طوری که سیم ارتباط قطع شد. از مخابرات خواستم که یک نفر را برای ترمیم سیم تلفن بفرستند. سربازی به نام امیری مأمور این کار شد. چون وسیله ای برای تردد در پستی و بلندی بهتر از موتور سیکلت نبود، از او خواستم که با همان موتور سیکلت برای ترمیم سیم ها برود. سوار موتور شد و برای انجام مأموریت رفت و سیم ها را ترمیم کرد.
ساعتی بعد خبر دادند که سرباز امیری در موقع برگشت، ترکش خورده و در مسیر تعمیرخط تلفن به زمین افتاده است. خودم را به سرعت و با سختی به منطقه رساندم و وقتی به بالای سر سرباز امیری رسیدم، او به فیض شهادت نایل آمده بود.
او را با سرعت به پشت خط، تخلیه کردیم و پس از تشییع پیکر پاکش در گردان، پیکر او را به زادگاهش اعزام کردیم. پس از فراغت از مراسم تشییع شهید امیری، اولین کاری که کردم این بود که آن موتورسیکلت را به قرارگاه فرستادم و تقاضای یک دستگاه موتور سیکلت دیگر کردم.
وقتی در جزیره مجنون بودیم، فرمانده تیپ 3 لشکر 92 در مرخصی بود و مسئولیت او به من واگذار شده بود.
یک شب تصمیم گرفتم که صبح روز بعد برای سرکشی به خط بروم. آن وقت ها از جزیره تا طلایه 50 کیلومتر خط، داشتیم و بازدید از آنها زمان زیادی را می طلبید.
در هر صورت روز بعد اول وقت برای بازدید از سنگر خارج شدم. شب باران آمده بود و بدین خاطر تردد در منطقه گلی خیلی سخت بود. ابتدا تصمیم گرفتم که سرکشی و بازدید را به بعد موکول کنم، بعد با خودم گفتم که در هر شرایط جوی باید بازدید انجام بشود و با این نیت، به طرف خط حرکت کردم. دریکی از آخرین سنگرهای خط، به در سنگر سربازی رسیدم. او را به بیرون دعوت کردم و در حالی که قدم زنان از او توضیح می خواستم و وظایفش را می پرسیدم، چند متر از سنگر فاصله گرفتیم.
ناگهان صدایی از طرف سنگرآمد. برگشتیم و متوجه شدیم که سقف سنگر که خیلی هم سنگین بود، آهسته به داخل سنگر فرو ریخته است. سرباز هم نگاهی به من کرد و از نگاه او فهمیدم که می گفت : «اگر تو نیامده بودی، الان من زیر آوار مانده بودم.»
فتح ارتفاع گازرخانی (2)
درابتدای جنگ، ما در منطقه «حضر زنده» کرمانشاه مستقر بودیم. یک روز به ما دستور دادند که برای تصرف ارتفاعاتی بین کامیاران و مریوان، وارد عمل بشویم.برای این کار، ما به یک تیم رزمی تقویت شده احتیاج داشتیم که خیلی زود سازماندهی شد و قرار شد هوانیروز هم در طول مسیر ما را یاری کند و چنانچه نیاز به پشتیبانی هوایی پیدا کردیم، نیروی هوایی وارد عمل شود.
فرمانده این تیم رزمی سرگرد زیبا منظر بودند، فرمانده ستون راست، من بودم و فرمانده ستون چپ، حسین معصومی (3) بود عملیات به سه مرحله تقسیم شد. بلافاصله مرحله اول انجام شد و با موفقیت به پایان رسید.
در مرحله دوم، با کمین سنگین دشمن مواجه شدیم و درگیری شدیدی بین نیروهای ما با حزب کوموله و دموکرات پیش آمد. از هر طرف به سوی ما تیراندازی می شد. یکی از تانک های ما مورد هدف آر.پی.جی 7 دشمن قرار گرفت و به آتش کشیده شد.
در گرماگرم این نبرد، یکی از سربازان خودی به صورت سینه خیز خود را به من رساند و گفت :«فرمانده ستون تیر خورده است.»
معمولاً دراین گونه عملیات ها اگر فرمانده آسیب ببیند، آسیب پذیری یکان بیشتر می شود. به همین خاطر، با لحن پرخاش گونه به سرباز گفتم :«ساکت باش!»
از شنیدن آن خبر متأثر بودم و نمی دانستم چه باید بکنم. ناگهان صدای خش خش بی سیم و به دنبال آن، صدای فرمانده ستون را شنیدم که مرا صدا می کرد. نگاهی غضبناک به سرباز کردم. سرباز که از نگاه من، خشم مرا دریافته بود، گفت :
« به خدا من دیدم که نفربر فرمانده را زدند.» به حرف سرباز اعتنایی نکردم و بی سیم را برداشتم و گفتم :«فرهاد خودت هستی؟» گفت : آره، من فرهادم، (اسم کوچک فرمانده ستون فرهاد بود.)
سرباز، وسط صحبت من پرید و گفت : «جناب سروان، من خودم دیدم نفربر فرمانده را زدند. احتمالاً اینها می خواهند شما را هم به کمینگاه بکشند.»این بار به صدای فرهاد شک کردم ودر بی سیم گفتم :«فرهاد اگر خودت هستی، بگو اسم رمز من چیست؟» گفت : «تو قیصری.»
با شنیدن این اسم، مطمئن شدم که او خود فرهاد است و سرباز اشتباه کرده است. بلافاصله محل درگیری او را سؤال کردم و به همراه همان سرباز و چند نفر دیگر، با استفاده از طرح آتش و مانور و از طریق دو مسیر خود را به محل فرمانده ستون رساندم.
فرمانده در چاله ای افتاده بود ودر محاصره ضد انقلاب قرار داشت. بلافاصله درگیر شدیم، دشمن را عقب راندیم و خودمان را به فرمانده رساندیم؛ اگر خبر هر چند اشتباه آن سرباز نبود و ما حتی چنددقیقه دیرتر می رسیدیم، شهادت یا اسارت حتمی بود.دقایقی بعد ما جایگاه دوم را تصرف و تأمین آن را برقرار کردیم. در مرحله سوم که سخت ترین مرحله عملیات بود، عملیاتی جدید را طرح ریزی کردیم و قرار شد معصومی از سمت چپ، جناب زیبا منظر از وسط و من از سمت راست به سمت جاده حرکت کنیم، ولی چون در بین ما تعدادی غیر نظامی، از جمله کردهای مسلمان بودند، برای آنکه خدای نکرده نحوه عمل ما لو برود، به صورت علنی اعلام کردم که همه گروه ها از روی جاده حرکت می کنند.
بالاخره مرحله سوم که فتح ارتفاعات «گازرخانی» بود آغاز شد. گروه معصومی بدون درگیری، به هدف رسیدند. گروه سرگرد زیبامنظر هم با تأخیر و درگیری کمتر به قله رسیدند. گروه ما به کمین برخورد و به شدت درگیر شدیم و همه اقدامات دشمن بر سر ما خراب شد.
سرانجام، با انهدام چند کمین دشمن، به پای ارتفاع مذکور رسیدیم. من چند نفر را به روی ارتفاع فرستادم تا هم از حضور ما مطلع باشند و هم در صورت نیاز، به کمک ما بیایند.
36 ساعت بود که درگیر بودیم و دیگر هیچ کدام نای راه رفتن نداشتیم. بی سیم چی من از کردهای مسلمان بود. واقعاً فردی توانا و مقاوم و چالاک بود و با آن که پا به پای ما می جنگید، احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نداشت. وقتی وضعیت ما را دید گفت :«می خواهم بروم آب بیاورم.» گفتم :«چه می گویی، اطراف ما پر از دشمن است، تکان بخوری تو را می کشند یا اسیر می کنند!» دوباره گفت :«بچه ها تشنه هستند من باید برای آنها آب بیاورم.» قمقمه مرا گرفت و رفت. دقایقی بعد در کمال حیرت دیدم، با قمقمه های پر از آب برگشت. ما مقدار کمی آب خوردیم و سپس، به طرف قله کوه حرکت کردیم. دوستان ما از فرط تشنگی و گرسنگی افتاده بودند؛ به طوری که حتی تأمین ارتفاع برقرار نشده بود.
اولین کاری که انجام دادم، این بود که با سر قمقمه به هر کس مقداری آب دادم، به طوری که فقط گلویشان تر شود. پس ازآن، این برادر کُرد را صدا کردم و از او خواستم به اتفاق یک نفر دیگر با تعدادی قمقمه برای آوردن آب بروند، و آنها هم چنین کردند.به این صورت، آب خوردنی بچه ها فراهم شد و ما تأمین منطقه را برقرار کردیم.
ساعتی بعد بالگردهای هوانیروز در آسمان قله حاضر شدند و برای ما غذا ریختند و ما پس از 36 ساعت گرسنگی، توانستیم چند لقمه غذا بخوریم.
یک گروه تحت امر سرگرد شهرام فر(3) جاده را تأمین کردند و نیروهای تازه نفس به منطقه آمدند و ما پس از حضور آنها، توانستیم ساعتی استراحت کنیم.
به یاد سرباز شهید علی خوشابی (4)
وقتی فرمانده گروهان، دعای کمیل را شروع و با لحن غمگینی شروع به خواندن کرد، بی اختیار به یاد ساعاتی پیش افتادم که همین آقا، یعنی جناب سروان مجتبی جعفری، فرمانده گردان یکم گروهان 153 تیپ 2 لشکر 77 ثامن الائمه با صلابت و استحکام در حسینیه سخنرانی و خبر آغاز عملیات را به نیروهای پایور اعلام کرد و در ادامه ی صحبتش، با همان لحن نظامی و مردانه اش گفت :«ای همرزمان اگر من کشته شدم، جنازه مرا روی سیم خاردار بیندازید و به طرف دشمن بتازید. بگذارید جنازه من هم به دشمن ضربه بزند.»سروان جعفری با چه سوز و تضرع خاصی دعا می خواند و اشک می ریخت. در یک لحظه واقعاً اصطلاح «شیران روز و زاهدان شب » را در حرکت و کلام او دیدم.
ما برای اجرای عملیات، ابتدا به دارخوین رفتیم و سپس در محور شلمچه قرار گرفتیم. یکان عمل کننده، گروهان ما و مأموریت تصرف دریاچه ماهی و کارخانه ی پتروشیمی عراق بود.
سرانجام ما سوار قایق های تندرو شدیم تا به محل مأموریت اعزام شویم. قبل از ما، چهار فروند قایق بدون زحمت به منطقه رسیده بود، ولی نیروهای عراقی متوجه شدند و ما را به شدت زیر آتش گرفتند. نیروهای خودی هم شروع به ریختن آتش تهیه کردند که واقعاً بی نظیر بود. ادامه حرکت با قایق برای ما غیر ممکن بود. بلافاصله جلیقه های نجات را به تن کردیم و به آب
زدیم و سرانجام به خشکی رسیدیم. می خواستیم خود را به یکان های خودی، که قبل از ما رسیده بودند، برسانیم که یک دوشکای عراقی، که بر ما مسلط بود، ما را زمین گیر کرد. به دنبال آن، سرباز حسینی، تیربارچی شهید شد و کار مشکل تر شد. فرمانده گروهان، آر.پی.جی 7 یکی از سربازان را گرفت و به سنگر دوشکا شلیک کرد. اما سنگر بتونی بود و گلوله کمانه کرد. گلوله ی بعدی را سرباز علی خوشابی از یک زاویه دیگر شلیک کرد و آن سنگر دوشکا به هوا رفت.
من با دیدن این حرکت بی نظیر بلند شدم و در حالی که «الله اکبر» می گفتم، به طرف او رفتم، ولی ناگهان صدای زوزه خمپاره و به دنبال آن انفجاری بلند شد. وقتی من پس از لحظه ای توقف، به بالای سر سرباز رسیدم، متوجه شدم که بر اثر همان خمپاره، هر دو پای سرباز علی خوشابی قطع شده است. هنوز پاهای او در هوا بود و من با چشم خود آنها را می دیدم.
فرمانده گروهان، نیروها را جمع و جور کرده بود و می خواست به جلو هدایت کند، ولی من به فکر این سرباز شجاع بودم که پاهایش قطع شده بود و هیچ وسیله ای جز قایق برای تخلیه او نداشتیم و قایق ها نیز در دسترس نبودند. تصمیم گرفتم در کنار او بمانم و به او کمک کنم، اما او با صدایی گیرا و آمیخته با التماس، از من خواست که به دنبال بقیه بروم.
پس از پایان عملیات، خبر شهادت او همه را متأثر کرد و جسد او تا «عملیات کربلای 5» پیدا نشد.
سرانجام پیکر پاک او شناسایی ودر منطقه تشییع و به زادگاهش منتقل شد. هنوز هر وقت به یاد او می افتم، پیروزی های آن عملیات ایذایی نفوذی را مرهون فداکاری و جدیت شهید علی خوشابی می دانم. روحش شاد و یادش به خیر!
پی نوشت ها :
1. همان مدرک، صص 21-20؛ سرهنگ رضا خوشرو.
2. همان مدرک، صص 27-24؛ سرگرد سوداگر.
3. شهید شهرام فر، یکی از افسران دلاور ارتش بود. او بسیار ورزیده بود و چریکی تمام عیار به حساب می آمد. اصلاً احساس خستگی نمی کرد. ازافرادی بود که شیر میدان جنگ و عابد شب زنده دار بود. او در اکثر عملیات های کردستان شرکت داشت و اکثر محورهای کردستان توسط وی آزاد شد. سرانجام، این بزرگوار در مسیر بانه ـ سردشت شهید شد.
4. همان مدرک، صص 45-43؛ استوار داریوش بیضایی.
منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386