نویسنده: الهام یکتا
نشانه شناسیِ داستان«اعتراف نوشت »، نوشته ی کیهان خان جانی
نام راوی داستان «اعتراف نوشت »1 سیاوش است . او چهار سال پیش و در زمان دانشجویی با سه تن از دوستانش به نام های شکوه ، خسرو و کرامت از طلافروشی در اصفهان سرقت کرده اند . این سرقت به کشته شدن طلافروش منجر شده است . حال قرار است عین این سرقت را فردا در کاشان با دوستان هم مشرب تازه به نام بیژن ، سهراب و فریگیس انجام دهد . اما میل غریب درونی باعث می شود سیاوش به بزرگ ترین خطای تشکیلاتی دست بزند ؛ او همه ی ماجرای آن جنایت و عاملانش را مو به مو می نویسد . در ضمن عمالان عملیات فردا و نقش هر یک را شرح می دهد . خود در دلیلش می گوید :با این که شاید به نظر برسد دلیل ضروری برای نوشتن نداشته باشم و حتی اشتباه خطرناکی است ، اما انگار دچار نوعی ، نمی دانم چه : اسیر نوشته شدن ، خود آشکارگی ، تخلیه ، ریزش دلهره ، باز آفرینی خاطره ها یا هر آن چیز دیگر شده باشم ، می خواهم تا زمانی که دوستان می آیند و در می زنند ، بنویسم و بنویسم . در که زدند ، می نویسم «در می زنند ، آمدند » و کاغذها را لای روزنامه ی صبح می گذارم تا بینند و نترسند . فقط
1-خان چانی ، کیهان ، سپیدر.د زیر سی و سه پل ، چاپ دوم ، فرهنگ ایلیا ، رشت ، 1384.
امیدوارم خودشان پشت در باشند . این گونه نوشتن ، به چوب فرو کردن در دندان خراب می ماند ، هم درد دارد هم لذت . اصلا شاید در ته وتوی درونم ، این دلیل مرا به نوشتن وا می دارد : اگر اتفاقی افتاد حقیقتی برای بعد از فردایمان به جا بماند. دزدی کرده ایم، اما دزد نبوده ایم.
توضیح سیاوش برای این رفتار غیرتشکیلاتی - اسیر نوشته شدن، خودآشکارگی، تخلیه، ریزش دلهره، بازآفرینی خاطره ها - نشان دهنده ی آن است که او شخصیت مناسبی برای عضویت در شاخه ی نظامی تشکیلاتش - چه برسد به رهبری آن - نیست. زیرا در تشکیلاتی که با نظام موجود عناد دارد، اصل نخست پنهان کاری است و نه خودآشکارگی. پنهان کاری شامل بازآفرینی نکردن خاطره ها نیز می شود. زیرا فرد تشکیلاتی، گذشته ندارد. اطلاعات او باید درون خودش دفن شود، وگرنه برای تشکیلات خطرناک خواهد بود. اما سیا وش این اصل را نیز زیر پا می گذارد و همه و ماجرای آن سرقت را می نویسد. در عین این که واقف است و به آن اعتراف هم می کند که کارش ممکن است موجب لو رفتن و دست گیری تمام عاملان آن و به تبعش عاملان سرقت فردا شود. بنابراین سیاوش تشکیلات و اصولش را فدای وجه بارز دیگر شخصیتی خود می کند؛ او می تواند بنویسد و به تعبیری می توان او را نویسنده نامید.همه کروکی را می کشد، من می نویسم.
سطری که رویش می نویسم، خیابان نظر است: این سو، پیش از چهار راه، جلفا است و آن تا انتها برویم، به چهارباغ بالا می رسیم. راه رفته را که برگردیم، نرسیده به چهار راه، طلا فروشی است. اگر سطر را از آخر به اول بخوانم، به ابتدای آن، که خیابانی دیگر است، می رسیم. و اگر از چهار راه، به سمت چپ بنویسم، به خیابانی دیگر. این ها چهار خیابان چهارراهند. یک - دو - سه سطر که از خط کش ها و سپس موزاییک های پیاده رو پایین بیایم، کتاب فروشی است. اصلا دوست ندارم پای صاحب قبلی اش که مترجم است و این اواخر جنایت ومکافات را ترجمه کرده است، به این ماجرا کشیده شود، اما هیچ گاه این قدر آشکار ننوشته ام.
وهمین نویسند گی و روشن فکر بودن سیا وش است که خود نابودی وی و تشکیلا تش را به همراه دارد،چون ماهیت روشن فکر با تفکر هم خوان است و نه با عمل: و به دلیل همین اندیشه گرایی است که روشن فکر با وجدان خود بیشتر سر و کار دارد و همین وجدان سیا وش را وامی دارد بنویسد تا دست کم به خود اثبات کند دزد نبوده اند و قتل طلا فروش اتفاقی بوده است. در حالی که فرد تشکیلاتی معمولی(شخصیت تک بعدی -Flat character) به هیچ وجه چنین نمی اندیشد و به بیان خود سیا وش، برایش هدف وسیله را توجیه می کند و به همین دلیل هم تلفات اتفاقی حین عملیات، برای او بی اهمیت است. اما بخش روشن فکر سیاوش به عنوان انسان چند بعدی و پیچیده Round character)) علیه این طرز تفکر، جزم اندیشانه قیام می کند و می خواهد از آن، بخش دیگر وجودش، انتقام بگیرد. او ناخودآگاه مایل است سند و ردپایی برای ماموران بگذارد تا اگر درعملیات فردا، اتفاقشان تکرار شد، آن ها بدانند قاتل کیست و... . شاید به این ترتیب انتقام خون طلا فروش و مقتول احتمالی عملیات فردا گرفته شود و همه مکافات جنایت خود رااصلا شاید در ته و توی درونم، این دلیل مرا به نوشتن وامی دارد: اگر اتفاقی افتاد، حقیقتی برای بعد از فردایمان به جا بماند، دزدی کرده ایم، اما دزد نبوده ایم. تا تاریخ بار دیگر تکرار نشود. زیرا تاریخ برای او و هم رزمانش به معنای حرکت در چرخه ی بسته ی شکست و درجا زدن است و نشانی از روزنه ی پیشرفت به چشم شان نیامده است. هرچند سیا وش ساده اندیشانه فکر می کرده است می تواند مانع وقوع تکرار شکست / جنایت شود:
اما موضوع غریب و تداعی کننده ای: مغازه ی ویترین داری که بر طلا فروشی آن سمت چهار راه احاطه ی دید داشته باشد، کتاب فروشی است. نمی دانم چرا اول بار که دیدمش، ناگاه یاد این گفته ی کرامت افتادم: انگار تاریخ ما را با پرگار نوشته اند. گفته اش را به شکوه گفته بودم. گفته بود: «یعنی تکرار هر پدیده ؟»
با لبخند گفته بودم: «نترس ، نمی ذاریم کارمون به تراژدی بکشه.!»
و حال سیا وش با نوشتن می خواهد وجدانش را آسوده کند. زیرا همواره او بوده که پیثسنهاد عملیات را داده است:
نقشه کار خودم بود و کار دیگرم، توجیه کارمان. او، همه از جمله دخترهم تیمی اش را توجیه و مجاب کرده و به ادامه ی کار واداشته است:
«تو کجا و دخترای سطحی دانشگاه کجا.»
و معنی این جمله ی بسیاری از داستان های ماجراجویانه را حس کردم: برقی درچشم هایش درخشید.
با شخصیتی که از فریگیس سراغ دارم، فکر نمی کنم لازم باشد حرف هایی را که به شکوه گفته بودم، تکرار کنم.
و اما این ستیز درونی و بیان تکرار، هدف دیگری برای نوشتن سیا وش پدید می آورد. او می خواهد برای آیندگان نیز سندی باقی بگذارد تا ایشان نیز راه آن ها را نروند. اما به راستی آیا عبرتی خواهد بود؟ اگر بود، نمی بایست خود دو گروه سیاوش عبرت می گرفتند؟ پاسخ داستان به ما منفی است. زیرا نخست با شباهت شخصیتی و مهارت های اعضای دو گروه راوی روبه رو هستیم:
سهر اب، خونسردی و شخصیتش مرا یاد کرامت می اندازد؛ مطمئنا تا زمانی که واقعا مجبور نباشد، [از اسلحه] استفاده نمی کند. بیژن و خسروهم بزرگ ترین خصوصیت مشترکشان موتور سواری شان است.
سپس همنامی شخصیت ها را در دو مقطع تاریخی نزدیک و دور داریم:
مقطع اول را دو نام در ذهن راوی شکل می دهد که تکرار نام مبارز مشهور پیش از انقلاب، خسرو گل سرخی است و اتفاقا کرامت نام ماجرای سرقت اول است که با تاسف می گوید چرا تاریخ ما را با پرگار نوشته اند.
در مقطع تاریخی دوم با نام های شاهنامه ای سرو کار داریم تا کنایه ای به تکراری بودن کنش گران و در نتیجه تکرار اعما لشان در طول تاریخ، گذشته های دور، باشد. آن هم تاریخی که قامت اسطوره ای گرفته است. یعنی حدوث پیوسته اش از ازل تا ابد ردخور ندارد!
نام های شاهنامه ای یاران گذشته و حال سیاوش عبارتند از:
گرو ه اول : شکوه خسرو
گروه دوم : فریگیس ، بیژن، سهراب
و سرانجام سیاوش که نام مشترک دو گروه است، در تاریخ اساطیر ایرانی نشان بی گناهی و پاکی است. منتها تا وقتی سیاوش داستان «اعتراف نوشت » عملیات نظامی می کند، گناه آلوده است. او با نوشتن است که از آلود گی پیراسته و هم سنخ نیای اسطوره ای خود می شود. و اتفاقا با همین نوشتن است که می خواهد از تکراراشتباه جلو گیری کند و نگذارد کار به تراژدی بکشد؛ هر چند زندگی خود او و دوستانش تراژیک خواهد شد.
بنابراین ژرف آفرین و پنهانی ترین پیام سیاوش چریک - نویسنده این است که اساس کاراو خطا ست. ماکیاولیست بودن و موجه کردن وسیله با دست آویز قراردادن هدف، خطای بزرگی است که تراژدی او و نسلش را رقم زده است. در حالی که مکافات درازای جنایت، قانون هستی است و کسی را از چنگال قدرتش گریز نیست. به همین دلیل خان جانی تمثیل ادبی (Literary allusion) جنایت و مکافات داستایفسکی را وارد کار می کند . این کتاب ترجمه ی صاحب کتاب فروش است که مقابل طلا فروش بوده - و بین داستان خود و این زمان سترگ نسبت بینامتنی (Intertextuality) برقرار می کند. در نتیجه راوی بین اعمال خود و دوستانش با آن چه بر سر قهرمان جنایت و مکآفات می رود، پل می زند و رنج و درد درونی راسکولنیکف، قاتل پیرزن آن رمان عظیم را، برای خود نیز پیشنهاد می کند.
بر مبنای آن چه پیشتر در مورد تناقض نمایی (Paradox) شخصیت سیا وش گفتم، تمثیل جنایت و مکافات، بر وجه دوم شخصیت سیا وش تاکید می کند؛ بر وجه نویسنده اش و نه وجه چریکش که تابع ماکیاول است:
نقشه کار خودم بود و کار دیگرم، توجیه کارمان. کاری که می کنیم، وسیله ای است برای رسیدن به هدف. البته عجالتا هدف، داشتن وسیله هایی بود تا کارها را بهتر و سریعتر پس ببریم... .
در آن مقطع هدف گروه سیا وش به دست آوردن دستگاه تایپ و خرید کاغذ A 4و استنسل و... بوده است.
سیاوش در مورد دستگاه تایپ شان می گوید:
بچه ها نامش را گذاشته بودند دایی جان ناپلئون. موروثی دوران انقلاب بود، بیشتر حروفش شکسته یا ساییده شده بودند و حرف آخر را نمی زد: دستگاه استنسل، جوهر و کاغذ A4 ، آن هم به قدرآن همه اعلامیه برای نجف آباد و خیلی از شهرهای استان.
دایی جان ناپلئون تمثیل ادبی دیگری است که به شخصیت اصلی رمانی با همین نام، نوشته ی ایرج پزشک زاد برمی گردد. این شخصیت همواره در گذشته زندگی می کند و با نمایش مجموعه ی تلویزیونی آن درپیش از انقلاب، در ذهن عامه ی مردم به نماد فسیل شدگی تبدیل شده است. در واقع تمثیل دایی جان ناپلئون نشانه ی دیگری ازهمان درجا زدن و حرکت در دور باطلی است که کرامت از آن بیزار است و سیا وش نیز می خواهد از آن بگریزد، اما نمی تواند. نکته ی مهم دیگر درباره ی شخصیت دایی جان ناپلئون این است که اوهمواره در افتخار های گذشته غرق است و دیگر نمی تواند در حال باشد. عین این موقعیت را گروه سیاوش دارد. آن ها به تأسی آن زندگی چریکی امثال ارنستو چه گوارا، اعمال او را درجامعه ی خویش تکرار می کنند، غافل از آن که آرای او در مورد انقلاب چریکی، حتا در زمان حیات خودش جواب نداد و زمانی که به جنگل های بولیوی رفت تا تجربه ی پیروزی انقلاب کوبا را در آن جا هم تکرار کند، کشته شد. نظریه ی انقلاب چریکی حتی به پیروان اولیه ی ایرانی چه گوارا به عنوان نمادهای نیروهای مبارز مارکسیست معتقد به اعمال خشونت برای رسیدن به قدرت نیز جواب نداده است. بنابراین کار دو گروه سیا وش، آزموده را آزمودن است و از حرکت درچرخه فراتر می رود و به بلاهت نزدیک می شود. به همین دلیل نام دایی جان ناپلئونی که گروه سیا وش بر دستگاه تایپی نهاده اند که با آن اعلامیه های خود را تکثیر می کنند، مفهوم فسیل شدگی خود را به متن های آن اعلامیه ها نیز تسری می دهد.
دقت خان جانی دراستفاده از تمثیل و جا انداختن آن درداستان، ازساختارگرا بودن وی و تلاش در جهت لایه دار کردن اثرش خبر می دهد؛ ضمن آن که پایان نامشخص داستان و این که خواننده می ماند و این اندیشه که دوستان او آمده اند یا ماموران، حاکی ازگوشه چشمی است که خان جانی به تمهیدهای پست مدون داستان نویسی دارد. تودرتویی دو ماجرای سرقت مسلحانه ی چهارسال پیش و تمرین سرقت اخیر و تجربه ی حاصل از آن که می تواند الگو یی برای ماجراجویی های آینده ی گروه سیاسی سیا وش باشد و وجود خود او به عنوان طراح عملیاتی آن ها و نیز نویسنده شان و همانی که او درباره ی این دو نوع فعالیت عرضه می کند، بازهم در گوشه چشمی می گنجد که خان جانی به تمهیدهای پست مدرنیستی داستان دارد. روشن تر بگویم، سیا وش نویسنده ای است که درداستانی که می نگارد، حضور فعال دارد. هرچه هم داستان بازتر می شود، حضور فعال سیا وش نویسنده بیشتر می شود: همه کروکی را می کشند، من می نویسم.ا دو سه سطر که از این نوشته ها بالا رفتیم، به چهار راه رسیدیم. اگر داستان می نوشتم، می نوشتم «چراغ راهنما قرمز بود.»
کیف سیاه شکوه بین این سطر و سطر بالا افتاده و میان دو سطر، آب سیاه و انگار سرخ جوی کنار پیاده رو جاری است. موتور خسرو انگار به روغن سوزی افتاده با شد ، خط دودی از خود بر جا می گذارد که سفیدی آن تمام سطرهای هنوز نوشته نشده و پایین و بخش هایی از نوشته های بالا را پوشا نده است. بعضی واژه ها ماشین و عابر و بعضی، درخت ها و جوی و دیرک های چراغ دو سوی خیابان و بعضی، چراغ راهنما و خطوط روی آسفالت شده اند، موتور ازمیان شان قیقاج می رود تا به چهارباغ بالا برسد و بیژن به خیابان کاشانی بپیچد و ناپدید بشود؛ و من و فریگیس خلاف جهت هم، میان سطرها گم می شویم.
هم چنین باید یادآور شوم، سیاوش اگر چریک محض بود و همه ی فکر و ذکرش مشغول به آن چه باید انجام می داد، حین عملیات دچار کشش جنسی به هم رزمش نمی شد. این بخش نویسنده ی وجود اوست که عملیات را داستانی می بیند که درحال نگارش آن است و داستان هم نمی تواند بدون کشش و توجه به عواطف انسانی باشد؛ بنابراین نقطه ی بحرانی عملیات به نقطه ی اوج داستانش تبدیل می شود و او به جای این که مقهوراجرای عملیات باشد، مقهور احساس و عاطفه می شود و می خواهد به هم تیمی اش عشق بورزد:
شکوه لباس عادی پوشیده بود که به چشم نمی آمد و در حافظه ها نمی ماند، ما هم همین طور. نگاهش نمی کردم. می ترسیدم ترسیده باشد، که به حتم ترسیده بود، اما نمی دانستم دیگر چه طور باید آرام اش کنم و نیرویش بدهم؛ تا این که حدود بیست متری طلا فروشی به صورتش نگاه کردم؛ حدسم درست بود، ولی فرصتی نبود، خودم هم حال و روز چندان بهتری نداشتم؛ می ترسیدم حرفی بزنم و دلداری ام مصنوعی باشد و بیشتر بترسد. فقط گفتم: «خوب، می دونی که چه طور باید قیمت کنی تا هم وقت تلف بشه و هم شک نکنه؛ یادت هست ؟»
توجه سیاوش به ترسش و اعتراف به آن، خود تاکید دیگری بروجه نویسندگی اش است. زیرا کسی چریک نمی شود و زندگی پرخطرآن را نمی پذیرد، مگرآن که از شهامتی بیش از انسان های معمولی برخوردار باشد. بنابراین وقوف سیاوش به دوگانگی شخصیتش باعث می شود شکست عملیات جدید را هم پیش بینی کند و عین ماجرا را برای پلیس بنویسد؛ با وجود این که معترف است، گروه جدید از گروه قبلی بهتر و قوی تراست. منتها خود اوست که مشکل داراست و تا زمانی که هر دو شرایط ذهنی (رهبری / سیا وش) و عینی (مردم / اعضای گروه) فراهم نباشد، تحولی رخ نخواهد داد. بنابراین امکان شکست عملیات هم چنان وجود دارد:
فریگیس دل قرص تراز او است، موتور سواری بیژن هم بهتر است و اعتماد به نفس سهراب بیشتر. فقط منم که همانم... .
و این فقط منم که همانم، همان پاسخی است که سیا وش از آغاز نوشتن در پی آن بوده است:
نمی دانم چرا فکر می کنم اگر همین طور به نوشتن ادامه دهم، می توانم بفهمم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. کاش شب قبل ازآن روزهم چیزها یی می نوشتم. یعنی آن وقت دیگر آن طور نمی شد که شد؟
دوگانکی شخصیت سیا وش و به تمامی عملیاتی نبودنش، باعث می شود وی نتواند تضمین کننده ی موفقیت هر طرح نظامی باشد. حال او که نگارش داستان / واقعیتش ( به زبان تشکیلاتی حسابرسی از خویشتن) را به پایان برده است، هم خود به علت شکستش پی می برد هم خواننده و آخرین نکته ی نانوشته در داستان، اما پنهان در لابه لای سطرهای آن باز به گرایش عاطفی -جنسی برمی گردد که سیا وش در بحبوحه ی عملیات، به شکوه نشان می دهد. زندگی چریکی با برقراری رابطه ی عشقی پایا هم خوانی ندارد. آوارگی، مشکل مالی، خطر دستگیری، محدودیت های اجتماعی، مرگ دائم در کمین و... امکان تشکیل خانواده یا درکنارهم بودن زوج ها را به صفرنزدیک می کند. آن که راه زندگی چریکی را برمی گزیند، از نظرعاطفی باید سرد باشد یا بر احساس خود عنان محکم بزند. او باید بتواند گاه همه ی عمر درتنهایی و خفا زندگی کند؛ اما وجه روشن فکر/ نویسنده ی سیاوش بسیار قوی است و به همین دلیل از احساس و عاطفه ی قوی تری نسبت به دیگران برخورد ار است. در نتیجه به ایجاد رابطه ی عاشقانه با جنس مخالف و یکی شدن با او و پناه جستن از او در موقعیت های بحرانی نیازمند است. در یک کلام این وجه شخصیتی سیاوش به جفت / همسر/ پناهگاه عاطفی نیازمند است و همین عامل، باز موجب می شود سیاوش ناخودآگاه احتمال ناموفق بودن عملیات فردا را بدهد و اعتراف نامه اش را بنگارد تا با دستگیری خود و اعضای تیمش، از قتل بی گناهان دیگری جلوگیری کند.
منبع: نشریه ثریا اول زمستان 1387