نظر در مظالم (دادرسی)
آورده اند که وظیفه نظر در مظالم، وسیع تر از وظیفه قاضی است و ترکیبی از قدرت حکومتی و عدالت قضایی است که از میان دو طرف دعوا، ظالم را بیابد و متجاوز را منع نماید، و کاری که قاضی و غیر قاضی نمی توانند پیش ببرند. نظر در مظالم بر اساس بینه و اقرار و قرائن و امارات و تأخیر در حکم تا روشن شدن حق و واداشتن طرف مراجعه بر صلح یا سوگند است. خلفا تا زمان المهتدی بالله (معمولاً) این کار را شخصاً انجام می دادند و گاه به قضات وا می گذاشتند. عمر، بسیار بر مظالم نظارت می کرد. نوشته اند: عمر هر ساله در مراسم حج، اعمال والیان را پی جویی می نمود و از مردم درباره کارگزارن دولت می پرسید. ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه از قول عمر آورده است: «اگر خدا بخواهد و زنده بمانم، تغییر سیاستی میان مردم خواهم داد؛ زیرا می دانم نیازمندی هایی دارند که به من نمی رسد، چون کارگزاران نمی رسانند و رعیت به من دسترسی ندارند. دو ماه در شام، دو ماه در جزیره(شمال عراق و شرق ترکیه فعلی) و دو ماه در مصر، و دو ماه در بحرین، و دو ماه در بصره اقامت خواهم نمود، و به خدا قسم سال خوبی خواهد بود». نیز در خطبه ای گفت:«به خدا اگر شتری در ساحل فرات سقط شود، می ترسم آل خطاب مسئول آن باشند». گفته اند منظور از «آل خطاب» شخص عمر است. هم چنین در سیره عمر آورده اند وی نخستین کسی است که بازرس برای تحقیق اعمال کارگزاران و رسیدگی به شکایات تعیین کرد، و او محمد بن سلمه بود، و عمر هر گاه می خواست امری را کما هو حقه بفهمد، وی را می فرستاد و از والیان گزارش کارهایشان را می خواست. در سراج الملوک طرطوشی آمده است که هرگاه هیئتی بر عمر وارد می شد، درباره اوضاع و احوالشان، و قیمت ها، و اشخاص سرشناس، و این که آیا ضعیف می تواند نزد امیر برود، و آیا امیر از بیماران عیادت می کند، سوال می کرد؛ هرگاه جواب مثبت بود شکر خدا می نمود، و اگر نبود به آن عامل می نوشت: «بیا». و دستور می داد عاملی که از مأموریت می آید، روز وارد شهر شود که چیزی از اموالی که می آورد شبانه مخفی نکند. عمر هر شنبه به زمین های بالای مدینه می رفت و وضع کار بردگان را ملاحظه می کرد و هر برده ای که بارش خیلی سنگنین بود، از بارش کم می کرد؛ حتی یک بار دو خشت از بار خری کم کرد. صاحب خر گفت: چه می کنی، مگر تو بر خر من هم حکومت داری؟ عمر گفت: پس برای چه بر این مسند نشسته ام. ابن رشد گوید: این همان معناست که پیغمبر(ص) فرموده است «کلکم راع و کلکم مسوول عن رعیته»؛ زیرا پیشوا هم چون چوپان، مسئول گله است چنان که عمر گفت: هر گاه شتری در ساحل فرات بمیرد، می ترسم خدا از من بازخواست نماید.(کتانی 1384: 131 تا 133)تقسیم ولایات در زمان عمر
فتوحات جدید موجب شد که برای ساماندهی سرزمین های مفتوحه مسأله تقسیمات کشوری مطرح شود. لذا خلیفه دوم در سال بیستم نوعی تقسیمات کشوری را مطرح کرد. مسعودی در این مورد می نویسد: در این سال (سال بیستم) استان ها را معین کرد و گفت استان ها هفت است، پس مدینه استانی است و شام استانی و جزیره استانی و کوفه استانی و بصره استانی [و مصر و موصل استانی(تاریخ الخلفا137)] و سپاهان را ترتیب داد، پس فلسطین را سپاهی و جزیره را سپاهی و موصل را سپاهی و قنسرین را سپاهی گردانید.(یعقوبی 1371،ج2:42)عاملان عمر بر ولایات در آخرین سال حکومتش
در آن سال که عمر کشته شد،یعنی سال بیست و سوم عامل عمر بر مکه نافع بن عبدالحارث خزاعی بود. عامل طایف سفیان بن عبدالله ثقفی بود.عامل صنعا یعلی بن منیه، هم پیمان بنی نوفل بن عبدمناف بود. عامل جند عبدالله بن ابی ربیعه بود. عامل کوفه مغیره بن شعبه بود. عامل بصره ابوموسی اشعری بود.عامل حمص عمیر بن سعد بود. عامل دمشق معاویه بن ابی سفیان بود. عامل بحرین و اطراف عثمان بن ابی العاص ثقفی بود. گویند: در آن سال قضای کوفه با شریح بود و قضای بصره با کعب بن سور بود ولی چنان که در روایت مصعب بن عبدالله از ابن شهاب زهری آمده و ابوبکر و عمر قاضی نداشتند.(طبری 1362،ج5«2085- 2086)واپسین روزهای زندگی عمر
ابولؤلؤ که غلام مغیره بن شعبه بود از وی شکایتی داشت. از این روی وقتی نزد عمر رسید با سه ضربه عمر را زخمی کرد.عمر وقتی احساس کرد چندان زمانی از عمر او باقی نمانده است به پسرش عبدالله گفت: نزد عایشه برو و سلام مرا به او برسان و از او درخواست کن به من اجازه دهد که در کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر دفن شوم. عبدالله نزد عایشه آمد و وی را از سخنان عمر آگاهانید.عایشه پذیرفت و این را برای خود عزّت و برتری دانست و در ادامه گفت: پسرم، سلام مرا به عمر برسان و بگو: امّت محمد صلّی الله علیه و آله را بدون سرپرست رها نکن، کسی را به عنوان خلیفه بر آنان قرار ده و آنان را پس از خود مهمل و بیهوده رها مکن. در مورد آنان از فتنه و آشوب می ترسم.(ابن قتیبه دینوری 1380:43)
عمر پس از ابراز تأسف برنبودن ابوعبیده، مغاذ بن جبل وخالد بن ولیدف، تا یکی از آنان را به جانشینی خود برگزیند، گفت: لیکن من کسانی را بر خواهم گزید که رسول خدا صلی الله علیه و آله در هنگام رحلت خود از آنان خشنود بود.عمر در پس آنان فرستاد و آنان را گردآورد، علی بن ابی طالب علیه السلام، عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، زبیر بن عوام، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف.(ابن قتیبه دینوری 1380:43)
عمر گفت: ای مهاجران،من در کار مردم نگریستم و در میان آنان جدایی و تفرقه ای ندیدم. اگر پس از این جدایی و تفرقه ای روی دهد در میان شماست. سه روز به مشورت بپردازید، اگر طلحه نیز به شما پیوست، در غیر این صورت چنان بر شما سخت می گیرم که یک نفر را پیش از پایان روز سوم به عنوان خلیفه از میان خود تعیین خواهید کرد. اگر نظر مرا بخواهید، من طلحه را برای خلافت شایسته می دانم. در طول این سه روز صهیب با مردم نماز می خواند. زیرا وی مردمی از آزادشدگان است و غیر عرب، و در این کار با شما به منازعه برنخواهد خاست. تعدادی از بزرگان انصار را نیز با خود همراه کنید. اگر چه آنان از خلافت بهره ای ندارند. حسن بن علی و عبدالله بن عباس را نیز همراه خود کنید زیرا آنان از نزدیکان رسول خدا صلی الله علیه و آله می باشند.امید ان دارم که به واسطه حضور آنان برکت به شما رو کند. البته آنان بهره ای از خلافت ندارند. من فرزند خود عبدالله را نیز می فرستم تا با شما به مشورت بپردازد.(ابن قتیبه دینوری1380:44) وی در ادامه سخنان خود گفت: اگر پنج نفر از شما در مورد فردی به توافق رسیدید و یک نفر مخالف کرد، گردن او را بزنید اگر سه نفر از شما در مورد فردی به توافق رسیدید و سه نفر دیگر در مورد دیگری به توافق رسیدید در این صورت از فرزندم عبدالله بخواهید که وی سخن آخر را بگوید و اگر دراین صورت سه نفر بقیه حکم را گردن ننهادند، گردن آن سه نفر را که به مخالفت برخاسته اند بزنید.(ابن قتیبه دینوری 1380:44) اهل شورا از نزد عمر بیرون رفتند. عمر در آن روزی که شورا را تعیین کرد درگذشت. صهیب بر او نماز خواند و پس از آن وی را دفن کردند.(ابن قتیبه دینوری 1380:46) عمر بن خطاب روز جمعه چهار شب باقی مانده از ذی حجه سال بیست و سوم هجرت درگذشت مدت حکومت او ده سال و شش ماه بود.(ابوحنیفه دینوری 1371:174) طبری در این مورد می نویسد: عمر به ابوطلحه انصاری گفت: «ای ابوطلحه! خدا عزوجل از دیر باز اسلام را به شما نیرو داده است، پنجاه کس از انصار را برگزین و این جمع را وادار کن که یکی را از خودشان انتخاب کنند.» به مقداد بن اسود گفت:«وقتی مرا در گور نهادید این جمع را در اطاقی نگه دار تا یکی را از خودشان انتخاب کنند.» به صهیب گفت:«سه روز با مردم نماز کن و علی و عثمان و زبیر و سعد و عبدالرحمن بن عوف و طلحه را اگر آمد به یک جا درآر. عبدالله بن عمر را نیز حاضر کن اما حقی به خلافت ندارد، بر سر آن ها بایست، اگر پنج کس هم سخن شدند و یکی نپذیرفت سرش را بکوب یا گردنش را به شمشیر بزن. اگر چهار کس هم سخن شدند و به یکی رضایت دادند و دو کس نپذیرفتند، گردنشان را بزن، اگر سه کس به یکی از خودشان رضایت دادند و سه کس دیگر به یکی از خودشان رضایت دادند عبدالله بن عمر را حکم کنید و به هر گروه رای داد یکی از خودشان را انتخاب کنند.اگر به حکم عبدالله بن عمر رضایت ندادند با جمعی باشید که عبدالرحمن بن عوف جزو آن هاست و باقی را اگر از رای جمع بگشتند بکشید.» آن گاه بیرون شدند، علی با جمعی از بنی هاشم که با وی بودند گفت:«اگر قومتان،این ترتیب را بکار بندند هرگز به خلافت نرسید» عباس بیامد به او گفت: «از ما بگشت.» عباس گفت:«از کجا دانستی؟» گفت:«عثمان را قرین می کرد و گفت: با اکثریت باشید اگر دو کس به یکی رضایت دادند و دو کس به یکی رضایت دادند با کسی باشید که عبدالرحمن بن عوف با آن هاست. سعد با پسر عمه خود عبدالرحمان مخالفت نمی کند، عبدالرحمن داماد خاندان عثمان است و اختلاف نمی کند، عبدالرحمن خلافت به عثمان می دهد. اگر دو تن دیگر با من باشند سودم ندهند در صورتی که به یکی از آن ها بیشتر امید ندارم.(طبری 1362، ج5: 2068-2069) وقتی عمر را به گور کردند مقداد اهل شوری را در خانه مسور بن مخرمه و به قولی در بیت المال و به قولی در اطاق عایشه و به اجازه او فراهم آورد که پنج کس بودند، ابن عمر نیز با آن ها بود. طلحه غایب بود(طبری 1362،ج5:2069) عبدالرحمن گفت: کدامتان ازخلافت کنار می زند و عهده دار این کار می شود که به افضل جماعت دهد؟» هیچ کس پاسخ نداد. گفت:«من از آن کنار می زنم.«عثمان گفت «من زودتر از همه رضایت می دهم که شنیدم پیمبر خدا صلی الله علیه و سلم می گفت:«در زمین امین است و در آسمان امین.» جمع گفتند:«ما نیز رضایت می دهیم.» علی خاموش بود.عبدالرحمن گفت:«ای ابوالحسن چه می گویی؟» «گفت:«تعهد کن که حق را مرجع شماری و تابع هوس نشوی و خویشاوندی را مرجح نداری و از خیر خواهی امت باز نمانی.» عبدالرحمن گفت:«تعهد کنید که بر ضد کسی که تبدیل و تغییر آرد با من باشید و به هر که انتخاب کردم رضایت دهید به شرط تعهد در پیشگاه خدا که خویشاوند را به سبب خویشاوندی مرجع ندارم و از خیر خواهی مسلمانان باز نمانم»، از آن ها پیمان گرفت و پیمان داد.(طبری 1362،ج5:207) چون نماز صبحر بکردند گروه را فراهم آورد و کس فرستاد و مهاجرانی را که در مدینه بودند با اهل سابقه و حرمت از انصار و سران سپاه بیاورد که فراهم آمدند و مسجد از مردم پر شد. آن گاه عبدالرحمن گفت:«ای مردم کسان می خواهند که مردم ولایات سوی ولایات خویش روند و دانسته باشند که امیرشان کیست» سعید بن زید گفت:«ما تو را شایسته این کار می دانیم» گفت: اگر می خواهی مسلمانان اختلاف نکنند با علی بیعت کن. مقداد بن اسود گفت: عمار راست می گویدفاگر با علی علیه السلام بیعت کنی گوییم شنیدیم و اطاعت آوردیم. عمار به ابن ابی سرح دشنام داد و گفت: از کی نصیحت گر مسلمانان شده ای؟ آن گاه بنی هاشم و بنی امیه سخن کردند. عمار گفت: ای مردم! خدا عزوجل ما را به پیمبر خویش حرمت داد و به دین خویش عزت بخشید چرا این کار را از خاندان پیمبرتان بیرون می برید؟
یکی از بنی مخزوم گفت: ای پسر سمیه از حد خودت تجاوز می کنی تو را چه کار به این که قریش برای خود امیر معین می کند [17] سعد بن ابی وقاص گفت:«ای عبدالرحمن پیش از آن که مردم به فتنه افتند کار را یک سره کن» عبدالرحمن گفت:«نظر کرده ام و مشورت کرده ام، ای گروه! بدگمان مباشید». آن گاه علی را خواست و گفت:«با خدا عهد و پیمان می کنی که به کتاب خدا و سنت رسول و سیرت دو خلیفه پس از وی عمل کنی؟» گفت: «امیدوارم چنین کنم و به اندازه علم و توان خویش عمل کنم» آن گاه عثمان را خواست و با او نیز چنان گفت که با علی گفته بود. گفت: آری و عبدالرحمن با وی بیعت کرد [18] (طبری 1362،ج5: 2072 تا 2074)
جمع بندی
شیوه به خلافت نشستن عمر شیوه دیگری بود. عمر طبق وصیت ابوبکر که توسط عثمان نگاشته شد بر مسند خلافت نشست. گویند ابتدا او را خلیفه رسول الله می خواندند. گفتند: این نام درازی است، و او را امیرالمومنین خواندند. او نخستین کسی است که امیرالمومنین نامیده شده است. بنابراین پس از ابوبکر بنابه وصیت وی عمر (از سال 13 تا 23 قمری- 634 تا 644میلادی)به جانشینی وی منصوب شد. در زمان خلیفه دوم عمر،هب علت فتوحاتی که توسط مسلمانان صورت گرفت اداره بلاد اسلامی و شیوه حکومتی تغییراتی یافت. مسلمین دریافتند که اداره این سرزمین های پهناور نیازمند تشکیلات اداری و نظامی خاصی است. لذا یکی از اقدامات اداری که در زمان خلیفه دوم تحقق یافت تشکیل دیوان بود. نوشته اند: عمر به اشاره هرمزان ایرانی (بعضی نوشته اند خالد بن ولید)دیوان عطایا را ترتیب داد و در آن نام کسان را نوشت و برای هر کس مبلغی در نظر گرفت. تفاوت در میزان پرداخت حقوق مردمان از بیت المال بدعتی بود که عمر نهاد و پیش از آن در زمان رسول خدا و خلیفه اول چنین نبود و عطایا به صورت یکسان بین مردم تقسیم می شد ابن اثیر درالکامل در ذیل وقایع سال 15 هجری می نویسد: در سنه پانزده عمر برای مسلمین وظایف و حقوق و مراتب شهریه و سهم معین و مقرر نمود و دیوان ها و حسابداری ها تأسیس و دایر کرد و اشخاص سابقه دار و مقدم و مجرب را بر حسب سابقه اسلام و جهاد از حیث عطا و اجر مقدم و برتر از سایرین داشت. به او گفتند: اول از خود شروع کن. او گفت: نه بلکه اول از عم پیغمبر(عباس) آغاز می کنم: نوشته اند:از خویشاوندان رسول خدا آغاز کردند و پس از آن هر خاندانی نزدیک تر به خاندان نبوت بود آن را مقدم داشتند. مثلاً نوشته اند برای عایشه دوازده هزار درهم بنوشت و برای دیگر همسران پیامبر صلی الله علیه و آله هر یک ده هزار مقرر داشت و برای صفیه و جویریه شش هزار درهم، و برای علی بن ابیطالب علیه السلام پنج هزار درهم معین کرد و همانند آن را برای هر یک از افراد بنو هاشم که در جنگ بدر شرکت کرده بودند بنوشت. برای پسران اهل بدر هر یک دو هزار تعیین کرد و جز حسن و حسین که به سبب قرابتشان به رسول الله صلی الله علیه و آله برای هر یک پنج هزار معین کرد ونیز برای عباس بن عبدالمطلب به سبب نزدیکیش با رسول الله صلی الله علیه و آله پنج هزار مقرر داشت. به قولی فرض عباس را هفت هزار درهم معین کرد. برای مهاجرانی که پیش از فتح مکه هجرت کرده بوند هر یک سه هزار درهم بنوشت و کسانی را که پس از فتح مکه مسلمان شده بودند هر یک دو هزار درهم مقرر داشت برای اهل یمن و قیس که در شام و عراق می زیستند هر مردی به تفاوت دو هزار،و هزار،و نهصد،و پانصد و سیصد معین کرد وا حدی را از سیصد کم تر نداد. طبعاً این تفاوت پرداخت ها زمینه ساز فاصله طبقاتی شد. نوشته اند که عمر در واپسین سال های عمر خود گفت: من به آن چه می کردم و برخی را بر دیگران برتری می دادم در مقام دل جویی مردم بودم، و اگر امسال زنده بمانم مردم را برابر خواهم نهاد و چنان که پیامبر خدا و ابوبکر کردند سرخی را بر سیاهی و عربی را بر عجمی برتری نخواهم داد. با توجه به آن چه در باب تشکیل دیوان در زمان خلیفه دوم نگاشته اند، می توان گفت که شاید دفتر جداگانه ای نیز برای ذکر اسامی سپاهیان ترتیب داده بودند که ویژه سربازان بود و بعدها نام دیوان عرض یا جیش به خود گرفت و شاید هم دفتر واحدی بوده است که امکان استخراج نام قبایل و سربازان را می داده است. در باب دیگر تغییراتی که در نظام اداری زمان عمر اتفاق افتاد نوشته اند: یکی از اقدامات عمر تاریخ نهادن بر نامه ها بود، از محمد بن سیرین روایت کرده اند که یکی پیش عمر بن خطاب برخاست و گفت:«تاریخ نهید» عمر گفت:«تاریخ نهادن چیست؟» گفت:«چیزی است که عجمان کنند، و نویسند در ماه فلان از سال فلان.» عمر گفت:«چیزی نکوست» و بنا شد برنامه ها تاریخ نهند. یکی دیگر از کارهایی که در زمان عمر انجام شد صدور حواله های ممهور بود. در این مورد نوشته اند: چون به دستور عمر عمروبن عاص مقدار زیادی خواربار از مصر به مدینه فرستاد عمر به زید بن ثابت گفت که مردم را بر حسب مراتب ایشان بنویسد و او را فرمود که برای ایشان چک هایی از کاغذ بنویسد و پایین آن ها را مهر کند،پس عمر نخستین کس بود که چک داد و پایین چک ها را مهر کرد.از دیگر تغییراتی که در دوره خلافت عمر شاهد آن هستیم، تغییر و تنوع در منابع در آمد مالی است. در زمان عمر علاوه بر درآمدهای مالی مرسوم چون زکات، خمس و جزیه، مبالغی نیز تحت عنوان خراج از زمین های کشاورزی وصول می شد.و ظاهراً ابتدا این خراج بر زین های سواد تعلق گرفت به همین منظور برای تعیین میزان خراج سواد، عرم، «عثمان بن حنیف» را مسئول مساحی و تعیین میزان خراج اراضی کوفه کرد. در زمان خلیفه دوم مبالغی نیز تحت عنوان «عشر» بابت ورود و تجارت تجار در قلمرو دولت اسلامی از بازرگانان غیر مسلمان گرفته می شد و ربطی به جزیه و خراج نداشت. در آمدی نیز ا صوافی به بیت المال می رسید. صوافی زمین انتخاب شده توسط خلیفه بود و اساس عملی این کار به وسیله خلیفه دوم گذارده شد،عمر پس از شکست امپراتوری ساسانی کلیه املاک کسری و خاندانش و درباریان او و تمامی اقطاعات وی به ضمیمه املاکی را که مالکان آن در جنگ با مسلمانان کشته شده بودند ضبط کرد و از آن پس این اراضی با نام صوافی شناخته شد.
یکی دیگر از منابع درآمدی بیت المال مصادر اموار کارگزاران بود که ظاهراً از زمان خلیفه دوم معمول شد و به صورت یک رویه متداول گردید، و دیگران آن را بهانه مصادره اموال کارگزاران در زمان حیات و پس از مرگ آنان قرار دادند، به نحوی که در دوره های بعد شاهد آنیم که عزل و نصب وزرا و کارگزاران حکومتی به منظور مصادره اموال کارگزاران معزول به نفع خلیفه به رویه ای متداول تبدیل می گردد. یعقوبی در این مورد می نویسد: عمر نیمی از دارایی گروهی از کارمندان خود را مصادره کرد که سعد بن ابی وقاص فرماندار کوفه و عمرو بن عاص فرماندار مصر و ابوهریره فرماندار بحرین و نعمان بن عدی بن حرثان فرماندار میسان و نافع بن عمرو خزاعی[کارمند او]در مکه و یعلی بن منیه فرمندار یمن را از انان شمرده اند ابوبکر از این مصادره امتناع ورزیدو گفت به خدا سوگند اگر این مال مال خدا باشد پس تو را روا نیست که بعضی را بگیری و بعضی را رها کنی، و اگر مل ما است تو را نرسد که آن را بگیری. در مورد واپسین روزهای حیان عمر نق کرده اند که: ابولولو که غلام مغیره بن شعبه بود از وی شکایتی داشت.از این روی وقتی نزد عمر رسید با سه ضربه عمر را زخمی کرد.
عمر وقتی احساس کرد چندان زمانی از عمر او باقی نمانده است به پسرش عبدالله گفت: نزد عایشه برو و سلام مرا به او برسان و از او درخواست کن به من اجازه دهد که در کنار قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر دفن شوم. عبدالله نزد عایشه آمدو وی را از سخنان عمر اگاهانید.
عایشه پذیرفت و این را برای خود عزت و برتری دانست و در ادامه گفت: پسرم، سلام مرا به عمر برسان و بگو: امت محمد صلی الله علیه و آله را بدون سرپرست رها نکن، کسی را به عنوان خلیفه بر آنان قرار ده و آنان را پس از خود مهمل و بیهوده رها مکن. در مورد آنان از فتنه و آشوب می ترسم.عمر برای تعیین خلیفه بعد از خود بر آن شد تا شورایی تشکیل دهد تا اعضای آن شوری یکی را از میان خود برگزینند.
عمر کسی را در پیریال، علی بن ابیطالب علیه السلام، عثمان بن عفانف طلحه بن عبیدالله زبیر بن عوامفسعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف فرستاد. آن گاه آنان را گفت: ای مهاجران، من در کار مردم نگریستم و در میان آنان جدایی و تفرقه ای ندیدم. اگر پس از این جدایی و تفرقه ای روی دهد در میان شماست. سه روز به مشورت بپردازید، اگر طلحه نیز به شما پیوست، در غیر این صورت چنان بر شما سخت می گیرم که یک نفر را پیش از پایان روز سوم به عنوان خلیفه از میان خود تعیین خواهید کرد. اگر نظر مرا بخواهید، من طلحه را برای خلافت شایسته می دانم. وی در ادامه سخنان خود گفت: اگر پنج نفر از شما در مورد فردی به توافق رسیدید و یک نفر مخالفت کرد، گردن او را بزنید. اگر چهار نفر از شما در مورد فردی به توافق رسیدند و دو نفر مخالفت کردند، گردن آن دو نفر را بزنید. اگر سه نفر از شما در مورد فردی به توافق رسیدید و سه نفر دیگر در مورد دیگری به توافق رسیدند در این صورت از فرزندم عبدالله بخوهید که وی سخن آخر را بگوید و اگر دراین صورت سه نفر بقیه حکم را گردن ننهادند، گردن آن سه نفر را که به مخالفت برخاسته اند بزنید. نتیجه این شورا از ابتدا قابل پیش بینی بود. علی با جمعی از بنی هاشم که با وی بودند گفت:«اگر قومتان، این ترتیب را بکار بندند هرگز به خلافت نرسید» عباس بیامد به او گفت:«از مابگشت.» عباس گفت:«از کجا دانستی؟» گفت:«عثمان را قرین می کرد و گفت: با اکثریت باشید اگر دو کس به یکی رضایت دادند و دو کس به یکی رضایت دادند با کسی باشید که عبدالرحمن بن عوف با آن هاست.سعد با پسر عمه خود عبدالرحمان مخالفت نمی کرد، عبدالرحمن داماد خاندان عثمان است واختلاف نمی کند، عبدالرحمن خلافت به عثمان دهد. اگر دو تن دیگر با من باشند سودم ندهند در صورتی که به یکی از آن ها بیشتر امید ندارم.
اهل شورا از نزد عمر بیرون رفتند. عمر در آن روزی که شورا را تعیین کرد درگذشت. صهیب بر او نماز خواند و پس از آن وی را دفن کردند.عمربن خطاب روز جمعه چهارشب باقی مانده از ذی حجه سال بیست و سوم هجرت درگذشت و مدت حکومت او ده سال و شش ماه بود. به هر تقدیر شوری تشکیل شد و مقرر گردید عبدالرحمن بن عوف که داوطلبانه از انتخاب شدن صرف نظر کرده بود، هر یک را به خلافت بردارد دیگران اعتراض نکنند.عبدالرحمن گفت:«نظر کرده ام و مشورت کرده ام، ای گروه! بدگمان مباشید». آن گاه علی را خواست و گفت:«با خدا عهد و پیمان می کنی که به کتاب خدا و سنت رسول و سیرت دو خلیفه پس از وی عمل کنی؟» گفت:«امیدوارم چنین کنم و به اندازه علم توان خویش عمل کنم» آن گاه عثمان را خواست و با او نیز چنان گفت که با علی گفته بود. گفت:«آری» وعبدالرحمن با وی بیعت کرد. و بدین شکل عثمان بر مسند خلافت نشست.
پی نوشت ها :
1- به گفته واقدی ابوبکر عثمان را در خلوت پیش خواند و گفت:«بنویس بسم الله الرحمان الرحیم، این پیمان ابوبرک بن ابی قحافه است برای مسلمانان اما بعد. گوید: آن گاه ابوبکر از هوش رفت و عثمان چنین نوشت:«اما بعد، من عمر ابن خطاب را خلیفه شما کردم و در نیک خواهی شما کوشیدم.» آن گاه ابوبکر به خود امد و گفت: بخوان چه نوشتی،» و چون عثمان بخواند ابوبکر تکبیر به زبان آورد و گفت:«به خدا بیم کردی اگر در حال بیهوشی جان بدهم اختلاف در مردم افتد؟» عثمان گفت:آری گفت:«خدایت از جانب اسلام و مسلمانان پاداش نیک دهد.» (طبری 1362،ج4:1571)
2- تدوین گویا از کلمه دیوان فارسی گرفته شده و به معنی: نوشتن نام در دیوان سپاه و گرداوری دیوان(دفتر)آمده است و در این جا گویا مراد ترتیب دادن دفتر و دیوان باشد. آقای محمد محمدی می نویسد:از نام دیوان که فارسی است معلوم می شود که این رسم از ایران گرفته شده نه از روم.(محمدی 1351:18)
3- مؤلف کتاب سلوک الملوک در باب سابقه تشکیل دیوان در اسلام که پس از بحث در باب مسائل لشکری و ترتیب تقدم اصناف لشکر آورده است معتقد است که چون مردم چنین عادت کردند که هر گاه امید غنیمت بودی حاضر آمدندی و غنیمت گرفتندی و به خانه های خود رفتندی و چون جنگی بایستی کردن اصلاً نیامدندی و نام ایشان معلوم نبود و دفتری ایشان را جمع نمی کرد تا از آن دفتر اسامی ایشان را براورندی و ایشان را حاضر ساختندی و مصلحت چنان دیدند که دفتر عطا مقرر گردانند (خنجی 1362:302) جای دیگری که از دفتری یا دیوانی تحت عنوان دیوان الجیش و دفتر ویژه سپاهیان یاد شده در گفته ابن هشام در مورد عمر و چگونگی وضع «وحشی» قاتل حمزه سیدالشهدا است که می گوید: وحشی در پایان عمر به سانزاغ سیاهی بود که همواره بر اثر شراب خواری مورد تنفر مسلمانان بود و مرتب حد شراب بر او جاری می گشت و بر اثر عمل های ناشایست نم او را در دفتر ارتش خط کشیدند وعمر خطاب می گفت: قاتل حمزه نباید در سرای دیگر رستگار گردد. (سبحانی 1385:559) از روایت صولی چنین بر می آید که هرمزان در تاسیس دیوان سپاه هم علاوه بر دیوان بیت المال اثر داشته و خلیفه را در این مورد نیز راهنمایی می کرده، و شاید هم این هر دو در آغاز یک دیوان بوده است. صولی روایت می کند که وقتی عمر خواست لشکری به جایی بفرستد، هرمزان نزد وی بود و به او گفت از ین گروه سپاهیان که به هر یک مالی پردات شده اگر یکی در بین راه جای تهی کند و بگریزد از کجا دانسته خواهد شد، پس بهتر آن است که برای این کار دیوانی تاسیس شود که نام همه در آن ضبط گردد. عمر از او شرح دیوان را پرسید و وی آن را برای او شرح داد (محمدی 1351:20)
4- شهری در ساحل دریای قلزم (بحر حمر) که میان آن و مدینه روزی و شبی. و تا ایله در حدود ده منزل، و تا بندر جحفه در حدود سه منزل راه است.
5- بلاذری در ذیل احکام زمین های خراج می نویسد: بشر بن غیاث از ابویوسف روایت کرد که هر گاه سرزمینی هم چون سواد و شام و غیره به عنوه تصرف شده باشد،آن گاه اگر امام آن را میان تصرف کنندگان تقسیم کند چنان سرزمینی مشمول عشر است و مردمش برده خواهند بود. و اگر امام آن را قسمت نکند و به عموم مسلمانان واگذارد، بدانسان که عمر در مورد سواد رفتار کرد، در آن صورت برعهده مردمش جزیه و بر اراضی آن خراج خواهد بود و چنان مردمی برده نخواهند بود. این قول ابوحنیفه است.(بلاذری 1337:624) بنابه گفته بلاذری عمر از تقسم اراضی مصر نیز خودداری ورزید و بر مردم آن خراج نهاد وی می نویسد: حسین بن اسود به اسناد خود از سفیان بن وهب خولانی نقل می کند که می گفت: چون مصر را بدون عهدی بگشودیم، زبیر بن عوام به پاخاست و گفت: ای عمرو، آن را میان ما قسمت کن. عمرو گفت: به خدا سوگند که آن را تقسیم نکنم پیش از ان که به عمر بنویسم و آن گاه به عمر بنوشت و عمر در جواب نامه او نوشت که آن را برای مردمش باقی گذار تا از آن بلد جنین نیز به غزا رود (و یا گفت: به راه افتد).(بلاذری 1337:314-315)
6- ان قسمتها الیوم لم یکن لمن یجیء بعدنان شیء و لکن تقرها فی ایدیهم یعملونها فتکون لنا و لمن بعدنا.
7- فرمان عرم به سعد، هنگام گشودن عراق: اما بعد، نامه تو به من رسید. در آن یاد کرده بودی که مردم از تو خواسته اند که دست اورده های پیکار مسلمانان و آن چه را خداوند در اختیار ایشان نهاده است، میان آنان بخش کنی. آن گاه که این نوشته من به دست تو رسد،نیک بنگر، دارایی و چهارپایانی را که سپاهیان اسلام به میان لشکر اورده اند، در میان مسلمانان حاضر بخش کن؛ ولی زمین ها و جویبارها را به کارگران آن ها واگذار تا در شمار بخشش های مسلمانان در آید. زیرا اگر آن ها را به حاضران بخش کنی، چیزی برای مردم پس از ایشان نخواهد ماند. من از این پیش به تو فرمان داده بودم که به هر کس که بر میخوری، پیش از پیکار او را به اسلام فراخوانی. هر کس که پیش از پیکار اسلام پذیرد، در شمار مسلمانان و در سود و زیان، با ایشان برابر خواهد بود و در اسلام نیز سهمی خواهد داشت. کسی که پس از ستیز با مسلمانان و از پای در آمدن، به اسلام روی آورد، وی نیز مسلمان است، اما داراییش از آن مسلمانان خواهد بود. زیرا ایشان دارایی وی را پیش از گرویدن او به اسلام، به دست آورده بودنده اند. این، فرمان و سفارش من به تو است که [از هیچ مسلمان و صاحب پیمانی- در صورتی که مسلمان، زکات خود و پیمان دار، گزیت خود را بپردازند- یک دهم (عشریه) نستانی. پرداخت یک دهم، تنها بر عهده اهل کارزار با اسلام است که بخواهند در سرزمین ما بازرگانی کنند].(حمیدالله 1377:495)
8- در سال بیست و یکم مردم کوفه از امیرشان سعد بن ابی وقاص شکایت کردند عمر محمد بن مسلمه انصاری را که هم پیمان بنی عبدالاشهل بود بفرستاد تا در قصر کوفه را آتش زد و سعد را در مسجد کوفه با مردم روبرو کرد و درباره وی از ایشان پرسید که بعضی او را ثنا گفتند و بعضی شکایت کردند که عمر او را عزل کرد و عمار بن یاسر را حاکم و عثمان بن حنیف راخراج گیر و عبدالله بن مسعود را عهده دار بیت المال کوفه کرد و به عبدالله بن مسعود گفت مردم را قرآن و مسائل دین آموزد. برای آن ها روزی یک گوسفند مقرر کرد که یک نیمه با سرو پوست از عمار باشد و یک نیمه دیگر را عبدالله بن مسعود وعثمان بن حنیف قسمت کنند(مسعودی 1374،ج1:691)
9- مکاتبه عمر با عثمان بن حنیفدرباره مساحی سرزمین عراق، عمر به عثمان بن حنیف نوشت که: تل، بیشه شوره زار، ناآباد، باتلاق و جایی را که آب به آن جا نمی رسد، مساحی مکن.(راوی)گوید: ذراع عمر در پیمودن مساحت،یک ارش و یک قبضه بود.[مترجم به نقل از فرهنگ فارسی معین می نویسد:ذراع، واحد طول،از ابتدای ساعد(آرنج) تا سرانگشان و قبضه(مشت) واحد طول، به اندازه چهار انگشت بوده است.(حمیدالله 1377:495- 496)]. پس عثمان به عمر نوشت: من، همه زمین هایی را که آب فرا می گیرد- چه آباد و چه ناآباد- سی و شش هزار هزار (سی و شش میلیون) جریب یافتم. عمر به وی نوشت: بر هر جریب زمینی که آب به آن می رسد- خواه آباد و خواه ناآباد باشد و خواه،دارنده زمین،آن را بکارد یا نکارد- یک درهم و یک قفیز، خراج ببند. بر هر جریب از تاکستان ها، ده درهم و بر نخلستان ها، پنج درهم خراج معلوم کن. نیز عمر گفت: این کار در اباد ساختن کشورشان، به آنان کمک خواهد کرد. و باید توان گران ایشان،چهل و هشت درهم و مردم پایین تر از ایشان، بیست و چهار درهم و تهیدسا، دوازده درهم بپردازند. عمر بن خطاب،با خراجی که بر ایشان بست، آنان را از بردگی رهانید و بر ان زمین اجاره دارشان ساخت. در نخستین سال،هشتاد هزار هزار(هشتاد میلیون) درهم از سواد کوفه،خراج ستاندند و در سال دیگر، یکصد و بیست هزار هزار (صد و بیست میلیون) درهم، خراج بردند. دهقانان درباره تاک هایشان نزد عثمن بن حنیف آمده و گفتند:تاکستانی که به شهر نزدیک است، یک خوشه از انگور آن را به یک درهم می فروشند؛ولی آن هایی که از شهر دورند،یک بار از انگور آن ها را به یک درهم می فروشند. عثمان این موضوع را به عمر نوشت. عمر در پاسخ وی نوشت که: به اندازه دو بها و دو مکان، از این بردارد و بر آن بیفزاید. ولی از اصل خراج چیزی نکاست.
10- عشر در اصطلاح مالیاتی اسلامی در دو معنی متغایر به کار رفته است:
الف) زکات محصولات کشاورزی که به اختلاف نحوه شرب زمین یک دهم یا یک بیستم بود و از مسلمانان گرفته می شد. این مالیات بر اساس نظر بیشتر مذاهب اسلامی مالیات محصول بود و هر مسلمانی که غلات ملکی او به میزان خاصی می رسید باید این مالیات را می پرداخت، لیکن حنفیان و تنی چند از دانشمندان مکتب های دیگر ان را مانند خراج، نوعی مالیات اراضی می دانستند،که از زمین های غیر خراجی گرفته می شد. اصطلاح «زمین عشری» بر اساس همین نظر، و نخست در آثار پیروان همین فکر پدیدار شده است.
ب) مبلغی که بابت ورود و تجارت در قلمرو ودولت اسلامی از بازرگانان غیر مسلمان گرفته می شد و ربطی به جزیه و خراج نداشت. عمر که سنت گرفتن«عشر» به این معنی را مرسوم ساخت بر اساس پاره ای روایات،مقرر داشته بود که ان را از اهل ذمه ای که جزیه می پرداختند گرفته نشود. ولی بعدها آن را علاوه بر جزیه و خراج از آنان و حتی مسلمانان می ستاندند. جز آن که مبلغ آن در مورد مسلمانان یک چهلم ودر مورد اهل ذمه یک بیستم بود، در حالی که از سایرین یک دهم می گرفتند. در فقه شیعه نظر بر این بوده است که این مبلغ نباید از اهل ذمه گرفته شود، مگر آن که در حجاز تردد و تجارت کنند. سایر غیر مسلمانان نیز در صورتی ملزم به پرداخت این مبلغ خواهند بود که در حال ورود به قلمرو اسلامی در متن قرار داد اجاره ورود و بازرگانی، پرداختن آن را تقبل نموده و به عهده گرفته باشند، که در این صورت عمل بر وفق آن قرارداد، لازم خواهد بود، وگرنه نباید چیزی از آنان ستانده شود،شهید اول در قواعد به صورت مطلق می گوید «والعشر لااصل له عندنا» (مدرسی طباطبائی1362،ج2: 20-21)
11- منبجک به فتح اول و سکون دوم با کسر باء تک نقطه و جیم،شهر بزرگی و پرنعمتی است در شام با باروی سنگی استوار، فاصله میان آن تا شهر حلب، ده فرسنگ است. م
12- هم چنین در این مورد مؤلف فتوح البلدان به نقل از حسین بن اسود و او به روایت از سلسله راویانش گوید:عمر ده گونه از زمین های سواد را [به نام زمین های خلافت]برگرفت من هفت گونه از ان ها را به یاد دارم و سه دیگر از خاطرم رفته است و آن هفت گونه زمین این است«بیشه ها،مرداب ها،زمین های خسرو، هم دیر یزید، زمین های هر کس که در جنگ کشته شده بود و نیز زمین های کسانی که گریخته بودندن هم او گوید این حال هم چنان باقی بود تا در مزان حجاج بن یوسف که اتش به دیوان ها زدند پس هر قوم زمین های پیرامون خویش را تصاحب کرد (بلاذری 1337:34)
13- عَمرو عاص در شب فطر سال 43 درگذشت و معاویه پسرش عبدالله بن عمرو را به جای او گذاشت و سپس دارایی عمر و را خالصه کرد و او نخستین کس بود که دارایی کارمندی را خالصه ساخت و کارمندی از معاویه نمی مرد مگر آن که دارایی او را با ورثه اش بخش می کرد و نیمی از آن را میگرفت و هر گاه در این باره با او سخن می گفتند: می گفت: این روشی است که عمر بن خطاب ان را معمول کرده است.(یعقوبی 1371،ج2:151)
14- عمر ابوهریره را طلبید و به او گفت: تو را من عامل بر بحرین گردانیدم و حال ان که تو نعلین و کفش نداشتی پس از آن به من خبر رسیده که تو اسب هایی خریده ای به هزار و ششصد دینار گفت: برای ما اسب هایی بود که کره زائیده و هدایائی بود که مردم می دادند که ملحق بآن شد، گفت: من برای تو حساب کردم روزی و مخارجت را و این زیادیست آن را بده گفت: برای تو نیست، گفت: آری به خدا سوگند که پشتت را بدرد می اورم، سپس برخاست به سوی او با شلاقش و او را چنان محکم زد تا آن که خون جاری شد ان گاه گفت: بیار آن ها را گفت: من آن را نزد خدا حساب کردم (یعنی در راه خدا دادم) گفت: این درست بود اگر از حلال گرفته بودی و آن را به میل و رغبت می پرداختی، امیمه تو را نزائیده مگر برای خرچرانی (امیمه مادر ابوهریره بود). (امینی 1357،ج12:149)
15- حلبی در سیره ج3 ص 220 گوید: و اصل و ریشه عداوت میان خالد و آقای ما عمر بنابر آن چه را که شعبی حکایت کرده این بود که در جوانی با هم کشتی گرفتند و خالد پسر دائی عمر بود پس خالد عمر را زمین زد و ساق پایش شکست پس معالجه کردند و بست تا خوب شد و چون به خلافت رسید اول کاری که کرد عزل خالد بود و گفت هرگز نباید متولی عملی و کاری برای من باشد و از این جهت فرستاد به سوی ابوعبیده که اگر خالد خودش را تکذیب کند.(امینی 1357، ج12:154)
16- البته اعمال این محدودیت برای امرا و کارگزاران همگانی و بدون تبعیض نبود و برخی از آن ها مشمون این قاعده نبودند، کما این که خلیفه،معاویه را از این قاعده مستثنی کرده، نه محدودیت زمانی برای دوران حکومتش قائل شد و نه محدودیتی برای تجمل گرایی اش. چنان که مؤلف سلوک الملوک گوید: چون ابوعبیده بن الجراح و یزید بن ابوسفیان بزرگ ترین اولاد ابوسفیان (که هر دو از زمان ابوبکر در بلاد شام حکومت داشتند) به علت طاعون درگذشتند عمر، ابوسفیان را به مرگ پسر تعزیت گفت و فرمود جای او را به فرزند دیگر تو دادم یعنی معاویه بن ابوسفیان، پس معاویه در دمشق به امارت نشست و هر امیر از امرای شام که وفات می کرد عمر جای او را به معاویه می داد و بقیه ایام خلافت عمر حاکم علی اطلاق در تمامی شامات معاویه بود(خنجی 1362:202-203) معاویه از زمان درگذشت برادرش یزید در سال هفدهم یا هیجدهم (اسحاق گوید: و چون سال هیجدهم درآمد طاعون عمواس رخ داد که مردم نابود شدند،ابومعشر نیز گوید: طاعون عمواس به سال هیجدهم بود(طبری 1362، ج5:1868) تا پایان حکومت عمر در سال بیست و چهارم(درگذشت عمر در غره محرم سال بیست و چهارم بود (طبری 1362،ج5:2030) هم چنن والی دمشق و اردن بود. هم چنین عمر برخلاف رویه سخت گیرانه اش نسبت به سایر والیان و باز داشتن آنان از اسراف و تبذیر و تجمل گرایی،رفتارش با معاویه توام با تسامح و تساهل بود.ابن خلدون می نویسد: چون معاویه هنگام آمدن عمر به شام با ابهت و شکوه و لباس پادشاهی و سپاهیان گران و بسیج فراوان با عمر بن خطاب ملاقات کرد،عمر این وضع را ناپسند شمرد و گفت: ای معاویه آیا به روش کسرایان(خسروان) گراییده ای؟ معاویه گفت: ای امیرالمومنین، من در مرزی می باشم که با دشمنان روبرو هستم و ما را در برابر مباهات ایشان به ارایش جنگ و جهاد نیازمندی است. عمر خاموش شد و او را تخطئه نکرد، زیرا استدلال او به یکی از مقاصد دین بود. و اگر منظور ترک پادشاهی از اساس می بود به چنین پاسخی درباره پیروی از کسرایان (خسروان) و اتخاذ روش آنان قانع نمی شد بلکه به کلی او را به خروج از آن روش بر می انگیخت.(ابن خلدون 1375، ج1: 389- 390)
17- این سخنی است که نوع نگرش گروهی از مردمان آن روزگار را آشکار می سازد. مردم گردامده بودند تا دریابند شورا از میان خود چه کسی را به امارت برمی گزیند. امارتی که روزی در دست ابوبکر بود و روزی در دست عمر. امیری از حزب قریش تا ضامن سیادت و قدرت قریش باشد و امور دنیوی آنان را سامان بخشد. امیری از قریش برای قریش.
18- روایت شده که عثمان به بیماری سختی گرفتار شد، پس حمران بن ابان را خواست و عهدنامه ای برای جانشین خود نوشت و جای اسم را خالی گذاشت، سپس با دست خود نوشت: عبدالرحمن بن عوف، و ان را بست و نزد ام حبیبه دختر ابوسفیان فرستاد،حمران در میان راه آن را خواند و نزد عبدالرحمن آمد و بدو خبر داد، پس عبدالرحمن که سخت به خشم آمده بود گفتک من او را آشکارا به خلافت می گمارم و او مرا پنهانی بکار می گمارد! و خبر به مردم رسید و در مدینه پراکنده گشت و بنی امیه به خشم آمدند. پس عثمان غلام خود حمران ر خواست و او را صد تازیانه زد و به بصره تبعید کرد (یعقوبی 1371، ج2: 82)