فرانکلین: از امریکا تا امریکا

بنجامین فرانکلین در 17 ژانویه سال 1706 به دنیا آمد. او هشتمین فرزند جوسایا و آبیا فرانکلین، و پانزدهمین فرزند جوسایا بود که همسر اولش در هنگام زایمان از دنیا رفته بود. در زمان تولد بنجامین، امریکا کشوری نسبتاً تازه
سه‌شنبه، 12 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرانکلین: از امریکا تا امریکا
فرانکلین: از امریکا تا امریکا

نویسنده: پگی پارکس
مترجم: محمد رضا افضلی


 
بنجامین فرانکلین در 17 ژانویه سال 1706 به دنیا آمد. او هشتمین فرزند جوسایا و آبیا فرانکلین، و پانزدهمین فرزند جوسایا بود که همسر اولش در هنگام زایمان از دنیا رفته بود. در زمان تولد بنجامین، امریکا کشوری نسبتاً تازه تأسیس بود که کمتر از صد سال قدمت داشت و از سیزده مهاجرنشین تشکیل می شد که بریتانیا آنها را اداره می کرد. شهر بندری بوستون بخشی از یکی از قدیمی ترین مهاجرنشینان امریکا، یعنی مهاجرنشین خلیج ماساچوست بود.
جوسایا فرانکلین در سال 1683 از انگلستان به آمریکا مهاجرت کرد.خانواده او بیش از سیصد سال در ناحیه نورتمپتن شر زندگی کرده بودند. جوسایا فرانکلین، مانند بسیاری از انگلیسی های دیگر، به وطن خود وفادار مانده بود. اما اعتقادات مذهبی او با تعالیم سنتی کلیسای انگلستان تفاوت داشت و این اختلاف عقیده قابل تحمل نبود. در حقیقت مقامات کلیسای انگلستان آزار و اذیت کسانی را که به تعالیم این کلیسا پای بند نبودند، شروع کرده بودند. در نتیجه، جوسایا نیز مانند هزاران انگلیسی دیگر که خواستار آزادی مذهبی و شخصی بودند، انگلستان را ترک کرد تا زندگی جدیدی را در امریکا آغاز کند.
فرانکلین: از امریکا تا امریکا
جوسایا، پس از استقرار خانواده اش در بوستون به ساخت شمع و صابون پرداخت. او مردی سخت کوش و باهوش بود که هم صداقت داشت و هم صاحب عقل سلیم بود. این صفات بر پسر او، بنجامین، تأثیر مثبت گذاشت. بنجامین بعدها نوشت که پدرش چندان مورد احترام بود که غالباً همسایه ها و سایر افراد جامعه با او مشورت می کردند تا از قوه تشخیص و داوری و توصیه های درست او برخوردار شوند.
بنجامین در خانه ای پر از بچه بزرگ شد؛ گاه سر میز غذا تا سیزده نفر حاضر بودند. بنابراین از کودکی آموخت که چگونه با دیگران کنار بیاید. او پسری خونگرم و اجتماعی بود، رهبری همسالان خود را در دست می گرفت و سرشار از کنجکاوی ذاتی وحس ماجراجویی بود. خانه آنها به ساحل اقیانوس اطلس بسیار نزدیک بود و به همین سبب همیشه به سمت دریا کشیده می شد و کشتیهایی را که در رفت و آمد بودند، تماشا می کرد. او فقط می توانست سرزمینهای اسرار آمیز و شگفت انگیز سایر نواحی جهان را که این کشتیها از آنها بازدید می کردند، در خیال خود تصور کند. بنجامین اعتقاد داشت که خود او نیز روزی از این نقاط بازدید خواهد کرد.

دوران کوتاه تحصیل در مدرسه

بنجامین در کودکی مدت نسبتاً کوتاهی به مدرسه رفت. پدرش مایل بود که او کشیش شود و نام پسر هشت ساله خود را در مدرسه ابتدایی شهر نوشت. بنجامین از همکلاسان خود پیشی گرفت و در کلاس خود شاگرد اول شد.
یک سال بعد، جوسایا در مورد آینده پسر خود تجدید نظر کرد و تصمیم گرفت او را برای تجارت تربیت کند. او بنجامین را به مدرسه دیگری فرستاد که در آن معلمی به فرزندان بازرگانان درس می داد. بنجامین در درسهای دستور زبان و نگارش موفق بود، اما در ریاضیات نمره قبولی نیاورد؛ بنابر این هنوز یک سال نگذشته بود که پدرش او را از این مدرسه هم برداشت. دوران تحصیل بنجامین در مدرسه، در همین جا به پایان رسید. او ده ساله بود که به کار در کارگاه پدرش مشغول شد. او در کارگاه پدرش برای شمعها فتیله می برید، قالبها را پر می کرد، مشتریها را راه می انداخت و پادویی می کرد.

بازرگان جوان

دوران تحصیل رسمی بنجامین بیش از دو سال طول نکشید، اما او یادگیری از پدرش را ادامه داد و نسبت به سن خود، بسیار باهوش بود. کنجکاوی ذاتی و عطش برای کسب دانش، او را به خواننده ای حریص تبدیل کرده بود و هر کتابی را که به دستش می رسید می خواند.
وقتی بنجامین به دوازده سالگی رسید، از تولید و فروش شمع خسته شد و آن را کاری خسته کننده و کسالت آور یافت. جوسایا می دانست که پسرش عاشق دریاست و می ترسید که او عازم دریا شود، بنابراین به جستجوی شغلهای دیگری برای بنجامین پرداخت. او با پسر دیگرش جیمز که نه سال از بنجامین بزرگتر بود و در بوستون چاپخانه داشت صحبت کرد. جیمز در چاپخانه خود به وردست نیاز داشت و در نتیجه قرار شد بنجامین برای کار به چاپخانه برود.
بنجامین از همان آغاز در شغل جدید خود موفق بود. او به آسانی از عهده کار دشوار بدنی در چاپخانه برآمد. در چاپخانه ناگزیر بود مجموعه های سنگین حروف سر بی را جا به جا کند و با ماشینهای چاپ دستی کار کند. به علاوه او که پسری کتاب خوان بود، استعدادی طبیعی در زبان داشت و به زودی به ویراستار و نمونه خوانی ماهر تبدیل شد. پس از مدت کوتاهی جیمز تصمیم گرفت بنجامین را به عنوان کار آموز در حرفه چاپ قبول کند. به این ترتیب بنجامین طبق قانون موظف شد نه سال نزد برادرش کار کند.

تشنه ی دانش

بنجامین شش روز در هفته در چاپخانه ی برادرش کار می کرد و بقیه اوقات کتاب می خواند. او صبحها قبل از شروع کار و شبها بعد از پایان کار و تا دیروقت، کتاب می خواند. بنجامین کتابهای پدرش را امانت می گرفت و می خواند و گذشته از آن، خودش هم کتابهای بسیاری می خرید. بنجامین بعد از خواندن کتابهایی که خودش خریده بود، آنها را می فروخت تا بتواند کتابهای دیگری بخرد. او فقط برای سرگرم شدن کتاب نمی خواند، بلکه قصد داشت دانش خود را در مورد جهان افزایش دهد. او نزد خود علوم، ریاضیات، ناوبری، دستور زبان و منطق به علاوه انواع موضوعات دیگر را آموخت.
چون بنجامین در مورد دنیای خارج از بوستون کنجکاوی شدیدی داشت، تشنه یادگیری جغرافیا بود. او از اوقات نیایش بامدادی و شامگاهی استفاده می کرد تا از روی چهار نقشه بزرگ آویخته به دیوارهای خانه، جغرافیا بیاموزد.

کشفهای اولیه

بنجامین در دوران نوجوانی نخستین آزمایش خود را انجام داد؛ در این آزمایش از نیروی باد استفاده می شد. در یکی از روزهای تابستان که باد می وزید، وقتی بادبادک خود را در کنار آبگیری به هوا فرستاده بود، تصمیم گرفت در آبگیر شنا کند. دلش نمی خواست بادبادک را پایین بیاورد، در نتیجه روی سطح آب شناور شد و سرنخ بادبادک را در یک دست خود گرفت. بعد از مدتی حس کرد که باد او را روی سطح آب می کشد. او راهی پیدا کرده بود که با استفاده از آن می توانست بدون تلاش و صرف نیرو، شنا کند. به پشت روی آب خوابیده بود و خود رابه دست نیروی باد سپرده بود و از اینکه «بادبادک بادبانی» او را از یک طرف آبگیر به طرف دیگر می برد، احساس شادی می کرد.
یکی دیگر از آزمایشهای اولیه بنجامین نیز با شنا کردن در ارتباط بود. او پاروهای بیضی شکلی ساخت که خود آنها را «پاروی دستی» می نامید. بنجامین هنگام شنا این پاروها را در دست می گرفت و باله هایی هم از چوب ساخته بود که آنها را به پای خود می بست و می پنداشت که وظیفه دم ماهی را انجام می دهند. پاروهای دستی سرعت حرکت او را در آب افزایش دادند، اما خیلی زود مچ دستهایش خسته می شد. به علاوه باله ها نیز انعطاف ناپذیر و سنگین بودند و در نتیجه آن طور که انتظار داشت، سرعت حرکت او را افزایش نمی دادند. هر چند این ابزارهای کمکی شنا، بنجامین را کاملاً راضی نکردند اما باله هایی که او اختراع کرد، عملاً نخستین باله های شنا به شمار می روند.

هفته نامه ی جنجالی

وقتی بنجامین پانزده ساله شد، برادرش جیمز انتشار هفته نامه ای به نام «نیوالگلند کورانت» را شروع کرد. جیمز با خود عهد کرده بود که هفته نامه اش مثل اغلب هفته نامه ها نباشد؛ بیشتر هفته نامه ها متمایل به دولت بودند. قرار بود هفته نامه کورانت نماینده آزادی اندیشه و هفته نامه ای جنجالی و سرشار از عقاید مستقل باشد؛ حتی عقایدی که به صراحت مخالف دولت بود.
از همان آغاز کار، هفته نامه کورانت به عنوان هفته نامه ای جسور شناخته شد و اشخاص با نفوذی مانند کاتِن مَدِر، که نویسنده و از کشیشان برجسته فرقه پاکدینان بود، آن را آشکارا نفی کردند. مَدرکه علناً در مخالفت با مایه کوبی بر علیه بیماریهایی مانند آبله سخن می گفت، وقتی مشاهده کرد که جیمز او را تحقیر می کند و دیدگاه های شخص دیگری را چاپ کرده که با او مخالف است، به خشم آمد. مَدِر در پاسخ، هفته نامه کورانت را «هفته نامه ای بدنام و رسوا» نامید و گفت که «چاپچی شریر و همدستان او هر هفته نشریه ای شرم آور منتشر می کنند تا کشیشان شهر را تحقیر و لجن مال کنند.»
اعتراض شدید مَدِر به هفته نامه کورانت سبب انصراف جیمز نشد؛ اگر این اعتراض تأثیری هم داشت، بیشتر در جهت مصمم تر شدن او برای حفظ زبان جسورانه و بی پروای نشریه خود بود. بنجامین از این کشمکشها لذت می برد. و می خواست عقاید مکتوب خود را در این مورد ابراز کند، اما می دانست برادرش نوشته های او را هرگز چاپ نخواهد کرد. بنابراین پسرک شیطان راهی برای شرکت در این بحثها یافت: او شخصیتی دروغین با نام «سایلنس داگود» ساخت و نامه های جنجال برانگیزی با امضای این شخص نوشت. بنجامین دست خط خود را تغییر داده بود تا برادرش به حقیقت پی نبرد؛ شبها، دیر وقت، نامه ها را از زیر در چاپخانه به داخل می انداخت.
سایلنس، یا همان بنجامین، در نامه های خود آزادانه اشخاص مختلف را دست می انداخت و رویدادهای مختلف را به مسخره می گرفت و به ویژه از کالج هاروارد (کالجی که کاتن مدر در آن تدریس می کرد) انتقاد می کرد؛ سایلنس این کالج را جایگاه آدمهای متکبر می دانست که فقط پولدارها به آن راه داشتند. در این نامه ها به بعضی از بی عدالتیهای جهان، مانند رفتار غیر منصفانه با زنان و دختران نیز علناً اعتراض می شد.
فرانکلین: از امریکا تا امریکا

توضیح عکس:
هفته نامه جیمز فرانکلین به نام نیوانگلند کورانت، به سبب افکار ضد حکومتی خود توسط کاتن مدر، کشیش پاکدین متنفذ تحریم شد.

کیفیت این نوشته ها و عمق اطلاعاتی که در آنها بود سبب شد که همه تصور کنند نویسنده آنها شخصیتی واقعی است و همین امر بنجامین را خشنود می کرد. بدون تردید جیمز می دانست که «سایلنس داگود» نام مستعار است، اما به فکر هیچ کس نمی رسید که این نامه ها را بنجامین می نویسد.

نقطه عطف

لحن توهین آمیز نیوانگلند کورانت و تنفر شدیدی که در میان اشخاص متنفذ بر می انگیخت، مقامات رسمی را خشمگین و حساس کرد. در نتیجه هنگامی که جیمز یکی از همان نامه ها را چاپ کرد که در آن از نحوه برخورد مقامات رسمی با یک واقعه جنایی انتقاد شده بود، او را به جرم اهانت بازداشت کردند و به زندان بوستون فرستادند. در نتیجه بنجامین مسئول هفته نامه کورانت شد و قلباً از اینکه مدیر مسئول نشریه شده است خشنود و حتی اندکی مغرور شد.
جیمز پس از یک ماه از زندان آزاد شد. اما قبل از آن به او دستور داده بودند انتشار هفته نامه کورانت را متوقف کند. زیرا این هفته نامه به مذهب توهین و آن را ریشخند می کرد و از آن گذشته با حکومت هم مخالف بود. جیمز برای غلبه بر این مشکل و زیر پا گذاشتن حکم، هفته نامه را به نام بنجامین منتشر کرد.
هفت ماهی که در پی این واقعه آمد، برای برادران فرانکلین دوران پر جار و جنجالی بود. بنجامین اعتراف کرد که نامه های سایلنس داگود را او می نوشته است و چون جیمز خود را فریب خورده می دید و به زیرکی برادرش نیز حسادت می ورزید، از دست او عصبانی بود. بنجامین نیز روحیه ای پرخاشگر و مستقل داشت که غالباً جیمز را تحریک می کرد و دو برادر مدام با هم درگیری داشتند.
آنها تقریباً در مورد همه چیز اختلاف نظر داشتند و جیمز غالباً از کوره در می رفت و بنجامین را کتک می زد.
سال 1723 که فرا رسید، روابط بین دو برادر بسیار بدتر شده بود. و بنجامین می دانست که دیگر نمی تواند برای جیمز کار کند، حتی اگر به بهای زیر پا گذاشتن قرار داد کار آموزی باشد. جیمز شک کرده بود که ممکن است بنجامین قرار داد را زیر پا بگذارد تا از او انتقام بگیرد؛ بنابراین با دوستان چاپخانه دارش توافق کرد که هیچ یک از آنها بنجامین را استخدام نکند. در نتیجه بنجامین با مشکل روبه رو شد. با بیکاری نمی توانست کنار بیاید. با اینکه 17 سال بیشتر نداشت، حس کرد که راهی بجز ترک بوستون ندارد؛ ترک شهری که در آن به دنیا آمده بود و همه زندگی خود را در آن گذرانده بود. پس عازم نیویورک شد تا شغلی بیابد و زندگی جدیدی را آغاز کند.

آغازی دوباره

فرانکلین بعضی از کتابهایش را فروخت تا برای سفر خود پول تهیه کند؛ سپس سوار کشتی شد و سه روز بعد به نیویورک رسید. انتظار داشت در این شهر پر جنب و جوش و شلوغ، کار فراوان باشد. اما دریافت که نیویورک اصلاً نشریه ای ندارد و تنها چاپخانه دار این شهر، ویلیام برادفورد، به کمک کسی نیازمند نیست. اما ویلیام برادفورد به فرانکلین گفت که شاید پسرش کار آموز قبول کند؛ پسر برادفورد مقیم فیلادلفیا بود. فرانکلین که هیچ راه دیگری نداشت و پول چندانی هم برایش نمانده بود، عازم شهر جدید دیگری شد.

زندگی در فیلادلفیا

وقتی فرانکلین وارد فیلادلفیا شد، دریافت که پسر برادفورد کارآموزی را به خدمت گرفته است، اما توانست نزد چاپخانه دار دیگری به نام ساموئل کیمر کار پیدا کند. فرانکلین در ماههای بعد نشان داد که کارگری ماهر و با استعداد است و به عنصری ضروری در چاپخانه کار فرمایش تبدیل شد. در ضمن، فرانکلین به عنوان جوانی باهوش نیز شهرت زیادی پیدا کرد.
در فیلادلفیا چاپخانه دار خوب کم بود و آنهایی که کارشان خوب بود توجه عموم را جلب می کردند. فرانکلین از چنان احترام و اعتباری در حرفه خود برخوردار شد که توجه سر ویلیام کیت، فرماندار پنسیلوانیا را به خود جلب کرد. او استعداد فرانکلین را تحسین می کرد و این مرد جوان را تشویق کرد که خود چاپخانه ای دایر کند. در حقیقت کیت چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که به فرانکلین قول داد که در قالب اعتبار نامه ای به او کمک مالی کند. فرانکلین می توانست به انگلستان سفر کند و تجهیزات لازم برای تأسیس چاپخانه را بخرد و این اعتبار نامه به منزله تعهد کیت برای پرداخت پول تجهیزات بود. فرانکلین بخت خوش خود را باور نمی کرد: او می توانست از جایی بازدید کند که آن را فقط در خواب می دید و به صورت بازرگانی موفق از آنجا به زادگاه خود باز می گشت.
او که سرشار از امید به آینده بود. بلیتی برای سفر با یک کشتی عازم انگلستان خرید. هنگامی که کشتی بندی را ترک می کرد، اعتبار نامه کیت هنوز به دست فرانکلین نرسیده بود، اما او احساس نگرانی نمی کرد. امیدوار بود که اعتبار نامه در آخرین لحظه با پست دیگری ارسال شود و در لندن به دستش برسد.

سرگردانی در انگلستان

معلوم شد وعده فرماندار خیرخواهانه تر از آن بوده است که تحقق یابد. شب کریسمس سال 1724 کشتی به لندن رسید و فرانکلین با واقعیت تلخ روبه رو شد: اعتبار نامه ای در کار نبود. فرماندار پنسیلوانیا، که بین هم ردیفانش به عنوان مردی مشهور بود که بیشتر وعده می دهد و کمتر عمل می کند، کاری برای او انجام نداده بود. فرانکلین در فاصله 5000 کیلومتری زادگاه خود، بیکار و با پولی اندک، سرگردان شد.
فرانکلین دلسرد شد، اما مصمم بود که از این فرصت حداکثر استفاده را بکند. چیزی نگذشت که توانست در یک چاپخانه کاری پیدا کند. در طول یک سال و نیم بعد، در لندن زندگی کرد و در همان جا کار کردن را ادامه داد. فرانکلین در لندن با مردم معاشرت داشت و دوستان بسیاری پیدا کرد. لندن خانه بسیاری از بزرگترین متفکران جهان بود و اگر چه فرانکلین بخت آن را نداشت که با این مردان معاشرت کند، اما سعی می کرد با هر تعداد از آنها می تواند ملاقات کند. یکی از مردانی که فرانکلین با او آشنا شد دکتر هنری پمبرتون بود که قول داد فرانکلین را به سر آیزاک نیوتون معرفی کند. نیوتون ریاضیدان نابغه ای بود که به سبب کشف قوانین حرکت و نظریه های نور و گرانی شهرت یافته بود. فرانکلین احترام عمیقی برای نیوتون قائل بود. و چون هرگز این دیدار ممکن نشد، بسیار دلسرد شد.
هر چند ورود فرانکلین به انگلستان سرآغاز خوشایندی نداشت، او در انگلستان احساس آسودگی می کرد و از زندگی در این کشور لذت می برد. اما پس از 18 ماه زندگی در لندن، دلش برای فیلادلفیا تنگ شد. بنابراین در ژوئیه 1726 سوار کشتی شد تا به امریکا باز گردد.
فرانکلین: از امریکا تا امریکا
توضیح عکس: مطالعات نیوتون روی نور به اختراع نخستین تلسکوپ بازتابی در سال 1688 منتهی شد.

کشفهای علمی در دریا

سفر دریایی طولانی فرانکلین فرصتهای فراوانی در اختیار او گذاشت تا بتواند ذهن جستجوگر خود را راضی کند و به خودش اثبات کند که دانشمندی نوپاست. در راه بازگشت به فیلادلفیا ماهی ها و سایر جانوران دریایی را مشاهده و مشاهدات خود را به صورت خاطراتی یادداشت کرد.
فرانکلین به اندازه ای در مورد طبیعت کنجکاو بود که حتی ساده ترین شکل حیات گیاهی هم نظر او را به خود جلب می کرد. او نوعی جلبک می کرد. او نوعی جلبک دریایی را مشاهده کرد که در نتیجه ی توفان به حرکت درآمده بود؛ فرانکلین با استفاده از قلاب نمونه ای از آن را به روی عرشه ی کشتی انتقال داد.
در میان شاخه های درهم پیچیده ی جلبک خوشه ای از نرم تنان صدفدار مشاهده کرد که به جلبک چسبیده بودند و به نظر می رسید روی آن روییده اند(فرانکلین آنها را «جانوران گیاهی» نامید). او خرچنگ کوچکی را نیز مشاهده کرد که هم رنگ جلبک بود و این نظر برای فرانکلین مطرح شد که شاید جانوران گیاهی روی این شاخه ها می رویند و بعد به خرچنگ تکامل می یابند. فرانکلین استدلال می کرد که اگر کرمهای ابریشم و پروانه ها می توانند شکل خود را تغییر دهند، ممکن است جلبک هم بتواند به خرچنگ تبدیل شود. او برای آزمودن این نظریه مقداری جلبک بدون خرچنگ را در سطلی از آب دریا گذاشت تا ببیند خرچنگ پدید می آید یا نه. البته خرچنگی پدید نیامد و پس از نابود شدن جلبک به این نتیجه رسید که نظریه اش نادرست بوده است.
«ماهی پرنده» نیز حس کنجکاوی فرانکلین را تحریک کرد؛ ماهی پرنده به گورماهی شبیه بود و باله های بزرگی داشت که به آن امکان می داد چند متر در هوا سر بخورد تا دلفینها نتوانند آن را بگیرند و بخورند. فرانکلین دلفینها را مشاهده کرد که در زیر ماهی های پرنده حرکت می کنند و آماده اند تا به محض رسیدن ماهی به سطح آب، آن را بقاپند. فرانکلین در مورد کوسه ها نیز تحقیق کرد؛ او آنها را «دشمن کینه جوی شناگران»می نامید. این جانوران ترسناک و بد هیبت در اطراف کشتی حرکت می کردند و فرانکلین متوجه شد که همیشه گله هایی از ماهیهای کوچکتر زامور دور آنها را گرفته اند. او به این نتیجه رسید که کوسه های علاقه ای به خوردن ماهیهای زامور ندارند، بلکه به نوعی با آنها شریک اند: ماهی های زامور طعمه ی کوسه ها را جستجو و پیدا می کردند. وجود کوسه ها هم سبب می شد دلفینها این ماهیهای کوچک را نخورند.

مشاهدات آسمانی

فرانکلین در طول سفر دریایی خود فقط به مشاهده ی دریا نپرداخت، بلکه نگاهی دقیق نیز به آسمان داشت. شبی بعد از فروکش کردن توفان، وقتی ماه کامل بود، در آسمان چیزی دید که قبلاً هرگز نظیر آن مشاهده نشده بود: رنگین کمان مهتاب، که بر اثر تابش نور درخشان ماه روی قطره های باران تشکیل می شود.
فرانکلین در طول سفر خود شاهد خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی نیز بود. یک روز بعدازظهر که روی عرشه ی کشتی بود، ناگهان هوا رو به تاریکی رفت و فرانکلین آن را خورشید گرفتگی فرض کرد. چند هفته بعد نیز تا نیمه شب بیدار ماند تا ماه گرفتگی جزئی را مشاهده و زمان دقیق آن را یادداشت کند. او بر اساس محاسبات خود فاصله ی کشتی از لندن را تخمین زد و به این نتیجه رسید که ساحل امریکا چندان دور نیست. فرانکلین امیدوار بود که درست حساب کرده باشد، زیرا پس از 12 هفته ی طولانی سفر در دریا، بسیار مشتاق بود که بار دیگر به وطن خود برگردد. هر روز دنبال نشانه های نزدیک شدن به ساحل می گشت. روز 9 اکتبر سال 1726، یکی از خدمه ی کشتی فریاد کشید و کلماتی را بر زبان آورد که همه مدتها منتظر آن بودند: «خشکی! خشکی!» فرانکلین بالاخره به وطن رسیده بود.
منبع: پارکس، پگی؛ (1385)، بنجامین فرانکلین مخترع نابغه و پیشگام در الکتریسیته، محمد رضا افضلی، تهران: مؤسسه فرهنگی فاطمی، چاپ اول 1385

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط