حضرت سکینه در هنگام وداع با پدر

حضرت سکینه علیها السلام از صُلب خورشیدى چون امام حسین‏علیه السلام و دامن ستاره‏اى چون رباب - دختر امرى‏القیس - به دنیا آمد.1 چند سال از آغازین بهار زندگى‏اش نمى‏گذشت که طوفانى خوفناک در سرزمین کربلا پدید...
شنبه، 16 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حضرت سکینه در هنگام وداع با پدر
حضرت سکینه  در هنگام  وداع با پدر

 





 
حضرت سکینه علیها السلام از صُلب خورشیدى چون امام حسین‏علیه السلام و دامن ستاره‏اى چون رباب - دختر امرى‏القیس - به دنیا آمد.1 چند سال از آغازین بهار زندگى‏اش نمى‏گذشت که طوفانى خوفناک در سرزمین کربلا پدید آمد. او تا آن هنگام، چون فرشته‏اى آسمانى در میان کسان خویش زندگى مى‏کرد. گرچه او دخترى بود مثل همه دخترها، ولى نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهایى که در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادى و آزادگى را پیشه خویش مى‏سازند و در زیر درفش ولایت، ثابت قدم مى‏مانند و با حفظ عفّت و وقار خویش، از حریم «ولایت» و «دیانت» پاسدارى مى‏کنند.
کمتر تاریخ نگارى است که بعد از بیان جزئیات زندگى پرافتخار امام حسین‏علیه السلام به فرازهایى از سخنان و سروده‏هاى حضرت سکینه نپرداخته باشد. آنچه پیش روى شماست، گزیده از جملات آن بانوى دردمند است که در هنگامه حماسه و خون کربلا، و اشک و صبرِ شام، ایراد نموده است.

بعد از شهادت برادر

هواى گرم، فضاى دَم کرده و سرخ‏رنگى نینوا را فراگرفته است. عطش، ناجوانمردانه، گلهاى بوستان نبوّت را پژمرده کرده است. یاران اندک امام، همه رفته‏اند؛ جز اندکى از نزدیکانش، کسى باقى نمانده است. خیمه در نزیکى خیمه‏اى «سکینه» برپاست. در داخل آن، یاران سربریده پدر، کنار هم آرمیده‏اند. لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمستِ عشق و شهادت، افزوده مى‏شود.
ساعتى است که برادرش حضرت على‏اکبرعلیه السلام نیز به عرصه نبرد رفته است. اضطراب و عاطفه در در وجودش ریشه داونیده است. پدرش عازم میدان شده است تا از على‏اکبرعلیه السلام خبرى بیاورد. طول نمى‏کشد که بر مى‏گردد؛ تنها و افسرده است. در مقابلش مى‏ایستد. پدر را در دریاى از ماتم، غرق مى‏یابد. بى‏صبرانه لب به سخن مى‏گشاید:
«پدر! چرا این قدر غمگینى؟»
و قبل از این که جوابى بشنود؛ از برادرِ به میدان رفته‏اش سؤال مى‏کند. پدر که گویا کوهى از غم، برشانه‏هاى خسته‏اش سنگینى مى‏کند؛ چنین لب به سخن مى‏گشاید:
«دشمنان برادرت را کشتند.»
و غمگینانه ناله سکینه بلند مى‏شود:
«فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَةَ قلباه!...؛ اى واى برادرم، آه میوه دلم...!»
پدر با دیدن بى‏صبرى دخترش، لب به اندرز مى‏گشاید:
«دخترم سکینه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پیشه‏ساز.»
سکینه در حالى که باران اشک، از دیدگانش فرو مى‏ریزد؛ خطاب به پدر چنین نوحه مى‏کند:
«یا اَبَتاه! کَیْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»
پدرم! چگونه صبر و بردبارى کند کسى که برادرش کشته و پدرش غریب و تنها مانده است.
پدر نیز با شنیدن کلام غمبار دخترش، بر زبانش جارى مى‏شود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون»2

پرواز آب آور

خیمه‏نشینان، در دریاى از عطش غرق شده‏اند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مى‏نگرند. نگاه‏هاى دردمندانه آنها «عباس‏علیه السلام» را سوى « فرات» کشانده است. او با مشک خشکیده‏اش رفته است تا براى گرفتارانِ این دریاى عطش، آب بیارود.
ساعتى است که چشمان منتظر و نگران بچه‏ها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبرى از او بیاورد. و بعد، در حالى که دستش را به کمر گرفته است، باز مى‏گردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مى‏گیرد و مى‏گوید:
«یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟!»
پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام که به سوز دلِ دخترش پى‏مى‏برد، مى‏گوید:
«یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.
صداى شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینب‏علیها السلام بلند مى‏شود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
واى برادر! واى عباس! واى از کمى یار و یاور...!3

قنداقه خونین‏

عطش، جابرانه بیداد مى‏کند. گلهاى حسینى یکى بعد از دیگرى در باغستان آتش زده‏اى نینوا، بر زمین مى‏افتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان مى‏پیوندند!
به راستى که گرما و عطش چه بى‏رحمند و سوزاننده! نه بزرگ مى‏شناسند و نه کوچک. و اینک «على‏اصغرعلیه السلام» را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر مى‏گردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
سکینه به استقبال پدر مى‏رود و خوشبینانه مى‏گوید:
«یا اَبَة! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخى الماء!»
پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردى!
از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک مى‏بارد و دردمندانه مى‏گوید:
- دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.4

هنگام وداع با پدر

زمان چه زود مى‏گذرد و درد جانکاه، بردلهاى محزون و ماتم‏زده نینوائیان، باقى مى‏ماند. غم را توان شمارش نیست. آغازى دارد و فرجامى؛ و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است. همان کاروان سالارى که پیکر پاره پاره شاهدانِ عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند.
سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّادعلیه السلام»، و خواهر صابرش «زینب‏علیها السلام»، به سوى سکینه مى‏رود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه مى‏گوید:
«یا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلى‏ مَنْ اِتَّکَلُ»؛
پدرم! آیا تسلیم مرگ شده‏اى؟ بعد از تو من به چه کسى پناه ببرم؟
امام که پرده‏اى از اشک، مزاحم دیدگان بى‏قرارش شده است، مى‏گوید:
نور چشمم! چگونه کسى که یار و یاورى ندارد، تسلیم مرگ نشود؟!
دخترم! بدان که رحمت و یارى خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد.
دخترم! بر قضاى الهى صبر کن و شکایت مبر؛ زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگى است.
گویا دنیاى از یأس و نا امیدى، دل کوچکِ دختر را فرامى‏گیرد و انبوهى از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده مى‏شود. در آن دم که همه راهها را بسته مى‏یابد، به پدر خطاب مى‏کند:
«پدرجان! نمى‏شود ما را به حرم جدّمان بازگردانى؟!»
امام در حالى که نگاه مهرآمیزى به دخترش دارد، مى‏فرماید:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام مى‏گیرد.»
امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهاى بعد، بیان مى‏کند و به آن گل نورسته باغ عصمت مى‏فهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایى که برویم به تعقیب‏مان خواهند پرداخت.
سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک مى‏ریزد. امام که یاراى تماشاى گریه‏هاى سکینه را ندارد، او را به سینه‏اش مى‏چسباند و اشک از دیدگان غمبار آن بانوى گرامى پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه مى‏کند:
سَیَطُولُ بَعْدِى یاسَکِینَةُ فَاعْلَمى‏
مِنْکِ الْبُکاءُ اِذِالحِمامُ دَهانى‏
لاتُحْرِقى‏ قَلْبى‏ بِدَمْعِکِ حَسْرَةً
مادامَ مِنّى‏ الرُّوحُ فى‏ جُثْمانى‏
فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولى‏ بِالّذى‏
تَأْتینَهُ یاخَیْرَةَالنِّسْوانِ
سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریه‏ات بسیار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش مسوزان. اى برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسى دیگر، به من نزدیکترى که کنار بدنم بیایى و اشک بریزى. 5

غریبانه با اسب بى‏صاحب‏

دل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است؛ او همواره با ناله‏هاى جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامى مى‏دارد. ناگهان صداى شیهه ذوالجناح گوش او و عمه‏اش زینب را به میهمانى فرامى‏خواند. نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمه‏اش گره مى‏زند، زینب‏علیها السلام که بى‏تابى او را درمى‏یابد، مى‏گوید:
«سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام.»
سکینه احساس مى‏کند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است. خوشبینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمى به بیرون مى‏گذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتى امام‏علیه السلام بیفتد. اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک را مى‏گیرد. هماندم کوله‏بارى از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانه‏اش تداعى مى‏گردد. ناله‏اش در فضاى نیلگون و خون رنگ نینوا مى‏پیچد:
«وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجدّاه! وافاطمتاه...!»
سپس نگاه مأیوسانه‏اش را به ذوالجناح مى‏دوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقده‏هاى دل غم‏زده‏اش را مى‏گشاید:
اَمَیْمُونُ! أَشَفَیْتَ العُدى‏ مِنْ وَلِیّنا
وَ اَلْقَیْتَهُ بَیْنَ الأَعادى‏ مُجِدَّلا
اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا
فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ
اى اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتى؛ آنها پیکرش را مجروح مى‏سازند.
اى اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود.
دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینى در میان مى‏گیرند و به دورش حلقه مى‏زنند. سکینه را در این دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او که توان تماشاى اسب خونین یال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سینه خاکِ گرم و تفتیده نینوا مى‏گذارد. لحظاتى هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درنده‏خویى، بیرون مى‏رود. آنگاه که به هوش مى‏آید، نگاه مأیوسانه خویش را به اسبِ فرو رفته در اقیانوس ماتم، مى‏دوزد و خطاب به آن «بى‏زبان» وفادارتر از هزاران «زبان‏دار» بى‏وفا، درد دل مى‏کند:
یا جوادُ هَلْ سُقِىَ اَبى‏ اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛
اى اسب! آیا پدرم را آب دادند یا بالب تشنه به شهادت رساندند. 6

پی‌نوشت‌ها:

1. معالى السبطین فى احوال الحسن و الحسین(علیه السلام)، محمد مهدى حائرى، جزء 2، ص 127 و 129.
2. الوقایع والحوادث، شیخ محمدباقر ملبوبى، ج 3، ص 131.
3. سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، محمد محمدى اشتهاردى، ص 310 به نقل از کبریت احمر، ص 162.
4. همان.
5. معالى السبطین، جزء 2، ص 13؛ الوقایع و الحوادث، ج 3، ص 192.
6. همان، جزء 2، ص 29 و 90؛ سوگنامه آل محمد(صلی الله علیه و آله)، ص 371؛ به نقل از تذکرةالشهداء، ملاحبیب اللّه کاشانى، ص 349

منبع:www.shareh.com



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما