قفس را بشکن وطن این جاست!

برای اولین بار بود که به رئیس حزب بعث خبر دادند، یک وزیر از کشور ایران را اسیر گرفته اند. شکنجه ی او زیر نظر مستقیم صدام بود. گفته بود اگر روبروی دوربین ها یک جمله به [امام] خمینی اهانت کنی هر کشوری که بخواهی، برای زندگی تو را می فرستیم.
سه‌شنبه، 3 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قفس را بشکن وطن این جاست!
قفس را بشکن وطن این جاست!






 
برای اولین بار بود که به رئیس حزب بعث خبر دادند، یک وزیر از کشور ایران را اسیر گرفته اند.
شکنجه ی او زیر نظر مستقیم صدام بود. گفته بود اگر روبروی دوربین ها یک جمله به [امام] خمینی اهانت کنی هر کشوری که بخواهی، برای زندگی تو را می فرستیم.
او مقاومت می کرد، 2 - 3 بار زیر شکنجه به کما رفته بوده و او را با همان وضع بد به یکی از کشورهای غربی برای مداوا می فرستند.
یازده سال در اسارت، با بدترین وضعیتی شکنجه می شد، در آخر، وزیر نفت دولت شهید رجایی، «شهید محمد جواد تندگویان» را با سیم تلفن خفه کرده و به شهادت می رسانند.
- اسرا نیمه ی پنهان لایه های دفاع مقدس هستند، روانی حوادث خط مقدم، جایی که همه دوست دارند. حتی فیلم سازان با ترفندهای سینمایی و انفجارات، فضای دشوار خط مقدم جبهه را به تصویر می کشند، آن ها حضور داشتند، آن ها خودی هایی بودند که از طرف و زاویه ی دید دشمن، به خط خودی نگاه می کردند؛ ولی با دست های بسته.
بعد از سال ها که به کشور برگشتند، آن ها شده بودند وصیت نامه های زنده، وصیت نامه هایی که ما برگ برگ به دنبال آن ها بودیم، آمدند تا روایت کنند از موصل، اردوگاه بعقوبه، رمادیه، تکریت و...آمدند راز آن هایی که ره صد ساله را یک شبه رفتند، بگشایند.

* روایت سفیران جمهوری اسلامی:

- صندوق قرض الحسنه

یک صندوق تشکیل دادیم، گاو صندوق ما، دبّه ی، کوچک پلاستیکی بود که بچه ها برای تقویت غذای پیرمردان و بیمارانی که زخم معده داشتند، بخشی از حقوق اندک خودشان را در آن می ریختند و از فروشگاه بیسکویت، خرما و دیگر چیزهای مورد نیاز آن ها را می خریدند.

- پیام ها

در برخی از اردوگاه ها رادیو وجود داشت، به طور مخفیانه، دوستان اخبار و بیانات امام را گوش کرده و می نوشتند و به آن اردوگاه و این اردوگاه منتقل و مخفیانه پخش می کردند؛ البته ممکن بود یک ساعت بعد برسد یا نرسد. پیام امام به روحانیت، بیش از 6 و یا 7 ماه بعد از اعلام به ما رسید، قسمت هایی از نامه ی امام به گورباچف را داشتیم، این پیام اول سال 89 میلادی صادر شده بود و ما سال 90 این پیام را گرفتیم.

- آرم سپاه!

«اسرا را با ضرب و شتم به داخل سلول ها انداختند، برادرانی را که آرم سپاه بر سینه داشتند و مشخص شد که عضو سپاه هستند، از بقیه جدا کردند و بردند، و به زیر تانک گذاشتند و آن ها را له کردند، عده ای از برادران را زنده زنده به آتش کشیدند و سوزاندند».
- اگر به کسی شک می کردند که او سپاهی و یا از فرماندهان ارتش است به شدت او را اذیت می کردند و پایش را به پنکه می بستند و پنکه را روشن می کردند، یا به آن ها برق وصل می کردند و آن قدر بچه ها را می زدند که بی هوش می شدند، بعد روی آنها آب می ریختند و وقتی به هوش می آمدند، مجدداً آن را می زدند.

- حادثه ای تلخ در آستانه ی شیرینی آزادی

عراقی ها قصد داشتند افراد منافق و خودفروخته را بیرون برده تا از حمله و درگیری احتمالی اسرا با آن ها مصون بمانند، و اعزام آن ها به ایران را از طریق کشورهای عربی همچون کویت، اردن، امارات و... صورت دهند، هر چند بیش تر آن ها به گروهک منافقین پیوستند.
روزهای پایانی اسارت، اسرا با چند نفر از آن ها درگیر می شوند که نگهبان های عراقی سریع وارد عمل می شوند و اقدام به شلیک تیر هوایی می کنند و دو نفر از اسرا را مجروح کردند، یکی از آن ها به نام حسین پیراهنده، که تیر از سمت چپ قلبش خورده و از سمت راست آن خارج شده بود، در همان حال گفت: « هر وقت به ایران رفتید به پابوس آقا بروید و بگویید حسین مظلوم زیست، 4 سال اسارت کشید و می خواست به پابوس بیاید، اما لیاقت نداشت. بگویید در اولین روز تبادل، دشمن به اسرای بی دفاع رحم نکرد. تنها تو درد ما را می دانستی و تو بودی که با گوشت و پوست خود رنج اسرا را درک می کردی. به تنها دخترم بگویید که پدرت در راه حق شهید شد، او باید زینب وار زندگی کند. هم سنگرانم نیز بچه های مرا تنها نگذارند.» در حال گفتن این جملات چشم از جهان فرو بست.
26/ 5/ 69.
در مراسم چهلم آن آزاده ی شهید و سرافراز در تهران حضور پیدا کردیم، همه ی اسرا در مقابل همسر و فرزندان شهید حسین پیراهنده سرها را به پایین انداخته بودند. چرا که به رغم تلاش مان در عراق، نتوانسته بودیم پیکر مطهرش را با خود به ایران بیاوریم. «عراقی ها به ظاهر قول دادند که پیکر شهید را به ایران منتقل می کنند، اما آن قول مرکز عملی نشد.»

- در پرده ی خون

بچه ها اسمش را ثمر گذاشته بودند، به خاطر انجام وظیفه او را به اردوگاه ما آورده بودند، او از اول که به اردوگاه آمد برای این که زهر چشمی از بچه ها بگیرد، دستور داد همه داخل حیاط اردوگاه جمع شوند، سربازان با خشونت هر چه بیش تر در مدت کوتاهی همه را جمع کردند، و با کابل و باتوم به جان بچه ها افتادند.
سرهنگ فصیل به این کتک ها بسنده نکرد و دستور داد دست و پای یکی از بچه ها را ببندند و روی زمین بخوابانند. دست و پای علی بیات را بسته، یکی از عراقی ها چند تکه مقوای آغشته به گازوئیل به پای علی بست، در آن لحظه نمی توانستیم حدس بزنیم که قصدشان از این کار چیست. با اشاره ی سرهنگ عراقی، سرباز کبریت را کشید و مقواها را آتش زد، سرهنگ با سیگاری در دست و لبخندی بر لب، با قساوت به این صحنه نگاه می کرد... «علی مرتب تکبیر می گفت، امام حسین (ع) را صدا می زد، درحالی که دو سرباز عراقی بر روی دست هایش ایستاده بودند خود را این طرف و آن طرف پرت می کرد، هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد، بعضی با صدای بلند گریه می کردند. لحظاتی بعد، پاهای علی کاملاً سوخت و پوست های آن تکه تکه بر روی زمین ریخت، و چه مظلومانه در آتش کینه ی دشمنان بعثی می سوخت!»
منابع و مآخذ تحقیق :
غلامعلی رجبی- فرهنگ آزادگان، نورالدین نوراللهی - ساعت به وقت بغداد.
مجتبی جعفری - سرور آزادی.
منبع: نشریه کوله بار شماره 8

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط