محور تفکّر مارکس

در واقع محور تفکر تمامی انواع مارکسیسم را- می‌توان در این گزاره خلاصه کرد: در میان تمامی عناصر و نیروهای جامعه سرمایه داری، فقط کارگران مزدبگیر هستند که مقدّر و محترم است تا بازیگران فعال سیاسی در مراحل...
پنجشنبه، 12 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
محور تفکّر مارکس
 محور تفکّر مارکس

نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 
در واقع محور تفکر تمامی انواع مارکسیسم را- می‌توان در این گزاره خلاصه کرد: در میان تمامی عناصر و نیروهای جامعه سرمایه داری، فقط کارگران مزدبگیر هستند که مقدّر و محترم است تا بازیگران فعال سیاسی در مراحل عظمت و انحطاط سرمایه داری باشند. تقریباً تمامی ویژگی‌های مارکسیسم جایگاه خود را به عنوان توجیهی برای ادامه این فرآیند و چرایی آن، می‌یابد.
از لحاظ فکری و عقیدتی، گزاره مزبور قلب و کانون مارکسیسم را تشکیل می‌دهد. تئوری‌های مربوط به انواع متعدد بینش مارکسیستی، این گزاره متافیزیکی را کاملاً تأیید می‌کند و آن را یک گزاره اصلی برای تحلیل تحولات دنیای سرمایه داری می‌داند. از لحاظ اخلاقی نیز مارکسیسم مُهر تأییدی است برفرآیندهایی که از طریق آن‌ها، کارگران مزدبگیر به صورت پرولتاریای انقلابی در می‌آیند، و نیز تمجید و تحسینی است از درام انقلابی که آنان قصد اجرای آن را دارند. از لحاظ سیاسی، تاریخ مارکسیسم در عمق و کُنه خود، مجموعه‌ای است از استراتژی‌ها و تلاش‌هایی در راستای پیشبرد فرآیندهای مزبور، و نهایتاً امکان پذیر ساختن یا تضمین اجرای آن درام. چون چنین است، پس بی درنگ باید گفت که پیش بینی‌های سیاسی عمده‌ی مارکس در مورد جوامع سرمایه داری پیشرفته شکست خورده است؛ نمایندگی محوری که مارکس مشخص می‌کند [پرولتاریای پیشتاز] به آن نحو که مارکس انتظار داشت، به وجود نیامد؛ نقشی که مارکس انتظار داشت این نمایندگی ایفا نماید، اجرا نشده است؛ گرایش‌هایی که مارکس فرض می‌کرد باعث تسهیل در رشد و نقش آن نمایندگی شود، کلاً به منصه ظهور نرسیده است- و هر گاه که به طور پراکنده و جزیی صورت گرفته است، باز هم به نتایج مورد نظر نیانجامیده است.
کارگران مزدبگیر در نظام سرمایه داری پیشرفته ندرتاً به صورت یک «پرولتاریای پیشتاز» در آمده‌اند؛ وانگهی نماینده و پیشتاز در تمامی ادوار انقلابی نیز نبوده اند، بلکه به مقدار زیادی در سرمایه داری ناسیونالیستی جذب شده‌اند- از جنبه‌های اقتصادی، سیاسی و روانی. لذا پس از این جذب شدن، آنان بیش‌تر یک متغیرِ [عامل] وابسته را تشکیل داده‌اند تا یک عامل مستقل، همین امر در مورد اتحادیه‌های کارگری و احزاب کارگری نیز مصداق دارد. این سازمان‌ها عملکردی سیاسی و اقتصادی فقط به طریقه‌ی اصلاحگرانه دارند، و در درون نظام سرمایه داری نیز پیکار طبقاتی در مفهوم مارکسی آن رواج نیافته است؛ کشاکش‌ها بر سر منافع اقتصادی، به صورت یک امر کاملاً نهادینه شده [تثبیت شده] در آمده است؛ این کشمکش‌ها تابع تصمیم گیری غیرمستقیم و دیوانسالارانه است، و نه پیکارِ آشکار و سیاسی. البته کشمکش‌های طبقاتی چشمگیری وجود دارد، ولی پیکار طبقاتی اندکی بر سر آن‌ها صورت گرفته است. نکاتی که در سطور بالا بیان شد، اتهامی جدّی علیه مارکس است؛ این نکات حاوی آثار و عوارضی است برای مباحث و الگویی که مارکس وضع کرد. به عبارت دیگر، نه تنها پیش بینی‌های مارکس در هیچ یک از جوامع سرمایه داری پیشرفته تحقق نیافته است، بلکه دلایل کافی وجود دارد تا پیش بینی کنیم که در آینده نیز به همان نحو و مقیاسی که مارکس پیش بینی کرده بود، تحقق نخواهد یافت. این امر صرفاً یک موضوع ناکامیِ تجربی و عملی نیست، بلکه نشانگر نارسایی‌های تئوریکِ مباحث او و الگوی عمومی او از سرمایه داری است.
وانگهی، با توجه به این حقیقت که الگوی مارکس به طور کلی، و عملاً تمامی اجزای آن، بر مبنایی متافیزیکی [غیرواقعی] ساخته شده و بر حول آن دور می‌زند، نارسایی تئوریک مباحث و الگوی او یک امر طبیعی می‌نماید. چون محور اصلی و پیش بینی سیاسیِ مارکسیسم کلاسیک بر این بنیان متافیزیکی استوار است، لذا فروپاشی آن شامل سقوط هر چیز دیگری است که در این فکر وجود دارد.
در فراسوی مفهوم متافیزیکی کار از نگاه مارکس و عقاید نادرستی که مؤید آن است، نارسایی‌هایی در مباحث مارکسیسم در مورد لایه بندی اجتماعی مشاهده می‌شود: ابهامات و داوری‌های نادرست درباره نتایج روانی و سیاسی مربوط به ایجادِ پایگاه اقتصادی؛ خطاهایی در مورد برتری علل اقتصادی در درون تاریخ جوامع و شکل گیری ذهنیت طبقات اجتماعی؛ نارسایی‌های یک تئوری خردگرا- روانی، یک تئوری عموماً نادرست در مورد مفهوم قدرت [سیاسی]؛ و یک برداشت ناقص از مفهوم دولت.
با این که نگارنده در کاربُرد اصل مارکس به نام «اصل تصریحی تاریخی» حتی الامکان با سِعّه یِ صدر رفتار کردم، ولی متوجه شدم که مارکس مرتکب اشتباهات زیادی در موارد و نکات متعدد، شده است. انتظارات سیاسی، روانی و اقتصادی که به وضوح از آثار او قابل اشتقاق است، به نظر می‌رسد که انتظاراتی بسیار غیرواقعی است، و الگوی او به عنوان یک کل نیز به مقدار زیادی ناکافی است. تئوری‌های او در بردارنده عصر سرمایه داری ملکه ویکتوریا است. پس تعجبی ندارد که مضامین آن‌ها یک چنین مطالبی است. ما باید مارکس را مؤاخذه کنیم که چرا در 1883 مُرد و کارش را ناتمام گذارد. البته کار سهل و آسانی است که مسلک قرن نوزدهم را رویاروی حوادث قرن بیستم قرار داد، چرا که دهه‌های متمادی از زمانی می‌گذرد که مارکس کارِ فکری خود را آغاز کرد. یک چنین واپس نگریِ سهل و آسان در مورد کارِ مارکس، احساس بی ارزش بودن را در انسان پدید می‌آورد؛ ولی این کار برای هر پیشرفت ممکن در تفکر و تحقیق اجتماعی ضرورت دارد.
اما ما اینک باید این پرسش را مطرح کنیم: آیا ارزشِ روشِ مارکس از میان رفته است؟ پاسخ من به این پرسش، از قبل روشن است: خیر. روش او یک خدمت مهم و پایدار به بهترین روش‌های جامعه شناسانه موجود در باب تفکر و تحقیق اجتماعی است. آیا ارزش الگوی عمومی او از جامعه و تاریخ، در اثر رویداد حوادث تاریخی که تئوری‌ها و انتظارات او را بی اعتبار کرده‌اند، از میان رفته است؟ پاسخ قاطعانه من به این پرسش، چنین است: آری. الگویی که مارکس از خود باقی گذارد الگویی ناقص است. این الگو را فقط می‌توان در شرایط یک ناشیگری عظیم فکری و فرهیختگیِ اتلاف شده و غالباً با کلی گویی، به کار برد. امروزه برای ما، کارِ مارکس یک نقطه شروع محسوب می‌شود و نه یک عقیده کامل درباره دنیاهای اجتماعی که برای درک آن‌ها تلاش می‌کنیم. تا جایی که به جهت یابی فلسفه سیاسی و تئوری‌های اجتماعی خودِ ما مربوط می‌شود، ممکن است که ما ندانیم درست در کجا ایستاده‌ایم، ولی تردید کمی وجود دارد که ما در جایی «جلوتر از مارکس» ایستاده‌ایم، ولی تردید کمی وجود داد که ما در جایی «جلوتر از مارکس» ایستاده‌ایم. اما باز هم یک پرسش دیگر وجود دارد. بی شک «مارکسیسم» با مارکس پایان نمی‌یابد، بلکه با مارکس آغاز می‌شود. اندیشمندان و بازیگران بعدی، افکار مارکس را به کار گرفته‌اند، بازنگری کرده‌اند و به آن‌ها شاخ و برگ داده‌اند و آیین‌ها و استراتژی‌های کاملاً نو را پدید آورده‌اند. همه آن‌ها به نحوی از انحاء در واقع «مبتنی بر افکار مارکس است»، گرچه همانندی آن‌ها با مارکسیسم کلاسیک فقط به وسیله کسانی صورت گرفته است که احساس می‌کنند به خاطر نیاز غیرمارکسیستی شان به کسب یقین به روال معمول، باید تاریخ فکری و سیاسی [واقعی] را تحریف نمایند. اما مسأله این نیست. مسأله این است: آیا هر یک از این تئوری‌های متأخر، به عنوان یک جهت یابی سیاسی و سودمند در راستای تحقیق اجتماعی در زمان کنونی، کفایت می‌کند؟
منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما