نویسنده: آیت الله جعفر سبحانی
یکی از عوامل خلاق و آفرینشگر تاریخ، شخصیت های مهم جامعه است که در حادثه آفرینی و تحریک چرخ های تاریخ نقش مهمی را ایفا کرده اند، و هیچ فرد با انصافی نمی تواند نقش شخصیت ها را در ایجاد فرصت ها و یا بهره برداری از فرصت های موجود، انکار کند. و این، حقیقتی است که هر مورخ و فیلسوفی آن را تصدیق می نماید، بی آن که در این تصدیق به فکر احیای اندیشه ی «قهرمان پرستی» در تاریخ باشد.
«کورت برایزیک» که در 1866م دیده به جهان گشوده و در سال 1940م درگذشته است، در کتاب خویش به نام «صیرورت تاریخ» کوشیده است که نشان دهد تمام نهضت های تازه را نیروی خلاقه ی افراد و شخصیت ها، به وجود می آورند.
مبتکران واقعی، افراد فوق العاده ای هستند که شخصیت قوی دارند و دیگران فقط مبلغ و ناشر و مجری افکار آنان به شمار می روند.
آن گاه وی «لوتر» را شخصیت قوی می شمارد که تعالیم او را شاگردانش نشر کردند، و فکر او بدین وسیله انتشار یافت.
شما خود «کارل مارکس» را در نظر بگیرید، نقش شخصیت او در تحولات تاریخی قابل انکار نیست.
البته معنای نابغه و یا شخصیت این نیست که فقط طراح افکار بی سابقه باشد، بلکه نوابغ و شخصیت های بزرگ، با الهام از افکار پیشینیان آفرینشگری دارند، و با سر و صورت دادن به افکار گذشتگان، غوغایی در تاریخ پدید می آورند.
از این جهت «توین بی» مورخ انگلیسی معاصر، در میان عوامل مؤثر در سیر تاریخ از نقش «افراد آفرینشگر» و «اقلیت های آفرینشگر» سخن می گوید.(1)
از کسانی که درباره ی نقش شخصیت در تاریخ داد سخن داده اند، «تامس کارلایل» (1762-1795م) می باشد، وی معتقد است که تاریخ فقط عبارت است از احوال قهرمانان. شیفتگی خاصی که کارلایل نسبت به نقش شخصیت در جریان حوادث داشت، هم او را به مطالعه ی تاریخ رهنمون گشت و هم خود او بهره هایی از مطالعه ی تاریخ به دست آورد، از این جهت وی به شرح احوال شخصیت ها بیشتر اهمیت می داد و معتقد بود که هر نهضتی در جهان به وسیله ی شخصیت ها پدید آمده است. اصلاحات، بنیادها، ادوار تازه، حتی قوانین مربوط به اساس حکومت نیز باید به وسیله ی شرح حال اشخاص توجیه و تفسیر شود.(2)
مبالغه ی «کارلایل» درباره ی نقش شخصیت ها او را به قهرمان پرستی کشیده است و هرگز نمی توان با نظریه ی او صد درصد موافقت کرد و دیگر عوامل را نادیده گرفت ولی در عین حال، نمی توان به کلی آن را انکار کرد.
ولی جای سخن این جا است که آیا این افراد و اقلیت های آفرینشگر، تجسم و یا الاقل محصول مقتضیات عصر و محیط خویش می باشند؟ یا برعکس این گروه فعال و سازنده هستند که محیط ها را می سازند و زمینه ها را فراهم می آورند؟
و به عبارت دیگر: آیا این جامعه ی تکامل یافته نسبی است که نوابغ را در دامن خود پرورش می دهد و اگر این گروه در غیر این محیط دیده به جهان گشوده بودند، هرگز مبدأ این همه تحولات نبوده و انعکاس مغز و تراوش فکری آنان چنین نبود؟
یا این که این نوابغ و بزرگان هستند که تاریخ جامعه را به وجود می آورند و در آن تحول و تحرک ایجاد می کنند؟
انحصارطلبان در تفسیر نیروی محرک تاریخ، برای محیط زندگی، اهمیت فوق العاده ای قائلند و معتقدند که اگر مثلاً محیط علمی و فکری یونان نبود، هرگز نوابغی مانند سقراط، افلاطون و ارسطو گام به جامعه نمی نهادند.
آن گروه که قهرمانان و قهرمان پرستی را درتاریخ، غالب می دانند، نظریه ی دوم را برمی گزینند و می گویند این دانشمندان و بزرگان بودند که پی گیرانه، تحول را پس از تحول به وجود آوردند و کاروان ترقی و تکامل را رهبری کردند.
پاسخ صحیح این است که گفته شود هر یک از نوابغ و محیط ها، در یک دیگر تأثیر متقابل دارند، نوابغ دارای مغزهای بزرگ و استعدادهای عظیم بودند که سلامت و آمادگی محیط و جامعه، مایه ی شکوفایی اندیشه و استعدادهای آنان بوده است، سپس آنان در سایه ی این شکوفایی، توانسته اند زمام تاریخ جامعه را به دست بگیرند و به طور مؤثر «تاریخ ساز» شوند. و جامعه ی تکامل یافته ی نسبی را نسبت به گذشته، متکامل تر سازند.
بنابراین در تأثیر جامعه و شرایط محیط در شکوفایی استعدادها و شایستگی ها نباید شک وتردید نمود. بزرگ ترین نوابع جهان، در شرایط نامناسب نمی توانند مبدأ اثر و تحول گردند.
هم چنان که اگر وجود نوابع و اندیشمندان بزرگی مانند: «افلاطون، ارسطو، فارابی، ابن سینا، گالیله و نیوتن» در تاریخ نبود، هرگز تاریخ جامعه، تکاملی نیافته و حالت «ایستایی» آن بر «پویایی» چیره می شد از این جهت باید انعکاس و تأثیر متقابل هر دو را بر یکدیگر به گونه ای پذیرفت.
این بحث می تواند به نزاعی که میان دو متفکر غربی به نام «هگل» و «مارکس» وجود دارد، روشنی بخشد.
«هگل» می گوید: این فکر و اندیشه است که تاریخ و جامعه را می سازد و حادثه را می آفریند، در حالی که «مارکس» می گوید: فکر و اندیشه را در مغز انسان به وجود می آورد.
آیا نظر میانگین، میان این دو نظر حاد و تند، با واقعیت های تاریخی بهتر وفق نمی دهد؟ به این معنا که بگوییم شخصیت ها و نوابغ اجتماع با فکر و اندیشه ی خود، جامعه را می سازند، و متقابلاً شرایط محیط در شکوفایی استعدادهای آنان اثر دارد. تأثیر شخصیت ها از مواردی است که مارکسیسم با آن به شدت مخالفت می کند. زیرا از نظر مارکسیسم، شخصیت فرد باید در جامعه محو و نابود گردد. مارکسیسم طرفدار اصالت جامعه است و این که اراده ی افراد و نقش فرد آفتی بیش نیست که هر چه سریع تر باید از میان برود و در مفهوم اجتماع ذوب گردد.
ولی این نظریه با تاریخ بشر سازگار نیست، زیرا به شهادت عینی تاریخ، شخصیت ها در سرنوشت ملل و جوامع تأثیر قطعی دارند، و انکار این حقیقت جز سفسطه و لجبازی چیزی نیست. در همین انقلاب اسلامی کشورمان، رهبران بزرگ مذهبی و رهبر عالیقدر انقلاب، حضرت امام خمینی (قدس سره)، مجرای تاریخ ایران را دگرگون کردند و به اسارت دو هزار و پانصد ساله ی ملت، خاتمه دادند.
مارکس از اراده ی افراد و نقش شخصیت ها در دگرگون کردن مسیر تاریخ آگاه نبوده، و یا آنها را نادیده گرفته است. مثلاً مارکس پیش بینی کرده بود که جامعه های انگلستان و آلمان پیش از کشورهای دیگر به جامعه ی اشتراکی تبدیل می شوند و این قانونی است مستقل از خواست و اراده ی کارگر و کارفرما و سرمایه دار.
همین تذکر، هوش فردی را در برخی از اقتصاددانان این جوامع آن چنان بیدار کرد که به فکر پیش گیری افتادند و با ایجاد سندیکاهای کارگری و دادن امتیازات به کارگران از وقوع حادثه جلوگیری کردند.
باز «مارکسیسم» می گوید: شخصیت ها و افراد آفرینشگر در دگرگونی تاریخ نقشی ندارند؟
به قول یکی از نویسندگان: آیا در طول قرون و اعصار حیات بشر، نهضت و انقلابی را می توان یافت که پیشاپیش آن مردان بزرگ و رهبران با شهامت و کاردانی نباشند، و در پیروزی آن تأثیر به سزایی نداشته باشند؟
آیا می توان نبوغ نظامی «جرج واشنگتن» را در نبردهای استقلال طلبانه ی آمریکا نادیده انگاشت؟ آیا می شود تأثیر شخصیت مردانی چون «منتسکیو»، «ولتر»، را در تکوین انقلاب کبیر فرانسه انکار نمود و رهبری «لنین» را در انقلاب اکتبر و پیشوایی «هیتلر» را در اقتدار و توسعه ی نازیسم و نفوذ «سید جمال» و «میرازای شیرازی» و «گاندی» و «جناح» و امثال آنان را در ایجاد نهضت های آزادیخواهانه ی شرق، نادیده گرفت؟
شخصیت ها آن قدر در تکوین انقلاب ها و ایجاد نهضت ها و ترقی و انحطاط ملت ها مؤثر می باشند که حتی کسانی که از نظر ایدئولوژی، تأثیر شخصیت را در تاریخ منکرند، باز در مقام عمل، قهرمانان و پیشوایان انقلابی خویش را تا سر حد پرستش تکریم می کنند.
اگر نگوییم که مردان بزرگ، حوادث تاریخ را می سازند، لا اقل باید قبول کنیم که نهضت ها و انقلاب ها را از قوه به فعل می رسانند، و آن را تا سر حد پیروزی رهبری می کنند. در صحنه های تاریخ، شواهد بسیاری داریم که هرگاه ملتی در سراشیب فساد و زوال می افتاد، و امواج طوفانی مرگ، برای غرق آنان آغوش باز می کرد، یک یا چند مرد رشید دامن همت به کمر زده ملت خویش را نجات می بخشیدند، از این جهت گفته اند که تاریخ حیات هیچ ملتی از تاریخ حیات مردان بزرگشان جدا نیست.
شکی نیست که در دوران جنگ ها و انقلاب ها، سرنوشت ملت ها، به طرز چشم گیری به تصمیم یک تن و شاید تنی چند وابسته است.
می دانیم که تاخت و تاز «آتیلا» سقوط امپراطوری روم را تسریع کرد. «هیتلر» اقدامی نمود که شش قاره ی جهان را در جنگ فرو برد.
خلاصه برای نوشتن تاریخ یک ملت و بیان فلسفه ی تاریخ او و تجزیه و تحلیل علل حوادث، تنها بررسی نظام تولیدی یا ساختمان زندگی سیاسی یک دوران کافی نیست، باید برای شناخت درست تاریخ زندگی و طرز تفکر شخصیت های بزرگ هر دوره ای را مورد تحقیق قرار داد.
البته اعتقاد به تأثیر شخصیت ها نه به این معنی است که برای فرد اصالتی صد در صد قائل شده و برای جامعه اصالتی قائل نشویم، زیرا مقصود، نفی هر نوع اصالت و قانون برای جامعه نیست، بلکه مقصود تأثیر فرد در شکل گیری جامعه و هدفداری آن است، و انکار تأثیر شخصیت ها در این مورد از قبیل انکار واضحات است.
واقعیت اصیلی که زمینه را برای درخشش قهرمانان آماده می کند، عبارت است از ضرورت وجودی رهبری در تمام شؤون زندگی اجتماعی. از این جهت آنان را به عنوان مراکز تصمیم گیری و فرماندهی به رسمیت می شناسند. خودجوشی و قدرت تفکر رهبر در بسیاری از مسائل کاملاً مؤثر می باشد.
در تأثیر شخصیت در کشورهای جهان همین بس که جز در انگلستان و آمریکا در موضوعاتی مانند هنر، ادبیات، معماری و علوم، تصمیم های اساسی به دست تنی چند در بسیاری موارد یک تن گرفته می شود، که قضاوت و سلیقه شان به صورت قوانین مطلق کشور درمی آید. تکامل عظیم وسائل ارتباطی که مخابره ی تصمیمات را به سرعت برق به هر نقطه دورافتاده ای ممکن می سازد، اثر وجود رهبر را بیش از هر زمان دیگر آشکار می سازد. و به خاطر همین تأثیر عمیقی که در حال جامعه دارد مسئولیت شدیدی که در برابر مردم خواهد داشت، هر نوع بحران اقتصادی و فاجعه اجتماعی را به پای او می نویسند.
نظرات و فضیلت های شخصی در فرماندهی عالی سیاسی ممکن است مصیبت بار یا پیروزی آفرین باشد.
در لحظات حساس سیاسی پیوسته چشم مردم به سوی کسی است که آنان را نجات دهد. یک بحران در امور اجتماعی و سیاسی طبعاً توجه مردم را به رهبر افزایش می دهد. امید مردم به حل یک بحران، با امید به ظهور یک رهبر نیرومند و هشیار که بر دشواری ها و خطرات فائق آید، همراه است، بحران هر چه قوی تر باشد، اشتیاق به رهبر شایسته ای که به آن فائق آید، نیرومندتر می شود.(3)
مارکسیست ها می گویند: نقش فرد جز خسی بر موج تاریخ، چیزی نیست. و همه چیز را زاییده ی تکامل و رشد دستگاه های اقتصادی می دانند ولی همین افراد از «مارکس و لنین و استالین» به نوعی سخن می رانند که کاملاً با ایدئولوژی آنها مخالف است. مارکسیسم که همه ی تحولات را، معلول تضاد داخلی می داند، درباره ی تحول چین انگشت به دندان گرفته و نمی داند سوسیالیستی شدن این کشور را که سالیان درازی در نظام فئودالی به سر می برد، چگونه توجیه کند سرانجام از دخالت «تضاد داخلی» دست برداشته، پای وجود رهبر قوی و نیرومند را به میان کشیده است.
«مائو» می گوید: اگر صد ها قیام و جنبش مسلحانه ی دهقانی در طول سه هزار سال نتوانست جامعه ی چین را از نظام فئودالی به نظام مترقی سوسیالیستی منتقل سازد، علتش این بود که رهبر لایقی مثل من و تشکیلات صحیحی مثل حزب کمونیست چین وجود نداشت. حالا که به وجود آمد از عهده ی آن رسالت تاریخی که این همه به تعویق افتاده، برآمده است.
«مائو» با این سخن، دو اصل مسلم مارکسیسم را از میان می برد:
1. انقلاب چین، انقلاب از فئودالیسم به کمونیسم بوده است در حالی که بر اساس گروه بندی «مارکس» باید از فئودالیسم به کاپیتالیسم تغییر کند و سپس از کاپیتالیسم به سوسیالیسم منتقل شود، گویا در این جا، دو منزل یکی شده است در صورتی که مارکس آن را صحیح نمی داند.
2. انقلاب کمونیستی را معلول یک عامل خارجی به نام رهبر می داند نه تضاد درونی جامعه.
این تفاوت های بدنی نیست که تاریخ را می سازد، بلکه تفاوت های فکری آنهاست که در شکل گیری تاریخ و دگرگونی آن اثر قطعی می گذارد.
در زمینه ی علوم و هنر دلایل فراوانی وجود دارد که کاملاً نشان می دهد کارهای بزرگ به وسیله ی تنی چند از افراد بزرگ به وجود آمده است و بسیاری از مردم با استعداد، آن را تقلید کرده اند. یک بررسی اجمالی از چند اثر مهم علمی و هنری این امر را روشن می کند.
شما چهره های برجسته ای را که بر تاریخ ادبیات تسلط دارند، به نظر بیاورید شخصیت هایی مانند: «سعدی، حافظ، گوته و تولستوی» به طور مسلم تأثیر قریحه ی آنان در سبک ها و مکتب های ادبی قابل انکار نیست.
فیزیک نو بیش از آنچه به صنعت و جنگ مدیون باشد، مدیون «کپرنیک، گالیله، نیوتون، انیشتاین» و جمع کوچکی از دیگر مغزهای درخشان است.
گاهی به این نظر خرده می گیرند که «شخصیت های بزرگ» خود محصول و مجری ضروریات زمان خود هستند، تنها خصوصیت آنها این است که ضروریات را درک کرده اند و معنای روابط اجتماعی را که در حال تکوین می باشد، زودتر از معاصران خود دریافته اند. طبیعی است که نقش این نوابغ فقط در تفسیر صورت ظاهری وقایع است و قادر بر ایجاد تغییرات عمیق کلی نیستند، زیرا خود آنها معلول این علل هستند.»(4)
شما فرض کنید که نوابغ در دگرگون ساختن ورق تاریخ از خود مایه ای نمی گذارند فقط ضروریات اجتماعی جدید را که در حال تکوین است زودتر از معاصران خود درک می کنند، ولی آیا همین نابغه ها و شخصیت ها با کمال حریت و آزادی این کار را می کنند، یا از روی جبر و الزام؟ به طور مسلم کار آنان با کمال حریت و آزادی صورت می پذیرد، و به عنوان آرمان خواهی زیر بار مسئولیت رهبری می روند به گونه که می توانند مسئولیت را نپذیرند و چرخ تاریخ را از حرکت باز دارند و به سوی دیگر سوق دهند. همین مقدار از تأثیر در تحریک چرخ تاریخ کافی است که نوابغ جهان را جز علل و نیروهای محرک تاریخ بشماریم و ریش و قیچی را تنها به دست ابزار تولید ندهیم و برای ابزار تولید، قدرت خلاقه ی خدایی قائل نشویم.
گذشته از این، نوابغ جهان برای خود ابتکارات و افکار جدیدی دارند که هرگز تبلور یافته ی خارج نیست، مغز آنان گیرنده ی تنها نیست، بلکه بیش از آن که گیرنده باشد، دهنده است، در این صورت چگونه می توان گفت نقش نوابغ فقط در تفسیر صورت ظاهری و تابع است و قادر به ایجاد تغییرات عمیق در علل کلی نیست.(5)
«کورت برایزیک» که در 1866م دیده به جهان گشوده و در سال 1940م درگذشته است، در کتاب خویش به نام «صیرورت تاریخ» کوشیده است که نشان دهد تمام نهضت های تازه را نیروی خلاقه ی افراد و شخصیت ها، به وجود می آورند.
مبتکران واقعی، افراد فوق العاده ای هستند که شخصیت قوی دارند و دیگران فقط مبلغ و ناشر و مجری افکار آنان به شمار می روند.
آن گاه وی «لوتر» را شخصیت قوی می شمارد که تعالیم او را شاگردانش نشر کردند، و فکر او بدین وسیله انتشار یافت.
شما خود «کارل مارکس» را در نظر بگیرید، نقش شخصیت او در تحولات تاریخی قابل انکار نیست.
البته معنای نابغه و یا شخصیت این نیست که فقط طراح افکار بی سابقه باشد، بلکه نوابغ و شخصیت های بزرگ، با الهام از افکار پیشینیان آفرینشگری دارند، و با سر و صورت دادن به افکار گذشتگان، غوغایی در تاریخ پدید می آورند.
از این جهت «توین بی» مورخ انگلیسی معاصر، در میان عوامل مؤثر در سیر تاریخ از نقش «افراد آفرینشگر» و «اقلیت های آفرینشگر» سخن می گوید.(1)
از کسانی که درباره ی نقش شخصیت در تاریخ داد سخن داده اند، «تامس کارلایل» (1762-1795م) می باشد، وی معتقد است که تاریخ فقط عبارت است از احوال قهرمانان. شیفتگی خاصی که کارلایل نسبت به نقش شخصیت در جریان حوادث داشت، هم او را به مطالعه ی تاریخ رهنمون گشت و هم خود او بهره هایی از مطالعه ی تاریخ به دست آورد، از این جهت وی به شرح احوال شخصیت ها بیشتر اهمیت می داد و معتقد بود که هر نهضتی در جهان به وسیله ی شخصیت ها پدید آمده است. اصلاحات، بنیادها، ادوار تازه، حتی قوانین مربوط به اساس حکومت نیز باید به وسیله ی شرح حال اشخاص توجیه و تفسیر شود.(2)
مبالغه ی «کارلایل» درباره ی نقش شخصیت ها او را به قهرمان پرستی کشیده است و هرگز نمی توان با نظریه ی او صد درصد موافقت کرد و دیگر عوامل را نادیده گرفت ولی در عین حال، نمی توان به کلی آن را انکار کرد.
داوری در یک نزاع دیرینه
مسلماً میان افراد «آفرینشگر» و جامعه، تأثیر متقابل وجود دارد، و یکی از اسرار تحولات تاریخ همین تأثیر های متقابل می باشد.ولی جای سخن این جا است که آیا این افراد و اقلیت های آفرینشگر، تجسم و یا الاقل محصول مقتضیات عصر و محیط خویش می باشند؟ یا برعکس این گروه فعال و سازنده هستند که محیط ها را می سازند و زمینه ها را فراهم می آورند؟
و به عبارت دیگر: آیا این جامعه ی تکامل یافته نسبی است که نوابغ را در دامن خود پرورش می دهد و اگر این گروه در غیر این محیط دیده به جهان گشوده بودند، هرگز مبدأ این همه تحولات نبوده و انعکاس مغز و تراوش فکری آنان چنین نبود؟
یا این که این نوابغ و بزرگان هستند که تاریخ جامعه را به وجود می آورند و در آن تحول و تحرک ایجاد می کنند؟
انحصارطلبان در تفسیر نیروی محرک تاریخ، برای محیط زندگی، اهمیت فوق العاده ای قائلند و معتقدند که اگر مثلاً محیط علمی و فکری یونان نبود، هرگز نوابغی مانند سقراط، افلاطون و ارسطو گام به جامعه نمی نهادند.
آن گروه که قهرمانان و قهرمان پرستی را درتاریخ، غالب می دانند، نظریه ی دوم را برمی گزینند و می گویند این دانشمندان و بزرگان بودند که پی گیرانه، تحول را پس از تحول به وجود آوردند و کاروان ترقی و تکامل را رهبری کردند.
پاسخ صحیح این است که گفته شود هر یک از نوابغ و محیط ها، در یک دیگر تأثیر متقابل دارند، نوابغ دارای مغزهای بزرگ و استعدادهای عظیم بودند که سلامت و آمادگی محیط و جامعه، مایه ی شکوفایی اندیشه و استعدادهای آنان بوده است، سپس آنان در سایه ی این شکوفایی، توانسته اند زمام تاریخ جامعه را به دست بگیرند و به طور مؤثر «تاریخ ساز» شوند. و جامعه ی تکامل یافته ی نسبی را نسبت به گذشته، متکامل تر سازند.
بنابراین در تأثیر جامعه و شرایط محیط در شکوفایی استعدادها و شایستگی ها نباید شک وتردید نمود. بزرگ ترین نوابع جهان، در شرایط نامناسب نمی توانند مبدأ اثر و تحول گردند.
هم چنان که اگر وجود نوابع و اندیشمندان بزرگی مانند: «افلاطون، ارسطو، فارابی، ابن سینا، گالیله و نیوتن» در تاریخ نبود، هرگز تاریخ جامعه، تکاملی نیافته و حالت «ایستایی» آن بر «پویایی» چیره می شد از این جهت باید انعکاس و تأثیر متقابل هر دو را بر یکدیگر به گونه ای پذیرفت.
این بحث می تواند به نزاعی که میان دو متفکر غربی به نام «هگل» و «مارکس» وجود دارد، روشنی بخشد.
«هگل» می گوید: این فکر و اندیشه است که تاریخ و جامعه را می سازد و حادثه را می آفریند، در حالی که «مارکس» می گوید: فکر و اندیشه را در مغز انسان به وجود می آورد.
آیا نظر میانگین، میان این دو نظر حاد و تند، با واقعیت های تاریخی بهتر وفق نمی دهد؟ به این معنا که بگوییم شخصیت ها و نوابغ اجتماع با فکر و اندیشه ی خود، جامعه را می سازند، و متقابلاً شرایط محیط در شکوفایی استعدادهای آنان اثر دارد. تأثیر شخصیت ها از مواردی است که مارکسیسم با آن به شدت مخالفت می کند. زیرا از نظر مارکسیسم، شخصیت فرد باید در جامعه محو و نابود گردد. مارکسیسم طرفدار اصالت جامعه است و این که اراده ی افراد و نقش فرد آفتی بیش نیست که هر چه سریع تر باید از میان برود و در مفهوم اجتماع ذوب گردد.
ولی این نظریه با تاریخ بشر سازگار نیست، زیرا به شهادت عینی تاریخ، شخصیت ها در سرنوشت ملل و جوامع تأثیر قطعی دارند، و انکار این حقیقت جز سفسطه و لجبازی چیزی نیست. در همین انقلاب اسلامی کشورمان، رهبران بزرگ مذهبی و رهبر عالیقدر انقلاب، حضرت امام خمینی (قدس سره)، مجرای تاریخ ایران را دگرگون کردند و به اسارت دو هزار و پانصد ساله ی ملت، خاتمه دادند.
مارکس از اراده ی افراد و نقش شخصیت ها در دگرگون کردن مسیر تاریخ آگاه نبوده، و یا آنها را نادیده گرفته است. مثلاً مارکس پیش بینی کرده بود که جامعه های انگلستان و آلمان پیش از کشورهای دیگر به جامعه ی اشتراکی تبدیل می شوند و این قانونی است مستقل از خواست و اراده ی کارگر و کارفرما و سرمایه دار.
همین تذکر، هوش فردی را در برخی از اقتصاددانان این جوامع آن چنان بیدار کرد که به فکر پیش گیری افتادند و با ایجاد سندیکاهای کارگری و دادن امتیازات به کارگران از وقوع حادثه جلوگیری کردند.
باز «مارکسیسم» می گوید: شخصیت ها و افراد آفرینشگر در دگرگونی تاریخ نقشی ندارند؟
به قول یکی از نویسندگان: آیا در طول قرون و اعصار حیات بشر، نهضت و انقلابی را می توان یافت که پیشاپیش آن مردان بزرگ و رهبران با شهامت و کاردانی نباشند، و در پیروزی آن تأثیر به سزایی نداشته باشند؟
آیا می توان نبوغ نظامی «جرج واشنگتن» را در نبردهای استقلال طلبانه ی آمریکا نادیده انگاشت؟ آیا می شود تأثیر شخصیت مردانی چون «منتسکیو»، «ولتر»، را در تکوین انقلاب کبیر فرانسه انکار نمود و رهبری «لنین» را در انقلاب اکتبر و پیشوایی «هیتلر» را در اقتدار و توسعه ی نازیسم و نفوذ «سید جمال» و «میرازای شیرازی» و «گاندی» و «جناح» و امثال آنان را در ایجاد نهضت های آزادیخواهانه ی شرق، نادیده گرفت؟
شخصیت ها آن قدر در تکوین انقلاب ها و ایجاد نهضت ها و ترقی و انحطاط ملت ها مؤثر می باشند که حتی کسانی که از نظر ایدئولوژی، تأثیر شخصیت را در تاریخ منکرند، باز در مقام عمل، قهرمانان و پیشوایان انقلابی خویش را تا سر حد پرستش تکریم می کنند.
اگر نگوییم که مردان بزرگ، حوادث تاریخ را می سازند، لا اقل باید قبول کنیم که نهضت ها و انقلاب ها را از قوه به فعل می رسانند، و آن را تا سر حد پیروزی رهبری می کنند. در صحنه های تاریخ، شواهد بسیاری داریم که هرگاه ملتی در سراشیب فساد و زوال می افتاد، و امواج طوفانی مرگ، برای غرق آنان آغوش باز می کرد، یک یا چند مرد رشید دامن همت به کمر زده ملت خویش را نجات می بخشیدند، از این جهت گفته اند که تاریخ حیات هیچ ملتی از تاریخ حیات مردان بزرگشان جدا نیست.
شکی نیست که در دوران جنگ ها و انقلاب ها، سرنوشت ملت ها، به طرز چشم گیری به تصمیم یک تن و شاید تنی چند وابسته است.
می دانیم که تاخت و تاز «آتیلا» سقوط امپراطوری روم را تسریع کرد. «هیتلر» اقدامی نمود که شش قاره ی جهان را در جنگ فرو برد.
خلاصه برای نوشتن تاریخ یک ملت و بیان فلسفه ی تاریخ او و تجزیه و تحلیل علل حوادث، تنها بررسی نظام تولیدی یا ساختمان زندگی سیاسی یک دوران کافی نیست، باید برای شناخت درست تاریخ زندگی و طرز تفکر شخصیت های بزرگ هر دوره ای را مورد تحقیق قرار داد.
البته اعتقاد به تأثیر شخصیت ها نه به این معنی است که برای فرد اصالتی صد در صد قائل شده و برای جامعه اصالتی قائل نشویم، زیرا مقصود، نفی هر نوع اصالت و قانون برای جامعه نیست، بلکه مقصود تأثیر فرد در شکل گیری جامعه و هدفداری آن است، و انکار تأثیر شخصیت ها در این مورد از قبیل انکار واضحات است.
واقعیت اصیلی که زمینه را برای درخشش قهرمانان آماده می کند، عبارت است از ضرورت وجودی رهبری در تمام شؤون زندگی اجتماعی. از این جهت آنان را به عنوان مراکز تصمیم گیری و فرماندهی به رسمیت می شناسند. خودجوشی و قدرت تفکر رهبر در بسیاری از مسائل کاملاً مؤثر می باشد.
در تأثیر شخصیت در کشورهای جهان همین بس که جز در انگلستان و آمریکا در موضوعاتی مانند هنر، ادبیات، معماری و علوم، تصمیم های اساسی به دست تنی چند در بسیاری موارد یک تن گرفته می شود، که قضاوت و سلیقه شان به صورت قوانین مطلق کشور درمی آید. تکامل عظیم وسائل ارتباطی که مخابره ی تصمیمات را به سرعت برق به هر نقطه دورافتاده ای ممکن می سازد، اثر وجود رهبر را بیش از هر زمان دیگر آشکار می سازد. و به خاطر همین تأثیر عمیقی که در حال جامعه دارد مسئولیت شدیدی که در برابر مردم خواهد داشت، هر نوع بحران اقتصادی و فاجعه اجتماعی را به پای او می نویسند.
نظرات و فضیلت های شخصی در فرماندهی عالی سیاسی ممکن است مصیبت بار یا پیروزی آفرین باشد.
در لحظات حساس سیاسی پیوسته چشم مردم به سوی کسی است که آنان را نجات دهد. یک بحران در امور اجتماعی و سیاسی طبعاً توجه مردم را به رهبر افزایش می دهد. امید مردم به حل یک بحران، با امید به ظهور یک رهبر نیرومند و هشیار که بر دشواری ها و خطرات فائق آید، همراه است، بحران هر چه قوی تر باشد، اشتیاق به رهبر شایسته ای که به آن فائق آید، نیرومندتر می شود.(3)
مارکسیست ها می گویند: نقش فرد جز خسی بر موج تاریخ، چیزی نیست. و همه چیز را زاییده ی تکامل و رشد دستگاه های اقتصادی می دانند ولی همین افراد از «مارکس و لنین و استالین» به نوعی سخن می رانند که کاملاً با ایدئولوژی آنها مخالف است. مارکسیسم که همه ی تحولات را، معلول تضاد داخلی می داند، درباره ی تحول چین انگشت به دندان گرفته و نمی داند سوسیالیستی شدن این کشور را که سالیان درازی در نظام فئودالی به سر می برد، چگونه توجیه کند سرانجام از دخالت «تضاد داخلی» دست برداشته، پای وجود رهبر قوی و نیرومند را به میان کشیده است.
«مائو» می گوید: اگر صد ها قیام و جنبش مسلحانه ی دهقانی در طول سه هزار سال نتوانست جامعه ی چین را از نظام فئودالی به نظام مترقی سوسیالیستی منتقل سازد، علتش این بود که رهبر لایقی مثل من و تشکیلات صحیحی مثل حزب کمونیست چین وجود نداشت. حالا که به وجود آمد از عهده ی آن رسالت تاریخی که این همه به تعویق افتاده، برآمده است.
«مائو» با این سخن، دو اصل مسلم مارکسیسم را از میان می برد:
1. انقلاب چین، انقلاب از فئودالیسم به کمونیسم بوده است در حالی که بر اساس گروه بندی «مارکس» باید از فئودالیسم به کاپیتالیسم تغییر کند و سپس از کاپیتالیسم به سوسیالیسم منتقل شود، گویا در این جا، دو منزل یکی شده است در صورتی که مارکس آن را صحیح نمی داند.
2. انقلاب کمونیستی را معلول یک عامل خارجی به نام رهبر می داند نه تضاد درونی جامعه.
قهرمانان فکر و اندیشه
از لحاظ زیست شناسی همه ی انسان ها یک نوع هستند ولی تفاوت میان آنان چنان برجسته است که حتی نقش سر انگشتانشان نیز با هم فرق می کند، اما تفاوت فکری میان انسان ها وسیع تر از تفاوت میان اثر انگشتان است.این تفاوت های بدنی نیست که تاریخ را می سازد، بلکه تفاوت های فکری آنهاست که در شکل گیری تاریخ و دگرگونی آن اثر قطعی می گذارد.
در زمینه ی علوم و هنر دلایل فراوانی وجود دارد که کاملاً نشان می دهد کارهای بزرگ به وسیله ی تنی چند از افراد بزرگ به وجود آمده است و بسیاری از مردم با استعداد، آن را تقلید کرده اند. یک بررسی اجمالی از چند اثر مهم علمی و هنری این امر را روشن می کند.
شما چهره های برجسته ای را که بر تاریخ ادبیات تسلط دارند، به نظر بیاورید شخصیت هایی مانند: «سعدی، حافظ، گوته و تولستوی» به طور مسلم تأثیر قریحه ی آنان در سبک ها و مکتب های ادبی قابل انکار نیست.
فیزیک نو بیش از آنچه به صنعت و جنگ مدیون باشد، مدیون «کپرنیک، گالیله، نیوتون، انیشتاین» و جمع کوچکی از دیگر مغزهای درخشان است.
گاهی به این نظر خرده می گیرند که «شخصیت های بزرگ» خود محصول و مجری ضروریات زمان خود هستند، تنها خصوصیت آنها این است که ضروریات را درک کرده اند و معنای روابط اجتماعی را که در حال تکوین می باشد، زودتر از معاصران خود دریافته اند. طبیعی است که نقش این نوابغ فقط در تفسیر صورت ظاهری وقایع است و قادر بر ایجاد تغییرات عمیق کلی نیستند، زیرا خود آنها معلول این علل هستند.»(4)
این نظریه بی پایه است زیرا:
اولاً: مارکسیسم که فکر و اندیشه را، تجسم یافته ی خارج تلقی می کند، برای نوابغ این مقدار از تأثیر که پس از درک ضروریات زمان، با کمال آزادی و حریّت، ورق تاریخ را دگرگون سازند، قائل نیست و آن را انکار می ورزد.شما فرض کنید که نوابغ در دگرگون ساختن ورق تاریخ از خود مایه ای نمی گذارند فقط ضروریات اجتماعی جدید را که در حال تکوین است زودتر از معاصران خود درک می کنند، ولی آیا همین نابغه ها و شخصیت ها با کمال حریت و آزادی این کار را می کنند، یا از روی جبر و الزام؟ به طور مسلم کار آنان با کمال حریت و آزادی صورت می پذیرد، و به عنوان آرمان خواهی زیر بار مسئولیت رهبری می روند به گونه که می توانند مسئولیت را نپذیرند و چرخ تاریخ را از حرکت باز دارند و به سوی دیگر سوق دهند. همین مقدار از تأثیر در تحریک چرخ تاریخ کافی است که نوابغ جهان را جز علل و نیروهای محرک تاریخ بشماریم و ریش و قیچی را تنها به دست ابزار تولید ندهیم و برای ابزار تولید، قدرت خلاقه ی خدایی قائل نشویم.
گذشته از این، نوابغ جهان برای خود ابتکارات و افکار جدیدی دارند که هرگز تبلور یافته ی خارج نیست، مغز آنان گیرنده ی تنها نیست، بلکه بیش از آن که گیرنده باشد، دهنده است، در این صورت چگونه می توان گفت نقش نوابغ فقط در تفسیر صورت ظاهری و تابع است و قادر به ایجاد تغییرات عمیق در علل کلی نیست.(5)
پینوشتها:
1.تاریخ در ترازو، ص208.
2.تاریخ در ترازو، ص 207.
3.قهرمانان در تاریخ، اثر سیدنی هوک، ترجمه ی آزاده، ص 16.
4.علم تحولات جامعه، ص 36.
5.بحث درباره ی تأثیر قهرمان در صفحه ی (33-39) به بعد، نیز انجام گرفت.
/ج